تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن در گرفتارى صبور است، و منافق در گرفتارى بى تاب.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837902529




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روستایی با ١١٤ شهید/ فردو بهشت غیرهسته ای


واضح آرشیو وب فارسی:شفاف: رف از مذاکرات هسته ای می شود، انگار برقی از چشمان جواد ٩ ساله عبور می کند و با هیجان می گوید: «ظریف با جان کری حرف می زد، مامان و بابام اخبار گوش می دادند، من هم می دیدم اینها را، تلویزیون کوه های فردوی ما را چند بار نشان داد.»سرویس اجتماعی شفاف: حرف از مذاکرات هسته ای می شود، انگار برقی از چشمان جواد ٩ ساله عبور می کند و با هیجان می گوید: «ظریف با جان کری حرف می زد، مامان و بابام اخبار گوش می دادند، من هم می دیدم اینها را، تلویزیون کوه های فردوی ما را چند بار نشان داد.» مثل تمام پسر بچه ها خجالتش را پشت شوخی با دوستانش که در حال شیطنت هستند پنهان می کند، او فکر می کند سایت هسته ای جایی در کوه های اطراف «فردو» روستای آبا و اجدادی اش است و می گوید: «صد بار تا حالا با بچه ها رفتیم تا اونجا.» جواد تیر و کمان ساده ای به دست گرفته، در اطرافش درختی نیست که بخواهد گنجشکی را با آن بتاراند یا میوه ای را از درختی بیندازد، اما با همان کش ساده ای که به چوب تقریبا منحنی کمانش بسته ژست تیر اندازان حرفه ای را می گیرد و تیر بلند را به جان کش نیمه جان می اندازد تا کمی دور تر سقوط کند. در همین حین دوستش از کول او بالا می رود و با خنده به سر از ته تراشیده جواد ضربه می زند و می گوید: «این مدل موی فردویی است.» راننده از منتهی الیه سمت راست جاده می راند، جاده ای باریک که روستاهای سرسبزی را به هم متصل می کند. مقصد، روستایی است در ٤٩ کیلومتری قم، آب و هوایش هیچ شباهتی به اقلیم گرم و خشک استان ندارد. همین است که نامش را گذاشته اند «فردو». اینجا ییلاق قمی هاست، جایی شبیه لواسان برای تهرانی ها، «فردو» در زبان محلی به معنای «بهشت» یا «فردوس» است. در کنار جاده تابلوهایی هست که روی هر کدام تصویر یک شهید نقش بسته و نامی که در حافظه تاریخی مردم روستا جاودانه شده روستا به روستا طراحی تابلوها تغییر می کند و با نزدیک شدن به فردو همه چیز عوض می شود، به جای تصویر یک شهید، روی هر تابلو تصویر چند شهید دیده می شود، با اسم های مختلف و یک نام خانوادگی واحد، «شهیدان محمد، جواد و حسن احمدیان» و... اینجا خانواده ها نه به یک شهید که هر کدام به نام چند شهیدشان افتخار می کنند. ماشین با سرعت حرکت می کند و از کنار تابلوهای شهدا می گذرد تا اینکه به تابلویی بزرگ و آبی رنگ با گل های سرخ می رسد که خبر از ورود به روستا می دهد: «مقدم تان را به روستای «فردو» گرامی می داریم.» نامی که این روزها خیلی سر زبان ها افتاده است و مدتی است جهانیان بیشتر درباره آن صحبت می کنند، همان نامی که در بند ١٥ «برجام» (برنامه جامع اقدام مشترک هسته ای) آورده شده است. همان نامی که پایش به میز مذاکرات وین و ژنو و لوزان تا جلسات ویژه کمسیون بررسی برجام و سازمان مللی متحد و شورای آن باز شده است. اما در اطراف روستای فردو نه اثری از رآکتور هسته ای هست و نه نشانی از سایت هسته ای و سانتریفیوژهایی که سر آنها و تعدادشان دعواست، تا چشم کار می کند کوه است و درختان میوه و گردو و نمایی از روستایی پلکانی یا سقف های نارنجی و قرمز و نقره ای. بعد از پیچ ورودی روستا، دمای هوا به طرز محسوسی کاهش پیدا می کند، ویلاسازی و شیروانی های رنگارنگ و درهای آهنی رنگارنگ در حال بلعیدن هویت معماری روستا هستند. در کوچه پس کوچه های روستا، درهای چوبی و دیوارهای کاهگلی تاریخچه روستا را هویدا می کنند. راننده تاکسی، سرش را از ماشین بیرون می آورد تا با جوان های روستا که در محلی که به «دم خونه خان» معروف است، جمع شده اند، احوالپرسی کند. عباس ٢٢ ساله است و به تازگی پدر شده، او با لهجه محلی می گوید: «ما افتخار می کنیم فردویی هستیم، حالا نه به خاطر انرژی هسته ای، ما به شهدایی که داریم افتخار می کنیم. برای اینکه اسم مان جهانی شود شهید ندادیم، به خاطر ایران شهید دادیم.» در بین احوالپرسی خانمی نزدیک ماشین می شود که زن عمویش است، بیگم خانم حال دختر نوزاد عباس را می پرسد؛ او خیلی پیگیر خبرهای تلویزیون نیست اما می گوید: «می دانم اسم روستای ما روی انرژی اتمی است، اما خبرها را دنبال نمی کنم، اصلا نگاه به تلویزیون نمی کنم.» و اضافه می کند که در روستا هیچ کس ماهواره ندارد. «فقط بعضی از «خوش نشین» ها ماهواره می آورند با خودشان، ماهواره برای خانم هاست، ما زحمتکشیم، وقت ماهواره دیدن نداریم» او دست هایش را از زیر چادر گلدارش بیرون می آورد و ردپای پوست گردو را نشان می دهد. روستایی با ١١٤ شهید کوچه های «فردو» یک تفاوت عمده با تمام کوچه های دیگر شهرها و روستاهای کشور دارد، کوچه های روستا به نام چند شهید است: «کوچه برادران شهید رنجبر»، «کوچه شهیدان اویسی» و... اهالی می گویند فردو رکورددار تعداد شهید در کل کشور است. روستایی که از ٤٠٠ خانواری که در سال های جنگ ساکن آن بودند، ١١٤ نفر شهید، ٢٥٠ جانباز و چند مفقودالاثر یادگار دارد برای فردویی ها که به آنها «می بالند» و در بین صحبت های شان دایم اشاره ای به آن می کنند. پیرزن آرام، آرام وارد آرامستان روستا می شود. هنوز کسی برای فاتحه خوانی نیامده، صورتی صمیمی و مهربانی دارد، می گوید: «آن روزها مادرها بچه های شان را با جان و دل از زیر قرآن رد می کردند و می فرستادند جبهه، وقتی نامه یا خبری از رزمنده های روستا می آمد همه خوشحال می شدند.» به اولین سنگ قبر که می رسد می نشیند و شروع می کند به فاتحه خواندن، بلند می شود و سراغ سنگ بعدی می رود و باز می نشیند به فاتحه خوانی، انگار تمام اهل قبور را بشناسد، یا وظیفه خود بداند که به تمام آنها سر بزند. شهید عباس رنجبر ٢١ ساله، شهید محمدرضا رنجبران ١٧ ساله، شهید مهدی رضا نژاد ٢٦ ساله، شهید هادی مردانه ٢٤ ساله، شهید عبدالحسین قدیمی ١٧ ساله، شهید عظیم زینلی ٢٨ ساله و... عبور از کنار هر کدام از نام ها و چهره های نقش بسته روی قبور یک تلنگر است. فردویی ها علاوه بر شهدای خود شهیدان مهمان هم دارند، کنار بنای یادبود شهدای روستا مقبره سه شهید گمنام وجود دارد که از جبهه های خرمشهر و شلمچه و فاو در این جا به خاک سپرده شده اند و در کنار آنها روی دیوار کاشی نوشته شده: «یادمان سه شهید گمنام، میهمان شهدای فردو». کنار یکی از قبور آرامستان، خانواده ای سیاه پوش نشسته اند، روی پارچه سیاهی که روی مقبره کشیده اند ظرف میوه و حلوا گذاشته اند، مرد در حال قرائت قرآن است، قرار به صحبت که می شود از جایش بلند می شود. جای خالی یکی از پاهایش را دو عصا پر کرده اند، علیرضا احمدیان مقدم، در عملیات فتح المبین جانباز شده، با آرامش خاصی شروع به صحبت می کند: «در روستای ما قبل از انقلاب روحانیت نقش بسزایی داشت، جوانان قاری قرآن بودند، ما هم دست پرورده آنهاییم. از سال ٥٥ که کمی متوجه اوضاع جامعه شدیم تا حدودی فعالیت های مربوط به دوران انقلاب را داشتیم، بعد هم در سال ٦٠ وارد منطقه عملیاتی شدیم، اما توفیق شهادت نداشتیم.» او در مورد نگاه جوانان روستا به بحث هسته ای می گوید: «تصاویر کوه های فردو را در اینترنت و تلویزیون می بینیم. جوان ها هم اخبار هسته ای را دنبال می کردند. هسته ای شدن فردو بیشتر به این خاطر است که برای احترام به مقام شهدای این روستا است (با دست به قبور شهدا اشاره می کند)، نام تاسیسات هسته ای ایران را به نام شهدای فردو نامگذاری کردند. به دلیل فداکاری هایی که این رزمنده ها در جبهه ازخودشان نشان دادند، اما اینکه تاسیسات هسته ای در فردو باشد ما چیزی را متوجه نشده ایم، حرکتی که مشهود باشد نبوده. ما فقط در همین حد می دانیم که این تاسیسات در اطراف قم است. البته اگر این تاسیسات در خود فردو باشد طبیعتا خطرناک خواهد بود. اما فردو در زمان جنگ خیلی مشهور بوده.» شهرتی که پیرمرد کشاورز که رزمنده سال های دور است این گونه به آن اشاره می کند: «در جبهه خیلی روی بسیجی ها و پاسدار وظیفه های فردو حساب می کردند و همه فرمانده ها سراغ بچه های فردو را می گرفتند.» در آن سوی خاکریزهای جنگ نیز تاریخ فردو نام هایی را در میان میهمانانش ثبت کرده است که به شهرت آن افزوده اند، هر چند که این روزها همه فردو را به تاسیسات هسته ای گره زده اند، اما این روستا در سال های دور ییلاق علمای قم بوده و جایی برای مطالعه و استفاده از هوای خوب روستا. در خرداد ٦٥ رییس جمهور وقت در اوج جنگ به دیدار مردم فردو رفت، هنوز هم پیرمردان روستا خاطره حضور رهبری به روستای شان را در زمان ریاست جمهوری شان خوب به خاطر دارند. آیت الله هاشمی رفسنجانی هم چندین بار به بهانه های مختلف به دیدن روستاییان فردو رفته است. نخست وزیر دوران دفاع مقدس هم در سال های جنگ به دیدن فردویی ها که شهید بسیار در جبهه می دادند، رفته بود. بازی کودکان دیروز و شهدای امروز درباغ های فردو دورتا دور روستای فردو باغ است و شغل اصلی مردم باغداری است و درآمدشان از طریق فروش محصولات باغ های شان تامین می شود. در میان باغ های فردو پیرمردان باغبانی هستند که هر کدام دنیایی قصه و حکایت و داستان برای گفتن دارند، و خیلی های شان هم پدر شهیدند. حاجی کوهی یک تاریخ زنده است، از آن آدم های خوش صحبت که باغ بزرگی در حاشیه فردو دارد. او در ایوان کنار درخت انگور یک قالی کوچک پهن کرده، ظرفی پر از گردو و یک هندوانه درست را روی قالی گذاشته و با لهجه غلیظ و ساده قمی می گوید: «دست به کار شوید.» خونگرم و صمیمی، از شهدای روستا می گوید و اشاره می کند به گوشه باغ که روزگاری در آن بچه هایی بازی می کردند که زمانی که به سن جوانی رسیدند سربازان و سردارانی در جبهه شدند و به شهادت رسیدند. او از روزهای انقلاب و جنگ می گوید، از تصویر رهبر انقلاب که ٤٠ سال پیش روی دیوار خانه زده و هنوز دیده می شود، از روزی که در باغش دستگیرشد و بعد از خاطرات سال های دور سخن می گوید تا اینکه صحبت به انرژی هسته ای می رسد، حاجی کوهی مکث می کند، لبخندی می زند و می گوید: «این انرژی هسته ای ما دل ابرقدرت ها رو به درد آورده، از غصه اش نه شب دارند نه روز. وضع اقتصادی ملت ایران خوب است بحمدالله، به نظر من که یک کشاورز ٧٨ ساله هستم و حتی یک کلاس هم سواد ندارم، می گویم هیچ چیز بهتر از صلح و صفا و صمیمیت بین کشورها در دنیا نیست. به گردن کلفتی و سبیل پهنی نمی شود کاری را پیش برد.» او می گوید: «تمام شهدای این روستا از بچگی در باغ ما رفت و آمد داشتند، می آمدند اینجا گاهی برای جبهه میوه می بردند، از میوه های باغ مربا درست می کردیم برای رزمنده ها می فرستادیم، سرسبزی این باغ و این ثمری که دارد هم به خاطر این است که این شهدا به اینجا پا گذاشتند.» اما مرد کشاورز گستره نگاهش وسیع تر از این حرف هاست که فقط دغدغه شخصی و نان داشته باشد: «آقایان علما در منبرها و نماز جمعه و سخنرانی های شان که فقط نباید در مورد این بگویند که مردم نماز شب بخوانند، باید از کشاورزها و تولید کننده ها هم حمایت کنند، چرا که دنیا با تولید زنده است.» نزدیک های غروب است و میدان روستا محل تردد ماشین ها شده و گاهی هم موتورسواری با چوبی بلند که برای گردوچینی در دست گرفته از کنار عابران می گذرد. اگر آب و هوای دلپذیر روستا نبود، با ظاهر و شکل و شمایل آدم ها و ماشین ها نمی توانستی تصور کنی که اینجا روستایی است که کیلومترها با اولین شهر فاصله دارد. به گفته بسیاری از اهالی روستا سبک زندگی « خوش نشین ها» کاملا چهره روستا را تغییر داده است. در میدان اصلی روستا کنار تابلوی شهدا مردی که عرق چین مشکی روی سر دارد و برای آبیاری زمین کشاورزی اش راهی شده، می ایستد و می گوید: «چهار سال مداوم در گردان های عملیاتی شرکت داشتم، همین جایی که الان ایستاده ایم به این شکل نبود، این تجملات و تشکیلات امروزی نبود، این کلاس هایی که مردم این روزها دارند، نبود، این عرق چین را می بینی، من این کلاه را به خاطر همان روزها روی سرم گذاشتم، برای اینکه یاد آن روزها را همیشه زنده نگه دارم برای خودم. ما افتخار می کنیم که فردویی هستیم، فردو قبل از بحث هسته ای جهانی بود، مردم خبر نداشتند.» حاج عباس عزتی از روزهای اعزام رزمنده ها به جبهه می گوید و حال و هوای میدان اصلی روستا، از شهامت بسیجی های فردو و اینکه پدر و مادرها گاهی حتی برای بدرقه بچه های شان هم نمی آمدند. حاج عباس قبل از رفتنش با خنده می گوید: «یاد آن روزها افتادم، حس سلحشوری بهم دست داد، آمادگی جنگ پیدا کردم؛ مواظب باشید.» و با لبخندی صمیمی راهی زمین کشاورزی می شود. سوی دیگر میدان اصلی روی نیمکت آهنی مردی نشسته که یک شال سبز دور گردنش انداخته، حرفش را این طور شروع می کند: «یک پسرم شهید شده، یک پسرم جانبازه، یکی از برادر زاده هایم در روزهای حکومت نظامی قبل از انقلاب شهید شد، نوه برادرم در انفجار سال ٩٠ در انبار مهمات ملارد شهید شده و خودم هم جانباز هستم» بعد هم سرش را رو به آسمان می گیرد و می گوید: «خدایا ریا نشه» سید می گوید: «من در منطقه بودم، که یکی از رزمنده ها به من گفت پسرت تیر خورده، من گفتم پسرم تیر نخورده شهید شده، آماده ام، پرسید آماده چی؟ گفتم آماده ام که بروم جنازه پسرم را بیاورم.» سید از حال و هوای آن روزهای میدان اصلی روستا می گوید که در گذشته های دور نامش «نهر حسن» بوده و حالا همه به نام «میدان شهدا» می شناسندش، محلی که جوان های روستا پیش از اعزام به جبهه در آن جمع می شدند. او اخبار هسته ای را با دقت دنبال می کند و در مورد شهرت «فردوی هسته ای» می گوید: «این روستا فخر دارد، نیازی نیست که بخواهند به هسته ای بودن آن افتخار کنند، یک روستای کوچک بخواهد ١١٤ تا شهید بدهد، به خودی خود فخر دارد.» جوانی در فردو امامزاده «چهار تن» یکی از جاهایی است که مردان و زنان روستا خصوصا در زمان برگزاری مراسم یادواره شهدا و همچنین دهه محرم در اطراف آن جمع می شوند. این امامزاده روی تپه کنار گلزار شهدا جای گرفته و نخستین مکانی است که در چشم انداز روستا از بیرون خودنمایی می کند، بقعه ای کوچک که به اندازه قاعده گنبدی است که ایزوگام روی سقف پرشیبش رنگ نقره ای را به آن داده. مردان فقط برای فاتحه خوانی مقبره های کنار ورودی بقعه تا بالای پله ها می آیند، اما داخل بقعه نمی شوند، فضای داخلی امامزاده زنانه است. زنان در حال دعا خواندن و اقامه نمازند و کودکان با ضریح نقره ای امامزاده، سرگرم طواف کودکانه و شیطنت؛ هیچ کدام از حاضران داخل بقعه نمی دانند که چرا به تنها مقبره داخل ضریح می گویند «چهار تن». روی صورت دختر، آرایشی ناشیانه نشسته است و زیر چادرش کلیپس بزرگی خودنمایی می کند، دختری ١٧- ١٨ ساله، مادر مانع صحبتش می شود و می گوید: «حرفی ندارد بزند، با کس دیگری صحبت کنید» و از پله های منتهی به بقعه «چهار تن» بالا می روند. زنان روستای فردو کم حرف و محجوبند و کمتر با غریبه ها ارتباط برقرار می کنند. صدای نوحه از گوشی موبایلی که روی مقبره کنار بقعه گذاشته شده بلند است، فاطمه با خانواده اش کنار مقبره ای ایستاده و مثل تمام زنان روستا چادر به سرش دارد، در مورد سرگرمی خودش و جوان ترهای روستا می گوید: «وقتی بیکار هستم معمولا کتاب می خوانم، رمان و شعر را بیشتر دوست دارم. جوان های اینجا مثل همه جوان های دیگر با تانگو، وایبر و واتس آپ وقت شان را می گذرانند، من هم چند وقتی است گوشی ام را فروخته ام چون به شدت به آن اعتیاد پیدا کرده بودم. خانم های اینجا بیشتر وقت شان را در جلسه قرآن می گذرانند، یک کتابخانه عمومی هم در روستا هست که معمولا بعضی از نوجوان ها و جوان ها از کتاب هایش استفاده می کنند، یک سری کلاس های تابستانی هم هست، که کارهای هنری به بچه ها یاد می دهند.» کنار در خروجی امامزاده دختری که مادرش اجازه صحبت کردن به او نداد، دور از چشم مادر کنجکاوی اش را تا کنار در خروجی می آورد و می پرسد: «شما از کجا آمدید؟» جواب که می گیرد با هیجان می پرسد: «یعنی تو صدا و سیما کار می کنید؟» و بعد هم دوست دارد تا سر صحبت را باز کند، اما مادر که به بیرون ساختمان می آید زیرچشمی نگاهی به صورت او می کند که باعث می شود باز هم صحبت هایش نیمه کاره بماند و لحظه ای بعد پایین پله های سنگی بقعه در میان جمعیت گم شود. با پایین آمدن خورشید، آرامستان خلوت شده است، گشتی در کوچه پس کوچه های روستا عابر را به سال های دور می برد، دیوار نوشته های روستا هنوز نشان سال های دور را بر سیمای خود دارند، همان روزهای پر التهاب جنگ گرچه تازه نوشته شده اند: «ما تا آخرین منزل و تا آخرین قطره خون برای اعتلای کلمه الله ایستاده ایم» شاید اگر مردم این روستا بتوانند به ساختمان های بتنی با آن سقف های سفالی رنگی غلبه کنند، بتوانند هویتی برای روستای شان ثبت کنند، هویتی که هنوز هم رگه هایش در پوشش مردمان آن دیده می شود، در خانه های کاهگلی و درهای چوبی، در مغازه های درودگری (شغل آبا و اجدادی روستاییان) و لهجه شیرین مردمی که با صدای بلند با هم احوالپرسی می کنند. چراغ های روستا که روشن می شود، نوبت به خانه کدخدا می رسد، کدخدای روستا و همسرش با بیان شیرین شان می توانند ساعت ها تاریخ را ورق بزنند و جملات قصار را به زیبایی کنار هم بچینند و در بین صحبت های شان با چند بیت شعر فضا را تلطیف کنند. حیاط خانه پر از درخت است، تاریکی هوا و بارش باران مجال نمی دهد تا فضای بزرگ حیاط خوب دیده شود. در مهمانخانه، کدخدا تصویری از شهدای روستا را روی طاقچه نشان می دهد و بعد هم تصویر پسر ١٧ ساله اش را که شهید شده و در کنار قابی از چهره رهبر انقلاب جای گرفته؛ در خانواده او ٩ شهید وجود دارد. حال و هوای خانه شبیه خانه های دهه ٦٠ است، ساده و صمیمی، با گلدانی پر از گل های پلاستیکی روی طاقچه، هیچ تزییناتی در اتاق نیست که بخواهد نظر کسی را جلب کند. حتی تلویزیونی هم نیست که سکوت میان احوالپرسی ها و تعارفات را با آگهی های بازرگانی اش پر کند. مثل قدیم ها، محور جمع، آدم ها هستند و حرف های شان. غلامعلی کربلایی با لهجه محلی شیرینش از خاطراتش می گوید: «زمانی که امام در نجف بود و تظاهرات در ایران شروع شد، ما هم فعالیت مان را شروع کردیم. دو نفر از جوانان روستا نخستین کسانی بودند که صدای انقلاب شدند، یکی شهید محمود رنجبر بود و دیگری خودم. در فردو درگیری بود و ماموران رفت و آمد داشتند، تا اینکه کار کشیده شد به شهر قم، ما از اینجا می رفتیم قم و در تظاهرات شرکت می کردیم.» حاج غلامعلی سینه اش را جلو می دهد و با هیجان و افتخار از شجاعت جوان های فردو می گوید: «این جوان ها فدای این مملکت شدند که تمام ابرقدرت ها از ایران می ترسند؛ چون می دانند که بازماندگان این شهدا در این مملکت هستند. در مملکت همسایه ما زن و بچه مردم در خاک و خون می غلطند و اسیر و دربدرند، وضعیت اسرای سوریه را که می بینم برایشان گریه می کنم. اگر این جوان ها این طور نمی رفتند جبهه و جلوی دشمن نمی ایستادند، فکر نمی کنم اوضاع مملکت ما از مملکت های دیگر بهتر بود. روزی که بچه های ما می رفتند، ما خبر از وضعیت جنگ نداشتیم، جوان ها جنگ ندیده بودند، از عشق امام بود که می رفتند جبهه؛ برای عاشق، هیچ چیز گران نمیاد.» همسر کدخدا با سینی چایی که در دست دارد و چادر گل دار وارد اتاق می شود؛ او از نان پختن های شان در «تنور خانه» کنار ورودی حیاط برای جبهه می گوید، تنوری که مردم نامش را «نانوایی جبهه» گذاشته بودند و هنوز هم زمستان ها تنورش گرم می شود در آن نان می پزند. «زنان روستا بین خودشان برنامه ریزی کرده بودند، هر روز چندنفرشان می آمدند برای پختن نان، یک نفر خمیر درست می کرد، یک نفر چانه می گرفت و یک نفر داخل تنور می گذاشت، آنقدر هم عشق داشتند که خسته نمی شدند حتی برای اینکه نوبت شان بیشتر شود دعوا می کردند با هم، جیره روستای ما سه تا ماشین نان خشک بود، دختران هم در خانه با پارچه های متقال برای نان ها کیسه می دوختند. لباس جمع می کردند، هدایای زیادی می آوردند خانه ما از کله قند و شوینده و لباس تا مواد خوراکی.» چادرش را جمع می کند و ادامه می دهد: «مردم همت داشتند، در روستا هرکس از باغی رد می شد برای تنور نانوایی ما تا جایی که می توانست چوب جمع می کرد و می آورد، چون تنورمان چوبی بود، هر هفته ٣ تا ١٠ تن نان می فرستادیم جبهه. آردهایی که برای نان ها می آوردند بهترین آردی بود که در فردو بود. یک بار یک خبرنگار آمد گفت می خواهم بیایم از شما فیلم بگیرم، گفتم فیلم ما را خدا گرفته؛ به خاطر همین، بچه هامان بی خداحافظی رفتند.» پیرزن در میان حرف هایش به گردوهای پوست کنده داخل بشقاب اشاره می کند و می گوید: «از گردوی باغ شهیدا بخورید، برکت دارند این محصولات» حرف ها از خاطرات انقلاب و جنگ می رسد به بحث هسته ای، حاج غلامعلی معتقد است: «نگهداری یک چیز مهم تر از به دست آوردنش است، الان اگر شما یک باز را بخواهید بگیرید، وقتی که گرفتیش، باید فکر نگهداری اش هم باشی، نگه داشتنش مهم تر از گرفتنش است.» بعد از این جمله پیرمرد لحنش را تغییر می دهد و با تاکید می گوید: «امریکا بدان نمی توانی کاری با فردو کنی، هزاران روستای فردو در ایران هست که همه اهالی آن دلاورند.» صدای موذن مسجد، روستا و خانه کدخدا را پر کرده است، پیرمرد زیر لب ذکر می گوید و بعد از مکث کوتاهی شروع می کند به تعریف خاطره روزی که خبر شهادت پسرش را شنید: «بچه من وقتی بار سوم می خواست بره جبهه آمد به من گفت: بابا دیگه منتظر من نباش، من سرباز امام زمانم، اگر عمری داشتم که برمی گردم. روزی که پسرم شهید شد من آبادی بودم، یک نفر آمد به من گفت نمیای بریم قم، گفتم چرا می آیم. سعی می کرد نگوید که پسر من شهید شده، آمدم به خانمم گفتم گمانم احمد شهید شده، باید برویم قم، اما گریه و زاری نکن، حاج خانم هم گفت همان چیزی که خدا قسمتش کرده می شود. وقتی رفتیم بهشت معصومه دیدیم ١٠ تا از بچه های روستا را آورده اند. یادم نمی رود، دستم را بردم زیر جنازه پسرم و گفتم خدایا این قربانی را از ما قبول کن، دیگر چیزی از تو نمی خواهم». صدای پیرمرد می لرزد از یادآوری این خاطره و فضای مهمانخانه سنگین می شود، اما همسرش با لبخند زیبایی بر لب و رضایت غیرقابل درکی در چشمانش می گوید: «ما چیزی نداشتیم غیر این بچه ها، خدا به فریاد ما برسه تو این روزگار.» کدخدا حرف همسرش را تکمیل می کند: «خوشحالم که بچه من در راه خدا شهید شده، از آن روز هیچ ناراحتی نکردم، اگر هم بغضی بکنم برای همه شهداست، برای بچه خودم می دانم که راهی که رفت باعث افتخار خودش و مملکت است.» آسمان ابری است، فردو خلوت شده، کمتر کسی در کوچه های روستا دیده می شود، چراغ خانه ها روشن است و تیر برق های چوبی با آن ارتفاع بلند و لامپ های کوچک سعی می کنند کوچه را برای عابران روشن کنند. ماشین در تاریکی جاده می تازد و از کنار کوه های فردو عبور می کند. همان کوه هایی که بعضی از اهالی فکر می کنند تاسیسات هسته ای را در دل خود جا داده، همان کوه هایی که عباس چوپان ٢٠ ساله روستا می گوید گاهی گله اش را برای چرا تا حوالی اش می برد و شب ها در کنار همان کوه ها می خوابد، جایی همان حوالی فردو که البته برای پیدا کردن جای دقیقش فردویی ها کنجکاوی چندانی ندارند. زن فردویی که همسر شهید است، می گفت: «برای ما هیچ فرقی ندارد این تاسیسات کجاست، اینکه بخواهیم بترسیم یا ناراحت باشیم که زمانی نشت کند و برای مان خطرناک باشد، نگران تان نمی کند. حتی یک زمانی می گفتند اینجا خانه نخرید چون نزدیک تاسیسات اتمی است.» ماشین که از روستا فاصله می گیرد، چراغ های روشن خانه ها در دل شب، معماری پلکانی روستا را بیشتر نمایان می کند. برای تهیه این گزارش آقای یعقوبی، مدیر مسوول سایت فردو نیوز همکاری صمیمانه ای با تیم روزنامه اعتماد داشتند و جناب آقای حاج اسماعیل کربلایی فردویی در کنار خبرنگاران حضوری دوستانه داشتند. اهالی روستای فردو از تاسیسات هسته ای می گویند تصاویر کوه های فردو را در اینترنت و تلویزیون می بینیم. جوان ها هم اخبار هسته ای را دنبال می کردند. هسته ای شدن فردو بیشتر به این خاطر است که برای احترام به مقام شهدای این روستا است (با دست به قبور شهدا اشاره می کند)، نام تاسیسات هسته ای ایران را به نام شهدای فردو نامگذاری کردند. اینکه تاسیسات هسته ای در فردو باشد ما چیزی را متوجه نشده ایم، حرکتی که مشهود باشد نبوده. ما فقط در همین حد می دانیم که این تاسیسات در اطراف قم است. البته اگر این تاسیسات در خود فردو باشد طبیعتا خطرناک خواهد بود. این روستا فخر دارد، نیازی نیست که بخواهند به هسته ای بودن آن افتخار کنند، یک روستای کوچک بخواهد ١١٤ تا شهید بدهد، به خودی خود فخر دارد. برای ما هیچ فرقی ندارد این تاسیسات کجاست، اینکه بخواهیم بترسیم یا ناراحت باشیم که زمانی نشت کند و برای مان خطرناک باشد، نگران تان نمی کند. حتی یک زمانی می گفتند اینجا خانه نخرید چون نزدیک تاسیسات اتمی است. اهالی روستای فردو از شهدای شان می گویند ما افتخار می کنیم فردویی هستیم، حالا نه به خاطر انرژی هسته ای، ما به شهدایی که داریم افتخار می کنیم. برای اینکه اسم مان جهانی شود شهید ندادیم، به خاطر ایران شهید دادیم. از میوه های باغ مربا درست می کردیم برای رزمنده ها می فرستادیم، سرسبزی این باغ و این ثمری که دارد هم به خاطر این است که این شهدا به اینجا پا گذاشتند. در جبهه خیلی روی بسیجی ها و پاسدار وظیفه های فردو حساب می کردند و همه فرمانده ها سراغ بچه های فردو را می گرفتند. خوشحالم که بچه من در راه خدا شهید شده، از آن روز هیچ ناراحتی نکردم، اگر هم بغضی بکنم برای همه شهداست، برای بچه خودم می دانم که راهی که رفت باعث افتخار خودش و مملکت است. بچه من وقتی بار سوم می خواست بره جبهه آمد به من گفت: بابا دیگه منتظر من نباش، من سرباز امام زمانم، اگر عمری داشتم که برمی گردم.


سه شنبه ، ۳۱شهریور۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شفاف]
[مشاهده در: www.shafaf.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن