واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس گزارش میدهد
روایت غواصان شهیدی که از خانها گذشته و با جزر اروندرود راهی خلیج فارس شدند
به یاد آب و گل و خونی افتادیم که در ساحل جزیره امالرصاص به راه افتاده بود، به یاد پیکرهای مجروحانی که در آن باتلاق خونی گیر کرده بودند، به یاد غواصان شهیدی که با جزر رود اروند به سمت خلیج فارس راهی شدند.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها، خاطرات رزمندگان، خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * آب و گل و خون غلامرضا بخشی میگوید: وقتی در عملیات کربلای چهار به ما دستور عقبنشینی داده شد، با این که میدانستیم شرایط ماندن در منطقه خیلی سخت است ولی دلمان نمیآمد به عقب برگردیم، به یاد دوستانی افتادیم که در حین عبور از اروند به درجه رفیع شهادت رسیده بودند. به یاد آب و گل و خونی افتادیم که در ساحل جزیره امالرصاص به راه افتاده بود، به یاد پیکرهای مجروحانی که در آن باتلاق خونی گیر کرده بودند، به یاد غواصان شهیدی که با جزر رود اروند به سمت خلیج فارس راهی شدند. همه این موارد موجب شد که نتوانیم برای عقبنشینی تصمیم بگیریم، ولی از طرفی اطاعت فرماندهی اطاعت از امام است، چند نفر از بچهها را دیدم که دارند گریه میکنند، وقتی فهمیدم برای دستور عقبنشینی است، به خودم گفتم فقط این من نیستم که از این عقبنشینی نگرانم. * دردسر سن کم غلامرضا بخشی میگوید: سن کم، یک دردسر بزرگ برای رفتن به جبهه محسوب میشد، نخستین خان عبور خانواده بود، یعنی اگر خانواده رضایت میداد که خودش شامل چند خان بود، خان مادر، خان پدر، اگر در خانهای برادر بزرگتری داشتی، خان برادر و ... تا میرسید خان آخر که خان اعزام نیرو بود. نخستینبار که داشتم به جبهه میرفتم بدون اینکه به خانواده بگویم و آنها را از رفتنم مطلع کنم، یکراست به سپاه رفتم و ثبتنام کردم، نمیدانم چه شده بود که در آن اعزام به سن من که 15 ساله بودم، گیر ندادند، آنوقت نیروهای مازندران و گیلان ـ منطقه سه کشوری ـ از همه شهرها به چالوس میرفتند و از آنجا اعزام به مناطق جنگی میشدند. داخل پادگان بودم که دژبانی دم در با بلندگو مرا احضار کرد و گفت: ملاقات دارم، سست شدم، فهمیدم خانواده از آمدنم باخبر شدند وقتی به دم در رفتم پدر، مادر، برادر و پسرخالهام را دیدم، بغض کرده بودم، گفتم الان است که در بین این همه آدم توسط پدرم تنبیه شوم و سرافکنده به سوادکوه برگردم، ولی وقتی پدر و مادرم شرایط مرا دیدند و شور و شوق مرا برای رفتن حس کردند، نه اینکه حرفی نزدند بلکه تسلیم برادر و پسرخالهام را که گفتند ما هم میخواهیم به جبهه برویم، شدند و آنها هم آنجا به جمع نیروهای اعزامی پیوستند. * تنها شهید روستا میکائیل فرجپور میگوید: سال 61 برای کوهنوردی به روستای کنگلو واقع در مرز سمنان ـ سوادکوه رفته بودم، وقتی از کنار قبرستان عبور میکردم چشمم به قبری افتاد که پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی روی آن برافراشته بود، به ذهنم رسید که باید قبر شهیدی باشد، خیلی برایم شگفتانگیز بود که این روستای دورافتاده شهید داده است. برای فاتحهخوانی به داخل قبرستان رفتم، روی سنگ قبر نام سرباز شهید عبدالله رهنما نوشته شده بود، به دوستان گفتم جا دارد به خانواده شهید سری بزنیم، همه دوستان موافقت کردند، وقتی از اهالی سراغ خانواده را گرفتم، خانهای محقر در روستا را به ما نشان دادند که در آن پیرمرد و پیرزن چوپانی زندگی میکردند. پیرمرد و پیرزن وقتی ما را دیدند خیلی خوشحال شدند و ما را با مهر و صفای روستایی به داخل منزل دعوت کردند، وقتی از آنها در رابطه با شهید پرسیدیم، پدر شهید گفت: پسرم در چوپانی مرا کمک میکرد، یک روز آمد و گفت من باید به سربازی بروم، به او گفتم: «تو اگر به سربازی بروی، من چه کار کنم؟ چه کسی مرا در چوپانی کمک میکند». گفت: «امروز امام در رادیو گفت؛ هر کس اگر میتواند بجنگد باید به جبهه برود، من که میتوانم، حالا که امام گفت، حجت بر من تمام است»، وسایلش را جمع کرد و رفت خودش را معرفی کرد. پس از مدتی پیکر مطهرش را که در جبهه به شهادت رسیده بود، برای ما آوردند و ما او را در زادگاهش به خاک سپردیم. * دو سه متر مانده به جانبازی پرویز لطفیشیردره میگوید: وقتی تیپ 25 کربلا به منطقه 3 سپرده شد، مولوی را که اهل خوزستان بود، بهعنوان فرمانده تخریب معرفی کردند، اسم گردان تخریب ما شهید عظیمی بود که همه نیروهایش بسیجی بودند و در منجیل استان گیلان آموزش تخریب را دیده بودند. اگر بگویم از آن تعداد حدود 30 نفر زنده ماندهایم بیجا نگفتهام، البته این 30 نفر هم بیشتر جانباز و قطع عضو هستند، بعد از عملیات رمضان منطقهای در کرخهنور که ما آن زمان به آن میگفتیم، کرخه نور به ما سپرده شد تا آن را از مینهای بهجا مانده از عراقیها پاکسازی کنیم. از آنجا که قبل از عملیات فتحالمبین در منطقه مورد نظر رهاسازی آب توسط عراقیها صورت گرفت و بعد عملیات با بسته شدن کانالهای آب توسط نیروهای خودی منطقه خشک شده بود، میدانهای مین غیراستاندارد شدند و نقشههای بهجامانده از این میادین نمیتوانستند زیاد کمکحال تخریبچیها شوند، مثلاً از 100 مین موجود در نقشه، پنج تا از مینها پیدا نمیشد، برای همین به ذهن مسئولان رسیده بود که مینکوب یا مینیاب برای خنثیسازی فراهم کنند، ولی بهخاطر اینکه گروههای تخریب سپاه امکانات مناسبی دارا نبودند، مجبور بودند از نیروهای داوطلب برای خنثیسازی استفاده کنند. آقای مولوی از بین نیروها، داوطلب خواست و از قبل خطرات ناشی از آن را به بچهها گوشزد کرد، از بین 300 نفر، 45 نفر داوطلب شدند که از بین آنها آقای مولوی 15 نفر را برای سه نقطه انتخاب کرد. من مسئول یک تیم پنجنفره شده بودم، سر ساعت پنج صبح یعنی درست یکساعت بعد از نماز، گروه در منطقه حاضر شد، تا ساعت 11:30 تقریباً 90 درصد میدان مورد نظر پاکسازی و مینهای مفقودی پیدا شده بود. آخرهای کار بچهها دستهایشان ورم کرد و به من گفتند تمام کنیم، من گفتم سرنیزهها را پایین بگذارید، کمی استراحت کنید و آب بنوشید، این دو سه متر را هم تمام کنیم و برویم، برای خوردن آب به ابتدای میدان مین رفتیم، بعد از اینکه برگشتیم، من دست چپم را رو زمین گذاشتم، جایی که در گذشته با سرنیزه آنجا را بررسی کرده بودم ولی از آنجا که مین گوجهای از حد استاندارد پایینتر قرار گرفته بود، منفجر و دستم از آرنج قطع شد. * امام را تنها نگذارید پرویز لطفیشیردره میگوید: برادرم محسن که 6 سال از من بزرگتر بود، قبل از عملیات کربلای چهار به اتفاق چند تن از دوستانش از جمله رستم علیشاه، سعدالله قربانی، شهید میکائیل فرهادی و امیرعباس امیرپور که همهشان اهل سوادکوه بودند به مرخصی آمدند. یک روز محسن به من گفت: پرویز جان! قرار است در عملیاتی شرکت کنیم، از آنجا که میدانم این عملیات خیلی سخت و دشوار است، امید این که زنده برگردم را ندارم، به احتمال زیاد در این عملیات شهید میشوم، دوست دارم بعد از من فرزندانم مریم و زینب را تا آنجا که مقدور است خوب مراقبت کنید. همانطور که میدانی بچه دیگری هم در راه است، مواظب مادرش باشید، بعد گفت: یادتان باشد امام را تنها نگذارید و بدانید ما همه لذات دنیا را برای این که حرف امام را گوش کرده باشیم، به کنار گذاشتهایم، هیچوقت صحنه را خالی نکنید، بعد مرا در آغوش گرفت و آخرین خداحافظی را با او اینگونه به یاد دارم؛ در عملیات کربلای چهار او و پسرخالهام میکائیل فرهادی که او هم دو دختر به نامهای فرزانه و خدیجه داشت، به شهادت رسیدند. انتهای پیام/86029/ت40
94/08/13 - 09:55
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 47]