واضح آرشیو وب فارسی:قدس آنلاین: قدس انلاین: بنا به روایات رسیده، پس از ورود اسیران کربلا به قصر یزید و پس از آن آگاهی فرق گوناگون از این جنایات، هر یک کلامی شماتت آمیز در حق یزید بیان داشتند.به گزارش قدس انلاین، در این باره آمده است در مجلس یزید یکی از علمای یهود حاضر بود از یزید پرسید: این جوان کیست؟ گفت: علی بن الحسین، سؤال کرد، حسین پسر کیست؟ یزید گفت: پسر علی بن ابیطالب، گفت مادرش کیست؟ یزید گفت: دختر محمد، یهودی گفت: سبحان الله، حسین فرزند پیغمبر شماست که به این زودی او را کشتید؟! بد رعایت کردید حرمت پیغمبر خود را در ذریه ی او، به خدا سوگند اگر فرزندزاده ی موسی در میان ما می بود گمان می کنم او را می پرستیدیم! پیغمبر شما دیروز از دنیا رفته و شما امروز فرزند او را کشته اید! بد امتی بوده اید شما! یزید دستور داد او را زدند. پس یهودی برخاست و گفت: می خواهید مرا بزنید و می خواهید مرا بکشید من در تورات خوانده ام که هر کس ذریّه پیغمبری را بکشد تا زنده است پیوسته از رحمت خدا دور است و هنگامی که بمیرد خدا او را به جهنم خواهد برد. مسلمان شدن رأس الجالوت در مجلس یزید! در روایتی دیگر آمده است: رأس الجالوت (بزرگترین علمای یهود) در مجلس یزید گفت: بخدا قسم میان من و داوود هفتاد پدر فاصله است، اما در عین حال هر وقت یهودی ها مرا می بینند، بسیار تعظیم می کنند و شما مردی را که یک پشت به پیغمبر شما می رسد به قتل رساندید! پس نابودی و هلاکت بر شما باد. یزید برآشفت و گفت: اگر نه این بود که از رسول خدا به من رسیده: هر کس اهل ذمه را بکشد فردای قیامت با او مخاصمه خواهم کرد، تو را سلامت نمی گذاشتم؟! رأس الجالوت گفت: رسول خدا با قاتل ذمّی مخاصمه خواهد کرد، آیا با قاتل فرزندش مخاصمه نمی کند؟! این سخن را گفت و بانگ برآورد که یا اباعبدالله! در حضور جدّت گواه باش که من مسلمان شدم و شهادتین را بر زبان جاری نمود، یزید گفت: اکنون که از شرط ذمیّی بودن خارج شدی قتل تو واجب شد! و دستور داد گردن او را زدند! جاثلیق نصاری و رسوا نمودن یزید! جاثلیق نصاری در مجلس یزید وارد شد، از یزید سؤال کرد: این سری را که در طشت طلا جای داده اند از کیست؟ یزید گفت: سر حسین بن علی است و مادرش فاطمه دختر رسول خداست! گفت: چرا قتل او واجب شده است؟ یزید گفت: مردم عراق او را دعوت کردند تا به مسند خلافتش بنشانند، عامل من عبیدالله بن زیاد او را کشته و سرش را برای من فرستاده! جاثلیق گفت: وای بر تو ای یزید! من اکنون در معبد نصاری بودم لحظاتی خوابیدم ناگاه فریادی به گوشم رسید، جوانی مثل آفتاب با جمعی از فرشتگان فرود آمدند. گفتم: چه خبر است؟ گفتند: رسول خدا با فرشتگان در سوگ فرزندش حسین عزاداری می کنند و می نالند. وای بر تو ای یزید! خداوند تو را هلاک کند! یزید خشمگین شد و گفت: به دروغ خوابی نقل می کنی و علیه من حجت می آوری؟! این را گفت و دستور داد خادمان او را بیرون برده و سرش را از بدن جدا کنند! جاثلیق! فریاد برداشت: یا اباعبدالله نزد جدت گواهی ده که من مسلمان شدم؛ «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله» یزید بیشتر خشمگین شد و گفت: او را به دار بزنید! جاثلیق گفت: آنچه می خواهی بکن، اینک رسول خدا در برابر من در یک دست پیراهنی از نور و در دست دیگر تاجی از نور دارد و می فرماید: این تاج را نمی توانی بر سر بگذاری مگر آنکه از دنیا بیرون شوی و در بهشت رفیق من باشی، جاثلیق این را گفت و از دنیا رفت. منابع: 1- جلاءالعیون: 404. 3-ناسخ التواریخ، ج3: 151-152 * 72 داستان از شفاعت امام حسین (ع): 128_129.
جمعه ، ۱آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]