تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ياد خدا عقل را آرامش مى دهد، دل را روشن مى كند و رحمت او را فرود مى آورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826453091




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگارشاعر : صائب تبريزي سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس استبيد مجنونيم در بستانسراي روزگارامشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمامبا رفيقان موافق، سفر دور خوش استنيست باز آمدن از فکر و خيال تو مراهر که برداشته بار از دگران در پيش استپيشي قافله‌ي ما به سبکباري نيستز کوه سر زدن آفتاب نزديک استز خم طلوع سهيل شراب نزديک استزمين ميکده‌ي ما به آب نزديک استبه هر چه دست زني، مي‌توان خمار شکستدست خورشيد به دامان سحر نزديک استناله‌ي سوخته جانان به اثر نزديک استورنه دريا به من تشنه جگر نزديک استکار آتش کند آبي که به تلخي بخشندتا جغد بود ساکن ويرانه، بزرگ استدر پايه‌ي خود، هيچ کسي خرد نباشدسنگ بر شيشه‌ي من، شيشه زدن بر سنگ استبس که با سنگ ز سختي دل من يکرنگ استروي دل را جانب محراب کردن مشکل استحفظ صورت مي‌توان کردن به ظاهر در نمازاين زمين خشک را سيراب کردن مشکل استمست نتوان کرد زاهد را به صد جام شرابزندگاني را به خود هموار کردن مشکل استمي‌توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ راخواب پاي خفته را تعبير کردن مشکل استگفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيستدست در آغوش با تصوير کردن مشکل استبا خيال خشک تا کي سر به يک بالين نهم ؟جلوه گاه يار را بي يار ديدن مشکل استنيست از مستي، زنم گر شيشه‌ي خالي به سنگطفلان چه شناسند که ديوانه کدام استگر چاک گريبان ننکند راهنماييسيلاب نپرسد که در خانه کدام استعشق از ره تکليف به دل پا نگذارداز قفس مرغ به هر جا که رود بستان استنيست پرواي عدم دلزده‌ي هستي رااگر به هر دو جهان مي‌دهند، ارزان استپياله‌اي که ترا وارهاند از هستيحرف خواب آلودگان است اين که شب آبستن استاز شب بخت سياهم صبح اميدي نزادهر که بر پاي هوس تيشه زند کوهکن استجوي شير از جگل سنگ بريدن سهل استزين سبب در خانه‌ي زنجير دايم شيون استناله‌ي مظلوم در ظالم سرايت مي‌کنداستاده است شمع و همان گرم رفتن استروشندلان هميشه سفر در وطن کننداز چراغ ديگران غمخانه‌ي من روشن استمي‌شوم من داغ، هر کس را که مي‌سوزد فلکهشيار در ميانه‌ي مستان نشستن استکفاره‌ي شراب خوريهاي بي حسابموي سفيد رشته به انگشت بستن استغافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوشمحنت آبادي که عيدش در بدر گرديدن استدر محرم تا چه خونها در دل مردم کندبي سرانجامي من خانه نگهدار من استسيل درمانده‌ي کوتاهي ديوار من استمن خراب توام و چشم تو بيمار من استدوستان آينه‌ي صورت احوال همندبيم رسوايي نباشد نامه‌ي ننوشته راساده لوحان جنون از بيم محشر فارغندبرده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته راشد ره خوابيده بيدار و همان آسوده‌اندمي‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته رازود گردد چهره‌ي بي‌شرم، پامال نگاهکو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟عالم از افسردگان يک چشم خواب آلود شددفتر مساز اين ورق باد برده رامشمر ز عمر خود نفس ناشمرده رادر دست خويش نيست عنان، آب برده رابپذير عذر باده‌کشان را، که همچو موجکي نصيحت مي‌دهد تسکين، دل آزرده رامي‌کند باد مخالف، شور دريا را زيادخاک زندان بود از چرخ فرود آمده راگريه بسيار بود، نو به وجود آمده راخس و خاشاک به درياي وجود آمده راساحلي نيست بجز دامن صحراي عدمپرواي باد نيست چراغ نشانده راعيدست مرگ، دست به هستي فشانده رادر گريبان تا به کي ريزم گل ناچيده را؟چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟معشوق در کنار بود پاک ديده راشبنم ز باغبان نکشد منت وصالگريه‌ي طفلان نمي‌سوزد دل گهواره راآسمان آسوده است از بيقراري‌هاي ماچون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه راشايد به جوي رفته کند آب بازگشتبر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه راچون آمدي به کوي خرابات بي‌طلببرد با خود ميهمان من چراغ خانه راشد جهان در چشم من از رفتن جانان سياهکج بنا کردند از اول، قبله‌ي اين خانه راميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيستچون نگه دارم من از نه آسيا يک دانه راآسمانها در شکست من کمرها بسته‌اندعشق در يک پله دارد کعبه و بتخانه راعقل ميزان تفاوت در ميان مي‌آوردسيل يک مهمان ناخوانده است اين ويرانه رااز خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟شمع در شبها به دست آرد دل پروانه رارحم کن بر ما سيه بختان، که با آن سرکشيپيش مردم شمع در بر مي‌کشد پروانه راحسن و عشق پاک را شرم و حيا در کار نيستپاک نتوان کرد با دامان تر آيينه راکم نشد از گريه اندوهي که در دل داشتمچون غنچه‌ي نشکفته نسيم سحري رادرياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبحز پيش چشم من بردار اين ميناي خالي راخمارآلوده‌ي يوسف به پيراهن نمي‌سازدچو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالي رامه نو مي‌نمايد گوشه‌ي ابرو، تو هم ساقيخواب آشفته بود مردم زنداني راجان محال است که در جسم بود فارغبالچو گل در دست خود داريم نقد زندگاني رابه اميدي که چون باد بهار از در درون آييبه تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني راحيات جاودان بي‌دوستان مرگي است پابرجانگردد قد خم مانع، شتاب زندگاني راغنان سيل را هرگز شکست پل نمي‌گيردکه در فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي راشود آسان دل از جان برگرفتن در کهنساليکه گفت اي غنچه‌ي غافل، دهن پيش صبا بگشا؟سزاي توست چون گل گريه‌ي تلخ پشيمانيمهياي گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشاشکايت نامه‌ي ما سنگ را در گريه مي‌آردبه حق خنده‌ي گل کز جبين گره بگشا!ميان اگر نکني باز، اختيار از توستاين واي اگر سپهر رود بر مراد مابا نامرادي از همه کس زخم مي‌خوريمدر دست دشمن است سلاح نبرد مادر رزمگه، برهنه چو شمشير مي‌رويمترجيع بند ناله بود، بند بند ماتا دور ازان لب شکرين همچو ني شديملاله‌ها بي‌داغ مي‌رويند از کهسار ماشيوه‌ي ما سخت جانان نيست اظهار ملالبر مراد دگران سير کند اختر ماگريه بر حال کسان بيشتر از خود داريمآسايش منزل نبود در سفر مايارب، که دعا کرد که چون قافله‌ي موجخاک سر بالا نيارد کرد از تقصير مامادر از فرزند ناهموار خجلت مي‌کشدسر پيش فکندن، ثمر پيشرس ماهمطالع بيديم درين باغ، که باشدروح مجنون است مي‌آيد به استقبال ماگردبادي را که مي‌بيني درين دامان دشتآنجاکه تويي، در چه حساب است دل مااينجاکه منم، قيمت دل هر دو جهان استدل را به آن بلاي خدا داده‌ايم ماهر چند از بلاي خدا مي‌رمند خلقاين گرد را به باد فنا داده‌ايم ماهستي ز ما مجوي، که در اولين نفسترک قدح ز بيم عسس کرده‌ايم ماچون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟چون رشته‌هاي شمع به هم زنده‌ايم ماروشن شود چراغ دل ما ز يکديگرعمري است بر اميد عدم زنده‌ايم مابار گران، سبک به اميد فکندن استاز هواداران پابرجاي اين آبيم ماچون حباب از يکدلان باده نابيم ماماهيان بي‌زبان عالم آبيم مابر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبارورنه با موي ميان يار همتابيم مانارساييهاي طالع مانع است از اتحاددر سواد آفرينش، چشم بيماريم ما؟هيچ کس را دل نمي‌سوزد به درد ما، مگرديده‌اي از دامن گل پاکتر داريم مابلبلان در راه ما بيهوده مي‌ريزند خارهرچه با ما مي‌کند پيري، سزاواريم ماآنچه ما از دلسياهي با جواني کرده‌ايمشيشه‌ي ناموس عالم در بغل داريم ماهر که پا کج مي‌گذارد، ما دل خود مي‌خوريمچون مه کنعان عزيزي در سفر داريم مااز غبار کاروان چون چشم برداريم ما؟طالع برگشته‌ي نقش نگين داريم ماصاحب نامند از ما عالم و ما تيره‌روزشمع از خاکستر پروانه مي‌ريزيم مانيست در طينت جدايي عاشق و معشوق رامستي دنباله دار چشم خوبانيم مااز شبيخون خمار صبحدم آسوده‌ايمتشنه‌ي بويي ازان سيب زنخدانيم ماچشم ما چون زاهدان بر ميوه‌ي فردوس نيستدر تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم مااز حجاب عشق نتوانيم بالا کرد سرهر که شد ديوانه، چون زنجير همپاييم مابا رفيقان موافق، بند و زندان گلشن استخوشه بندد دانه‌ي زنجير در زندان مافيض ما ديوانگان کم نيست از ابر بهارميزبان ماست هر کس مي‌شود مهمان مارزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيببرنخيزد ناله از زنجير در زندان مادر گرفتاري ز بس ثابت‌قدم افتاده‌ايمبر شاخ گل گران نبود آشيان مااز بال و پر غبار تمنا فشانده‌ايمشد تازيانه‌ي حرص، قد خميده‌ي ماگفتيم وقت پيري، در گوشه‌اي نشينيمهر جا که پاگذاري، فرش است ديده‌ي ماهرچند ديده‌ها را، ناديده مي‌شماريکاش در پاي خم مي‌شکند شيشه‌ي ماخوش بود در قدم صافدلان جان دادنچون فاصله‌ي بيت بود فاصله‌ي ماما از تو جداييم به صورت، نه به معنيدل صد پاره بود سبحه‌ي صد دانه‌ي مامهره‌ي گل، پي بازيچه‌ي اطفال خوش استآب بر دست سبو، گريه‌ي مستانه ماروزگاري است که در دير مغان مي‌ريزدشمع کافوري مهتاب به ويرانه‌ي ماتيره روزيم، ولي شب همه شب مي‌سوزدنفس چگونه بر آرد چراغ هستي ما؟نسيم صبح فنا تيغ بر کف استاده استتا شب مرگ به آخر نرسد بازي ماپيري و طفل‌مزاجي به هم آميخته‌ايماي نسيم عافيت، شبگير کن از کوي ماغنچه‌ي دلگير ما را برگ شکرخند نيستهزار مرحله دارد شکسته‌پايي ماتو پا به دامن منزل بکش که تا دامنکرد در ايام بخت ما، قضاي خوابهادولت بيدار اگر يک چند بيخوابي کشيدکه چون خورشيد طالع شد، نهان گردند کوکبهامرا از قيد مذهبها برون آورد عشق اوهنوز مي‌پرد از شوق، چشم کوکبهابه يک کرشمه که در کار آسمان کرديخواب يک خواب است و باشد مختلف تعبيرهاگفتگوي کفر و دين آخر به يک جا مي‌کشدتاج شاهان، مهره‌ي بازيچه‌ي تقديرهابر کلاه خود حباب‌آسا چه مي‌لرزي، که شدبيمار شد طفل يتيم، از اختلاف شيرهاتا کرد ترک مي دلم، يک شربت آب خوش نخورداگر مي‌داشت آوازي، شکست شيشه‌ي دلهانمي‌بود اينقدر خواب غرور دلبران سنگينکه بلبلان همه مستند و باغبان تنهادلم به پاکي دامان غنچه مي‌لرزدتا کي دگر به هم رسد اين تخته‌پاره‌هاصحبت غنيمت است به هم چون رسيده‌ايمزين سبب طفلان جدل دارند با ديوانه‌هانيست صائب ملک تنگ بي‌غمي جاي دو شاهچه طرف بست ندانم ز پوچ‌گوييها؟جز اين که داد سر خويش را به باد حبابکه شد سياه رخ کاغذ از دوروييهاچو فرد آينه با کاينات يکرو باشفزود غفلت من از سفيدموييهاچنان که شير کند خواب طفل را شيرينگنج خواهد خواست جاي باج ازين ملک خرابايمني جستم ز ويراني، ندانستم که چرخپوشيده است پست و بلند زمين در آبشاه و گدا به ديده‌ي دريادلان يکي استشکست شيشه من بي‌صداست همچو حبابنمي‌خلد به دلي ناله‌ي شکايت مندر درون خانه‌اش ماه است و بيرون آفتاباز رخت آيينه را خوش دولتي رو داده استپياله را قدح شير مي‌کند مهتاببهشت بر مژه تصوير مي‌کند مهتابپياله گير که شبگير مي‌کند مهتابفروغ صحبت روشندلان غنيمت دانما صلح مي‌کنيم به يک سرمه دان شراب !از چشم نيم‌مست تو با يک جهان شراباي واي اگر قدم ننهد در ميان شرابمن در حجاب عشقم و او در نقاب شرممباد آب حياتت دهد به جاي شراب !به احتياط ز دست خضر پياله بگيرز سنگلاخ فغان ساز مي‌کند سيلاببود ز وضع جهان هايهاي گريه‌ي منکه در محيط، کمر باز مي‌کند سيلابمجوي در سفر بيخودي مقام از منکه در خرابي من ناز مي‌کند سيلابمن آن شکسته بنايم درين خراب آبادگردني کج مي‌کني، باري مي از مينا طلبآبرو در پيش ساغر ريختن دون‌همتي استآرزوي هر دو عالم را ازو يکجا طلباهل همت را مکرر دردسر دادن خطاستقرضي به رسم تجربه از دوستان طلبمعيار دوستان دغل، روز حاجت استهر که يک دل را نوازش کرد، عالم را نواختخاکيان پاک طينت، دانه‌ي يک سبحه‌انداز يک سخن سرد، دل ناز توان سوختواسوختگي شيوه‌ي ما نيست، و گرنهمشت خوني مي‌توانستم به پاي دار ريختخودنمايي نيست کار خاکساران، ور نه منتا به لب بردن، تمام اين ساغر سرشار ريختبس که گشتم مضطرب از لطف بي‌اندازه‌اشذکرش به خير باد که تسبيح من گسيخت !صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بوددامن از هر چه کشيدم به گريبان آويختدست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويختکوهم از پاي گرانخواب به دامان آويختگفتم از وادي غفلت قدمي بردارماي مقيمان چمن، رخنه‌ي ديوار کجاست ؟ذوق نظاره‌ي گل در نگه پنهان استچندان که مي‌برند به خاک، آرزو به جاستدخل جهان سفله نگردد به خرج کممشت خار و خسي از سيل به ويرانه به جاستخار خاري به دل از عمر سبکرو مانده استهر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !شب که صحبت به حديث سر زلف تو گذشتهر سپندي که درين انجمن از جا برخاستکرد تسليم به من مسند بيتابي راکه عجب ابر تري باز ز دريا برخاست !برسان زود به من کشتي مي را ساقيغنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاسترفتن از عالم پر شور به از آمدن استکه هوش از سر من آستين‌فشان برخاستکدام راه زد اين مطرب سبک مضراب ؟آيينه صاف چون شد، آيينه ساز پيداستدر چشم پاکبازان، آن دلنواز پيداستهر چيز از تو گم شد، وقت نماز پيداستغير از خدا که هرگز، در فکر او نبوديصفاي هر چمن از روي باغبان پيداستعتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداستازين چه سود که ديوار گلستان پيداست ؟مرا که خرمن گل در کنار مي‌بايدوحشت سرو ز برچيدن دامان پيداستدل آزاده درين باغ اقامت نکندچه زني مهر بر آن نامه که مضمون پيداست ؟به خموشي نشود راز محبت مستوردر شکر خواب بهارست خزاني که تراستبي طراوت نشود سرو جواني که تراستسر دارست بسامانتر ازين سر که مراستحرف حق گرچه بلندست زمن چون منصورچه کند سيل به ديوار خرابي که مراست ؟هر که افتاد، ز افتادگي ايمن گرددپيش رحمت چه بود گرد گناهي که مراست ؟بحر، روشنگر آيينه‌ي سيلاب بودامروز خشت ميکده‌ها از کتاب ماست !از بس کتاب در گرو باده کرده‌ايمخال بياض گردن او انتخاب ماستيک نقطه انتخاب نکرده است هيچ کسافشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماستدر ظاهر اگر شهپر پرواز نداريمابريم که روشنگر ما در جگر ماستروشن شود از ريختن اشک، دل مامژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماستاحوال خود به گريه ادا مي‌کنيم ماآوارگي چو ريگ روان همعنان ماستتنها نه‌ايم در ره دور و دراز عشقشبي که صبح ندارد سياه مستي ماستپرستشي که مدام است، مي پرستي ماستکارم هميشه در گره از استخاره هاستتا داده‌ام عنان توکل ز دست خويشغافل که ناخدا هم ازين تخته پاره‌هاستنادان دلش خوش است به تدبير ناخدابناي زندگي خضر نيز بر آب استهمين نه خانه‌ي ما در گذار سيلاب استبه چشم نرم تو بيدرد، پرده‌ي خواب استاگر چه موي سفيدست صبح آگاهيديوانه‌ي ما را چه غم از روز حساب است ؟دارد خط پاکي به کف از ساده‌دليهاگر زندگي خضر بود، نقش بر آب استدر عالم فاني که بقا پا به رکاب استبيداري اين طايفه خميازه‌ي خواب استاز مردم دنيا طمع هوش مداريدبي منت و بي فاصله بخشند، جواب است !چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائلدر چارسوي دهر، دلم طفل مکتب استدر دست ديگران بود آزاد کردنمدر بساط من، همين خواب گران غفلت استاز بهار نوجواني آنچه برجا مانده استيعقوب را به ديده‌ي بينا چه حاجت است ؟چشم از براي روي عزيزان بود به کارکه غير عالم آب آنچه هست بر بادستمرا ز پير خرابات نکته‌اي يادستخطا ز صبح ازل، رزق آدميزادستگنه به ارث رسيده است از پدر ما راواي بر خضر که زنداني عمر ابدستما ازين هستي ده روزه به جان آمده‌ايمبيگناهي که سزاوار به حبس ابدست !نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبانکه مادر و پدر غم، وجود فرزندستز سادگي است به فرزند هر که خرسندستهمان دل است که فارغ ز خويش و پيوندستدل درستي اگر هست آفرينش رااگر زيادتيي هست، حسرتي چندستبه زير خاک غني را به مردم درويششب در نظر مردم بيدار، بلندستغافل کند از کوتهي عمر شکايتيک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودستاين هستي باطل چو شرر محض نمودستميناي تهي بي خبر از ذوق سجودستکيفيت طاعت مطلب از سر هشيارصبح نزديک است، در فکر شب تار خودستگريه شمع از براي ماتم پروانه نيستچون باز چشم بسته شکارم دل خودستاز شرم نيست بال و پر جستجو مراکه همچو خضر گرفتار عمر جاويدستخبر ز تلخي آب بقا کسي داردروز آزادي طفلان به معلم بارستترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارستکه در شکنجه بود هر کشي که هشيارستجهان به مجلس مستان بي خرد ماندکه هوس در دل مرغان قفس بسيارستدل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلبسينه‌ي گرم مرا حق نفس بسيارستبر جگر سوختگاني که درين انجمننداميد ما به نماز نکرده بيشترستحضور خاطر اگر در نماز معتبرستحضور خاطر عاشق هنوز در سفرستشرر به آتش و شبنم به بوستان برگشتخوردنش خون دل و ماندن او دردسرستآنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقيهر قطره عرق به نگهبان برابرسترخساره‌ي ترا به نقاب احتياج نيستبيداريم به خواب پريشان برابرستغمنامه‌ي حيات مرا نيست پشت و رويهر که از بيخبران است خبردارترستهر که مست است درين ميکده هشيارترستکه ز شبنم، عرق شرم تو بيدارترستاز گل روي تو، غافل که تواند گل چيد؟آن رسد زود به منزل که گرانبارترستبار بردار ز دلها که درين راه درازسوختن از عرض مطلب پيش ما آسانترستدر طلب، ما بي زبانان امت پروانه‌ايمپاي به خواب رفته درين ره روانترستحيرت مرا ز همسفران پيشتر فکنداز کار هر که دست کشد کاردانترستدر کارخانه‌اي که ندانند قدر کارعمر را در موسم پيري شتاب ديگرستآب در پستي عنان خويش نتواند گرفتچندان که شد نگه به نگه آشنا بس استاظهار عشق را به زبان احتياج نيست
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 778]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن