واضح آرشیو وب فارسی:سخن نیوز: سخن نیوز:/ اشکآتش 2 /سیدحمید مشتاقی نیا/نفر اول از سمت چپ، مهدی سهرابی، مسئول سابق بسیج دانشجویی دانشکده فنی بابل است که روز شنبه هجدهم مهر نود و چهار بعد از تحمل ماه ها درد ناشی از بیماری سرطان به رحمت خدا رفت و همسر و فرزند خردسال و همه دوستان را در غم و اندوه، باقی گذاشت. مهدی سهرابی، از آن دست بسیجی های پرانرژی و شاداب و اهل مطالعه و قدم و قلم بود که فقدان او ضایعه ای برای جبهه فکری و فرهنگی انقلاب اسلامی محسوب می شود. روحش شاد و قرین لطف پروردگار باد. مهدی سالها پیش با خانم نجار، از مسئولان فعال بسیج دانشجویی علوم پزشکی بابل ازدواج کرده بود. او که همیشه دنبال بهانه ای برای ایجاد نشاط در جمع بود وقتی موضوع ازدواجش مطرح می شد با قیافه ای حق به جانب، جمله معروف حضرت امام (ره) را بیان می کرد که: بسیج مدرسه عشق است! و این عبارت پیرجماران را دلیلی خدشه ناپذیر برای ازدواج خود با مسئول خواهران بسیج دانشگاهی دیگر می دانست! خدا رحمتش کند. خدا به همسر مؤمن و انقلابی اش صبر بدهد. خدا فرزندش را نگه دار باشد. خدا دل بازماندگانش را مستحکم نماید. دوست و استاد بزرگوارما حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی که ازدیرباز بامرحوم مهدی سهرابی انس و الفت داشت، هفته گذشته به تهران رفت و از او عیادت نمود. مهدی یادداشتی هم که حاکی از آلام جانکاهش دراین ماه ها بود برای آ سید سجاد ایزدهی فرستاده که به یاد اودراین وبلاگ منتشرمی شود. حتماً برای این عزیزسفرکرده فاتحه ای را نثارکنید: پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی.... حقیقت کجا بود وقتی من در تب می سوختم؟ گفت این ها شطح و طامات می بافند یعنی مزخرف می گویند هذیانی صحبت می کنند آدم تب دار هذیان می بافد زندگی من به هذیان می گذشت چیزی واقعی نبود؛ دروغ هم نبود خواب نبود بیداری هم نبود خواب آرامش می خواهد که نداشتم؛ بیداری هم هوشیاری می طلبد که هوشیار نبودم؛ از شب ها خصوصا شب ها تصویری گنگ بخاطر دارم جملاتی نامفهوم آدمهایی که جملاتی گنگ می گفتند و می رفتند؛ صداهای زیاد خصوصا صداهای محیطی ذهنم را بهم می ریخت زیستن در تعلیق و بی تابی ؛ لرز شدید در تابستان ؛ تب سوزان آنچنان که نفس به شماره می افتاد؛ پاشویه؛ سر شویه، تن شویه؛ تعرق شدید غرق شدن در میان عرق بدن، سردی و خنک شدن تمام وجود ؛2 ساعت آرامش و دوباره لرز شدید آنهم چهار بار در روز زندگی یعنی لرزیدن؛ سوختن و غرق شدن برای دقایقی آرامش و هرچه خوانده ای؛ دیده ای یا شنیده ای پرکاهی است اسیر باد، خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد هرچه گفته ای مثل نقش بر آب می شود، تازه ملتفت می شوی زیادی گفته ای؛ بیهوده و بی سبب گفته ای ؛ ای کاش کمتر می گفتم ایکاش از آنهمه چیزی در دستم بود تا بکار می بستم، جز باد هیچ به کف اندر نبود. عجب جهالتی، در میان ظلمات خودت اسیر بودی و گمان از نور می بردی، کجا ست آرامش؟ کجاست دستگیره ای برای آویختن؟ علی اسلام دوست عزیز تر از جانم بر سر بالینم بود ؛ آنچنان از سوختن من می گداخت که خودش تاب نیاورد و اسیر بیماری شد. شب زنگ زد ؛ صدایش تب دار بود؛ صدای تب دار می دانید چه جنسی دارد؟ صدایی که درد دارد به سختی و شمرده بیرون می آید کلمات فشرده بر همند صدای تب دار اما جوهر ندارد بی حال و انرژی است. علی با صدایی که امیدوارم هرگز ؛هرگز آنچنان نشنوم با تب و بغض گفت که نمی تواند بیاید اما سوره ای هست که کوتاه است و خواندنش آرامم می کند گفتم اولا در آن لحظه دسترسی به قرآن ندارم ثانیا چطور بخوانم که یک دست از نوک انگشت تا کتف پانسمان شده و دست دیگر هم سرم و دارو از آن آویزان است علی اما تصویر آن سوره و ترجمه اش را برآیم فرستاد، سوره ((انشراح)) دراین میان یکبار دیگر تب کردم و نیمه های شب که کمی حالم بهتر شد پیام علی را دیدم، این سوره از کجا می آمد؟ مصحف شریف داشت دوباره نازل می شد؛ (( آیا ما درد و غم تو را از پشتت بر نداشتیم؟)) می گداختم وقتی می خواندم غمی که پشتت را شکسته؛ با خودم تکرار می کردم این درد پشت مرا شکسته؛ نمی بینی ای صاحب درد و درمان،؟ تودرهمین کتاب به من گفته ای )(و چون بیمارم می کند هم او شفایم می دهد))، ما تو را راست گو می دانیم و نه مگر این که در انتهای هر بار خواندن کتابت می گوییم راست گفت بلند بزرگ مرتبه می نالیدم مگر تو نمی گویی پس ازهرسختی آسانی است؛ یقینا درپی سختی آسانی است؟ برسان آسانی را که سختی و درد کمر مرا شکسته؛و منتظر سنت آسانی بودم و امیدوار به رحمت او ودراین لحظه در این سودا بودم که حالا آنجاست که چو بید برسرایمان خویش می لرزم، فاصله کفر و ایمان امید بود و مدام زمزمه می کردم ((از رحمت او نا امید نمی شوند مگر قوم کافران)) و راستش درآن لحظه شفا یا چیزی شبیه به آن نبود که طلب می کردم رها شدن ازاین بلاتکلیفی بود هرسو نگاه می کردم درها بسته بود جزدر امید به رحمتش؛ راست است که گاهی امیدت از تمام خلایق نزدیکترین و دورترین وعاقل ترینشان حتی با اینهمه مدعا بریده می شود،چنان که دکتر عفونی گفت به صراحت باید توکل کنیم و تسلیم مقدرات الهی باشیم؛ باشیم تا تقدیر چه بر ما رقم خواهد زد واین همان بود که از ابتدای تاریخ وقتی اوضاع بهم می ریخت انسان انجام می داد دل به تقدیر می سپرد؛ تخته پاره تن را در دریای بلا به ناخدایی ازلی سپردم؛ خیام مدام از جلوی چشمم رد می شد:(( ما چون لعبتکانیم و فلک لعبت باز)) نوبت بازی من رسیده بودوعجب حکایتی شده بود، یک تیم پزشکی سرگردان و حیران که کل دانش و ادعاهایشان ذره ای ارزش نداشت. نوبت حرکت خودش بود،یقین کردم گذاشته همه تمام حرکت هایی که بلدند را بکنند و او کار خودش را بکند پیش وجودت از عدم مرده و زنده را چه غم؟ درمحضراو وجود بی معناست همه چیزعدم محض هستند فلسفه و دانشی که ذره ای از رنج بشرنکاهد هیچ ارزشی با یقین قلبی می گویم هیچ ارزشی ندارد، گیرم به ظاهر زیبا و منطقی و دقیق باشد اما آنجا که کلید قلب بشر را نداشته باشد پشیزی نمی ارزد.
شنبه ، ۲آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سخن نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 27]