واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: دستم به ضريح نرسيده، امام رضا(ع) شفايم داد
علي الهي از جانبازان 70 درصد كشورمان از شهر بابلسر است كه خاطرات زيبايي از دوران دفاع مقدس دارد.
نویسنده : زينب محمودي عالمي
او كه قدرت تكلم و همچنين بخشي از حافظهاش را مديون عنايت امام رضا(ع) است، در گفتوگو با «جوان» از روزهاي حضور در جبهههاي جنگ و خاطرات جانبازياش ميگويد. گويا اولين باري كه به جبهه رفتيد، سن كمي داشتيد. من در سن 14سالگي به عنوان داوطلب بسيجي به جبهه رفتم. البته اعزامم نميكردند و مجبور شدم فتوكپي شناسنامهام را دستكاري كنم. براي اين كار يك پَِر پرتقال را به عكاسي بردم و به محض فتوكپي كردن، تا جوهر خشك نشده با پرتقال عدد سنم را پاك كردم و سنم را بالاتر بردم. در كل پنج بار به جبهه اعزام شدم، بار اول غرب منطقه دزلي- پاسگاه كهاله ارومانات، دومين بار به جنوب همراه با لشكر اصفهان و دو بار ديگر با لشكر 25 كربلا و گردان مسلم بن عقيل كه فرمانده ما شهيد خداداد بود. بار آخر كه گردان اماممحمدباقر (ع) كه فرمانده شهيد بلواسي و شهيد خنكدار و سردار صحرايي بود. با آن سن و سال كم از خطرات درون جبههها نميترسيديد؟ راستش چرا گاهي ميشد كه بترسيم. مربوط به سن و سال هم نبود. ترس احساسي است كه همه دارند. مثلاً موقع نگهباني از ترس سر بريدن كوملهها حواسمان جمعتربود چون از قبل به ما سفارش كرده بودند. در آن سن و سال كم اسلحه ژ3 را به سختي بلند ميكرديم چون اسلحه كلاش بيقنداق مخصوص فرمانده بود، سه ماه و 15 روز در كردستان مانديم و در تنهايي راز و نياز با خدا در كوهها را تجربه كردم. گــويا در مـورد يــكي از مجروحيتهايتان در كتاب «بلوا» مطالبي نوشته شده است؟ اين ماجرا مربوط به زماني است كه ما در هور خط داشتيم. شبهاي هورالعظيم خيلي پشه داشت هر موقع نماز ميخوانديم بعدش پماد ضد پشه ميزديم كه پاك كردنش مكافات بود. فرمانده ما خودش در خشكي ناظر كار ما بود و دستورات را از آنجا به ما ميداد. يك روز وقتي ديدم قايق نميآيد، بيرون آمدم. بالاي كيسه سنگر بود كه يك دفعه روي خاكها غلتيدم. با انفجار گلوله دشمن، يك تركش بزرگ به سرم خورده بود. ايوب الهي از دوستانم شهيد شده بود كه از داخل آب خارجش كردند. دو نفر ديگر هم زخمي شدند كه خودشان از آب بيرون آمدند. فرماندهمان هم مجروح شده بود. ما چهار نفر پلاك شناسايي نداشتيم وقتي كه تركش خوردم همان اول تكلمم قطع شد و مرا با قايق به پشت جبهه منتقل كردند. راننده قايق بعد از جنگ كتابي تحت عنوان بلوا نوشت كه روايت مرا نيز در كتابش آورده است. چون اسم مرا نميدانستند به پشت جبهه منتقلم كردند. در بيمارستان اهواز مداواي اوليه برايم انجام دادند. همه ميگفتند او كيست! چون نميتوانستم حرف بزنم مرا به مشهد اعزام كردند، سرم را جراحي كردند و در اتاقم بالاي سرم نوشتند مجروح جنگي. بعد از به هوش آمدن نه قدرت تكلم داشتم و نه هوش و حواس درست و حسابي. پس چطور شناسايي شديد؟ بعد از هشت روز كه همچنان شناسايي نشده بودم و از طرف ديگر پدر و مادر مرحومم خيلي دنبال من گشتند، مسئولان بيمارستان بنياد شهيد را خبر كردند و نمايندهاي از آنجا به سراغم آمد، هر طوري بود اسمم را فهميدند. ولي دو روز دنبال اسم خانوادگيام بود. دنبال اسم پدرم رفتند بعد از يك روز اسم پدرم را نيز درآوردند و اينكه از كجا اعزام شدم را از من پرسيدند و من گفتم از آمل، در حالي كه از بابلسر اعزام شده بودم! به هرحال آنها با سپاه آمل تماس گرفته بودند كه ما اينجا مجروحي به نام علي فرزند حسن داريم. سپاه آمل هم ابراز بياطلاعي كرده بود اما بنياد تعاون آمل كه به سپاه بابلسر رفته بودند، پدرم را آنجا ميبينند و ميگويند به اسم علي يك مجروح در مشهد وجود دارد. پدر و مادر مرحومم و بستگان به بيمارستان آمدند از آنجا كه سرم بسته و قيافهام تغيير كرده بود عمويم آمد اتاق ولي مرا نشناخت. من ميديدم همه آشنايان تكتك ميروند. گفتم خيالاتي شدم. با دست اشاره كردم. مريض بغلدستي من به يكي از بستگان گفت گويا اين بنده خدا با شما كار دارد. بستگانم برگشتند و كمي بعد مرا شناختند. همين الان هم كه به ياد آن روز ميافتم موهاي تنم سيخ ميشود و گريهام ميگيرد، آن روز خيلي گريه كرديم و خوشحال شدم براي اينكه شناسايي شدم حتي پرسنل بيمارستان خوشحال شدند. طرف راست بدنم اصلاً حس نداشت مرا با هواپيما از مشهد به تهران منتقل كردند. دو يا سه روز مرا فيزيوتراپي كردند. بدن من هيچ عكسالعملي نشان نداد. يك پنجشنبه غروب مردم تهران براي ملاقات جانبازان و دعاي كميل آمدند. دعاي آنها مرا منقلب كرد، شب خوابيدم و صبح بيدار شدم انگار معجزه شده بود. دكتر گفت پاي من نسبتاً خوب شده و با عصا ميتوانم راه بروم و از آن طرف پدرم كه خانه بود همان روز به تهران آمد. قضيه را به پدر گفتند پدرم از شوق از دست تا كف پايم را بوسيد. ماجراي شفايتان توسط امام رضا(ع) چه بود؟ بعد از بهبودي نسبي همچنان مشكل حافظه و تكلم داشتم. از تهران به طرف بابلسر حركت كرديم. تا چند روز بعد همچنان مشكل حافظه داشتم. حتي اذكار نماز را فراموش ميكردم. فقط اداي نماز خواندن درميآوردم. در بيمارستان هم كه بودم مثلاً آبميوه ميخواستم در كاغذ مينوشتم آب، پرستارها ميرفتند آب ميآوردند ولي دلم آبميوه ميخواست. مردم روستايمان «از باران» خيلي محبت ميكردند. هر روز به خانه ما ميآمدند. بعد از چند روز براي مداوا باز به مشهد رفتيم. بعد از رفتن پيش پزشك، پدرم مرا به حرم برد. قبل از اين كلاً حرف نميزدم وقتي به حرم رفتيم بعد از سلام به بقعه امام رضا (ع)، در حالي كه هنوز دستم به ضريح نرسيده بود، پدرم يك زيارتنامه دستم داد و گفت بخوان. با اشاره گفتم نميتوانم. خودش را يك گوشهاي پنهان كرد. زيارتنامه را باز كردم يك دفعه ديدم دارم ميخوانم. انگار معجزه شده بود، از فرط خوشحالي پدر و مادرم را صدا زدم. صدايم را كه شنيدند خيلي خوشحال شدند. به زائران داخل حرم امام رضا (ع) نگفتم. اگر ميگفتيم لباسهايم را پاره ميكردند، قبل از رفتن به مشهد دو تا حرف را بلد بودم اولين حرف آب و دومين كلمه عمه. بعد از زيارت امام رضا (ع) نسبتاً خوب شدم و الان گاهي اوقات لكنتزبان و فراموشي به سراغ ميآيد نه اينكه آلزايمر داشته باشم. ولي همچنان اثرات مجروحيت تا حدي باقي مانده است. با مجروحيتهايتان چه ميكنيد، دغدغهتان به عنوان يك جانباز چيست؟ من چند بار به جبهه رفتم و دو بار تسويه حساب كردم. از ناحيه دست و پاي راست مجروح هستم و از نظر تكلم گاهي اوقات مخصوصاً موقع عصبانيت و خنده نميدانم چه ميگويم. يك تركش يادگاري در سرم جا خوش كرده است و موقع سردي و عصبانيت مرا اذيت ميكند. ما براي خدمت به اسلام و دستور امام راحل و مملكت اسلاميمان جانمان را به خطر انداختيم. اگر براي اينها نبود سختيها را نميتوانستيم تحمل كنيم. خدا ميداند كه بنده اصلاً بر اثر جراحات جنگ ناراحت نيستم. افتخار ميكنم رهبر عزيز ما جانباز است. سال 75 يكي از مسئولان بنياد ساري گفت به بنياد نياييد وظيفه ماست كه هر ماه به خانه شما بياييم ولي برعكس شد و كسي سراغي از ما نميگيرد. همسرم مثل يك پروانه به دورم ميگردد اما مسئولان در سال يك بار آن هم روز جانباز به ما سر ميزنند. گله از سر نزدن به ما نيست. منتها برخي از مسئولان روي صندلي نشستهاند و فقط حقوق ميگيرند. چند سال پيش بنده رفتم بنياد به من گفتند زيارتت قبول، پرسيدم براي چه زيارت قبول ميگوييد؟ گفتند اسم شما در سفر زيارتي مشهد بود! من مشهد نرفته بودم ولي اسمم رفته بود! ببينيد با اسم ماها چهها كه نميكنند! اينهاست كه دل ما را ميسوزاند.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۶:۳۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]