تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 4 فروردین 1404    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

سررسید 1404

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1869395912




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای فرار «حاتمی کیا» از بمباران هواپیمای دشمن


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
ابراهیم حاتمی کیا ماجرای فرار «حاتمی کیا» از بمباران هواپیمای دشمن

خاطره ای از کتاب «شب خاطره»؛
ماجرای فرار «حاتمی کیا» از بمباران هواپیمای دشمن
هواپیمای تک‌موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سرپل‌ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم. آنقدر فیلمبرداری را ادامه دادم که خسته شدم...



به گزارش جام نیوز، «شب خاطره» عنوان برنامه‌ و سنتی چندساله در حوزه هنری است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بیان خاطرات خود می‌پردازند. انتشارات سوره مهر اقدام به انتشار این سلسله جلسات در دو جلد کرده که در آن نام هنرمندان، شاعران و نویسندگان را هم می‌توان در کنار نام فرماندهان جنگ و سربازان آن دوران دید. نگاه به جنگ از دید و روایت یک نویسنده و یا کارگردان شاید برای آنان که جنگ را درک نکرده و تنها خاطرات شب‌های موشک‌باران را از دیگران شینده‌اند، جذابیت دیگری داشته باشد.
خاطره ذیل روایتی‌ست از ابراهیم حاتمی کیا، کارگردان سینما، درباره عملیات مرصاد که در این کتاب نقل شده است:

«مرصاد» عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطعنامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود، همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها سراسیمه از شهر و کاشانه دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمه‌گی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آنان دید. عملیات مرصاد شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت، آدم‌ها هم این طوری بودند. حتی فرمانده لشکر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود.
من تفنگ برنو را برای اولین‌بار در ابتدای جنگ دست بچه‌ها دیده بودم. از این تفنگ‌هایی که داخل ماشین جا نمی‌گرفت. بعضی حتی با ماشین ژیان آمده بودند توی خط و داخل ماشین‌ها هم پر از آدم بود. هر کس به نوعی خودش را کشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این‌طور بود که این دفتر این‌گونه بسته شود که ما دوباره یاد حال و هوای روز اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌شد. یک فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند.
افرادی بودند که برای اولین‌بار در درگیری حضور داشتند. فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم، گفت: «دوستم برای اولین‌بار آمده و شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد؟!»
عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قبول قطعنامه یک فرصت طلایی و بهانه حضور از قافله‌مانده‌ها بود. وقتی به منطقه درگیری رسیدیم هنوز در «تنگه پاتاق» منطقه «کوزران» به نوعی منافقین متوقف شده بودند و به شدت مقاومت می‌کردند. شب که شد، ما مجبور شدیم برویم به طرف باختران (کرمانشاه). شهر باختران حال خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا کرده بود. از قبل هم اعلام شده بود که شهرآلوده است و یک عده از منافقین داخل آن هستند که قیافه‌های‌شان شبیه بچه‌های ماست. حتی دوستان به من می‌گفتند که لباس خاکی را عوض کن و ریش را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه شباهت داشتیم.
وقتی در شهر راه می‌رفتیم، حس می‌کردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقین را که دستگیر کرده بودند دیدم. خودشان را از لحاظ ظاهری کاملاً شبیه ما کرده بودند و آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.
خودروی لندرور آقا مرتضی آوینی برای ما دردسر شده بود. چندبار نزدیک بود بچه‌های خودی به سوی ما شلیک کنند. فریاد می‌زدیم: «نزنید! ... ما خودی هستیم.» بعداً مجبور شدیم در و بدنه خودرو را پر کنیم از نوشته: «گروه روایت فتح.»
صبح زود که به سمت تنگه پاتاق برگشتیم ظاهراً دو ساعتی بود که مقاومت منافقین شکسته شده بود و ما از اولین گروه‌هایی بودیم که به عنوان فیلمبردار وارد می‌شدیم. عادت داشتیم برای فیلمبرداری، مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود که حتماً خط مقدمی در منطقه باید باشد. به سمت سرپل‌ذهاب رفتیم. به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ‌کس نیست. از بالای تپه شروع کردیم به فیلمبرداری نفربرهای منافقین که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند و عراق هم به شدت با توپخانه حمایت می‌کرد تا فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها را برای تحریک دیگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر بودند!
وقتی خط شکست، بیشتر جنازه‌ها زنانی بودند که به قصد تهران حرکت کرده بودند. حتی ظرف‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. چرا آدم این قدر مسخ می‌شود؟! برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه‌شدن و یکسویه‌دیدن) دچار نشویم.
از گفتنی‌های دیگر این بود که وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای دیدیم که حیرت‌آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی که همه را خشک کرده باشد، هر کس در حالتی مانده بود. عده‌ای نقش بر زمین و عده‌ای در حال پیاده‌شدن بی‌حرکت مانده بودند. عده‌ای هم اسلحه به دست و در حال یورش متوقف شده بودند. بعد فهمیدیم که هلی‌کوپترهای ارتش این جمع را متوقف کرده بودند. در محدوده یک کیلومتر، غنایم و خودروهای نو به جا مانده بود که بچه‌های لشکرها، هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودروها می‌زدند تا هنگام برگشت لشکر خودشان را صاحب غنیمت‌ها کنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشکر به اطراف یک خودرو خورده است!
یادم هست در آسمان، هواپیمای تک‌موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سرپل‌ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم. آنقدر فیلمبرداری را ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است، چیز خاصی ندارد. چون بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت داشت! اما یک مرتبه دیدم جهتش تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم، سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.
حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی و بدون جان‌پناه. هواپیما داشت جلو می‌آمد. بمب‌ها در یک خط و با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و احتمال اینکه به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم، ببینم کجا می‌توانم پناه بگیرم. جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پایین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آبراه گذاشته بودند.
شروع کردم به سمت آن پل دویدن. شاید زمان دویدنم پانزده الی بیست ثانیه بیشتر طول نکشید. ولی وقتی آغاز شد و حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد، باور کنید لحظه لحظه طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم؛ کودکی‌ام، مادرم، همسرم و حتی آینده را دیدم که قبری است و بالای سرم نشسته‌اند و ....
وقتی به خودم آمدم، به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم و دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا دربرگرفت و بعدی مقداری جلوتر از من منفجر شد. بمباران همین‌طور ادامه پیدا کرد تا اینکه هواپیما کاملاً دور شد.
شرایطی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی می‌بیند، همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر ... وقتی از جا بلند شدم، دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.
حالا وقتی به آن زمان و شرایط بعد از سال 1367 به این طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده، فکر می‌کنم می‌بینم دوران جنگ یک برکت بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در زندگی روزمره امروزی دارم.
در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام «شریعتی» شهید شد و «مصطفی دالایی» هم دو شب در اسارت منافقین بود و معجزه‌آسا جان سالم به در برد. باید یک روز ماجرای شنیدنی آن را از زبان خودش بشنویم.     تسنیم  



۱۳/۰۷/۱۳۹۴ - ۰۱:۱۵




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن