واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات آن روزها
پدر رفت اما سوغاتی نازدانهاش را فراموش نکرد
همسر شهید انتقامی میگوید: موقع رفتن، دخترم سمیه که آن موقع چهار سالش بود، رو به همسر شهیدم کرد و گفت «بابا! چقدر زیبا شدی، میخواهی به کربلا بروی؟ از آنجا برایم سوغاتی چه میآوری؟»

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دوران دفاع مقدس و خانوادههای شهدا همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها و سیره شهدا را برای مخاطبان به تصویر میکشد؛ خاطرات و روایاتی که کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده و خانواده شهید مازندرانی از نظرتان میگذرد. * دفاع با چوبدستی علی زرپول میگوید: با شهید اسماعیل امیریان همکلاسی بودم، یکی از صبحها که به مدرسه میرفتیم، شهید خیلی خوشحالتر از روزهای قبل بود، سوال کردم: «امروز خیلی خوشحالی، موضوع چیه؟» گفت: «پدرم که مدت 6 ماه رفته کار کرده، دیروز آمده منزل و پول آورده ما تمام بدهکاری خودمان را دادیم و یک رادیو کوچک هم خریدم، خوشحالی من بهدلیل دادن بدهیها به مردم و خرید رادیو بوده است.»

به اتفاق شهید امیریان یک شب در پایگاه شهید شاکری برنجستانک شیرگاه نگهبانی میدادم، آن شب مسئولان برنامه گذاشتند تا نیروهای مستقر در پایگاه را محک بزنند، به همین خاطر سوزن گلنگدن تمام اسلحه را جدا کردند و به چهار نفر از پاسداران دستور دادند تا به پایگاه حمله کنند، وقتی نخستین تیرها بهسمت پایگاه شلیک شد، شهید امیریان نفر دوم بود که از طبقه دوم به پایین پرید و بهسمت دشمن حملهور شد، یک دفعه متوجه شد که اسلحهاش تیراندازی نمیکند، با صدایی بلند مرا صدا زد و گفت: «بیا پیش من.» رفتم، گفت: «اسلحه من تیراندازی نمیکند.» اسلحه را پیش من انداخت، رفت یک چوب بلند گرفت و با شهامت زیاد بهسمتی که تیراندازی میشد، رفت ولی کسی را ندید، بلافاصله به داخل پایگاه آمد تا اسلحه دیگری را بردارد، آن شب از بیباکی او متعجب شدم. * شلوار شهید سیداحمد فتاحی دوست و همدانشگاهی شهید محمدرضا خلیلی میگوید: با توجه با سادهزیستی او در همه موارد از جمله پوشیدن لباس، روزی او در خوابگاه شلوار سبزرنگی را به من نشان داد و گفت که این شلوار را تازه خریدهام، به او گفتم: «محمد این شلوار که دست دوم است. (البته دست دوم هم بود)» به شوخی گفت: «این شلوار شهید است و من هم با خریدن این شلوار میخواهم ادامهدهنده راه او باشم و الحق هم چنین شد.»

شهید خلیلی در قسمتی از دستنوشتههایش میآورد: «در حالتی از تردید بهسر میبردم، از یک طرف منظره گریستن پدر و مادر بود و از طرف دیگر، یک ندای درونی که مرا به جبهه فرا میخواند و عجیب که همیشه ندای دوم قویتر بود.» * تواضع یک فرمانده امیر پاریاوفلاح همرزم سردار شهید علی انتقامی میگوید: در پادگان آموزشی شهید بیگلو، مسئول آموزش و جانشین فرمانده بود، ولی طوری رفتار میکرد که هیچیک از سربازهایی که آنجا بودند، تصور نمیکردند که او پاسدار و مسئول است، به این شکل که همیشه و همهجا همراه با سربازها مشغول به کار بود، حتی کارهایی را که مربوط به او نمیشد هم انجام میداد، بعضی از سربازها میگفتند: «بارها دیدهایم که آقای انتقامی حتی سرویسهای بهداشتی پادگان را تمیز میکند.» * سوغاتی پدر رقیه انتقامی همسر سردار شهید علی انتقامی میگوید: آخرینباری که میخواست به جبهه برود از چهرهاش فهمیدم که حتماً این آخرین باری است که او را میبینیم، موقع رفتن دخترم سمیه که آن موقع چهار سالش بود، رو به او کرد و گفت: «بابا! چقدر زیبا شدی، میخواهی به کربلا بروی؟ از آنجا برایم سوغاتی چه میآوری؟» او را بوسید و گفت: «به روی چشم سوغاتی شما هم به جا.» او رفت و بعد از شهادتش یکی از دوستانش یک اسباببازی کوچکی که با پوکههای فشنگ درست شده بود را برای دخترم آورد و گفت: «این را پدرت درست کرده بود و میخواست بهعنوان سوغاتی برایت بیاورد اما ... .» * تا امروز شک داشتم ولی ... قلی هادوی همرزم سردار شهید الیاس حامدی میگوید: عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود، از این که نتوانستیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت بودیم، شهید الیاس حامدی، معاون گردان صاحبالزمان (عج) لشکر ویژه 25 کربلا رادیو کوچکی داشت که اخبار جبههها را از آن پیگیری میکرد، یک روز که موج رادیو را میچرخاند برحسب اتفاق رادیو عراق را گرفت، وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد، شهید حامدی کمی مکث کرد تا از اسرا خبری کسب کند، بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: «با شماره تلفنی که اعلام میکند، خبر سلامتی او را به خانوادهاش برسانیم، شهید حامدی شماره تلفن را یادداشت کرد و گفت: «بیا برویم به خانوادهاش خبر بدهیم.»

بنا به دلایلی آن روز نتوانستیم خبر سلامتی آن برادر را به خانوادهاش برسانیم، شب همان روز، شهید حامدی دو سید نورانی را در خواب میبیند که به او میگویند: «چرا خبر سلامتی اسیر را به خانوادهاش نرساندی؟ این اسیر پسری به نام عباس دارد که دیشب تا صبح برای پدرش گریه کرده است.» آن دو سید بزرگوار به شهید حامدی میگویند: «شماره تلفنی را که یادداشت کردهاید، اشتباه است.» و شماره تلفن صحیح را به «الیاس» میدهند، صبح وقتی شهید حامدی خواب را برایمان تعریف کرد، مو در بدنمان سیخ شد، باورم نمیشد، همین حس کنجکاوی مرا برانگیخت تا به همراه شهید حامدی به اندیمشک برویم، وقتی به اندیمشک رسیدیم، اول شماره تلفنی را که آن اسیر اعلام کرده بود، گرفتیم، دیدیم کسی جواب نمیدهد، من گفتم بهتر است همان شمارهای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد، همین کار را کردیم، پیرمردی جواب ما را داد، بعد از احوالپرسی آدرس او را گرفتیم و به اتفاق هم بهسمت منزل این مرد که عربی حرف میزد رفتیم، وقتی الیاس ماجرای خواب را برای او تعریف کرد و بهویژه در رابطه با اسم پسر کوچک اسیر و گریه شب گذشتهاش، مطالبی را گفت، آن مرد عرب بلند شد و گفت: «تا امروز شک داشتم ولی دیگر باورم شد که شما سرباز واقعی امام زمان(عج) هستید.» انتهای پیام/86029/ب40

94/07/28 - 10:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]