تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  حضرت مهدی (عج):من وصىّ آخرين‏ ام، به وسيله من بلا از خانواده و شيعيانم دفع مى ‏شود
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806907105




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بزرگ‌ترین مصیبت ایران نظام آموزش متوسطه است


واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
بزرگ‌ترین مصیبت ایران نظام آموزش متوسطه است
ماهیت نظام آموزشی مدرن ما نه غربی است، نه شرقی و نه اسلامی.

خبرگزاری فارس: بزرگ‌ترین مصیبت ایران نظام آموزش متوسطه است



در بحث‌های اندیشۀ سیاسی معمولاً گفته می‌شود که اندیشه‌ها در پاسخ به یک بحران تولید می‌شوند. یعنی موضوعی اتفاق می‌افتد و اندیشمند سیاسی یا فیلسوف سیاسی در خصوص آن نظریه‌پردازی می‌کنند. از این زاویه، آیا می‌توان گفت که تأسیس نهاد دانشگاه در غرب در پاسخ به یک بحران بوده است؟ منظورم دانشگاه در شکل مدرن آن است. حرف شما به‌نوعی هم درست است و هم می‌توان آن را به شیوه‌های دیگری مطرح کرد. شاید در مسائل غرب این‌طور نباشد، ولی در تأسیس نهادهای مدرن که دانشگاه را یکی از نهادهای مدرن می‌دانند، در ایران همین‌طور است و در پاسخ به بعضی از خواسته‌ها شکل گرفته است. تأسیس نهادها یا پاسخ‌ها یا پیدایش نظریه‌ها لزوماً ناشی از بحران نیست، بلکه ناشی از وجود مسائلی است که قرار است حل شود. ما لزوماً نباید بحرانی نگاه کنیم. این امر، هم می‌تواند ماهیت بحرانی داشته باشد و هم می‌تواند ماهیت عادی و ضروری داشته باشد. پس به هر دلیلی، باید به آن پاسخ دهیم. پاره‌ای اوقات خواسته‌ها و نیازها انعکاس آرمان‌ها و آرزوهای اجتماعی است. گاهی این مباحث از دل جامعه درمی‌آید و به‌تناسب، نظام‌های سیاسی باید به آن پاسخ بدهند. گاهی هم اصلاً نیاز جامعه نیست، ولی خود نظام سیاسی یا کارگزاران نظام به آن رسیده‌اند. یعنی دغدغۀ مردم و جامعه نیست، ولی ممکن است دغدغۀ گروه‌ها، جریان‌ها و... باشد. ممکن است نظام سیاسی تصویر کاذبی از نیاز داشته و آن را ساخته است یا ممکن است بازتابی از اتفاقاتی باشد که در جامعه رخ می‌دهد. بنابراین دقیقاً مساوی با بازتاب خواسته‌ها و آرزوها و نیازهای اجتماعی نیست. در کشور ما، بخشی از آن این‌طور است و نهادهای مدرن (که دانشگاه یکی از آن‌هاست) به‌طور طبیعی از دل تعاملات اجتماعی درنیامده است. مشروعیت در نظام پادشاهی ایران بعد از مشروطه، مخصوصاً دورۀ رضاخان، ماهیت درون‌فرهنگی نداشت و ماهیت بیرونی پیدا کرده بود. قبل از آن، مرجعیت قدرت در داخل بود و در تعاملات فرهنگی یا سیاسی خود را نشان می‌داد، اما در دورۀ رضاخان این‌طور نبود. به همین دلیل، رضاخان مأموریت داشت که منابع قدرت سنتی و درون‌فرهنگی ایران را از بین ببرد. از این دوره، مرجعیت مقبولیت حکومت، به خارج از کشور منتقل شد؛ یعنی تمایلاتی که در بازی‌های جهانی تعیین‌کننده بود. در حقیقت، حکومت برای ارضای این تمایلات تأسیس شد. به‌طور طبیعی، نهادهایی که تأسیس می‌شود تا حدودی تحت تأثیر مرجعیت مقبولیت یا مشروعیت دولت قرار می‌گیرد. بنابراین پیدایش دانشگاه در غرب یک فرایند طبیعی بود. دلیل آن هم ناتوانی نهادهای سنتی تعلیم‌ و تربیت و در رأس آن، نهاد کلیسا و نهادهای وابسته به آن بود. حتی دانشگاه‌هایی که وابسته به کلیسا بودند، توانایی تولیدشان را از دست دادند، چون زبان زمان را نفهمیدند. مذهب کلیسایی چون این توانایی را از دست داد، به‌طور طبیعی نهادهای آموزشی آن هم دیگر پاسخ‌گو نبودند. پس جامعه به سمت نهادهای جدید رفت. عوامل متعددی در تأسیس نهادهای جدید دخیل هستند که از دل کلیسا درآمدند. پایه‌گذار اکثر نهادهای جدید در غرب عموماً کشیش‌های روشن‌فکر و تجدید‌نظرطلب بودند که فضا را به این سمت بردند. آن‌ها دیگر نمی‌خواستند در آن فضا باشند، از آن فضا دلگیر بودند و به نهادهای جدیدی دامن زدند. آن‌ها دانشی تولید کردند که دیگر نظام آموزشی کلاسیک استعداد جواب‌گویی به آن را نداشت. به‌طور طبیعی، باید چیزی همساز آن تأسیس می‌شد. این فرایند تشکیل دانشگاه‌هاست که تقریباً از دورۀ رنسانس (قرن چهاردهم) به بعد، در اروپا اتفاق افتاد.  یعنی دانشگاه مرتبط با نیازهای جدید است؟ دانشگاه مرتبط با نیازهایی است که براساس آن، تأسیس شده است. دانشگاه باید به تمام انگیزه‌های تأسیس خود پاسخ بدهد. در آنجا قرار بود علوم جدیدی که الآن تحت عنوان علوم طبیعی جدید از آن یاد می‌کنیم، وجود داشته باشد و دانشگاه‌ها باید به آن پاسخ می‌دادند. چون اگر قرار بود به غیر این علوم پاسخ بدهند، نهادهای قبلی بودند و این کار را می‌کردند. به همین دلیل، دانشگاه جدید حافظ الهیات قدیمی و دانش طبیعی قدیمی و حتی حافظ منطق و فلسفۀ قدیمی هم نبود. از دل همۀ این‌ها، معرفت‌های جدید شکل می‌گرفت و دانشگاه‌ها چند وظیفه داشتند: کسب آن‌ها، نشر آن‌ها و حفظ آن‌ها. دقیقاً می‌دانستند چه وظایفی دارند.  آقای دکتر، بخشی از علوم جدید در دانشگاه‌ها به دوران قبل از رنسانس برمی‌گشت. این‌ها قرائت‌های مدرن از آن علوم هستند. منطقی که شکل می‌گرفت، منطق ارسطویی بود، ولی با قرائت مدرن. تاریخ علم در اروپا از نوعی بنیادگرایی شدید حکایت می‌کند. بنیادگرایی یعنی بازگشت به دورۀ تاریخی آرمانی در گذشته. به‌ندرت متفکر غربی را می‌توانید در این دوران پیدا کنید که در باب علل عظمت و انحطاط امپراتوری رم و یونان مطلبی ننوشته باشد. از ماکیاولی تا منتسکیو، بلااستثنا برایشان مهم بود. به تعبیر دیگر، اگر نهادهای جدید می‌خواهند چیزی تولید کنند، باید سرمایه داشته باشند. برای اینکه این سرمایه را به دست بیاورند، سه راه بیشتر ندارند: اول اینکه ذخیره‌هایی داشته باشند که آن را تبدیل به سرمایه کنند. دوم، وام بگیرند و سوم، تلفیق این دو. آن‌ها به وام گرفتن اصلاً اعتقادی نداشتند، چون باید وام را از دنیای اسلام می‌گرفتند، درحالی‌که اصلاً نمی‌خواستند هیچ رابطه‌ای با دنیای اسلام داشته باشند. دنیای اسلام یک لطف بزرگ در حقشان کرد و آن‌ها را با گذشتۀ پرشور تاریخی خودشان و در رأس آن یونان، آشنا کرد. خود غرب تا این دوره به دلیل حلقۀ واصل کلیسا، اجازه نمی‌داد این رابطه برقرار و این پرسش‌ها مطرح شود. جهان اسلام و جنگ‌های صلیبی این‌ها را برایشان باز کرد. در نتیجه، به‌طور طبیعی فهمیدند ذخایر گران‌قدری دارند، ولی باید برای آن دست به چهار عمل بزنند: شناسایی، استخراج، تصفیه‌ و تبدیل آن به سرمایه تا بتوانند تولید کنند. از دورۀ رنسانس به بعد، همین اتفاقات افتاد. ریشۀ تمام درگیری‌های بین عقل‌گراها و حس‌گراها، بین باستان‌گراها و عقل‌گراها، انقلاب فرانسه و دورۀ روشنگری، همین بود. همه به‌نوعی گفته بودند ما توانایی تولید داریم و نمی‌خواهیم از هیچ‌جا وام بگیریم، چون در این‌صورت، بخش اعظمی از درآمدهایی که تولید می‌شود، باید بازپرداخت و سود وام شود. یعنی باید برای کسانی تولید کنیم که از آن‌ها وام گرفته‌ایم. رنسانس یا نوزایی، بازگشت غربی‌ها به ذخایر فرهنگی یونان و روم بود. در ایران، دانشگاه‌ها چون از ذخایر خود استفاده نکردند و همه را وام گرفتند، تا همین دوران انقلاب اسلامی و در حوزۀ علوم انسانی، مدام تولید می‌کنند و بخش اعظم آن را بازپرداخت سود و سرمایه‌ای می‌کنند که وام گرفته‌اند. یعنی برای غربی‌ها تولید می‌کنند، نه ما. من به‌جرئت می‌توانم بگویم نود درصد آن سود است و سود هم در حوزۀ معرفت، ماهیت تصاعدی پیدا می‌کند. رنسانس همان‌طور که از نامش پیداست، چیزی جز نوزایی نیست و این نوزایی یعنی بازگشت به ذخایر اولیه. در بازگشت به ذخایر اولیه، وام گرفتن و تقلید کردن مذموم است، بلکه باید به ذخایر اولیه بازگشت. آن‌ها اعتقاد داشتند که این ذخایر وجود دارد. پشت سر هم تولید، خطا، تولید، خطا، تولید تا اینکه بعد از جنگ جهانی دوم عاقل شدند. در واقع، این‌قدر تولید و خطا کردند، زدند، کشتند، تخریب کردند و همدیگر را نابود کردند تا یاد گرفتند. بازگشت به ذخایر تبدیل به واپس‌گرایی نمی‌شود؟ اصلاً. عجیب است که چرا وقتی غربی‌ها می‌خواستند نوزایی کنند، هیچ‌کس آن را واپس‌گرایی ندانست، ولی وقتی ما می‌خواهیم این کار را کنیم، به آن واپس‌گرایی می‌گویند. این چه منطقی دارد؟ تمام آثار غربی‌ها مشمول بازگشت به دورۀ آرمانی یونان و رم است. حتی جوجه‌منورالفکرهای ما هم نگفتند که این واپس‌گرایی و ارتجاع است. چرا وقتی به این می‌رسند که ما می‌خواهیم به ذخایرمان برگردیم، می‌گویند واپس‌گرایی؟ باید این سؤال را از همه پرسید که می‌خواهی تولید کنی یا خیر؟ می‌خواهی همیشه واردکننده باشی یا می‌خواهی تولید کنی؟ اگر می‌خواهی تولید کنی، با کدام سرمایه؟ خودت سرمایه داری یا از جای دیگر آن را تأمین می‌کنی؟ مذهبی‌ها از دورۀ قاجاریه چنین اختلافی با جریان منورالفکری داشتند. این‌طور نبود که یک عده طرفدار آزادی، قانون، ترقی و پیشرفت باشند و عدۀ دیگری پسرفت و واپس‌گرایی را بخواهند. این جزء فراروایت‌های نادرست تاریخی است که بعضی‌ها تعریف می‌کنند. مسئله این است که همه خواستار ترقی، تجدد و پیشرفت‌اند، اما یکی می‌گوید خود ما ذخایر و سرمایه نداریم و باید وام بگیریم یا تقلید کنیم. دیگری می‌گوید داریم، باید آن را شناسایی کنیم، استخراج و تصفیه و تولید کنیم، اختلاف جریان مذهبی و منورالفکری همین است. در دوره‌ای، وجود ذخایر داخلی انکار شد. بعد در دورۀ رضاخان دیدند که اگر می‌خواهیم تداوم داشته باشیم، باید به گذشته برگردیم. می‌خواستند از غرب تقلید کنند و بگویند رنسانس اتفاق افتاده است، اما سؤال اینجا بود که به کجا برمی‌گشتیم؟ آن‌ها وقتی می‌خواستند به دورۀ آرمانی برگردند، داستان‌ها و افسانه‌های دورۀ ساسانی و قبلش را ساختند. بعد هم برای اینکه منبعی برای این داستان‌ها درست کنند، کتاب «دساتیر آسمانی»، «16 پیامبر دروغین» و «دبستان‌المذاهب» را علم کردند. هر ساده‌لوحی می‌دانست که این‌ها همه افسانه است و وجود خارجی ندارد. آخوندزاده در کتاب «مکتوبات کمال‌الدوله» به هر طریقی متوسل شد که بگوید ما یک دورۀ آرمانی داشتیم و آنجا هم متن بزرگی شبیه متن‌های افلاطون و سقراط بود که ما به آن «پیمان فرهنگ» می‌گفتیم. واقعیت این است که اصلاً متن مکتوبی از آن زمان در دست نیست، چون در دورۀ ایران باستان کسی جسارت مکتوب نداشت. بعد افسانۀ جندی‌شاپور را درست کردند. همۀ این‌ها افسانه‌هایی است که شرق‌شناسان غربی برای ما درست کردند و این‌ها آن را تکرار می‌کنند. همه می‌دانند که این‌ها فراروایت‌های تاریخی است. پس در حقیقت، ذخایر فرهنگی اصلی و مکتوب ما بعد از اسلام شکل گرفت؟ تحقیقاً، کسی اصلاً در این تردید ندارد. دانشمند می‌خواهد در جایی باشد که دانش تولید کند و به مسائلی بپردازد که مردم با آن درگیر هستند. این کار انعکاس اجتماعی دارد. اگر اجتماع این انعکاس را منتقل کرد، دانشمند پاسخش را می‌گیرد و اگر منتقل نکرد، پاسخش را نمی‌گیرد. هیچ دانشمند واقعی از توهماتش علم تولید نمی‌کند، بلکه باید مسئله‌ای باشد تا آن را تأیید کند و روی آن حساس شود. این مسائل در غرب و همه‌جای دنیا هست. همیشه دانش‌ها با مسئله تولید می‌شوند و تا شما مسئله‌ نداشته باشید، دانشی تولید نمی‌شود. من معتقدم که این مسئله در غرب به هر دلیلی فرایند طبیعی‌اش را طی کرد. از رنسانس تا جنگ اول و حتی دوم جهانی، نزدیک پانصد سال است و در این پانصد سال، متراکم شد. پانصد سال کم نیست و این‌طور نیست که یک‌دفعه متمرکز شده باشد، بلکه به‌تدریج متراکم شده است. اما بزرگ‌ترین جنایت‌ها در همین دو جنگ اتفاق افتاد. در حقیقت، بشر به‌صرف دستیابی به تمدن، روی آرامش را ندید و هنوز هم نمی‌بیند. به هر حال، به‌تناسب آن باید به این مسئله‌ها پاسخ می‌دادند تا به شکل امروزی درآمد. در ایران، بازتاب قضیه به‌طور کلی فرق می‌کند. من معتقد هستم که در کشور ما، بازتاب‌های اجتماعی باعث نیاز نشد، بلکه نیازِ قدرت سیاسی بود. تقریباً‌ آغاز داستان همین است و همه‌جا این اتفاق‌نظر را دارند. باید توجه کرد که ارتباط با جهان بیرونی همیشه در دوره‌های قبل هم وجود داشته است، ولی هر ارتباطی لزوماً برای شما نیاز و تجربه نمی‌آورد. پس این ارتباطات به‌نوعی باید به شما تلنگر بزند. تحولات دو منشأ دارند: درونی و بیرونی. منشأ درونی این است که خود اندیشه، استعداد بازپروری خود را داشته باشد. دین اسلام همین‌طور است. از نظر ماکیاولی، همۀ ادیان این‌طور هستند، ولی ما می‌گوییم دین اسلام استعداد بازپروری خودش را از درون دارد و لزوماً نیازی به تلنگرهای بیرونی ندارد. ما هر دو عامل را در ایران داشتیم. حداقل یک عامل بزرگ را داشتیم: دین. صفویه تمامیت ارضی ما را در کل سرزمین، که به آن سرزمین ایران می‌گوییم، تثبیت کرد. ما تا دورۀ رضاخان دو مرجع تولیدکنندۀ قدرت در ایران داشتیم. یکی ایلات بودند که حکومت‌ها و سیاست به‌تعبیری از دل آن درمی‌آمد، دیگری هم مذهب. این‌ها تولیدکنندۀ قدرت، ثروت (سرمایه اجتماعی، سرمایۀ فرهنگی و...) و نظریه بودند. این دو مرجع قدرت به‌طور طبیعی یا باید در کنار هم باشند، یا نسبت به هم بی‌اعتنا باشند و یا ضد هم باشند. در بعضی جاها در کنار هم بودند، در بعضی جاها نسبت به هم بی‌اعتنا و در بعضی جاها ضد هم بودند. وقتی جنگ‌های ایران و روس اتفاق می‌افتد، این دو مرجع قدرت در کنار هم هستند، چون جابه‌جایی قدرت به‌وسیلۀ ایلات نوعی جابه‌جایی درون‌فرهنگی است و منشأ بیرونی ندارد. این اتفاق در فرهنگ می‌افتد. در این دوره، ایلات، قبایل بیگانه نیستند، بلکه متعلق به این جغرافیا و فرهنگ هستند. من معتقدم این دو مرجع قدرت در دورۀ صفویه به‌طور مطلق در کنار هم بودند. متأسفانه در دورۀ افشاریه، به دلیل سیاست‌های نادر، افتراق ایجاد شد. از دورۀ افشاریه تا اواسط قاجاریه و دورۀ ناصرالدین‌شاه، گاهی در کنار هم و گاهی نسبت به هم بی‌اعتنا بودند. جنگ‌های ایران و روس باز این‌ها را کنار هم نشاند. نتایج این جنگ، حیرت در مقابل عظمت روس‌هایی بود که ابزار مدرن داشتند. محصولات دانش جدید عملاً در اینجا خود را نشان داد. ایرانیان لشکر بیشتر و ایمان بیشتر داشتند، اما دیدند که ابزارهای جدید برای جنگ بسیار مهم است. در حقیقت اولین مواجهۀ ما با پیامدهای علم مدرن، ابزار جنگی است. بله و این تمایل بیش از اینکه خود را در جامعه نشان بدهد، در ساختار الیگارشی حکومت قاجار نشان داد. نیروی سوم که امروزه ما به آن منورالفکری می‌گوییم (که بعدها پایه‌گذار دانشگاه‌ها و نهادهای آموزشی جدید بودند)، بیش از اینکه از دل فرایند طبیعی جامعۀ ایرانی شکل بگیرند، در ساختار الیگارشی حکومت شکل گرفتند. اتفاقاً در تمایلات نظامی آن ساختار هم شکل گرفتند؛ یعنی تمایلات اقتداری داشتند. بعد از شکست، این پرسش ایجاد شد که چرا شکست خوردیم. پاسخ این بود که ما نه دانش نظامی آن‌ها و نه ابزار نظام آن‌ها را داشتیم. از این رو، انگیزۀ فرستادن افراد به غرب این بود که باید دانش نظامی و توپ‌ریزی را یاد بگیرند. این انعکاس، اولین عکس‌العمل ما به علوم جدید است و همین‌طور هم رشد می‌کند. آن‌هایی که به خارج رفتند، برای نیازهای جامعه نرفتند، بلکه برای نیازهای حکومت رفتند. در حقیقت، هدف عباس میرزا از فراگیری علوم جدید، استحکام نظام سیاسی ایران بود؟ پایه‌های دفاعی ایران، نه نظام سیاسی ایران. ساده‌لوحانه است اگر کسی بگوید نظام سیاسی ایران را می‌خواست. آن‌ها بین نظام سیاسی به یک مفهوم جدید و مردم به یک مفهوم جدید دوگانگی نمی‌دیدند. این‌ها بحث‌های مدرن و جدید است. تفکر نظام سیاسی بعد از نظام پهلوی شکل می‌گیرد؟ خیر، از مشروطه شکل می‌گیرد. مبشرینِ آن، همان کارگزاران حکومت قاجاریه هستند که در این شرایط جدید، نیاز به تعریف دارند و باید خودشان را تعریف کنند. اگر این تعریف اتفاق نیفتد، به‌طور طبیعی حکومت به مرجع بعدی برمی‌گردد؛ حال آنکه این‌ها می‌خواهند خودشان را مرجع کنند. برای تبدیل شدن به مرجع، باید خودشان را به مراجع دیگر نزدیک می‌کردند و برای این کار، دو راه داشتند: نزدیک شدن به مذهب یا سیاست. به‌طور طبیعی نمی‌توانستند خودشان را به مذهب نزدیک کنند. از این رو، خودشان را به دولت نزدیک می‌کردند. این بعدها مایۀ شکل‌گیری نهادهای جدید آموزشی در ایران شد. تا آن زمان دولت وظیفۀ آموزش نداشت، بلکه دولت مدرن است که وظیفه دارد در همۀ امور مردم دخالت کند. بنابراین از ذات مشروطه باید استبداد مدرن درمی‌آمد و اگر درنمی‌آمد، باید شک می‌کردیم. از یک طرف این نهاد آمده و شما آن نیاز را حس کرده‌ بودید. از طرف دیگر، این نیاز بازتاب و انعکاس طبیعی جامعه‌ نبود و دولت، لیاقت، استعداد و درایت نداشت که از کیان کشور و تمامیت ارضی دفاع کند. به‌علاوه همه‌چیزش را از دست داده بود. مردم کم‌لطفی نکردند، بلکه با فتوای علما به جبهه‌ها ریختند، ولی نظام سیاسی موجود استعداد نداشت که مردم را سازمان‌دهی کند. لذا وقتی این همه جمعیت رسید و لیاقت سازمان‌دهی آن‌ها را نداشتند، معضل بزرگی برای پیروزی به وجود آمد. این نه ضعف مردم بود و نه ضعف نهادهایی که در این دوران در کنار مردم بودند و استعداد سازمان‌دهی آن‌ها را داشتند، بلکه ضعف نظام سیاسی بود. وقتی تاوان سنگینی دادند، این تاوان را باید از یک‌جایی می‌گرفتند. در نتیجه، همۀ گناه را گردن مردم و مذهب انداختند. گفتند «علما فتوای جهاد دادند و ما را وادار کردند که وسط صحنۀ دفاع بیاییم. مردم ریختند، ما نتوانستیم کمک کنیم و آن‌ها را هدایت کنیم. ما را در یک جنگ ناخواسته قرار دادند.» معمولاً وقتی ناامیدی سراغ مردم می‌آید، مذاهب دروغین و ایدئولوژی‌های رنگارنگ شکل می‌گیرد، چون همه دنبال روزنه‌های جدید می‌گردند. در آن دوره، درباری‌ها تأثیر زیادی روی ناامیدی مردم گذاشتند. این امر به‌تدریج منشأ شکل‌گیری نهادهای جدید و در رأس آن، نهاد تعلیم‌ و تربیت شد. دولت قاجاریه تا دورۀ رضاخان خودش را متولی آموزش عام نمی‌بیند، بلکه خودش را متولی آموزش می‌بیند تا بتواند مقتدر شود و (به تعبیر خودش) دفاع کند. حتی تأسیس دارالفنون هم برای درباری‌هاست و به همین دلیل، در دارالفنون طبقۀ عام دیده نمی‌شود. فقط درباری‌ها و کسانی که متصل هستند (بخش الیگارشی حکومت) حضور دارند. دارالفنون را امیرکبیر با حسن‌نیت تأسیس کرده بود، اما نه برای مردم عادی، چون آن‌ها اصلاً ارادۀ معطوف به این آموزش را نداشتند و از دایرۀ محاسبات دور بودند. مردم را یک مشت عوام بی‌فرهنگ می‌دانستند؟ بهتر است بگوییم یک مشت رعیت تابع. وظایف حکومت در امور حکومتی و حفظ کشور و عزل‌ و نصب والی ایالت‌ها و امثال آن محدود می‌شد. میزان سهمی که دولت می‌خواهد همین است، نه بیشتر. مردم در بقیۀ امور آزاد بودند، می‌توانستند آموزش خانگی داشته باشند، به مکتب‌خانه‌هایی بروند که عموماً ماهیت مذهبی داشتند، در عقد و ازدواج و معاملات اقتصادی آزاد بودند. از آنجا که حکومت می‌خواهد بخش نظامی را قوی کند، به‌طور طبیعی باید به آن‌ها آموزش بدهد و افرادی را بفرستد که استعداد و لیاقت و صلاحیت این آموزش را دارند. در نتیجه، آقازاده‌ها رفتند تا تعلیم ببینند. تا زمان روی کار بودن دارالفنون، این‌طور است. حتی مدارس جدید که بعداً در کنار مدارس مذهبی شکل می‌گیرد هم همین‌طور است. بنابراین آموزش در ایران بسیار تدریجی عام می‌شود. در همان زمان، مدارسی به‌وسیلۀ مسیونرهای خارجی تأسیس می‌شود؟ خیر. در ایران از مسیونرهای خارجی برای تدریس دعوت می‌شود، نه برای تأسیس. البته ممکن است به‌ندرت تأسیس هم کرده باشند. پایه‌گذار مدارسی که ما از سال‌های اولیه تأسیس کردیم، ایرانی‌ها هستند. این افراد ایرانی‌هایی هستند که به‌نوعی آموزش فرنگی دیده‌اند؛ یا تحت تأثیر معلمان آنجا هستند یا خودشان را برای آموزش مستعد نمی‌بینند و به دنبال خارجی‌ها هستند. البته این کار نوعی فخرفروشی هم بود. اگر در مدرسه‌ای فلان کشیش یا فلان معلم خارجی تدریس می‌کرد، مایۀ افتخار بود. در واقع به‌نوعی یک مد و چشم‌ و هم چشمی وجود داشت. کتاب «مدارس جدید در دورۀ قاجاریه: بانیان و پیروان» چگونگی شکل‌گیری همۀ مدارس را نوشته است: در چه دوره‌ای شکل گرفتند، چه کسانی آن‌ها را شکل دادند، چه موضوعاتی را تدریس می‌کردند و غیره. دارالفنون بر این پایه تأسیس شد که محصل‌هایی که خارج از کشور فرستادیم، دردی از ما دوا نکردند. آن‌ها مردند و یا آنجا ماندند، عدۀ اندکی هم برای کار دیگری رفته بودند، ولی با دستاورد دیگری آمدند. معروف است که میرزا صالح شیرازی برای تحصیل در پزشکی رفته بود تا اگر جنگی اتفاق افتاد، بتواند در سپاه قاجاریه مجروحان را معالجه کند (نه اینکه به مداوای مردم بپردازد)، ولی هنگام بازگشت، یک ژلاتین چاپ با خود آورد و روزنامه‌نگار شد. او معتقد بود برای ترقی کردن باید روزنامه داشته باشیم. در دورۀ ناصرالدین‌شاه، امیرکبیر دید که فرستادن این‌ها به خارج از کشور سودی برای ما نداشته است. پس چه بهتر که در داخل مدرسه تأسیس کنیم و معلم‌های خارجی را اینجا بیاوریم. همان‌طور که می‌بینید، نیت او خیر بود، ولی منشأ بدبختی‌های زیادی برای ایران شد. دارالفنون بعدتر تبدیل به یک دبیرستان شد. به‌تعبیری به آموزش، ماهیت عام بخشید و پای مسیونرها (معلمان خارجی) همین‌جا به جامعه باز شد. آن‌ها با آداب و فرهنگ خود‌شان می‌آمدند، به بسیاری از هنجار‌های اجتماعی ما اعتنا نمی‌کردند و تعلیم‌هایی که می‌دادند تحت تأثیر نیازهای اجتماعی ما نبود. مجدالدوله (پدر امین‌الدوله و جد علی امینی) اسم این‌ها را شترمرغ‌های ایرانی می‌گذارد. می‌گوید قصد ما این بود که این‌ها دو کار بکنند. یکی اینکه مشکل مملکت را حل کنند و دوم اینکه دانش را به کشور ما بیاورند. اما این‌ها سه کار کردند: فرهنگ ایرانی را تحقیر کردند، مردم را تحقیر کردند و اطوارهایی درآوردند که از آن‌ها خجالت می‌کشیدیم. شترمرغ‌های ایرانی لفظ قشنگی است که او به کار می‌گیرد. اگر به آن‌ها بگوییم شتر هستید و باید بار ببرید، می‌گویند ما مرغ هستیم. می‌گوییم اگر مرغ هستید، چرا تخم نمی‌گذارید؟ می‌گویند ما شتر هستیم. خود مجدالدوله وابسته به سیستم است، ولی به این روش انتقاد می‌کند و انتقادش هم درست است. واقعاً آموزش‌هایی که مورد نظر بود، عملی نشد، چون انعکاس طبیعی جامعه نبود، بلکه بازتاب نیازهای حکومتی بود و بازتاب نیازهای حکومتی هم در درون ساختار الیگارشی حکومت می‌ماند. از این رو، در دورۀ مشروطه وقتی آموزش در ایران به سمت دولت رفت، تحمیلی شد. در نتیجه، ابتدا مدارسی به‌وسیلۀ همین آدم‌ها شکل گرفت که اصلاً به نیازهای جامعه توجه نمی‌کردند. برای آن‌ها صرفاً مهم این بود که نیاز حکومت برطرف شود. تربیت اجتماعی در کار نبود و تربیت حکومتی حرف اول را می‌زد. دانشگاه تهران هم همین‌طور شکل گرفت. در آن زمان با روی کار آمدن نهادهای مدرن، سراغ نهادهای سنتی نرفتند، چون معتقد بودند که آن‌ها دانش جدید را با خود ندارند. به نظر آن‌ها، ما به مهندس و پزشک نیاز داشتیم. اساساً‌ هرچه هست، مهندسی و پزشکی است. تا حدودی مدرسۀ علوم سیاسی هم مهم بود، چون نیاز به دیپلمات داشتیم و غربی‌ها باید دیپلماسی را به ما یاد می‌دادند. مدرسۀ علوم سیاسی تأسیس و بعد تبدیل به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد. فقط همین دو دانشکدۀ انسانی بودند؛ چراکه حکومت به دانش‌های دیگر نیاز نداشت. قرار نیست که حکومت مردم را تربیت کند. آموزش همگانی، عام و بازتاب نیازهای اجتماعی نیست. واژه‌هایی مانند مسائل اجتماعی و امنیت اجتماعی به‌هیچ‌عنوان مطرح نیست. نهادها مانند دانشگاه به همین اعتبار شکل می‌گیرند و باید تولیدکننده باشند. پس دیدند که غربی‌ها سال‌ها پیش به همۀ این علوم رسیدند و کافی است ما از آن‌ها تقلید کنیم و دیگر کاری نخواهیم داشت. بنابراین تمام ساختارهای نهادهای آموزشی جدید در ایران بر این اساس پایه‌ریزی شده است. در گذشته معتقد بودند که غربی‌ها همه‌چیز را دارند و ما اصلاً شکل گرفته‌ایم تا از آن‌ها تقلید کنیم. این‌ها آموزه‌های معلمین اولیه و در رأس آن‌ها، میرزا ملکم‌خان و آخوندزاده و تا حدی طالبوف است. مدارس مقلد بودند و بنابراین دانشگاه‌ها در ایران اصلاً با ماهیت تولیدی شکل نگرفتند. در علوم پایه و علومی که بعدها به آن علوم انسانی می‌گوییم، این معضل به طریق اولی صادق است. از آنجا که علوم انسانی با مسائل اجتماعی و عموم مردم سروکار دارد، حکومت نسبت به این علوم حساس است. این علوم برخلاف فنی-مهندسی، آگاهی‌بخش و جهت‌دهنده و ایدئولوژی‌ساز و آرمان‌ساز هستند و مردم را بیدار می‌کنند. پس به طریق اولی، علوم انسانی باید تقلیدی باشد. متأسفانه ما در ایران بنای کجی را گذاشتیم و این بنا در دورۀ پهلوی، تولیدی متناسب با نیازهای خودش داشت، نه نیازهای افراد جامعه. اثرات سوء این کار نیز تا حدودی به جامعه می‌رسید. چند ماه از انقلاب نگذشته بود که این فکر شکل گرفت که دانشگاه‌های ما تولیدکنندۀ علم برای کشور نیستند و به نیازهای جامعه پاسخ نمی‌دهند، اما به نتیجه نرسید. در صحبت‌های امام (ره) و رهبرانمان می‌شنیدیم که تا دانشگاه متحول نشود، در هیچ بخشی تحول به وجود نمی‌آید و درست هم بود. دانشگاه برخلاف حوزه‌، واقعاً پایۀ دانش جدید بود و ای‌کاش این روال به‌طور طبیعی از دل حوزه‌های ما درمی‌آمد. به هر حال، پایۀ دانش جدید دانشگاه‌هایی بود که حکومت برای رفع نیازها و مشکلات خود پایه‌ریزی کرده بود. از ابتدای انقلاب معلوم بود دانشگاه تولیدکننده نیست و هیچ وجوه تولیدی از آن درنمی‌آید. مشکل بزرگ دیگر این بود که به پایگاه ضدانقلاب تبدیل شده بود. تمام گروه‌های ضدانقلاب (گروه‌های مدرن) که در این دانشگاه‌ها تعلیم دیده بودند، بعد از انقلاب با باز شدن فضا، دانشگاه را تبدیل به پایگاه جنگ و سازمان‌دهی علیه انقلاب کردند. انقلاب فرهنگی بیش از اینکه ناظر به علم باشد، ناظر به کور کردن این پایگاه بود، چون شما وقتی می‌توانید علم تولید کنید که پایگاه استعداد و آمادگی این کار را داشته باشد، اما این‌طور نبود، نه در دورۀ رژیم پهلوی و نه در اوایل انقلاب اسلامی. تا زمانی که این ساختار به هم نمی‌خورد، امکان و فضای تولید کردن به وجود نمی‌آمد. این اتفاق تحت عنوان بحث‌های انقلاب فرهنگی و تصفیۀ دانشگاه‌ها رخ داد. کسی انتظار نداشت که با بیرون کردن آن‌ها از دانشگاه، دانشگاه به سمت تولید علم جدید برود، چون تولید علم جدید به تولیدکنندۀ علم جدید نیاز داشت و دانشگاه‌های ما آن را فراهم نکرده بودند. همگی مقلد بودند و اکثر اساتید حتی اجازه نداشتند که بعضی امور را تجربه کنند. در بیش از پنجاه درصد از بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های ما، پزشک‌های پاکستانی و هندی مردم را معالجه می‌کردند و این روند تا سال 67 و پایان جنگ برقرار بود. بعد از پایان جنگ، آرام‌آرام دانشگاه‌های ما کمی ماهیت تولیدی پیدا کردند. البته عموماً در علوم پایه و فنی-مهندسی پیشرفت خوبی کردیم و مصیبت در علوم انسانی باقی ماند. در فرهنگ عمومی، از دورۀ قاجاریه که مدارس به‌تدریج شکل گرفته بودند، فقط این مسئله اهمیت داشت که پسر من پزشک و مهندس بشود. چرا کسی نمی‌گفت پسر من اقتصاددان بشود؟ چرا در علوم سیاسی و حقوق درس نخواند؟ چرا فقط عدۀ خاصی به این رشته‌ها بروند؟ علت آن بازتاب‌هایی بود که تعلیم‌‌دیده‌های این رشته‌ها (در خارج از دانشگاه)، در ایران نشان می‌دادند. به گفتۀ مجدالدوله، اکثر آن‌ها در خارج چیزهایی دیدند و وقتی برگشتند، هویت و فرهنگ ایرانی را انکار کردند. آن‌ها در جامعۀ مذهبی و سنتی آن زمان، اطوار غربی‌ها را تکرار می‌کردند و مردم می‌دیدند که به هیچ اصلی پایبند نیستند. خانواده‌ها می‌ترسیدند که اگر بچه‌هایشان را نزد این‌ها بفرستند، بچه‌ها بی‌دین و ضدفرهنگ و ضدکشور می‌شوند. بنابراین به‌هیچ‌وجه آن‌ها را به دنبال کسب این علوم نمی‌فرستادند. رژیم هم از این امر استقبال می‌کرد و نخبگان را تقویت می‌کرد که در آن رشته‌ها تحصیل کنند و سریع‌تر فارغ‌التحصیل شوند تا نیازهای حکومت را برطرف کنند. حد فارغ‌التحصیل شدن هم تکنسین شدن و کارمند شدن بود و بیش از این چیزی نمی‌خواستند. در کاردانی‌ کسی نمی‌تواند تولید علم و دانش کند. البته استفاده‌کنندۀ خوبی از ابزار و تکنیک و کارخانه و صنعت خواهد شد و رژیم هم همین را می‌خواست. بنابراین تخفیف علوم انسانی در جامعه تشویق شد و بعد به‌شکل فرهنگ عمومی درآمد. این فرهنگ به بعد از انقلاب اسلامی منتقل شد و خانواده‌ها هنوز گرفتار آن هستند. به نظر من، پاک کردن این فرهنگ یکی از مسائل بزرگ ماست. ما نتوانستیم دربارۀ آن برنامه‌ریزی کنیم. در واقع، شورای انقلاب فرهنگی باید دربارۀ آن فکر می‌کرد تا تبدیل به برنامه‌ می‌شد. ما چطور می‌توانیم این فرهنگ را تغییر دهیم؟ به نظر من، این کار به پروسۀ سنگین نظام آموزش متوسطه، از ابتدایی تا دبیرستان برمی‌گردد. تعظیم این علوم باید از آنجا شروع شود، درحالی‌که در نظام آموزشی ما این‌طور نیست. دانشگاه‌های ما اصلاً این خصلت را ندارند. در مدارس هم بهترین معلم‌ها را برای درس‌های ریاضی و فیزیک می‌گذارند. اگر یک روز معلم ریاضی یا فیزیک نیاید، هیچ‌وقت نمی‌گویند فراش یا ناظم مدرسه سر کلاس برود. کلاس را تعطیل می‌کنند یا یک فرد هم‌سطح معلم پیدا می‌کنند که سر کلاس برود. حال آنکه اگر معلم تاریخ، جغرافی، علوم اجتماعی یا تعلیمات دینی غیبت کند، به فراش یا ناظم دبیرستان می‌گویند کلاس را اداره کند تا زنگ بخورد. اگر ما پروسۀ تغییر این فرهنگ را از اول انقلاب شروع می‌کردیم، الآن نتایج خوبی گرفته بودیم، ولی متأسفانه مقاومت می‌شود. علت آن است که همین آقایانی که در نظام آموزشی متوسطه هستند، همگی تعلیم‌دیده‌های دانشگاه‌های تقلیدی‌اند. واضح است که اگر این سیستم آموزشی تعطیل شود، آن‌ها نیز از رونق خواهند افتاد. پس ترجیح می‌دهند که همین‌طور تداوم داشته باشد و نتواند ماهیت تولیدی پیدا کند. انقلاب فرهنگی که به‌وسیلۀ بعضی افراد انجام شد، آیا مورد تأیید امام (ره) بود؟ به نظر می‌رسد بعضی از این افراد در ادامۀ مسیر، دقیقاً به‌عکس آن چیزی که انجام می‌دادند تبدیل شدند، مانند سروش. بله، بخش زیادی از آن، بازتاب‌ها و انگیزه‌های خودشان بود. البته منظورم این نیست که امام (ره) را در شرایطی قرار دادند که انقلاب فرهنگی را بپذیرد. واقعیت این است که وقتی شما یک جنبش اجتماعی را آغاز می‌کنید، همۀ جریان‌ها و گروه‌ها ممکن است با انگیزه‌های متفاوت وارد این جنبش بشوند. آرمان من برای این جنبش، لزوماً با آرمان شما یکی نیست. فعلاً هر دو می‌خواهیم وضع موجود را به هم بریزیم. در جنبش‌های اجتماعی، برای به هم ریختن وضع موجود، اختلاف چندانی به وجود نمی‌آید، بلکه اختلاف‌ها در پایه‌ریزی نظم جدید ایجاد خواهد شد. هنگام انقلاب اسلامی، گروه‌های زیادی دوست داشتند که رژیم شاه ساقط شود و وضع موجود به هم بریزد. در نتیجه، هر کدام از گروه‌های اجتماعی مثل مارکسیست‌ها و منافقین و مسلمان‌ها می‌خواستند به شیوۀ خودشان این اتفاق رخ دهد. نکته اینجاست که انقلاب فقط به هم ریختن وضع موجود نیست، بلکه تا تأسیس نظم مطلوب در کار نباشد، انقلاب کردن کار احمقانه‌ای است. دانشگاه‌ها برمبنای تفکر انقلابی دو وظیفه داشتند: تولید دانش و تولید آرمان. برخلاف رژیم‌های قبلی، در انقلابِ امام (ره) و سخنان ایشان، این دو خواسته به چشم می‌خورد. در فعالیت‌های حوزۀ تولید دانش و آرمان، می‌توانست تولید کشور را متحول کند، ولی روشن است که این اتفاق نمی‌توانست در دانشگاهی که تبدیل به ستاد جنگ شده است، رخ دهد. دانش از نظر سروش و من و دیگران، معانی متفاوتی داشت. او دوست داشت این فضا به هم بریزد تا حرف خودش را بزند. جالب این است که او در این دوره، خودش را متولی مبارزه با دگماتیسم نقاب‌دار و ارتجاع مترقی می‌دانست. حال این اتفاق زمانی می‌توانست بیفتد که پایگاه‌های جنگ تصرف شود. به‌طور طبیعی، امثال آقای سروش باید به این فضا می‌آمدند، ولی معنای انقلاب فرهنگی در ذهن او چیز دیگری بود. امثال سروش از ابتدا قصد نداشتند انقلاب فرهنگی و اسلامی ایجاد کنند تا دانشگاه تولیدکننده شود، چون اصلاً به تولید در دانشگاه نظر نداشتند. آن‌ها آمده بودند گروه‌هایی را که این پایگاه را اشغال و تبدیل به پایگاه نظامی کرده بودند، جمع کنند تا تبدیل به پایگاه خودشان شود. به‌علاوه تا زمانی که سروش توانست مأموریت خودش را انجام داد، از همین فضا و پایگاه استفاده کرد و تندترین مواضع را در پیش گرفت. به مدت طولانی، سروش سخن‌گوی ستاد انقلاب فرهنگی بود و به پرسش‌ها جواب می‌داد. وقتی دانشگاه بازگشایی شد، دوباره به وضعیت سابق برگشت، ولی در این حالت، دیگر پایگاه جنگ سخت نبود، بلکه پایگاه جنگ نرم شده بود. برخلاف خواست امام، هیچ اتفاق جدیدی در حوزۀ علوم انسانی نیفتاد. اتفاقاً مکث بزرگی در علوم انسانی رخ داد. ما بعد از انقلاب در حوزۀ پزشکی، علوم فنی و مهندسی و علوم پایه انصافاً کارهای بی‌نظیری کردیم که مایۀ عزت است، ولی در حوزۀ علوم انسانی نه تنها هیچ اتفاقی نیفتاده است، بلکه عقب‌گردی وحشتناک و ارتجاعی به تمام معنا، دیده می‌شود. اتفاقاً پایگاه روشن‌فکری در ایران، دانشگاه فنی و مهندسی و پزشکی نیست. دانشکدۀ فنی و پزشکی همیشه محل فعالیت بچه‌های مذهبی بود و سکولارها در دانشگاه‌های علوم انسانی جمع می‌شدند که اجازه ندهند تولید صورت بگیرد. اگر بخواهیم به سمت تولید حرکت کنیم، باید به‌سراغ دو عامل پیش‌گفته برویم. تولید با تراکم سرمایه به وجود می‌آید، نه با سرمایه‌های پراکنده. برای ایجاد تراکم سرمایه، باید ذخایر قوی داشته باشیم یا وام بگیریم، ولی حد وام گرفتن هم محدود است. بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف علوم انسانی ما این است که با وجود ذخایر بسیار گران‌بها، هیچ‌یک از آن‌ها به سرمایه تبدیل نشدند. چرا چنین اتفاقی نمی‌افتد؟ این اتفاق کجا باید بیفتد؟ کسی استعداد نفوذ در دانشگاه را ندارد و پایه‌هایش سست است. به بچه‌های انقلاب می‌گفتند که تخصص ندارند. آن‌ها هم درگیر جنگ شدند و بعد از بازگشت، به‌شدت در دانشگاه‌ها دربارۀ سهمیه سرکوفت شنیدند. به‌تدریج وقتی کار نهادینه شد، بعضی از آن‌ها را عضو هیئت‌علمی کردند و مکث بعدی را آنجا گذاشتند. در برنامه‌های تغییر و تحول، اساتیدی را که خودشان از خارج و این‌‌طرف و آن‌‌طرف با مدارک متعدد فرستاده بودند، به‌سرعت هیئت‌علمی کردند و سپس ارتقا و تر‌فیع استاد تمام را درباره‌شان اجرا کردند. در حوزۀ علوم انسانی هیچ‌چیزی در دست انقلاب نیست و این بزرگ‌ترین خطر است که از دانشگاه چنین انتظاری داشته باشیم. اکنون ضدانقلاب در دانشگاه، در حوزۀ علوم انسانی، به‌گونه‌ای نهادینه شده است که جدا کردن این ضدانقلاب ایدئولوژیک از بدنۀ دانش، کار پیچیده‌ای است. تمام آموزه‌ها و متون علوم انسانی در دانشگاه‌ها، ماهیت ایدئولوژیک دارد، ولی تا صحبت از بومی‌سازی علوم انسانی می‌شود جاروجنجال راه می‌اندازند که می‌خواهند علم را ایدئولوژیک کنند! شما و افرادی مانند شما چرا نتوانستید کاری کنید؟ این کار یک نفر و صد نفر و هزار نفر نیست. این جنبشی است که باید از نظام آموزش متوسطه شروع شود. مشکل بزرگ در آنجاست، نه در دانشگاه. مشکل بزرگ حتی خود انقلاب فرهنگی هم نیست. چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند انقلاب فرهنگی باید این تحول را به وجود بیاورد؟ انقلاب فرهنگی وقتی می‌تواند کلید این تحول را بزند که این انقلاب به نظام آموزش متوسطه بیاید. وقتی نوجوانان پا به سن می‌گذارند، هرقدر هم قدرتمند و خوش‌فکر و مستعد باشند، بخش معدودی از بار را می‌توانند حمل کنند و به سرمنزل مقصود برسانند. همان‌طور که عرض کردم، سرمایه باید در یک جا متراکم شود و جز در نظام آموزش متوسطه، در هیچ‌جا نمی‌تواند متراکم شود. من بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف علوم انسانی ایران را بی‌توجهی به نظام آموزش متوسطه می‌دانم. منظورم نظام آموزشی اولیه است که از ابتدایی شروع می‌شود و به دبیرستان و متوسطه می‌رسد. تاکنون هیچ تحول بزرگی اتفاق نیفتاده است و تغییر کتاب‌ها و درس‌ها، کوچک‌ترین ارزشی ندارد. انباشت حفظیات و تخصصی کردن حوزۀ دبیرستان، بزرگ‌ترین ضربه‌ها را وارد می‌کند. چرا دبیرستان باید تخصصی باشد؟ تخصصی محض بودن در رشته‌های ریاضی‌فیزیک، تجربی، کار و دانش و غیره کاملاً بی‌معنی است. این روش متعلق به صد سال پیش است که دولت می‌خواست فوری نیروهایی را در بازار کار بریزد که بتوانند دکمه‌ها را بخوانند و فشار دهند و مونتاژ کنند. وقتی دانش‌آموز از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شود و به دانشگاه می‌رود، تمام محفوظات خود را باید دور بریزد. به قول بعضی از اساتید، باید بسیار تلاش شود تا مطالب بیهودۀ دورۀ آموزش متوسطه از ذهن آن‌ها بیرون برود، چون این محفوظات پایه محسوب نمی‌شوند و هیچ فایده‌ای ندارند. در کشوری مثل پاکستان، دورۀ آموزش متوسطه شامل علوم تجربی است، ولی علوم تجربی عبارت است از آشنایی دانش‌آموز با استعدادهای طبیعی کشورشان: کدام منطقه چه استعدادی دارد، چه گیاهی دارد، این گیاه چه پایه‌هایی دارد، می‌تواند در صنعت و پزشکی به کار رود یا خیر و... در نتیجه، در آنجا وقتی دانش‌آموز از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شود، با محیط طبیعی، استعداد جغرافیایی و تاریخ خودش آشناست. در ایران طوری به دانش‌آموز تاریخ درس می‌دهند که از این درس نفرت دارد. بعد وقتی همین فرد به دانشگاه می‌رود، تعجب می‌کنند که چرا هویت فرهنگی‌اش را از دست داده است. باید بدانیم که فرهنگ را در دانشگاه تعلیم نمی‌دهند. دانشگاه محل آموزش یک تخصص است. همۀ این کار‌ها باید در آموزش متوسطه انجام شود. چرا درس «ریشه‌های انقلاب اسلامی» را جزء دروس عمومی دانشگاه می‌گذارند؟ این درس باید در دبیرستان تدریس شود و دانش‌آموز در آنجا با تحولات کشورش آشنا شود. ادبیات فارسی را دوازده سال آموزش نمی‌دهیم و می‌خواهیم در چهار سال دانشگاه آموزش دهیم؟ اگر این کار را از ابتدا شروع کنیم، فرد ساختار زبان و فرهنگش را می‌فهمد، می‌داند چطور حرف بزند و چرا و چطور از میراثش دفاع کند. پس نباید پرسید چرا دانشجوهای ما بی‌هویت و فرهنگ‌گریز و فرهنگ‌ستیز هستند، چون چیزی به او یاد نداده‌ایم. در دبیرستان‌های غیرانتفاعی دانش‌آموز از ساعت شش صبح تا غروب آنجاست. بعد که به خانه می‌رسد، انتقاد می‌کنیم که چرا مطالعه ندارد. هیچ انگیزه و روحیه‌ای برای او نمی‌ماند و خسته و درمانده به خانه می‌آید و شش ساعت استراحت می‌کند و دوباره به همان بیغوله برمی‌گردد. این دانش‌آموز دیگر طراوت ندارد تا بتواند فکر کند. نحوۀ فکر کردن، مشارکت کردن و نقد کردن را یاد نمی‌گیرد و کار جمعی بلد نیست. این‌ها را باید در دوران آموزش متوسطه به بچه‌ها آموزش داد. ماهیت نظام آموزشی مدرن ما نه غربی است، نه شرقی و نه اسلامی. ای‌کاش غربی بود. غربی‌ها در نظام آموزش متوسطه؛ باید در این هدف‌ها موفق شوند: مسئولیت‌پذیری، فرهنگ‌پذیری، کفایت اقتصادی و قانون‌پذیری. به این ترتیب، در سنین بالا خیال نخواهند کرد که رشدشان در تخلف از قانون است. غرب چنین آموزشی می‌دهد و به این ترتیب، افراد بقای خود را در حفظ فرهنگشان می‌دانند و می‌کوشند آن را حفظ کنند. بزرگ‌ترین مصیبت ایران؛ نظام آموزش متوسطه است و به نظر می‌رسد دست‌هایی در کار است که این وضعیت هیچ تغییری نکند. حذف دورۀ راهنمایی و تبدیل آن مثل نظام سابق، تغییر محسوب نمی‌شود. این تغییرات صوری و صرفاً از باب زیبایی‌شناسی است. سؤال اساسی این است که ما حافظ چه چیزی هستیم؟ این نظام آموزش‌و‌پرورش را برای چه منظوری وضع کرده‌ایم؟ قصد داریم به بچه‌ها سواد خواندن و نوشتن یاد بدهیم یا کار یاد بدهیم؟ قرار است در آموزش ابتدایی و متوسطه قانون‌پذیر، هویت‌پذیر، فرهنگ‌پذیر و مسئولیت‌پذیر شود یا فقط خواندن و نوشتن را یاد بگیرد؟ اول باید تکلیف این سؤالات را روشن کنیم و بعد برمبنای آن، برنامه‌ریزی کنیم. من می‌گویم هدف ما باید مسئولیت‌پذیری، فرهنگ‌پذیری، کفایت اقتصادی و قانون‌پذیری باشد. این‌ها یا واقعاً متوجه نیستند یا به این مملکت خائن هستند. پاشنۀ آشیل انقلاب اسلامی نظام آموزش متوسطه است، نه دانشگاه. دانشگاه بازتاب نظام آموزش متوسطه است و هرچه آنجا کشت کنید، اینجا برداشت خواهید کرد. برای دانشجویان ما اصلاً مهم نیست و توجیه نیستند که چرا باید با اسرائیل بجنگیم و به فلسطین و لبنان کمک کنیم. به او یاد ندادند که این کمک کمترین هزینه‌ای است که ما برای دفاع از کیان کشور خودمان پرداخت می‌کنیم و در واقع، دیگری در خط مقدم برای ما می‌جنگد. چه کسی جسارت دارد این کار را در نظام آموزش متوسطه بکند؟ نمی‌دانم. هنوز آن دستی که باید بیاید و این کار را بکند، وجود ندارد. متأسفانه شورای عالی انقلاب فرهنگی هم مدام دانشگاه ایجاد می‌کند. متأسفانه سندها و نقشه‌هایی هم که جدیداً تصویب می‌کنند، کارایی لازم را ندارد. بله، در خصوص نقشۀ جامع علمی کشور، من در بخش علوم انسانی بودم و یکی دو جلسه رفتم و دیگر نرفتم. این‌ها نقشه نیست. کسی در نقشه، از اسناد بالادستی حرف نمی‌زند. متأسفانه در نقشه‌های ما همه‌چیز در حد کلیات است. مثلاً ذکر شده است که باید در سال فلان به این نقطه برسیم؛ غافل از اینکه این مسئله قبلاً در چشم‌انداز و اسناد بالادستی و قانون اساسی وجود داشت. نقشه یعنی عملیات. پس دانشگاه تهران باید بداند وظیفه‌اش چیست، کجا را باید بگیرد و کجا را حفظ کند. همچنین حق ندارد مواضع خودش را رها کند، چون در این‌صورت، بقیه به آن نمی‌رسند. تمام نهادهای آموزشی و پژوهشی باید کار عملیاتی خودشان را بدانند و برنامه‌ریزی کنند تا در فرصت زمانی مقرر، به مواضع خود برسند و در صورت لزوم، حفظش کنند. این نقشۀ کلی است. اما اکنون از بزرگ‌ترین دانشگاه ما، دانشگاه تهران تا پژوهشگاه علوم انسانی که بنده در آن مشغول هستم، روال از این قرار است که به استاد می‌گویند «امسال موظفی داری. چه کاری می‌خواهی انجام بدهی؟» اصلاً این حرف بی‌معنی است. در جایی که شما از اعتبارات عمومی استفاده می‌کنید، این حرف معنا ندارد. اگر نقشه‌ای وجود داشت، باید می‌گفتند «ما امسال وظیفه داریم این مواضع را بگیریم. این گروه وظیفه‌اش این است و باید نیروهایش را طوری سازمان‌دهی کند که این اهداف متحقق شود.» متأسفانه این روال همیشه بوده است و تقصیر مسئول فعلی و قبلی و غیره نیست. به این ترتیب، استاد براساس تمایلات، انگیزه‌ها، خواسته‌ها و گرایش‌های خودش درس می‌دهد. هیچ‌کدام از این‌ها با مسائل مملکت هیچ کاری ندارند و نقشۀ فعلی هم کاملاً کشک است. قول بدهید بنویسید که کشک است؛ حتی اگر افرادی بدشان بیاید. من کسی هستم که دلسوز این مملکت هستم و انقلاب را دوست دارم، چون می‌دانم اگر قرار است در دنیا اتفاقی بیفتد، با انقلاب اسلامی و امام (ره) و ولایت‌فقیه اتفاق می‌افتد. سؤال اینجاست که چرا همه سمبل‌کاری می‌کنند؟ الآن سه سال است که این نقشه طراحی شده است. چه تحولی رخ داده است؟ سی سال است که دربارۀ علوم انسانی حرف می‌زنید، رهبرمان هم روی آن تأکید می‌کند. اگر شما کار کرده باشید، باید برخی مشکلات حل شده باشد. عده‌ای از مسئولان تصور می‌کنند که مقالات ISI مشکلات ما را حل می‌کند. در مقابل، دیگری پایگاه داده‌های ایرانی-اسلامی تأسیس می‌کند و خیال می‌کند مشکل تولید علم را حل کرده است. نود درصد این تولید در حوزۀ علوم انسانی، کوچک‌ترین ارزشی ندارد. اصلاً امتیاز دادن به دانشگاه، جسارت را از اساتید گرفته است. به نظر من، مقالات علمی-پژوهشی ISI یعنی دانش‌های خنثی، چون از هیچ‌جایی نباید انتقاد کنند. البته تا می‌توانند بی‌اساس‌ترین نوشته‌ها در نفی انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن را می‌پذیرند و نخوانده امتیاز علمی و پژوهشی می‌دهند، اما نقد علوم انسانی رایج و رسمی‌‌شده، اصحاب این علوم انسانی و نقد سرچشم�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن