تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندان خود را به كسب سه خصلت تربيت كنيد: دوستى پيامبرتان و دوستى خاندانش و قرائت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838093280




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

عاشقش بودم اما براي شهادتش اشك نريختم


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: عاشقش بودم اما براي شهادتش اشك نريختم
تماس كه برقرار شد، يك آن تصميم داشتم گوشي را قطع كنم. فكر مي‌كردم در حالي كه چند روزي از شهادت مسلم خيزاب نگذشته (اول محرم) اوضاع روحي همسرش قطعاً مناسب نيست.
نویسنده : عليرضا محمدي 


اما صداي خانمي از پشت خطوط تلفن با صلابت و خيلي مسلط جوابم را داد. از او خواستم گوشي را به همسر شهيد بدهد. گفت خودم هستم. در كلامش ذره‌اي لرزش و اضطرار وجود نداشت. كمي كه گذشت تعجبم به حيرت تبديل شد. شيرزني مشغول صحبت از عزيزترين شخص زندگي‌اش بود كه به گفته خودش زماني تاب تحمل تصادف كوچكش را نداشته و حالا با دستان خودش محاسن پيكر مطهر شهيدش را شانه كرده و قطره‌اي اشك نريخته است. «راز اين همه صبر در چه بود؟ اسرار آن همه اشتياق مسلم خيزاب به شهادت در حالي كه همسري جوان و فرزندي پنج ساله‌ دارد در چيست؟ مگر اكنون هزار و اندي سال از واقعه عاشورا نگذشته است. پس اين اصحاب عاشورايي چطور در اين مقطع زماني سر برآورده و حماسه خلق مي‌كنند؟» هنگام گفت‌و‌گو با اعظم رنجبر همسر شهيد مسلم خيزاب سؤالات يكي پس از ديگري از ذهنم عبور مي‌كردند، اما نهايتاً بايد گفت‌و‌گو را از جايي آغاز مي‌كردم و سؤالات اوليه و ثانويه‌ام كمي بعد كناري رفتند و رشته كلام به دست خود رنجبر افتاد تا از يك شهيد بگويد.     آشنايي با شهيد خيزاب چطور بود؟ عجيب. مثل زندگي با او. يعني قرار نيست همه چيز شكل ماورايي به خودش بگيرد. منتها نشانه‌هايي وجود دارد كه بداني قرار است با چه كسي زندگي كني. هفت تيرماه 83 بود كه مسلم خيزاب از كسوت يك قوم و خويش دور قدمي فراتر گذاشت و خواستگارم شد. آن زمان 24 سال داشت. ترديد داشتم. گفتم خدايا اگر قرار است با او خوشبخت شوم، بارانت را بفرست. تيرماه بود. هوا گرم و آمدن باران محال. اما باريد. خوب هم باريد. طوري كه ترديدهايم را شست و چشم برهم زدني مسلم همسرم شد. قبلش، يعني همان روز خواستگاري هم سنگ‌هايش را وا كند. گفت كه از مال دنيا چيزي ندارد جز يك بال كه آن را هم از پاسداري سپاه گرفته است، حالا من (به عنوان همسرش) بايد بال ديگرش باشم براي اوج گرفتن. اين اوج زميني نبود و مسلم اين را هم گفت. او دو بال مي‌خواست براي شهادت. پس فهميديد كه زندگي با او حال و هواي ديگر خواهد داشت؟ واقعاً هم داشت. نمازش را پنج وعده مي‌خواند. مي‌گفت مي‌خواهم خدا را پنج بار در روز ملاقات كنم. بي‌ريا زندگي مي‌كرد و زندگي ساده‌مان بوي عجيبي مي‌داد. بوي شهدا را. تفريحمان كنار مزار شهدا بود. گردشمان و حتي اولين قدم‌هاي محمد مهدي تنها فرزندمان كه سال 89 به دنيا آمد در گلزار شهدا برداشته شد و همانجا دوچرخه سواري ياد گرفت و بزرگ و بزرگ‌تر شد. دوست داشتيم بيشتر از شهيد بپرسيم، اما خود شما، صبري كه داريد... همه اين را مي‌گويند. وقتي خبر شهادتش را مي‌دادند، ترديد داشتند و گفتند: «مجروح شده است.» مطمئن گفتم: «نه! مي‌دانم كه مسلم من شهيد شده است.» گفتند: «باري از دوشمان برداشتيد، حدستان درست است.» از همان لحظه يك قطره اشك برايش نريختم. وقتي پيكرش را آوردند در سردخانه صدوقي قرار وداع داشتيم. بايد براي آخرين بار مسلم را در آنجا مي‌‌ديدم. همان طور بود كه خودش خواسته بود و قبل از اعزام به من گفته بود؛ زخمي در پهلو و كبودي روي صورت. مثل خانم حضرت زهرا(س) كه پهلويش شكست و صورتش سيلي خورد. مسلم به خانم زهرا(س) ارادت خاصي داشت و به دوستانش گفته بود بعد شهادت برايش روضه زهرا(س) بخوانند. هاله نوري در پيكر مسلم مي‌ديدم كه صبرم را دو چندان كرده بود. همان جا محاسنش را شانه زدم. سرهنگ جعفري از همرزمانش كناري ايستاده بود كه تاب نياورد و گريه‌كنان بيرون رفت. موقع دفنش هم آرام بودم. خانمي از من پرسيد: با همسرت مشكلي داشتي؟ گفتم نه بهترين همسر دنيا بود. شايد تنها شهدا به خوبي او باشند. چنين صبري از ابتدا با شما بود؟ من حتي تاب تحمل زخم كوچكي روي تن مسلم را نداشتم. يكبار به كردستان اعزام شد و در درگيري با ضد انقلاب چند تركش به او اصابت كرده بود، خبرش را كه شنيدم تاب نياوردم، موقع بازگشت در فرودگاه به استقبالش رفتم. تا او را ديدم دست انداختم و دكمه‌هايش را چاك دادم تا ببينم چه بلايي سر مسلمم آمده است. چشمم كه به باند‌هاي روي تنش افتاد، از حال رفتم. ديدم كه اشك‌هايش روي سرم ريخت و بعد رو به آسمان كرد و گفت: خدايا پيمانه صبرش را بالا ببر. چند بار ديگر هم اين دعا را كرد. قبل از كردستان تصادفي كرد و پاسخم باز بي‌قراري بود. همان جا هم از خدا صبر برايم خواست. انگار قدم به قدم آماده‌ام مي‌كرد. چند ماه پيش كه به عمره رفتيم، روبه‌روي گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوريه را مطرح كرد و جواب مرا خواست؛ قبل از اينكه حرفي بزنم، گفت اگر جوابت منفي باشد، بايد فرداي قيامت جواب حضرت زينب (س) را بدهي. اين اواخر، كمي قبل از رفتنش به گلزار شهدا رفتيم. عاشق شهيد محمدرضا تورجي‌زاده بود. او را به اسم كوچك صدا مي‌زد. از من خواست هرچه مي‌گويد آمين بگويم. به شوخي گفتم محمدرضا جدي‌اش نگير. مسلم گفت اگر وقتي در كردستان بودم دل از من كنده بودي، همان جا شهيد مي‌شدم. بعد به مزار شهيد خرازي رفتيم و فرزندمان محمد مهدي را به او سپرد. طلب صبرش برايم و آماده سازي‌هايش اثر خودش را كرد. حالا من صبري دارم كه هيچ وقت نظيرش را در خودم سراغ نداشتم. از محمد‌مهدي گفتيد، بي‌قراري نمي‌كند؟ پنج سالش است. دلتنگي را در چشمان كوچكش مي‌بينم. وقتي كه در سپاه صاحب‌الزمان(عج) خبر شهادت پدرش را شنيد، گفت خدا را شكر! تعجبم وقتي بيشتر شد كه گفت پدرم آرزوي شهادت داشت و حالا به آرزويش رسيد. پرسيدم: مي‌داني حالا بابا را كجا مي‌برند. گفت: بله مي‌برند گلستان شهدا، آنجا من دوچرخه‌سواري مي‌كنم! محمد‌مهدي از كودكي در گلستان شهدا بزرگ شده و آنجا را خيلي دوست دارد. از شوق شهادت مسلم خيزاب شنيده‌ايم، مي‌توانيد توصيفي براي اين شوق داشته باشيد؟ از زماني كه اعلام كردند به زودي عازم سوريه هستند تا زماني كه اعزام شدند، دو هفته‌اي فاصله افتاد. ساكش را بسته بود؛ حاضر و آماده. از همان زمان هرشب با سر و صدايش از خواب بيدار مي‌شدم. مي‌شنيدم كه در خواب مي‌گويد:«يا حضرت زينب(س) تذكره‌ام را امضا كنيد. يا حضرت رقيه(س) تذكره‌ام را امضا كنيد.» بيدارش كه مي‌كردم، همين طور قطرات اشك بود كه از گونه‌اش جاري شده و از نوك بيني‌اش مي‌چكيد. يكي از دوستانش به نام حسن اميني در سوريه بود. گاهي در خواب او را صدا مي‌زد و مي‌گفت حسن دستم را بگير. نگذار اينجا بمانم. مسلم از همان زمان از دنيا كنده بود. داشت بال درمي‌آورد براي رفتن و آنقدر شوق پريدن داشت كه اولين اعزامش، آخرينش شد و به شهادت رسيد. بنابراين به نوعي برات شهادت را از پيش گرفته بود؟ به نظر من زماني كه غواصان شهيد را تشييع مي‌كردند، مسلم برات شهادتش را از آنها گرفت. آن روز وقتي كه از تشييع شهدا برگشت، پيشاني‌بندش را روي عكس همرزمش شهيد عبدالله نژاد كه در سيستان به شهادت رسيده بود، گذاشت و گفت: همان چيزي را كه مي‌خواستم از شهدا گرفتم. اول شهادت و بعد سلامتي خانواده‌ام. عشق و علاقه شهيد خيزاب به شهيد تورجي‌زاده چه رازي دارد؟ شايد رازش در محبت خانم زهرا(س) باشد كه در دل هر دو شهيد بود. هر دو فرمانده گردان يازهرا بودند و حال و هواي خاص خود را داشتند. قبلاً گفتم كه همسرم، شهيد تورجي‌زاده را به اسم كوچك صدا مي‌زد. چند ماه پيش برايش يادواره گرفت و از مادر شهيد براي شركت در آن دعوت كرد. موقعي كه مادر شهيد تورجي‌زاده را بدرقه مي‌كرد، كنار در اتومبيل شنيدم كه به مادر شهيد مي‌گفت از محمدرضا بخواه شفاعتم را بكند. اين آخرين ديدار اين دو بود. كمي بعد وقتي كه ماجراي اعزامش به سوريه پيش آمد. مسلم به من گفت وقتي كه شهيد شدم، در اولين پنج‌شنبه شهادتم كه مصادف با روز عزيزي است مادرم به مزارم نمي‌آيد. آن روز مادر شهيد تورجي‌زاده مي‌آيد. دستش را در دستت بگير. (تأكيد هم كرد كه حتماً دستان‌مان بي‌واسطه چادر يا هرچيز ديگري در دست هم باشد) بعد او را از سر مزارم به مزار فرزند شهيدش برسان. جالب است كه همين اتفاق افتاد. دوستان مسلم در اولين پنج‌شنبه شهادتش كه مصادف با تاسوعا بود براي او مجلسي گرفتند و مادر شوهرم به خاطر ناراحتي روحي كه بعد از شهادت فرزندش دچارش شده، ‌نيامد. جاي او مادر شهيد تورجي‌زاده آمد. طبق سفارش مسلم دستش را گرفتم و تا مزار پسرش رساندم. هر قدم كه برمي‌داشتم آرامش و صبرم بيشتر مي‌شد. مثل سير و سلوكي بود كه اطمينان و آرامشي قلبي به من هديه داد. و سخن پاياني دوست دارم به من اجازه بدهند تا به خونخواهي مسلم به مشهدش بروم. حتي اگر در بين راه كشته هم بشوم، برايم فرقي نمي‌كند. مسلم مي‌گفت دوست دارم با گلوله مستقيم دشمن و توسط بدترين دشمنان خدا اول جانباز بشوم و بعد به شهادت برسم. من هم مي‌خواهم به مصاف همين دشمن بروم. از زمان وداع با مسلم در سردخانه صدوقي، زندگي با او برايم دوباره آغاز شده است. احساس مي‌كنم مسلم هميشه در كنارم است. حرف اول و آخر شهيد اين بود كه گوشتان به حرف امام خامنه‌اي باشد و راه شهدا را ادامه بدهيد. همسرم علاقه زيادي به مقام معظم رهبري داشت و سفارش كرده بود در اعلاميه‌‌اش، عكس و جمله‌اي از ايشان باشد. در روزهاي آخر به من گفته بود انبوهي از نامه‌ها و دلنوشته‌ها را برايم برجاي گذاشته است. اكنون اين دلنوشته‌ها با دستخط زيباي مسلم برايمان به يادگار مانده است.     يكي از نامه‌هاي شهيد خيزاب به همسرش   خدمت همسر مهربان و با كرامتم، نور دو چشمانم و مدال افتخار اين چندين و چند سال زندگي مشترك سلام و عرض ادب و احترام دارم. خداوند بزرگ را شاكرم كه به من همسري عزيز و فرزندي سالم و ان‌شاءالله صالح عطا فرموده است. از اعماق وجود دوست‌تان دارم و آرزوي ديرينه‌ام هميشه در كنار بودن‌تان بوده است تا آنجا كه از خدا مي‌خواهم در بهشت زيبايش در كنارتان باشم ان‌شاءالله. اميدوارم با صبر و استقامت و بزرگي كه در شما سراغ دارم بر اين مشكل اندك نيز پيروز شويد و بدون هيچ ناراحتي و اخمي به صورت‌تان منتظر رسيدن وصل و پايان اين هجران باشيد. همسر عزيزم، در اين دل شب از خدا مي‌خواهم كه به شما و فرزندم طول عمر با عزت و بركت و سلامت و عافيت جسم و روح عطا فرمايد و شما را در مسير بندگي و عبوديت ثابت قدم بدارد و به ديدار حضرت حجت روحي فداه خرسند و مفتخر فرمايد و با ايشان محشور فرمايد ان‌شاء‌الله.     19/3/94 ساعت 3 بامداد

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۴ - ۱۵:۵۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن