واضح آرشیو وب فارسی:آینانیوز: آینانیوز- ندا عبدی؛ اینکه ارومیه را از مطرح ترین باغ شهرهای ایران می شناسند، پربیراه هم نیست. اینجا بیشتر مردم باغ دارند؛ حالا هر چقدر هم کوچک باشد مهم نیست! و در داخل همان باغ از یک اتاقک گرفته تا یک ویلای مجلل ساخته اند تا دمی در آن بیاسایند و بی خیال غم ها و استرس های همیشگی زندگی شان شوند. اما یک زمانی، این خانه باغ ها که در زبان محلی به آن «کولا» می گویند، به داد مردمی رسید که از بمباران ناگهانی صدام فراری بودند. آن روزها شایعه شده بود که صدام ارومیه را بمباران نمی کند و جنگنده بمب افکن هایش فقط از روی این شهر رد می شوند، چون همسرش اهل ارومیه است! انگار این شایعه به گوش صدام رسیده بود! 11 بهمن 65، مثل همیشه آژیر خطر به گوش رسید و بعد هم جنگنده های عراقی در آسمان غریدند، اما مردم ارومیه انگار خیالشان راحت بود که باز هم جنگنده ها دارند رد می شوند... بمباران شد اما... مردم زیادی به شهادت رسیدند و با بمباران بعدی، این بار مردم قضیه را جدی تر گرفتند و به روستاها و خانه باغ ها پناه بردند. شهر خالی از سکنه، فرصتی بود برای سودجویانی که سودای مال مردم را در سر داشتند. چندصد خانواده قربانی سرقت هایی شدند که بعد از بمب های صدام بر سر مردم می بارید. به یکباره بر صفحه تلویزیون ظاهر شد؛ در حالی که بر دسته تفنگ اش می کوبید، گفت: «از این به بعد هر کس را بالای دیوار مردم دیدید، با تفنگ هایتان بزنیدش. هر کس هم چیزی گفت، بگویید که من گفته ام»... همین یک اطلاعیه تلویزیونی کافی بود تا بهشت سارقان، به امن ترین شهر جنگ زده تبدیل شود. از مردی سخن به میان آمد که روستازاده بود و هنوز هم شغل اش را کشاورزی می داند. او در سال 1306 در روستای بزرگ آباد ارومیه به دنیا آمده و تلاطم درونی اش در مبارزه با ناحق، او را همیشه در تکاپو نگه داشت. وی از همان روزهای اولی که خودش را شناخت، اسلحه به دست گرفت و همیشه با آن زندگی کرد. چه آن روزهایی که برای دفاع از خانه و روستایش مسلح بود و چه روزهایی که روی منبر خطابه و وعظ؛ تیراندازی را به مردم یاد می داد. بعد از پایان تحصیلات حوزوی در محضر اساتیدی چون امام خمینی(ره) و مرحوم محقق داماد، امام جمعه روستایش شد. وی سردفتر ازدواج در ارومیه هم بود و امروز هم دفترش در خیابان امام(ره) ارومیه همچنان می چرخد؛ مثل چرخ های تراکتورها و ماشین های کشاورزی اش در روستای بزرگ آباد! او از روحانیانی است که امرار معاش اش از این راه تامین می شود. به جرأت می توان گفت که «ملا حسنی» را همه جای ایران می شناسند. شاید بیشتر شناخت ها از وی به خاطر نوشته هایی بود که بعضی مطبوعات با حالت طنز از خطبه های او می نوشتند، اما این سکه روی دیگری هم دارد و آن، دفاع از سرزمینی بود که او از نوجوانی تجربه کرد؛ آن هم با اسلحه هایش... کودکی که ملا شد حسنی که تنها فرزند یک خانواده متمکن روستایی بود، پدر را در کودکی از دست داد و زندگی با مادر را تجربه کرد. او به کلاس درس «ملا مجید»، برای خواندن درس طلبگی و عربی می رود اما راضی نشده و در 20 سالگی راهی حوزه علمیه ارومیه و بعد عازم تحصیلات حوزوی در قم می شود. اولین مبارزه تنها 15 سال داشت که در گیر و دار رقابت های توده ای ها و دمکرات ها، تا مرز تیرباران پیش می رود. ولی با توسل به فاطمه زهرا(س)، چیزی شبیه معجزه او را از اعدام رهایی می بخشد. اولین جرقه هر چند ناامنی های آن روزگار آذربایجان او را مجبور کرده بود مسلح باشد، اما خودش می گوید که اولین بار تصمیم مسلح شدن را از شهید نواب صفوی به ذهن سپرده و برای مبارزه با شاه مصمم می شود. وقتی هم امام خمینی(ره) از وی درباره مسلح بودنشان می پرسند، به امام می گویند: «اسلحه تهیه کرده ام تا هر وقت شما اجازه بدهید، شاه را بکشم» شکاف درجه، نوک مگسک، پیشانی شاه! « ماه داغی» را خیلی ها نمی شناسند، آنجا محل تمرین و آموزش نظامی ملاحسنی به یارانش بود. واسطه های او سلاح را از قاچاقچیان اسلحه می خریدند و انقلابی ها به این طریق مسلح می شدند. حتی گاهی این اسلحه ها را با محاصره صوری 40 نفر از ماموران شهربانی بدست آورد. آنها به گمان اینکه در محاصره اند، اسلحه هایشان را گذاشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند! اما او به این بسنده نکرد و روی منبر، اسلحه اش را بیرون آورد و آموزش نظامی اش را اینگونه ارائه داد: « شکاف درجه، نوک مگسک، پیشانی شاه!» مسجد اعظم و دماغ شاه مسجد اعظم در آن روزها، شده بود مقر انقلابیون. نیروهای ارتش با تانک هایشان به مسجد یورش بردند و نیروهای مردمی سلاحی جز همان اسلحه هایشان نداشتند. گنبد مسجد اعظم یادگاری شلیک توپ آن تانک را سال ها بر دوش کشید، ولی حسنی هم بیکار ننشست! مجسمه شاه که در میدان شهر نصب بود، آماج گلوله ملاحسنی قرار گرفت و شاه بی دماغ، بهانه ای شد برای اینکه مردم به آن یورش ببرند و آن را به زیر بکشند. این موضوع، مقدمه ای شد برای پایین کشیدن مجسمه اصلی شاه در شهر که در میدان انقلاب و درست جلوی شهربانی، دادگستری، شهرداری و ارتش واقع بود. اما در روز موعود، خبری از مجسمه شاه در میدان انقلاب نبود!! نیروهای شاه پیش دستی کرده بودند تا جلوی فضاحت دیگری را بگیرند.اینجاست که باید بگوییم انقلاب در ارومیه قبل از 22 بهمن پیروز شده بود. همه مثل حسنی بعد از پیروزی انقلاب، وی برای دیدار با امام راهی جماران می شود. ولی محافظان امام او را که مسلح بود راه نمی دهند. حاج احمد آقا موضوع را به امام می گویند و امام با گفتن اینکه «او قبل از انقلاب هم مسلح بود» جواز ورود می دهند. بعد از دیدار وی با امام، رهبر انقلاب با گفتن این جمله معروف که: «همه ما باید مثل آقای حسنی مسلح باشیم»، او را بیشتر معرفی می کنند . بعد از انقلاب گروه های ضدانقلاب هیچ ترسی به دل راه نمی دادند و هر کاری دلشان می خواست، می کردند. از بریدن سر مردم با حلبی، تا انداختن آنها در قیر مذاب. روستاها مورد هجمه آنها که بویی از انصاف نبرده بودند، قرار می گرفت و بی رحمانه، حتی به نوزادان هم رحم نمی کردند. ملا حسنی با همراهی مردم و نیروهایش، به میان ضدانقلابیون رفت و در درگیری مستقیم با آنها، انتقام روستایی های بیگناه را گرفت. اما یورش آنها به نقده، باز هم حسنی را به نقده کشاند تا بدانند تا وقتی حسنی هست، کسی حق ندارد به آرامش این مردم دست تعدی دراز کند. با هیچ کس شوخی ندارم، حتی پسرم! می گویند پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوت اش گم شد. رشید حسنی هم که پسر ملاحسنی بود، بعد از انقلاب به گروه سیاسی سازمان فدائیان خلق پیوست و از سران آنها شد. ملاحسنی حکم دستگیری رشید حسنی را صادر کرد. او را دستگیر و بعد اعدام کردند. ملا حسنی حتی یک لحظه هم تردید به خود راه نداد و هنوز هم می گوید: «من در مورد انقلاب با کسی شوخی ندارم، ولو پسرم باشد» ترور نافرجام حجت الاسلام و المسلمین حسنی که از روزهای اول پیروزی انقلاب به دستور امام، امام جمعه ارومیه شده بود، هدف دو ترور قرار گرفت که یکی در تهران و دیگری در محراب نماز جمعه بود. اما با درایت ایشان، هر دو ترور نافرجام ماند. کفن پوش وقتی گروه های تروریستی و آشوب طلب برای ارومیه دندان تیز کرده بودند، حجت الاسلام و المسلمین حسنی کفن پوشید و برای ختم غائله به خیابان آمد. اینگونه بود که حساب دست عناضر ضدانقلاب آمد و گریختن آنها، رنگ آرامش بر شهر پاشید. و اینک .. . یک روز گفت: «منتظرید من بمیرم و بعد یک خیابان به نام من بکنید؟!» شاید این سخن در برش اول خنده دار به نظر می رسید، اما او به واقعیت بزرگی اشاره داشت و آن اینکه، در زمان حیات قدر بزرگان و دوستان و آشنایان خود را بدانید... خیابان حسنی به نامش مزین شد. امروز منتظر نماندیم تا او از دنیا برود و برایش سردیس و تمبر یادگاری بزنیم... زدیم آقای حسنی... زدیم ملاحسنی... زنده باشی مرد! ...
شنبه ، ۲۵مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آینانیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5]