تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام در هر روز پس از هر نماز نزد من محبوب تر از هزار ركعت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837674357




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

«جبهه» معشوقي بود كه 18 بار دست رد به سينه‌ام زد


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: «جبهه» معشوقي بود كه 18 بار دست رد به سينه‌ام زد
مصاحبه‌شونده ما متولد 1353 است. يعني وقتي كه سال 67 جنگ تمام شد، او 14 سال بيشتر نداشت و با اين وجود يك سال پاياني دفاع مقدس را در جبهه‌ها گذرانده است.
نویسنده : عليرضا محمدي 


شايد بتوان گفت عبدالمحمود محمودي 41 ساله كه در 13 سالگي به جبهه رفته، جوان‌ترين رزمنده از نسل رزمندگان دوران دفاع مقدس به شمار مي‌رود. او هنوز هم به نوعي جوان است و گوشزد‌مان مي‌كند از حماسه‌آفريني باشكوه فرزندان روح‌الله خيلي نگذشته و اين بخش از تاريخ، افسانه‌اي دور و دست‌نيافتني نيست. حماسه‌اي كه احياكننده عاشوراي حسيني بود و به همان اندازه باارزش و گرانمايه. اين قدر و قيمت را اما رزمندگاني به جنگ تحميلي بخشيدند كه ماجراي برخي از آنها چون برادران كريميان و شهيد حسن معماريان را از زبان محمودي شنيديم. قبلش هم او از تلاش به رفتن به جبهه از 11 سالگي گفت كه نهايتاً در 13 سالگي موفق به رفتن مي‌شود. آقاي محمودي شوق رفتن به جبهه چطور و از چه زماني در شما ايجاد شد؟ پدرم عباسعلي محمودي از رزمنده‌هاي پاي كار جنگ بود كه به همراه دو برادرش بارها در جبهه حضور يافته بودند. يكي از عموهايم به نام عليرضا محمودي در عمليات بدر به شهادت رسيد و عموي ديگرم دكتر حسين محمودي به تناوب در جبهه‌ها حاضر مي‌شد. بنابراين حضور در جبهه در خانواده ما و اصلاً در روستاي قهساره كه زادگاه آبا و اجدادي‌مان است بسيار ديده مي‌شد. اين روستاي كم جمعيت قريب به 50 شهيد داده است. من هم اولين‌باري كه تصميم گرفتم به جبهه بروم 11 سالم بود. كلاس پنجم ابتدايي بودم كه ساز رفتن كوك كردم و از همان موقع تا بيش از دو سال بعد، 18 بار اقدام كردم و نهايتاً بار نوزدهم موفق شدم. آن زمان هر چيزي كه رنگ و بوي شهيد مي‌داد تنور انگيزه‌ام را داغ‌تر مي‌كرد. چه ياد و نام عموي شهيدم، چه جو روستايمان و چه نام مدرسه‌مان كه «شهيد اسماعيلي» بود، همگي در نااميد نشدن و تداوم سعي‌ام در رفتن به جبهه تأثيرگذار بودند. مسلماً جبهه رفتن يك نوجوان 11 ساله از خانواده گرفته تا مسئولان اعزام‌كننده مخالفت‌هاي زياي را دربرداشت؟ همين‌طور هم بود. پدر بزرگ پدري‌ام يكي از شهداي مبارزه با خوانين منطقه بود كه در جواني به شهادت رسيده و پدرم را در كودكي تنها گذاشته بود. از طرفي من هم تنها پسر خانواده بودم و مادربزرگم هميشه مي‌گفت مراقبم باشند تا تنها فرزند ذكور خانواده بماند و نام خانواده محمودي‌ها را زنده نگه دارد. گذشته از آن، پدر و مادرم قاعدتاً نمي‌توانستند اجازه بدهند بچه 11 ساله‌شان به جبهه برود. اما آنقدر اصرار و گريه و زاري كردم تا نهايتاً بابا با استفاده از تجربيات حضورش در جبهه به مرحوم مادرم گفته بود: «بگذار برود. من مي‌دانم اگر مسئولان اعزام او را با اين قد و قواره كوچك ببينند، اجازه رفتن به او نمي‌دهند.» بنابراين، هر دو در ظاهر رضايت دادند و واقعاً هم حرف بابا درست بود. بيشتر از دو سال هر چه زدم به در بسته زدم تا آخر توانستم در 13 سالگي اعزام شوم. از ماجراهاي اعزام به جبهه‌ بگوييد. اول كه خيلي عادي به محل ثبت‌نام به جبهه روستايمان رفتم و اسم نوشتم. همان بار اول به من خنديدند و گفتند ديده‌ايم نوجوان‌ها به جبهه بروند ولي نه تا اين حد كوچك! به ظاهر اسمم را نوشتند و روز اعزام بهانه آوردند. دو، سه بار همين طوري به اصطلاح سركاري و الكي نامم را مي‌نوشتند و روز اعزام دبه مي‌كردند. بالاخره فهميدم سركارم و تصميم گرفتم به اردستان كه مركز اعزام منطقه‌مان بود بروم. در آنجا هم باز دو، سه باري اقدام كردم و دوباره نتيجه نگرفتم. بنابراين تصميم گرفتم به مركز استان يعني اصفهان بروم. آنجا بزرگ بود و مراكز ثبت نام و اعزام به جبهه آنقدر متعدد بود كه مي‌شد چندين بار اقدام كني و تو را نشناسند و بالاخره بعد از 18 بار تلاش نافرجام، بار نوزدهم موفق شدم. براي اينكه شما را قبول كنند، چه ترفندهايي به كار مي‌برديد؟ اولين ترفند دست بردن در شناسنامه بود كه سنم را از متولد 53 به 1350 تغيير دادم. اما قد و قواره را چه مي‌كردم؟ اين مسئله مشكلي بود كه خيلي جاها دستم را رو مي‌كرد. براي جبران اين مشكل تصميم گرفتم ورزش كنم. از يك نفر شنيده بودم كه بارفيكس قد را بلند مي‌كند. براي بارفيكس رفتن هم بايد دستان و بدنم قوي مي‌شد بنابراين شروع به ورزش كردن كردم تا هم قدم را بلند كنم هم جسمم را قوي كنم تا صغر سني و ضعف جسمي ناشي از آن كمتر ديده شود. اين كار زمان زيادي را مي‌طلبيد. بنابراين شروع كردم به زدن ترفندهاي مختلف. مثلاً يك روز به نجاري نزديك منزل‌مان رفتم و با انتخاب چوب‌هاي هم سايز كفش‌هايم، آنها را با ميخ به كف كفش‌هايم زدم. بعد ديدم تخته چوب‌ها خيلي تابلو شده شلوار بلند پوشيدم تا پاچه‌هايش به زمين برسد و كفش‌ها و تخته چوب‌ها معلوم نشوند. اما اين شگرد هم نگرفت و فهميدند كه قدم با دو تخته چوب بلند شده. بعد تصميم گرفتم دو پاره آجر با خودم ببرم. موقع اعزام وسط صف مي‌ايستادم تا در جابه‌جايي‌ها ديده نشوم. وقتي صف يك جا مي‌ايستاد، سريع آجرها را زير پايم مي‌گذاشتم و در عرض يك ثانيه قدم از دور و بري‌هايم بلندتر مي‌شد! منتها در موقعيت‌ها و مراحل بعدي لو مي‌رفتم. نهايتاً چطور توانستيد اعزام بگيريد؟ اين عدم اعزام‌هايتان بازتابي هم در خانواده يا نزديكانتان داشت؟ بار اول كه ثبت‌نام كردم و مثلاً قرار بود دو روز بعد براي اعزام به مسجد محله‌مان بروم، روز اعزام مادرم مرا از زير قرآن رد كرد و آب پشت سرم ريخت و كلي تشريفات به جا آورد. عصر كه دست از پا درازتر برگشتم، ديدم برايم آش پشت پا هم پخته است. هر كس مرا مي‌ديدم مي‌خنديد و مي‌‌گفت نرفته برگشتي! بعدها كه مدام ثبت‌نام مي‌كردم و روز اعزام مرا برمي‌گرداندند، ‌ديگر براي همه عادي شده بود. حتي بار نوزدهم كه توانستم بروم، مادرم به تصور اينكه عصر نشده دوباره برمي‌گردم حتي از جايش بلند نشد تا مرا راه بيندازد و در همان حالي كه چرت مي‌زد با من خداحافظي كرد. اما اينكه بالاخره چطور شد رفتم؟ خب من در آن 18 بار هر بار از شكست‌هايم درس مي‌‌گرفتم و به اصطلاح تجربه كسب مي‌كردم. ديگر براي خودم خبره‌اي شده بودم. مثلاً مي‌دانستم كجاي صف بايستم، كي پاره آجرها را زير پايم بگذارم. چطور حرف بزنم و استدلال بياورم و... نهايتاً بار نوزدهم اسمم را در ليست اعزام نوشتند و توانستم تا پاي اتوبوسي كه قرار بود ما را به پادگان آموزشي امام حسين(ع) خميني شهر ببرد، بروم. هنگام سوار شدن كه زير ديد مستقيم مسئولان بودم، ديگر هيچ حربه‌اي سازگار نبود و نگذاشتند سوار شوم. اما چون اسمم در ليست آموزشي‌ها بود، در يك فرصت پيش آمده از پنجره خودم را داخل اتوبوس انداختم و همراه بقيه به آموزشي رفتم و 47 روز بعد گفتند يك هفته مرخصي برويد و در انتهاي اين مدت هركس قصد جبهه دارد بيايد و خودش را معرفي كند. با خيال راحت به مرخصي رفتم اما دردسرها همچنان ادامه داشت. چطور؟ مگر بعد از آن به منطقه اعزام نشديد؟ بعد از آموزشي ما را به مقر لشكر در دارخوين بردند. در آنجا به دليل بمباران‌هاي شديد دشمن، مقرها را پراكنده كرده بودند. اردوگاهي به نام شهيد قربانعلي عرب ايجاد شده بود كه به آنجا رفتيم. گردان مهدي از لشكر14 در آن زمان حضور نداشت و ما را در چادرها و امكاناتشان مستقر كردند. در آنجا آقاي محمود عسسي پرسنلي لشكر، تازه‌واردها را آناليز مي‌كرد و من و پنج نفر ديگر را از صف بيرون كشيد و گفت شماها بايد برگرديد اصفهان. ديگر جانم به لبم رسيده بود. وقتي اصرارهايم به او كارگر نيفتاد، يك پاره آجر نشانش دادم و گفتم: «محمود! اگر برم گرداني با همين پاره آجر مي‌كوبم توي سرت!» كارم به جايي رسيده بود كه مي‌خواستم با تهديد هم كه شده در منطقه بمانم. ولي او قبول نكرد و چون نزديك اذان مغرب بوديم، گفتند براي اينكه نماز اول وقت را از دست ندهيم، بمانيم بعد از نماز برويم. اولين درس از فضاي معنوي جبهه كه همان توجه به اول وقت خواندن نماز بود در آنجا ياد گرفتم. به هرحال از اين قضيه سود بردم و بعد از تمام شدن نماز، چون هوا تاريك هم شده بود، مستحبات را به جا نياوردم و از نمازخانه جيم شدم. ناگفته نماند به همراه بنده، هفت نفر از همولايتي‌هايم اعزام شده بودند‌كه چون منشي گروهان حبيب از گردان امام محمد باقر(ع) از روستاي خودمان بود، آن هفت نفر به تقاضاي خودشان به اين گروهان رفته بودند. لذا من هم در تاريكي شب فاصله تقريباً دو كيلومتري تا مقر گردان امام محمد باقر(ع) را دويدم و خودم را به آنجا رساندم. تا رسيدم، يك پيرمرد سالخورده بود كه كارهاي تداركاتي انجام مي‌داد. حال و اوضاع و نفس زدن و عرق ريختنم را كه ديد، برايم يك كمپوت خنك آورد كه جگرم حال آمد. بعد هم به گروهان حبيب رفتم و با منشي همولايتي‌ام حرف زدم و با توجيهاتي كه آوردم نامم را جزو گروهان نوشت و ماندگار شدم. شايد برخي اين شبهه را ايجاد كنند كه يك نوجوان در آن سن و سال از سر جوگير شدن اينطور اصرار به جبهه رفتن داشت، پاسخ شما چيست؟ اول اينكه ما دوره آموزشي خيلي سختي‌ داشتيم. بودند كساني كه در همان آموزشي كم آوردند. از طرف ديگر من يك ديدگاهي دارم و آن اينكه هركس كوله منافعش را فوقش تا اهواز مي‌توانست با خودش بياورد. روبه‌رو شدن با واقعيت‌هاي منطقه جنگي و خطراتي كه داشت، هر تصور اضافه‌اي را از بين مي‌برد. حتي وقتي به خط مقدم رفتيم و گلوله‌هاي واقعي كنارمان خورد، بودند معدود نفراتي كه جا زدند و به بهانه‌هاي مختلف با ماشين‌هاي تداركاتي برگشتند و ديگر خبري از آنها نشد. پس اگر فقط جوگيري بود، آدم با ديدن سختي‌ها و واقعيت‌هاي جنگ جا مي‌زد. خود شما در آن سنين نوجواني براي اولين بار كه شهيد يا مجروحي ديديد، چه برخوردي با اين وقايع تكان‌دهنده داشتيد؟ بعد از استقرارمان براي مدت كوتاهي ما را به سنندج بردند و دوباره به جنوب فراخوانده شديم، در سه راه حسينيه و در پادگان فتح مستقر بوديم كه قرار شد به جاده امام رضا(ع) در شلمچه برويم. يك مسير را با تويوتا رفتيم و الباقي را بايد در غالب ستون، پياده طي مي‌كرديم. چون در تيررس دشمن بوديم و سريع حركت مي‌كرديم. دو برادر به نام پرويز و فخرالدين كريميان در گروهان ما بودند. پرويز آرپي‌جي زن بود و فخرالدين كمكش. اين دو با فاصله چند متر از هم حركت مي‌كردند كه يك خمپاره 120 كنار پرويز خورد و او را به شهادت رساند. هنوز گرد و خاك نخوابيده بود كه فخرالدين خودش را به بالاي سر پرويز رساند و تنها توانست برادر را ببوسد و ناچاراً به مسير ادامه داد. اما 400 متري طي نكرده بوديم كه گلوله خمپاره ديگري كنار فخرالدين خورد و او را به شدت مجروح كرد. ايشان را به عقب منتقل كردند و معجزه‌وار زنده هم ماند. اكنون 70- 60 درصدي جانبازي دارد و گاهي به ايشان سر مي‌زنم. شهادت و جانبازي دو برادر به فاصله چند دقيقه از هم حادثه اثرگذاري است كه هركسي را تحت تاثير قرار مي‌دهد. اما معنويت‌درون جبهه‌ها و نگاه معنوي و ارزشي كه ما به مقوله جانبازي و شهادت داشتيم، باعث مي‌شد روحيه‌مان قوي‌تر هم شود. چند سال پيش كه در شمالغرب كشور حضور داشتيم و بحث شيطنت‌هاي پژاك مطرح بود، من به بچه‌هاي همراهم گفتم خدا كند اگر قرار باشد باز صحنه شهادتي پيش بيايد، روحيه ما مردهاي جاافتاده مثل دوران نوجواني‌مان در جبهه باشد و بتوانيم مثل همان وقت با چنين صحنه‌هايي كنار بياييم. بحث معنويت در جبهه‌ها پيش آمد. خود شما هم چنين حالات معنوي‌اي را تجربه كرده‌ايد؟ شب قبل از رفتن به شلمچه كه شب جمعه هم بود، دعاي كميل باصفايي برگزار شد كه در آنجا از ته دل آرزوي شهادت كردم و تا صبحش حال عجيبي داشتم. انگار كه روي ابر راه مي‌رفتم. روز بعد كنار يك سوله نشسته بودم كه صداي سوت توپ‌هاي فرانسوي به گوشم رسيد. ياد حال عجيب شب قبل افتادم و احساس كردم دعايم در شرف استجابت است. يك آن تمام زندگي‌ام مثل فيلم سينمايي از مقابل چشمانم عبور كرد. اين بار كه صداي سوت گلوله توپي آمد، فهميدم عن‌قريب به من بخورد. اما ياد مادرم افتادم و گفتم خدايا بگذار پايم به شلمچه برسد و حداقل يك هفته در شرايط عملياتي باشم بعد. همين حين احساس كردم دو دست روي شانه‌هايم قرار گرفت و مرا به داخل سوله پرتاب كرد، بلافاصله گلوله توپ درست در جايي كه نشسته بودم اصابت كرد. آني از اينكه طلب شهادت را رها كرده بودم پشيمان شدم و خيلي چيزها از معنويت جبهه و حال و هواي يك رزمنده دستگيرم شد. زيباترين لحظه شهادتي كه ديده‌ايد، مربوط به كدام شهيد است؟ بعد از پذيرش قطعنامه در حالي كه هنوز اوضاع در كردستانات متشنج بود و ضدانقلاب تحركاتي انجام مي‌داد، من در گروهان مسلم از گردان اباالفضل(ع) لشكر 14 بودم. فرمانده گروهانمان شهيد حسن معماريان از بچه‌هاي دستگرد برخوار اصفهان بود. قرار بود براي ضربه زدن به ضد‌انقلاب به ارتفاع ميربهار برويم و براي رسيدن به آنجا بايد از دره مارميشو عبور مي‌كرديم. هنگام حركت ستون، من ديدم چهره حسن آقا طور خاصي نوراني شده است. ايشان از من خواسته بود در انتهاي ستون باشم، اما چون احتمال شهادتش را دادم، ‌پيشش رفتم و گفتم: حسن آقا اگر مي‌شود شما انتهاي ستون برو، من ابتداي ستون باشم. گفت: كه چي بشه؟ گفتم شما زن و بچه داري. من مجردم اگر طوريم بشود اشكال ندارد. اما شما... زير نور مهتاب ديدم كه چطور صورتش سرخ شد. به طرف من برگشت و گفت: محمودي ايمانت كجا رفته؟ بعد بيت شعري خواند به اين مضمون: اگر تير عالم بجنبد به جاي/ نبرد رگي تا نخواهد خداي. به هرحال رفتيم و عمليات هم موفقيت‌آميز بود. ولي در برگشت كه روي ارتفاعي بوديم، ضد انقلاب براي تلافي‌شكستش به ما حمله‌ كرد. در حال پاسخ گفتن به تك‌شان بوديم كه يك قبضه خمپاره كنار شهيد معماريان منفجر شد و ديدم كه زمين افتاد. خودم هم مجروح شدم و زمين افتادم. خواستم بلند شوم و سراغش بروم كه نشد. در همان لحظه ديدم پايين‌تنه شهيد معماريان كاملاً از بين رفته و شكم و سينه‌‌اش پر از تركش است. اما صورتش سالم بود و لبخند مي‌زد. حسن آقا يك نگاهي به بچه‌ها انداخت تا اينكه نگاهش در نگاهم تلاقي كرد. با همان يك نگاه عالمي حرف با من زد، سرش را برايم تكان داد و به شهادت رسيد. همان لحظه به ياد بيتي افتادم كه برايم خوانده بود: اگر تير عالم بجنبد به جاي/ نبرد رگي تا نخواهد خداي.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۵:۴۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن