واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
وقتی هواپیماهای دشمن دل رزمندگان را شاد کرد
حسرت یک وعده غذایی خوب یا دِسِر بعد از غذا، توی دل ما افتاده بود تا این که یک روز عراقیها با هواپیماهایشان آمدند و دمار از روزگار چادر تدارکات درآوردند، تدارکاتچی گردان ما جزو مجروحان بمباران بود.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. * صدام! بزن جای دیروزی رحیم کابلی میگوید: تو جبهه معروف بود که تدارکاتیها دستتنگ هستند، یعنی جانشان در میآمد تا بخواهند چیزی به بچهها بدهند، تدارکاتچی گردان ما هم مثل همقطارهایش تا میتوانست برای ما سخت میگرفت و آنطور که باید و شاید، نمیگذاشت بچهها دل سیر غذا بخورند. حسرت یک وعده غذایی خوب یا دِسِر بعد از غذا، توی دل ما افتاده بود تا این که یک روز عراقیها با هواپیماهایشان آمدند و دمار از روزگار چادر تدارکات درآوردند، چند تا از بچهها زخمی و چند تای دیگر هم شهید شدند، تدارکاتچی گردان ما هم جزو همین مجروحهای بمباران بود، چادر تدارکات هم که نگو و نپرس! داغان شده بود، هر چی غذا و خوراکی توی چادر بود، پرت شد بیرون، بعضیها هم له و لَورده شده بود. تدارکاتچی در حالی که دست زخمیاش را بالا گرفته بود، وقتی اوضاع و احوال چادرش را بهم ریخته دید، دردش بیشتر به آسمان بلند شد، بچهها هم معطل نکردند و مثل آپاچیها ریختند توی چادر و بیرون چادر و هر چی خوراکی و چیز بهدردبخور که به چشمشان افتاد، بردند، خلاصه بمباران عراقیها آن روز نعمتی شد برای بچهها تا دلی از عزا دربیاورند.
فردای روز بمباران، تدارکاتچی آمد تا به اوضاع و احوال درهم و برهم چادر رسیدگی کند، تا چشمش به ما که دور چادر ایستاده بودیم، خورد، شروع کرد به اعتراض که چرا دیروز آن کار را کردید، خلاصه خیلی از دست بچهها عصبانی بود، بچهها خوشحال بودند از این که بالاخره توانستند عقده ماهها دستتنگی تدارکاتچی بیچاره را با خوردن غذا و خوراکیها سرش دربیاورند. یکی تو جمع بچهها دست به کار شد و برای ماجرای بمباران دیروز همان جا فیالبداهه شعری را سرود، بچهها هم بیکار ننشستند و با او همنوا شدند: «جنگ جنگ تا پیروزی؛ صدام! بزن جای دیروزی» * دردسرهای فرار علیاکبر خنکدار میگوید: روی خاکریز نشسته بودم، شهید شدن حمیدرضا رنجبر همشهری و دوست صمیمی برادرم اصغر، بدجوری حالم را گرفته بود، هِقهق گریه امانم را بریده بود، حال و روز خوبی نداشتم، توی همین اوضاع و احوال، سردرد شدیدی هم افتاده بود به جانم و ول کن هم نبود، هیچ چیز به اندازه مرخصی گرفتن و شرکت توی تشییع جنازه حمیدرضا و دور شدن از آن اوضاع غمبار، نمیتوانست حالم را عوض کند، تصمیم گرفتم، هرطورشده برگردم به شهرستان، گیر اساسی، آقا بزرگ نوروزیان «جانشین گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا» بود، شک نداشتم با مرخصیام موافقت نمیکند، جمع سهنفرهای که همیشه با هم بودیم، یعنی من، یدالله طالبی و خانقلی، افتادیم دنده لج و لجبازی که به هر قیمتی شده برگردیم شهرستان، اما حدسم درست بود، مانع سر راه ما آقابزرگ با کلی خواهش و التماس، فقط با مرخصی من موافقت کرد، عهد کردیم یا هر سه تا با هم برگردیم قائمشهر یا هیچکداممان، فکرهایمان را برای فرار از معرکه روی هم ریختیم، آن وقتها بهخاطر کمبود اسلحه، من و یدالله سهمیه اسلحه نداشتیم و فقط خانقلی بود که اسلحه تحویلش بود، برای فرار از معرکه هم که داشتن اسلحه دردسر بزرگی بود، خلاصه با کلکی که راست کردیم. خانقلی اسلحهاش را تحویل واحد داد، حالا هر سه نفر بدون اسلحه، آماده برای فرار بودیم، صبح خیلی زود، حوالی ساعت پنج نقشه فرارمان را اجرا کردیم، پا به فرار گذاشتیم، ساعت پنج را برای این انتخاب کردیم که پیش خودمان گفتیم، آقابزرگ، آن وقت صبح دارد «صد پادشاه را خواب میبیند» و متوجه فرار ما نمیشود. با کلی ترس و دلهره، خودمان را به خط «جُفیر» رساندیم، با رسیدن به جفیر، دیگر خیال هر سه ما راحت شد که از خط دور شدیم و به این راحتیها دیگر دست آقابزرگ و همراهانش به ما نمیرسد، حالا هی چشم بدوز که ماشینی، جلوی روت سبز بشود و با کلی خواهش کمی ما را آن طرفتر ببرد. از آمدن ماشین که ناامید شدیم و هم بهخاطر ترس از این که ایستادن زیاد از حد ما ممکن است، آقابزرگ و بچههای گردان را به اینجا بکشاند، مجبور شدیم با پای پیاده، راه جاده را پیش بگیریم، هر چند وقت یکبار سر و صدای موتورگازی که به گوش میرسید، بیهیچ معطلی میرفتیم پشت تپههای آنجا و خودمان را مخفی میکردیم.
خلاصه بعد از کلی پیادهروی، یک تویوتایی آمد و سوارش شدیم، نزدیک شده بودیم به دژبانی، باید برگه مجوز خروج را به آنها نشان میدادیم وگرنه امکان نداشت اجازه بدهند، حتی یک قدم از قدم برداریم، فقط یک نفرمان برگه داشت، 500 متر مانده به دژبانی، از تویوتا پیاده شدیم و زدیم به دل یک راه فرعی کنار جاده، باز هم دردسرهای پیادهروی شروع شد. بعد از کمی پیادهروی توی مسیر میانبُر، دوباره افتادیم توی جاده اصلی، جلوتر از دژبانی، درطول راه، باز هم سر و صدای موتورها مجبورمان میکرد که دور از چشم موتورسوارها، یک جایی همان جاها مخفی بشویم، به هر جانکندنی، سوار یک ماشین توراهی شدیم و به ایستگاه معروف «حسینیه» رسیدیم، بعد از آن هم به اهواز، دیگر خیال همه ما از آقابزرگ و دار و دستهاش راحت شد، بیهیچ فوت وقتی، رفتیم به ایستگاه قطار اهواز تا بلیط برای رفتن به تهران تهیه کنیم، نداشتن برگه «امریه» اینجا هم کار دست ما داد و بلیطی به ما ندادند، با کلی دردسر و البته کلک، با همدستی یدالله و خانقلی، یواشکی خودمان را چپاندیم داخل قطار، بهخاطر نداشتن بلیط، نمیشد به همین زودی توی کوپه قطار رفت. حالا حالاها بهترین جا همان راهروی قطار بود، هر وقت سر و کله مامور قطار پیدا میشد، طبق نقشه قبلی، داخل دستشویی مخفی میشدیم، یکی، دو مرتبهای این کار را کردیم، اما بالاخره مامور قطار، زرنگیاش به ما چربید و دست ما پیشش رو شد، خانقلی که برگه داشت، مشکلی براش پیش نیامد، اما من و یدالله، هر کدام، نفری 90 تومان جریمه شدیم، آنوقتها این مقدار، پول کمی نبود، جیبمان که خالی شد هیچی، تازه مجبور بودیم سر پا تا تهران، توی سالن قطار بایستیم، از بس که ایستاده بودیم، زانوهایمان درد گرفته بود، اولینبار بود که سوار قطار میشدم، برای همین هیجان سوار شدن قطار، درد زانوهام را کم کرده بود. هر چی گرمای جنوب بود، خودش را بهزور چپانده بود توی راهروی قطار و مدام خودش را میچسباند به سر و روی ما، مجبور شدیم پنجره قطار را پایین بکشیم تا باد خنک به سرمان بخورد، در همین حین از بالا هرچند وقت یکبار، چیزی مثل آب، سرریز میشد بهصورتمان، تعجب کردیم، هیچ نشانهای از باران توی هوای داغ جنوب نبود، پیش خودمان گفتیم، لابد از رادیاتور قطار است، سعی میکردیم تلقین کنیم، آنقدرها هم مسأله بزرگ نیست که بخواهد ما را اذیت کند، مهم این است که داریم میرویم تهران و از آنجا هم به قائمشهر، 10 دقیقهای گذشت، آب کمیسفتتر و لزجتر از قبل شده بود، انگار چیزی شبیه کِرِم، داشت از آن بالا میریخت بهصورتمان، چسبندگی مایع لزج، آنقدر زیاد شده بود که دیگر چشم چشم را نمیدید. مایع همه پهنای صورت ما را گرفته بود، هاج و واج مانده بودیم، بعد این همه بدبختی، این دیگر چه بلایی است؟ رو به آقایی که کمی آن طرفتر داشت ما را با خنده میپایید، گفتم: «آقا! این چیه که دارد از آن بالا میریزد سر ما؟» سوالم تمام نشده، آن آقا زد زیر خنده و گفت: «واقعاً شما نمیدانید که این آب، آب دستشویی قطار است؟!» تا عبارت «آب دستشویی» آمد سر زبانش، حال هر سه مان بههم خورد، تازه فهمیده بودیم، توی این مدت، ادرار مسافرها بود که از خروجی توالت قطار، راه باز کرده بود و هیچ جایی هم بهتر از سر و صورت ما پیدا نکرده بود. بعد از این که متوجه ماجرا شدیم، با آن آقا زدیم زیر خنده؛ خنده برای بدبختیهایی که نمیخواست به این راحتیها دست از سر ما بردارد. انتهای پیام/86029/ش40
94/07/10 - 17:29
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]