واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: سالها طول كشيد تا بدانيم جنگ را ما شروع كرديم نه ايران
تصورمان از جنگ تحميلي بايد عوض شود وقتي كه نزديك به سه دهه از اتمام آن گذشته و تاكنون آثار بسياري از نويسندگان داخلي و خارجي در اين خصوص منتشر شده است.
نویسنده : عليرضا محمدي
اكنون زواياي بسياري از دفاع مقدس برايمان روشن شده و برخي از آثار خارجي ما را تا آن سوي خاكريزهاي دشمن بردهاند و نشان ميدهند كه هنگام دفع تجاوز دشمن، در آن سوي مرزها چه خبر بوده است. در چند سال اخير مطالب بسياري از خاطرات و روايات سربازان عراقي ترجمه و چاپ شده است. خاطرات سرهنگ رضا الصبري، خاطرات سرهنگ دوم عراقي موفق اسعد الدجيلي، خاطرات سرگرد ستار ناصر از شب عمليات والفجر 8 با عنوان مدالهاي شكسته و خاطرات سرهنگ عراقي عبدالعظيم الشكرچي تحت عنوان طوفان سرخ از اين جملهاند كه جنگ را از زوايه ديد دشمنان به خوبي ترسيم ميكنند. خصوصاً آنكه با انتشار كتاب «ويراني دروازههاي شرقي» به قلم سرلشكر وفيق سامرايي از افسران ارشد اطلاعاتي ارتش بعث عراق، از حيث كشف و دريافت پشت پرده اتاقهاي فكر دشمن متجاوز، انقلابي ايجاد شد. اما اگر وجه تشابه همه اين آثار را نظامي بودن نويسندگانشان برشمريم، اخيراً داستانوارهاي از سوي زينب صلبي از نويسندگان عراقي ساكن در امريكا منتشر شد كه نگاه مردم غير نظامي اين كشور در مورد جنگ تحميلي را به تصور ميكشد. خصوصا آنكه خانواده شيعه مذهب صلبي، در پي اتفاقاتي با شخص صدام حسين آشنا ميشوند و پدر زينب خلبان شخصي صدام ميشود، تا آنها از نزديك شاهد برخي از رفتارهاي ديكتاتور عراق باشند. روايت زينب صلبي كه در واقع زندگينامه وي نيز به شمار ميرود، از گيرايي قلم فوق العادهاي برخوردار است. در بخشي از آن ميخوانيم:«من چند روز بعد از شروع جنگ، 11 ساله شدم. كوچكتر از آن بودم كه بفهمم جنگ يعني چه... پدرم آن موقع خارج از كشور بود و تا چند هفته نتوانست برگردد. بنابراين وظيفه انطباق ما سه بچه با جنگ به دوش مادرم افتاد. اوايل حملههاي هوايي زياد بود و خيلي از دوستانم شبهايي را كه آژير به صدا درميآمد، با پدر و مادرشان در راه پلهها ميگذراندند. مادر نميخواست ما آنطور زندگي كنيم، بنابراين اگر برق ميرفت، پردهها را ميكشيد، شمع روشن ميكرد و با دستهايش روي ديوار برايمان سايه بازي راه ميانداخت...» به اين ترتيب زينب صلبي از ديد يك دختر 11 ساله به خوبي شرايط جنگي براي مردم عراق را به تصوير ميكشد. اما جانب عدالت را رعايت كرده و اگر از وحشت جنگندههاي ايراني ميگويد، پشت سر آن اذعان ميدارد: «هرگز از ذهنم نگذشت كه ممكن است بچههاي ايراني هم همين فكر ( ترس ) را درباره خلبانهاي عراقي بكنند.» همچنين او به خوبي عوامفريبيهاي حزب بعث و تغيير فضاي شهر بغداد پس از شروع جنگ را ترسيم ميكند:«با شروع جنگ حال و هواي بغداد ناگهان دگرگون شد. پرچمهاي عراق در همه جا روييد و منظرهشان به چشم من بيشتر ترسناك ميآمد تا اطمينان بخش... روزنامههاي دولت، رهبران نظامي عراق را ژنرالهاي يونيفرمپوشي نشان ميداد كه خيلي مودب دور ميزي نشستهاند... و ايرانيها را با ريشهاي كثيف كه روي صندلي ايستادهاند و بر سر هم فرياد ميزنند! صدام به ما گفته بود آنها به ما حمله كردند... رسانههاي ما چنان تحت كنترل بود كه من تا سالها بعد نفهميدم جنگ را ما شروع كردهايم نه ايران». روايت زندگي زينب صلبي با آوردن بخشهايي از دفتر خاطرات مادرش و ملاقات او و همسرش(پدر صلبي) با صدام، جذابتر ميشود. روند اين روايت به گونهاي است كه خواننده بيشتر با شخصيت صدام آشنا ميشود. در بخشي از دستنوشتههاي مادر صلبي آمده است:«صدام در ماههاي اول جنگ خيلي خوشحال بود... ميگفت از ديدن جنازه سربازان ايراني اشتهايش باز ميشود!» اما با مقاومت جبهه ايراني و طولاني شدن جنگ، رفتهرفته عمو صدام (همه بچههاي عراقي ياد ميگرفتند كه به او بگويند عمو صدام) كنترلش را از دست ميدهد و به اطرافيان خود فشار ميآورد طوري كه مادر صلبي از پدرش ميخواهد براي در امان ماندن از خشم صدام به جبهه برود و نهايتا مادر صلبي خودكشي نافرجامي ميكند. تقريباً در انتهاي روايت زينب صلبي، او كاملاً جبهه ضد بعثي ميگيرد و از ديد يك عراقي نشان ميدهد كه نظر واقعي مردم اين كشور در مورد صدام و حزب بعث عراق چيست:«عراقيها ضربالمثلي درباره صدام دارند. ميگويند او در دهه 70 حلوا حلوايمان كرد، دهه 80 را هر طور بود تاب آورديم و بهايش را از دهه 90 به بعد پرداختيم. حالا تكتك غريزههاي وجودم- بقا، وفا، خشم، نفرت، گناه و بيشتر از همه ترس- مرا از گفتن اسم صدام حسين با صداي بلند باز ميدارد. اينكه الان اسمش را ميآورم، هر قدر هم بديهي و عادي به نظر برسد، براي من نقطه عطف است...».
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵:۰۳
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]