تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرگز زمين باقى نمى‏ماند مگر آن كه در آن دانشمندى وجود دارد كه حق را از باطل مى‏ش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802999658




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فارس از خانه سالمندان گزارش می‌دهد مادربزرگ‌ها و پدر بزرگ‌هایی که تخت، تابوتشان می‌شود/فرزند دلبندم؛ دوستت دارم


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس از خانه سالمندان گزارش می‌دهد
مادربزرگ‌ها و پدر بزرگ‌هایی که تخت، تابوتشان می‌شود/فرزند دلبندم؛ دوستت دارم
پدران و مادرانی خسته حال و رنج کشیده از زمان، پشت دیوارهای خاکستری و فضای پاییزی خانه سالمندان در انتظار مهر گم‌شده فرزندان به سر می‌برند.

خبرگزاری فارس: مادربزرگ‌ها و پدر بزرگ‌هایی که تخت، تابوتشان می‌شود/فرزند دلبندم؛ دوستت دارم



به گزارش خبرگزاری فارس از قم، درختان سبز سر به فلک کشیده از دور دست نمایان است و تو را به این گمان می‌برد که در کنج یکی از خیابان‌های شلوغ و قدیمی قم بوستانی قدیمی قرار دارد که درختانش سایه‌بانی است بر جسم خسته‌ای که از آن حوالی عبور می‌کند. گرمای سوزان تابستانی کویر خسته‌ات می‌کند و چشم‌هایت بلندای درختان را می‌کاود تا برای نشستن زیر سایه‌ای روح و جسمت به پرواز در بیاید و با نوشیدن جرعه‌ای آب خنک عمق وجودت را خنکا بخشی. باغ قدیمی باید همین حوالی باشد، نرده‌های آهنی و سر به فلک کشیده تو را به سمت درختان سرسبز می‌کشاند، نور آفتاب و سبزی درختان جلوه زیبایی مقابل چشمانت به تصویر می‌کشد. در ذهنت دنیایی از رنگ‌ها را تصور می‌کنی و برای گم شدن در میان درختانی که جسم بی‌‌جان خستگان را روح می‌بخشد،در خیالت به میان باغ پا می‌گذاری.  

درختان سر فلک کشیده را که دنبال کنی به درب بزرگ و  سبز رنگی که در دل دیوارهای آجری زرد رنگ جا خوش کرده است می‌رسی، در این نقطه تمام خیالاتت رنگ می‌بازد. ‌اینجا نه باغ است و نه بوستان، محلی است برای نگهداری پدران و مادرانی که موی سیاهشان را نه در آسیاب بلکه در زورآزمایی با روزگار سپید کردند و حالا که دست روزگار رنجورشان کرده نه تنها آنچه که برایش عمری را با روزگار پنجه در پنجه شدند دارند بلکه همان روزگار آنان را به این نقطه کشانده است. سایه غم بر این مرکز سایه انداخته است و صندلی‌هایی که زیر درختان قرار دارد نه تنها خستگی را از جسم و جانت بیرون نمی‌کند بلکه تو را با غمی نهان درگیر می‌کند و بغض گلویت را چنگ می‌زند، اگر این بغض ادامه یابد حتما لقای دنیا را به عطایش خواهی بخشید و راه دنیای دیگری را پیش می‌گیری. پیرمردی خسته حال زیر سایه درخت و در کنار گل‌های رنگارنگ نشسته است و عصایش را تکیه‌گاه دستهایی کرده که زیر چانه‌اش عمود شده است،‌ نگاهش را دنبال می‌کنی ولی نه به تو نگاه می‌کند و نه از رایحه گل لذتی می‌برد. عمق نگاه پیرمرد از میان درختان سر به فلک کشیده و دیوارهای خاکستری می‌گذرد و روزهای خوش گذشته در ذهنش تداعی می‌شود. روزهایی که در محله بیا و برویی داشت و اهالی محل که از کنارش می‌گذشتند، با سلامی گرم احترامش می‌کردند ولی امروز نه از اهالی محل خبری هست و نه از سلام گرم...! شاید کسی خبر ندارد تنها پسرش او را برای همیشه به مهمانی پشت دیوارهای خاکستری آورده است. مهمانی که تمام ندارد و دعوت شدگان همه سالخورده و دلشکسته‌اند. روزهای جوانیش یک به یک مقابل چشمانش رژه می‌رود، روزهایی را به یاد دارد که در کوچه و بازار سبیل مردانه حرمت داشت و می‌شد با یک تار سبیل مردانه برای کسی ضمانت کرد. کمی آن سوتر در میان سبزه‌ها پیرزنی نشسته است و دانه‌های تسبیح را همراه با ذکر صلوات، یکی پس از دیگری روی هم می‌اندازد، چادر گلدار سفیدی بر سر دارد و عصای چوبیش به عنوان تنها تکیه گاهش در کنارش داخل سبزه‌ها نمایان است. خود را ام‌کلثوم معرفی می‌کند و لهجه‌ای ترکی دارد، از اهالی همدان است و روزگار جوانیش را در همدان سپری کرده است. دو پسر و دو دختر دارد که برای تحصیل راه اروپا را پیش گرفتند و قول دادند که باز گردند و هیچگاه بازنگشتند. «پسرانم زن فرنگی گرفتند و مادر و پدرشان را فراموش کردند». اشک در چشمانش حلقه می‌زند و هق‌هق‌کنان ادامه می‌دهد: «شوهرم در فراق فرزندانش دق کرد و من نیز همین روزها پیش او می‌روم. خسته شدم ... ». صدایش در میان بغض و آه و میان اشک‌هایش گم می‌شود و از اینکه آرامشش را برهم زدی پشیمان می‌شوم. درختان سر به فلک کشیده هم نفسی برای تصفیه هوا ندارند و گرد و غبار غریبی در فضای این مرکز معلق است و گاهی راه نفس را بر تو و گاهی بر مهمانان پای ثابت این مرکز بند می‌آورد. بنابر آنچه که دکتر سلیقه مدیرکل بهزیستی قم از آن سخن به میان می‌آورد، 82 هزار سالمند زیر آسمان قم زندگی می‌کنند که 130 نفر آنان در آسایشگاه نگهداری می‌شوند. وی از جامعه ای سخن می‌گوید که در آینده نه چندان دور با معضل پیری گریبانگیر می‌شود و شاید آینده ما نیز دور از روزگار سالمندان مرکز فیاض بخش نباشد.

درختانی که باید در اوج تابستان خنکای سایه‌شان آرام‌بخش وجودت باشد ترجیح داده‌اند در غریبستانی که مادران و پدران تختشان همان تابوتشان می‌شود نه برگی از خود داشته باشند و نه باری که نفعی به کسی برسد. دل که بشکند فرقی نمی‌کند، انسان باشی یا درخت ... می‌شکند شاید درختان نیز حال و روز آدمیان را دیده‌اند که ترجیح می‌دهند بی‌برگ و بار باقی بمانند و در بلندای قدشان که به فلک رسیده کاکلی داشته باشند که نه سایه‌شان خنک باشد و نه روحی را تازه کند. دکتر عبدالله‌زاده مدیر مرکز فیاض‌بخش از محبتی سخن می‌گوید که پدران و مادران سالمند در این گوشه دنیا منتظر آن هستند، انتظاری که پایان ندارد و محبت پرستاران را همپای محبت فرزند نمی‌دانند. برخی از مادران و پدران سالخورده که در این مرکز روزگار می‌گذرانند، دیگر هوش و هواسی برای فکر کردن ندارند و فقط روزگار را پشت سر می‌گذارند تا زمان مرگشان فرا برسد. زهرا سادات پیرزنی است که روسری‌اش را محکم زیر گلو گره کرده و ابروهای سپیدش در هم تنیده و با لباس مخصوص که پیراهن و شلواری صورتی رنگ است در سالن آسایشگاه راه می‌رود و گاهی زیر لب جمله‌ای را با خود نجوا می‌کند. جلوتر که می‌روی نگاهت به چشمان آبی رنگش گره می‌خورد،‌گویا از دیدنت خرسند است. دستانت را به گرمی فشار می‌دهد و می‌خواهد با او به کنار تختش بروی. تخت زهرا سادات در اتاق بزرگی است که اطراف او همه زنان سالخورده هستند، با نگاه اول این اتاق و این تخت؛ حضور در بیمارستان را برایت تداعی می‌کند. تخت‌هایی که به موازات هم چیده شده است. 10 تخت یک طرف و 10 تخت طرف دیگر این اتاق قرار دارد. دست‌های زهرا سادات بوی محبت می‌دهد،‌محبتی مادرانه .... با او هم‌سخن که می‌شوی با اشکی که پهنای صورتش را می‌گیرد از روزگاری می‌گوید که عروسش او را از خانه بیرون کرده است. «من دزدی نکردم ... طلاهای پری را من برنداشتم ولی پری گمان می‌کرد که من دزدم ... شما بگو من دزدم ...؟ پسرم گفت برمی‌گردد ولی هنوز نیامده ...» خانم محمدی پرستاری است که با مادران سالخورده مدت‌هاست دست دوستی داده و از آنان در این مرکز مراقبت می‌کند. با صدایی ملایم زهرا سادات را آرام می‌کند و او را نوید می‌دهد که پسرش در راه است. پیرزن کمی آرام می‌گیرد. پرستار از فراموشی و حواس‌پرتی زهرا سادات سخن می‌گوید ...«زهرا سادات بر اثر کهولت سن دچار بیماری فراموشی و حواس پرتی شده است و فقط آخرین اتفاقی که برایش افتاده را به خاطر دارد و برای همه تعریف می‌کند و هر روز به انتظار آخرین وعده‌ای است که پسرش به او داده است». کمی آن سوتر پیرزنی که چکمه پلاستیکی سفید برپا دارد و دستکش در دست دارد و ایستاده است، شاید گمان کنی که مسئول نظافت در این مرکز است که یکی از مادران سالخورده صدایش می‌کند... مریم خانم بیا کمی با هم گپ بزنیم. پرستار که نگاه کنجکاوت را متوجه می‌شود، شخصیت مریم خانم را اینگونه معرفی می‌کند: «مریم خانم پیرزنی است که بیش از 70 سال سن دارد و از روزی که به اینجا آمده وسواس دارد و گمان می‌کند همه جا کثیف است و باید نظافت کند، حواس پرتی دارد و ما نیز برای اینکه ناراحت نشود هر آنچه می‌خواهد در اختیارش می‌گذاریم». چند نفر از مادران سالخورده در گوشه‌ای از اتاق،‌ جلسه دارند و زمانی که اجازه می‌خواهی وارد محفلشان شوی به خوبی استقبال می‌کنند ولی رویکرد سخنانشان تغییر می‌کند و این را می‌توانی از برخی حالت‌های اشاره صورتشان متوجه شوی. شاید نباید خلوتشان را به هم می‌زدی، یکی از پیرزن‌ها از زیر بالشتش، شکلاتی را بیرون می‌آورد و محرمانه در دستت می‌گذارد و مشتتت را می‌بندد و با صدایی شبیه نجوا می‌گوید: پرستار متوجه نشود من این شکلات‌ها را فقط برای مهمان نگه داشتم».

کمی آن سوتر روی یکی از تخت‌ها پیرزنی چادر رنگیش را روی سر و صورتش کشیده و خوابیده است که متوجه می‌شوی از زیر چادرش طوری که کسی متوجه نشود حرکاتت را زیر نظر دارد، جالب به نظر می‌آید و می‌خواهی با او سر صحبت را باز کنی که با فریادی که زیر چادر به گوش می‌رسد میخکوب می‌شوی. «برو نمی‌خواهم کسی را ببینم، اذیتم نکنید خدا غضب می‌کند» این بخشی از فریادهای پیرزنی بود که زیر چادر خوابیده بود. پرستار تو را به پیش خود می‌خواند و می‌گوید: کاری به او نداشته باشید، کمی ناراحت است و هنوز نتوانسته با این فضا انس بگیرد تازه آمده است. پدربزرگ‌ها طبقه پایین این مجتمع هستند و برای دیدن آنان باید 15 پله که با سنگ سپید ساخته شده است را پایین بیایی.پیرمردها پیراهن و شلواری به رنگ چهارخانه طوسی رنگی به تن دارند، رنگی که نشاط و شادمانی را می‌کشد. مو و ابروهای سپید شاخصه همگی آنان است،‌ برخی از آنان در سالن به آرامی آمد و شد می‌کنند که این حرکت آهسته نشان از دردی دارد که گریبان استخوان‌هایشان را گرفته است. یکی از پدربزرگ‌ها روی صندلی کنار سالن نشسته و استراحت می‌کند، چهره‌اش خسته ولی روحش جوان است و زمانی که متوجه حضورت می‌شود به تو خوش آمد می‌گوید و خود را کربلایی محمد معرفی می‌کند. دوست داری کمی با این پدربزرگ خوش ذوق صحبت کنی که متوجه می‌شوی او هم به صحبت با تو علاقمند است. لختی می‌گذرد که می‌گوید اگر دوست داشته باشید برایتان در ارتباط با رهبر انقلاب شعر بخوانم. بر جان و ما ولی با دیدنت دل منجلی آقای ما سیدعلی بر دشمنت لعنت بر یاورت رحمت «سلم لمن سالمکم آقا  حرب لمن حاربکم آقا» سیمای تو عشق جوانان است جانت به والله جان ایران است عطر تنت بوی شهیدان است از ظلمت شب سوی تو ماه خراسانی پر می‌زنیم و می‌شویم آیات قرآنی با خنده‌ات محشر کنی آقا اگر لب تر کنی گر تو هوای سر کنی خنجر به این حنجر من می‌زنم رهبر «سلم لمن سالمکم آقا  حرب لمن حاربکم آقا» ابیات اشعارش وقتی به پایان می‌رسد، بغض گلویش را فشار می‌دهد و چشمه وجودش به جوش می‌آید و با صدایی لرزان می‌گوید: مرگ همین نزدیکی‌هاست ولی دوست دارم پیش از مردنم رهبر را ملاقات کنم ...». به گوش آقا برسانید که کربلایی چشمانش به انتظار شما باز است. چند اتاق بزرگ کنار هم، محل استراحت پدر بزرگ‌هاست. تخت‌هایی که در مجاورت دیوارهای سنگی با فاصله کمی کنار هم قرار گرفته است،‌ پیرمردهای خسته حال را میزبان هستند. دکتر عبداللهی مدیر مرکز فیاض بخش سلامتی سالمندان از نظر هوش و درک و جسم یکسان نمی‌داند و می‌گوید: برخی از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها توان راه رفتن ندارند. کنار تخت یکی از پیرمردها ضبط صوتی قرار دارد که توجهت به آن جلب می‌شود، حس کنجکاوی روحت را قلقلک می‌دهد که سیم رادیو ضبط را به برق بزنی و ببینی به چه چیزی گوش می‌دهد ولی زمانی که رادیو ضبط روشن می‌شود فقط صدای ممتد موج گم شده‌ای گوش را خراش می‌دهد و شاید همین دلیل موجب شده بود که پرستاران رادیو ضبط را از پریز جدا کنند. پیرمرد می‌خواهد صحبت کند ولی مشکل تکلم دارد و تو متوجه سخنانش نمی‌شوی... نه می‌شنود و نه می‌گوید... توانایی ندارد. قسمت انتهایی یکی از اتاق‌ها پیرمردی که محاسن سفید و سیاهی دارد نشسته است، کنار تختش که می‌روی روایتی از ائمه اطهار می‌گوید و آنگونه که دکتر عبداللهی می‌گوید این پیرمرد زمانی واعظی توانا بوده که دست روزگار او را به اینجا کشانده است. همسر پیرمردی که امروز در غریبستان خطابه می‌خواند، سال‌ها پیش فوت کرده است و او که فرزندی ندارد برای ادامه زندگی راهی به جز آسایشگاه سالمندان پیدا نکرده است. ظرف فلزی که کنار تخت قرار دارد پر است از ته مانده سیگارهایی که تنهاییش را با آنها پرمی‌کند،‌ دوران خوش زندگی و منبر و خطابه را فراموش نمی‌کند ولی حاضر نیست برای کسی راجع آن سخن بگوید. ساعت 12 ظهر را نشان می‌دهد وقت ناهار پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی است که در غریبستان سالمندان انتظار مرگ را می‌کشند، دل شکسته و خسته و تو باید بروی .... پیش از رفتن گوشه دیوار توجهت به پوستری که عکس مادر بزرگی را در بستر نشان می‌دهد... آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباس‌هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباس‌هایم را بپوشم اگر صحبت‌هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور می‌شدم روزی چند بار لباس‌هایت عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می‌شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمی‌خواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی‌خبر از پیشرفت‌ها و دنیای امروز سئوالاتی می‌کنم، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه‌ام یاری نمی‌کند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده...همانگونه که تو نخستین قدم‌هایت را کنار من برمی‌داشتی.... زمانی که می‌گویم دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم و می‌خواهم بمیرم،عصبانی نشو...روزی خود می‌فهمی از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم فرزند دلبندم، دوستت دارم ======================= گزارش: سمانه سادات فقیه سبزواری =======================  انتهای پیام/2258/ش40

94/06/20 - 00:05





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن