واضح آرشیو وب فارسی:هوران: روز سوم، بعد از نماز صبح، خیلی زود عازم خرمشهر شدیم. وقتی حرکت کردیم، توی دلم گفتم انگار به راه بدون بازگشتی می رویم. حال غریبی داشتم؛ حالی که در چهرة همه هم رزمانم می دیدم. ثانیه ها سمج شده بودند و سخت می گذشتند. دلم می خواست هرچه زودتر آخر کار را بدانم. چشم که به هم زدیم، خط اول بودیم. فرمانده گفت: قبل از تحویل خط، دو، سه نفر باید بروند خط و موقعیت را بررسی کنند. شرایط منطقه، نقطه های کمین، سنگرها، استعداد دشمن، فاصله با دشمن، فاصله کمین ما با کمین عراقی ها، میدان مین، نوع مین هایی که کار گذاشته شده، مهندسی نامنظم، سیم خاردارها، کانال ها، راه های گریز، دشت، خاک ریزها، آبراه و نقطه های کور؛ خلاصه یک گزارش کامل تهیه کنید و زود برگردید. فرمانده گروهان چند نفر از بچه ها از جمله قنبر کریم آبادی، «رضا خوارزم» که قد بلندی داشت و معلم بود و اهل سرخنکلاته گرگان و سه نفر دیگر از بچه های قدیمی و آشنا به منطقه را طبق دستوراتی که داده بود، فرستاد تا همه جوانب را در نظر بگیرند. یک بی سیمچی هم هم راه شان فرستاد تا لحظه به لحظه با فرماندهی تماس داشته باشند. گردان حمزه سیدالشهدای لشکر 25 کربلا با بچه های لشکر امام حسین الحاق شده و در جایی که ما قرار بود جایگزین بشویم، مستقر شده بودند. قرار بود گروه شناسایی موقعیت را بررسی کنند و خط را از آن ها تحویل بگیرند و بعد ما جایگزین نیروهای گردان حمزه سیدالشهدا بشویم. من همیشه با شعبان صالحی، بودم. در سنگر فرماندهی، هر کجا که بود، دم دستش بودم. گروه شناسایی بی سیم زدند که همه چیز روبه راه است و گروهان می تواند حرکت کند. نماز صبح را که خواندیم، حرکت کردیم. تازه آفتاب زده بود. تابستان، هوا نم نم گرم می شد. رسیدیم شلمچه؛ ما که رسیدیم خط اول، گردان حمزه که آن جا مستقر بود، آماده رفتن شد و شروع کردند به تخلیه سنگرها. باید خیلی زود جابه جا می شدیم و سنگرها را به بچه ها ما تحویل می دادند. منطقه ناامن بود و زیرآتش دشمن. بچه های شناسایی برگشتند. رضا گزارشی کلی از وضعیت منطقه، را روی یک برگة کاغذ ثبت کرده بود. سمت چپ، دشتی بود آفت زده از مین و سیم خاردار و چاله های عمیق که شاید اثر کاتیوشا و خمپاره و توپ بود. تا چشم کار می کرد، دشت بود و دشت. هیچ چیز نبود؛ نه سنگری، نه پایگاهی و نه خاک ریزی. نمی دانستیم ته آن دشت مبهم، عراقی ها مسقرند یا نیروهای خودی، و این نگرانی خاصی ایجاد می کرد. سعید گفت: بیا یک نامه بفرستیم به عراقی ها؛ خیلی با ما فاصله ندارند؛ شاید صد متر؛ ازشون سؤال کنیم این دشت مال شماست یا مال ما! مجید گفت: رفقا این جا خط اول است، شلمچه. گفتم ما بر حقیم و یک یا حسین گفتیم و صلوات فرستادیم. باید فوری با گردان حمزه جابه جا می شدیم. در دید مسقیم عراقی ها بودیم و آن ها متوجه این جابه جایی می شدند. خیلی حساس و خطرساز بود. صبح، موقع جابه جایی یکی از سنگرها، تنهایی رفتم تا کمین را دیدی بزنم. حدود پنجاه، شصت متری از سنگر دور شدم، تا نوک کمین را ببینم. رفتنم چند دقیقه هم طول نکشید و زود برگشتم. از دور نگاه می کردم. بچه های ما داشتند می رفتند داخل سنگری که تازه بچه های گردان حمزه خالی کرده بودند. کمی از سنگر دور شده بودند که یک خمپاره درست خورد بین بچه های گردان «یا رسول» و گردان حمزه. صوت خمپاره که آمد، داد زدم: بخوابید رو زمین. دود و غبار و فریاد به هم پیچید. دویدم سمت انفجار. بچه ها توی خون خودشان می غلطیدند. خمپاره درست خورده بود پیش پای یک روحانی از گردان حمزه که لباس خاکی اش را درآورده بود و داشت عمامه را روی سرش درست می کرد. . دویدم سمت او؛ عمامه اش خونی شده بود و درجا شهید شده بود. سرگردان و درهم، نگاه کردم و دیدم رزمنده دیگری از بچه های گردان «یا رسول» به نام «درویش»، در خون خودش می غلطد. پریدم و خودم را رساندم بالای سرش؛ دست گذاشتم زیر گلویش؛ نمی دانستم چه کار کنم؛ همه چیز به هم ریخته بود. بچه ها این سو و آن سو می دویدند و نمی دانستند سراغ کدام زخمی بروند. من داد می زدم آمبولانس، آمبولانس. گرد و خاک و دود که نشست. بهت زده شدم؛ رضا خوارزم و قنبر کریم آبادی، کنار هم در خون افتاده بودند؛ هر کدام به فاصله شش، هفت متری هم. زدم زیر گریه. رفتم بالای سر رضا و گرفتمش توی بغلم. همه جای بدنش خون بود؛ گیج شده بودم. قنبر که تمام بدنش ترکش خورده بود، داشت به خودش می پیچید و یا زهرا و یا حسین و یا مهدی می گفت. شروع کردم با رضا حرف زدن. نرم نرم داشت ذکر می گفت. کلی از بچه ها زخمی و شهید شده بودند. رضا و قنبر شهید شدند. سست شدم. خدایا من چه کار کنم؟ این من بودم که به دل قنبر انداختم که بیاید. چه جوابی می توانستم به پدر و مادرش بدهم؟! زانو زدم روی خاک و سرم را گذاشتم زمین و زار زار گریه کردم. کاش من جای قنبر شهید می شدم. ده دقیقه هم نبود که از هم جدا شده بودیم. اول پیکر شهید رضا خوارزم را در آمبولانس گذاشتیم. بدنم می لرزید و سست و بی رمق شده بودم. نمی دانستم چه طور باید خبر قنبر را بدهم و توی چهرة پدر و مادر شهید نگاه کنم. با هم اعزام شدیم، اما باید تنها برمی گشتم. خیلی سخت بود، اما چاره ای جز تحمل نداشتم. پیکر قنبر را که در آمبولانس گذاشتند، من گوشه ای کز کرده بودم. همه شهدا برایم یک سان بودند، ولی هم محلی شهید که باشی، تحملش خیلی سخت است. از توی کوله ام یک برگ کاغذ درآوردم و دو سه خط با اشک.....
پنجشنبه ، ۲مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: هوران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]