واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : يادداشتی از طرف خدا Rainyboy3rd July 2008, 07:48 PMيادداشتی از طرف خدا به: شما تاريخ : امروز از: رئيس موضوع : خودت عطف به : زندگي من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن ، آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو . شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي sina.h9th July 2008, 12:04 AMامروز صبح وقتی از خواب برخاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد،فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروزدر زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد.اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی. هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی، می دانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی، اما تو خیلی سرگرم بودی. فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی، اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی. من با صبر و شکیبایی، در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که به من چیزی نگفتی. موقع خوردن ناهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند،اما تو چنین کاری نکردی.باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی.به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری. هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای.بعد از گفتن شب بخیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست،شاید نمی دانستی من همیشه آنجا با تو هستم.من ، بیش از آنکه تو بدانی، صبر پیشه کردم ، من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی. من ، به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی. چقدر مکالمه یک طرفه و یکجانبه سخت است!!!! بسیار خوب، تو یکبار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یکبار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. به این امید که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی، روز خوبی داشته باشی . . . . . . دوست تو،خدا محمدراد9th July 2008, 01:19 AMیادش بخیر... یادش بخیر اون روزی که آخرین بندت را سرشتم وتو را اشرف مخلوقات قرار دادم وخودم را بهترین خالق خواندم همیشه منتظرت بودم... گاه وبیگاه باخود می گفتم بالاخره می آیی بالاخره ازاین زرق وبرق خسته می شی اما نیامدی... دوست می داشتم که تو مرا پیدا کنی،بارها خودم را بر سرراهت قرار میدادم بلکه ببینیم اما ندیدی... تو غرق در خودت بودی وچشم هایت جز مادیات چیزی را ندید... شاید باورت نشه اما اون لحظاتی که داشتی جون می دادی،حتی اون موقع هم داشتم لحظه شماری می کردم تاشاید از گذشته ات استغفار کنی ولی تو خیلی غافل بودی واین را وقتی فهمیدی که دیگه خیلی دیر شده بود... ice6125th November 2010, 11:47 PMپرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست! . . سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 559]