تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زمستان بهار مومن است از شبهاى طولانى‏اش براى شب زنده‏دارى واز روزهاى كوتاهش براى روز...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835804307




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

با خاطرات رزمندگان یک آرپی‌جی که فقط با ذکر «یا فاطمه زهرا» عمل می‌کرد/ماجرای حلال یا حرام بودن ماست چکیده


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
یک آرپی‌جی که فقط با ذکر «یا فاطمه زهرا» عمل می‌کرد/ماجرای حلال یا حرام بودن ماست چکیده
دوباره به بالای دژ رفتم و سنگر کالیبر را نشانه گرفتم، با گفتن یا فاطمه الزهرا (س) ماشه را چکاندم، گلوله از آرپی جی جدا شد و درست به هدف اصابت کرد.

خبرگزاری فارس: یک آرپی‌جی که فقط با ذکر «یا فاطمه زهرا» عمل می‌کرد/ماجرای حلال یا حرام بودن ماست چکیده



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد. * کلید مشکلات!‏ سیدقاسم محمدنژاد‏ می‌گوید: در عملیات کربلای پنج من در گروهان دو گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بودم، فرمانده گروهان ما شهید غلام‌رضا فلاح‌نژاد، جانشین او آقای زارع و معاونش آقای حسین کریمیان بود، یکی از خاطراتی که می‎توانم برای‌تان تعریف کنم مربوط می‎شود به یک کالیبر عراقی که ما را سخت مورد هدف قرار داده بود. سردار شهید غلام‌رضا فلاح‌نژاد که بعدها در عملیات نصر 4 به شهادت رسید، رو کرد به بچه‎ها و گفت: «کسی می‎تواند این کالیبر را خفه کند؟» من داوطلب شدم و گفتم: «من این کار را می‎کنم.» بچه‎ها یک گلوله آرپی‌جی ساخت ایران را به قبضه بستند و من برای شلیک کاملاً به بالای دژ رفتم، وقتی ماشه را چکاندم، دیدم گلوله هنوز سرجایش هست، سریع به پایین آمدم، حجت‌الاسلام مسلم شفیع‌پور هم آنجا بود، گفتم: «گلوله را عوض کنید، دوباره شلیک کنم.» بچه‎ها همین کار را کردند. من دوباره به بالای خاکریز رفتم ولی باز موفق نشدم و گلوله شلیک نشد، این بار آقای شفیع بود که به من گفت: «وقتی داری شلیک می‎کنی، بگو یا فاطمه الزهرا (س)» خودش نیز چیزی زیر گوشم خواند، من باز به بالای دژ رفتم و سنگر کالیبر را نشانه گرفتم، با گفتن یا فاطمه الزهرا (س) ماشه را چکاندم، گلوله از آرپی‌جی جدا شد و درست به هدف اصابت کرد. وقتی به داخل کانال پریدم بچه‎ها مرا بغل کردند و بوسیدند، تازه فهمیده بودم که مشکل با چه ذکری حل می‎شود: «یا فاطمه الزهرا.» * درگیری تن به تن محل استقرار نیروهای ما در عملیات کربلای پنج خاکریز عصایی بود، گروهان دو بعد از گروهان سه عهده‌دار خط‌ نگهداری شده بود، تازه یک شب از آمدن ما نمی‎گذشت که عراق تک سنگینی زد، به‌طوری که دو تا از دسته‎های گروهان دو در محاصره آنها قرار گرفتند، بچه‎ها مقاومت سختی از خود نشان دادند و نگذاشتند حلقه محاصره بسته شود.  

بچه‎ها در قسمت‎هایی از خاکریز با عراقی‎ها تن به تن شدند، عراقی‎ها هر کار کردند وارد خاکریز عصایی شوند نتوانستند، یک باتلاق کوچک خاکریز عصایی را نصف می‎کرد، عراقی‎ها چون دیدند این قسمت خاکریز کوتاه و در قسمتی هم اصلاً خاکریز نداشت، تصمیم گرفتند از این نقطه به درون خاکریز عصایی نفوذ کنند و بچه‎ها را دور بزنند، ولی این حربه دشمن با مقاومت بچه‎ها در هم شکست و دشمن با به جا گذاشتن تلفات نتوانست به هدفش برسد. یکی از کسانی که موجب شد آنها به هدف‌شان نرسند، شهید خیرالله نانواکناری بود، خیرالله تا قبل از شهادتش چندین گلوله آرپی‌جی از روی دژ به‌ سمت آنها شلیک کرده بود، بچه‎ها می‎گفتند وقتی خیرالله شهید شد کسی دیگر جرأت نکرد برود بالای دژ آرپی‌جی بزند، چون گلوله مثل باران از هر سمت می‎بارید.‏ یک دسته از عراقی‎ها در حال آمدن به‌سمت ما بودند، من به آقاغلام گفتم: «بروم بالای خاکریز با آرپی‌جی آنها را بزنم؟» آقا غلام گفت: «نه! آنها تو را می‎زنن.» در همین حین نارنجکی کنارم منفجر شد و بعد از آن سوزش همراه با درد را در چشم راستم احساس کردم، وقتی دستم را بالا بردم، دستم پر از خون شد، به آقاغلام گفتم: «ترکش به چشمم خورد.» غلام مرا دلداری داد، یادم می‎آید مسعود سلامت می‎گفت: «سید قاسم! اگر با دستان خالی هم شده نمی‎گذاریم این خاکریز را که شما با خون‌تان حفظ کرده‌اید عراقی‎ها از دست ما بگیرند.» * ماست چکیده حجت‌الاسلام سعید فخرزاده می‌گوید: به ما ماموریت دادند برای کار فرهنگی توی جبهه و تهیه عکس و خبر، از تهران راه بیافتیم برویم به‌سمت منطقه عملیاتی «والفجر10» طلبه جوانی بودم، عبا و عمامه هم سرمی‎کردم، به همراه گروه وارد منطقه عملیاتی خُرمال شدیم، رودخانه‌ای نزدیک آنجا بود. جای مناسبی برای برپا کردن چادر بود تا هم تجهیزات‌مان را آنجا بگذاریم، هم از سوز سرما در امان باشیم، دوربین و تجهیزات را از دوش‌مان برداشتیم و گذاشتیم زمین، در همین لحظه، یکی دو نفر از آن طرف رودخانه سر رسیدند و شروع کردند به وارسی برگه ماموریت ما، خیال‌شان که جمع شد، گفتند: «ما از بچه‎های دیده‌بانی لشکر ویژه 25 کربلا هستیم، اگر شما بخواهید اینجا چادر نصب کنید، وضعیت استتار ما بهم می‎خورد و موقعیت ما لو می‎رود، تا عراقی‎ها متوجه نشدند، زود چادرتان را از اینجا جمع کنید و بروید جای دیگر.» افتادیم به خواهش و التماس که هر طور شده، قبول کنند آنجا بمانیم، اما جواب‌شان فقط «نه» بود و نه، ما هم دل‌مان نمی‎آمد به این راحتی‎ها، جا بزنیم و از جای دنج کنار رودخانه بیرون برویم، بالاخره اصرارمان برای ماندن جواب داد و آنها قبول کردند، به شرط آن که شب‎ها، من امام جماعت سنگرشان بشوم، اجازه بدهند کنار رودخانه بمانیم، خلاصه از فردای آن شب، کار فرهنگی ما هم شروع شد، روز به اتفاق گروه می‎رفتیم این طرف و آن طرف و شب نشده برمی‎گشتیم، چند روز گذشت، رابطه گرمی بین گروه و برو بچه‎های لشکر ویژه 25 کربلا ایجاد شد. یک شب، بچه‎های لشکر شام تهیه دیدند و اصرار که مهمان آنها باشیم، ما هم از خدا خواسته، تا اسم شام آمد، تعارف را کنار گذاشتیم و قبول کردیم، برای رسیدن لحظه شام، لحظه‌شماری می‎کردیم، بعد از چند روز ماندن در منطقه، مهمانی، آن هم از نوع شام، حسابی به دل آدم می‎چسبید. راه افتادیم، وارد چادر شدیم، هیاهوی بچه‎های توی چادر، انرژی زیادی را به من و گروه می‎داد، خلاصه تا شام آماده شود، گُل گفتیم، گل شِنُفتیم، تو جمع بچه‎ها، یکی که پرشورتر از همه‌شان بود، آمد جلو و گفت: «حاج آقا! مساله» گفتم: «بفرمایید!»

گفت: «راستش، امروز ماشین تدارکات که آمد، سطل ماست مدام توی دست‌اندازها، این ور و آن ور شد و  خلاصه هر چی ماست بود، شد دوغ، ما هم این دوغ‎ها را توی پارچه‎های تمیز ریختیم و از آن ماست چکیده درست کردیم، راستش حاج آقا! بچه‎ها می‎گویند، تا حاج آقا حکم شرعیِ خوردن ماست چکیده را نگوید، لب به ماست نمی‎زنیم، حالا هم بچه‎ها منتظر هستند، ببینند جواب شرعی این مساله چه می‎شود؟» با خودم گفتم، آخه این چه سوالی است، کجای کار مشکل شرعی دارد که این‎ها می‎خواهند از حکمش سر در بیاورند، ماستی بوده، بعد شد دوغ و حالا هم چکیده، این کجاش اشکال دارد؟ گفتم: «اشکالی نمی‎بینم، بخورید نوش جانتان!» جوان پرشور، اصرار پشت اصرار که باید با صدای رسا و کامل این جمله را تکرار کنم تا بچه‎ها قبول کنند که از ماست چکیده بخورند، گفتم: «من رضایت دارم.» تا این جمله از زبانم بیرون آمد، یک‌دفعه دیدم، چند تا ماست چکیده که از قبل توی پارچه‎های سفید ریخته شده بود، از این گوشه و آن گوشه ی چادر، آمد بیرون، جوان، ماست را خورده، نخورده گفت: «حاج‌آقا! راستش پارچه‎هایی که توش ماست چکیده است، از عمامه شماست، از شما چه پنهان، هر چی گشتیم، پارچه‌ای پیدا کنیم، نشد که نشد، توی چادر شما، چشم ما افتاد به یک ساک، یکی از این عمامه‎های زاپاس شما آنجا بود، با خودمان گفتیم، جان می‎دهد برای ماست چکیده شدن، عمامه را چهار تکه کردیم و بعد هم دوغ‎ها را ریختیم توش و حالا شد، همین ماست‎های چکیده روی سفره.» تا چشمم به عمامه پاره‌پاره‌شده خورد، با عصبانیت گفتم: «این کار شما اشکال شرعی دارد، اگر صاحبش راضی نباشد که نیست، چه جوابی می‎خواهید آن دنیا پس بدهید؟» جوان هم بی‌معطلی گفت: «حاج آقا! پس برای چی این همه اصرار کردیم که بگویید من رضایت دارم، به همین زودی فراموش کردید؟» تازه فهمیدم اصرارشان برای گفتن جمله «رضایت دارم»، چه بود. انتهای پیام/86029/ر30

94/07/13 - 07:15





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 34]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن