واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: شرط ازدواج جالب یک جانباز
در کودکی همیشه تصور میکردیم بچههای دیگر با ما فرق دارند نه ما با آنها!
کد خبر: ۵۲۹۴۷۹
تاریخ انتشار: ۱۵ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۴ - 06 September 2015
شهروند نوشت: آنچه در ادامه میآید، پاسداشتی از جانباز روشندل شهید «مرتضی معماری» است که با سلامت کامل، راهی را انتخاب کرد که بهازای استحکام انقلاب عظیم اسلامی و اثبات ادعاهایش، ۳۲سال چشمهایش را به ودیعه نهاد...
معصومه، دختر بزرگ او میهمان این گفتوگو است. گویا بچههایش، «آقاجون» صدایش میکردند...
دنبال راهی برای جبهه رفتن بود.
سرباز بوده که به جبهه رفت. ۲۰ساله. شهریور سال۶۰، دقیقا در سالگرد تولدش جانباز شد، متولد ۱۳۴۰ از ناحیه چشم و گوش. داوطلبانه به جبهه رفته بود. وقتی خود را جای مادربزرگ و عمههایم میگذاشتم، تصور میکردم تحمل خبر شهادت باید بسیار راحتتر از خبر جانبازی آن هم از ناحیه چشم باشد. جوان ۲۰ ساله که دیگر نمیبیند اما هیچگاه هیچ شکایتی نداشتند. هیچکدامشان... حتی خود پدرم!
شرط ازدواج یک جانباز!
با اینکه در ایام جنگ بسیاری از افراد حاضر به ازدواج با جانبازان بودند، اما پدر یکی از شروط ازدواجش این بود که دخترخانم را قبلا دیده باشند. بعد خودشان دخترخاله، یعنی مادرم را پیشنهاد دادند.
البته مادرم هم اعتقاد زیبایی داشت، با افتخار از اینکه پدرم جانباز است، بارها میگفت نقص عضو ممکن است هر لحظه در زندگی هرکس پیش آید، پس چه بهتر و شیرینتر که این نقص عضو یک افتخار در دنیا و آخرتمان باشد. این حرفها را بعد از شهادت پدرم، مادر به ما گفت...
پدرت دوست دارد شما را ببیند؟
دوستانم میپرسیدند تا حالا از پدرت نپرسیدهای که دوست دارد شما را ببیند یا نه؟ آنقدر پدر برایمان محترم و عزیز بود که هیچوقت به خود اجازه نمیدادیم چنین موضوعاتی را مطرح کنیم... حس اینکه انگار با گفتن این حرف، این ناتوانی به پدر القا شود، حس قشنگی نبود... نه برای من، نه محبوبه و نه محمد؛ حتی این موضوع برای ۳ نوهاش هم حل شده بود... هرچند هیچگاه بچههایش را ندید!
زندگی متفاوت...
یکبار شخصی از من پرسید که تصور نمیکنی زندگی شما با بقیه متفاوت است؟ فکر نمیکنی به شما سخت میگذرد؟ با خود که مرور میکردم، دیدم از کودکی همیشه تصور میکردم که دیگران با ما فرق دارند نه ما با آنها. چون میدیدم مدل کارهایی که پدر برای ما انجام میدادند یا کمکهایی که ما خود را مقید به انجام آن برای پدر میکردیم را دیگران نداشتند. برای همین تصور میکردم آنها کمبود دارند که از چنین کارهایی محروماند!
مثلا با اینکه پدر به محیط خانه آشنا بود، بیآنکه از ما بخواهد وقتی از جایش بلند میشد به سرعت خودمان را به او میرساندیم تا شاید کمکی از دست ما برآید اما بچههای دیگر اینگونه نبودند. پس بچههای دیگر با ما فرق داشتند و پدر ما از همه متفاوت بود...
جالبتر این بود که بچههایمان هم به این وضع آشنا شده بودند و آنها هم سریع خود را به پدر میرساندند. انگار که وظیفه خود بدانند...
چشمبسته، مثل بابا!
آقاجون که بهسجده میرفت، پشتش سوار میشدیم، او هم راهمان میبرد. زیاد پیش میآمد که وقتی آقاجون در خانه حرکت میکرد، با خواهرم چشمبسته بهدنبال او راه میرفتیم شاید دوست داشتیم مثل پدر باشیم.
آرزوی شفای چشمهای پدر
آنروزها یکی از مهمترین دعاها و آرزوهایم این بود که چشمهای پدرم خوب شود، دوست داشتم مرا ببیند اما این حرف را حتی در عالم کودکی، به زبان نمیآوردم.
خودش اما همیشه ناراحت جانبازانی بود که دست، پا و... نداشتند. میگفت به آنها خیلی بیشتر سخت میگذرد. همینقدر که نمیتوانند وسیلهای را جابهجا یا حتی لمس کنند. این حرفها ما را هم آرام میکرد... پدرم ما را در آغوش میگرفت و این نعمت بسیار بزرگی بود. حتی اگر چشمهایش بسته باشد.
دعای بد؛ بابای بد!
مناجات و درخواست شهادت آقاجون را زیاد در قنوت نمازش شنیده بودم. همان دعایی که در کودکی تصور میکردم ممکن است فردا یا پسفردا برآورده شود و این مرا بسیار ناراحت میکرد و شاید آن لحظه از شدت ناراحتی، دوستش نداشتم. این موضوع که برای از دستدادنش دعا کند، خیلی سخت بود. افکار عالم کودکیام شهادت را مثل مرگ میدانست که قرار است او را از ما بگیرد، اما بسیار زودتر. غافل از اینکه شهادت زمان مرگ را تسریع نمیکند و تنها آن را زیبا و زیباتر میکند.
تدریس ریاضیات بدون نگاه به کتاب!
پدر در ریاضیات قوی بود. خواهرم بهخاطر دارد که گاهی برای رفع اشکال، متن کتاب ریاضی را برای آقاجون میخواند و او مبحث را برایش درس میداد.
جالبتر اینکه زیاد پیش آمده بود که وقتی چیزی گم میشد، آقاجون پابهپای ما شروع به گشتن میکرد و اغلب او زودتر از بقیه پیدایش میکرد!
مسابقه در خانه ما!
آقاجون بستنی را خیلی سریع میخورد. یکبار که مادر خانه نبود، مقدار بسیار زیادی بستنی خرید تا مسابقه بستنیخوری بگذاریم، بین خودش، من، برادر و خواهرم زیاد از این برنامهها در خانه داشتیم. بیست سوالی هم که مسابقه متداول خانه بود.
کار راهانداز شهرداری
پدر بازنشسته شهرداری بود و البته بعد از بازنشستگی هم بهطور افتخاری به بسیج شهرداری خدمت میکرد. تا جایی که میتوانست اصرار داشت کار بقیه را راه بیندازد. چون با روند کار آشنا بود، شده بود کارراهانداز آنجا! حتی در ادارههای دیگر هم اگر کسی را میشناخت سعی میکرد با تماس و سفارش به او مشکل افراد را حل کند.
ما بهازای فداکاری
هیچوقت در ازای فداکاری خود از هیچکس توقع یا شکایتی نداشت. هرچند باید اعتراف کنم که زیاد پیش آمده بود که خصوصا اوقاتی که پدر در اتاق عمل بود، من از افرادی که در اوج راحتی و امنیتی که مرهون فداکاری امثال پدرم بود، به ارزشها بیاعتنا بودند گلایهمند باشم اما پدر هیچگاه؛ البته وقتی وضع بیحجابیها را میشنید ناراحت میشد.
زمانی برای تحکیم ولایت در دل
زیارت عاشورای شبانه پدر ترک نمیشد، رو به قبله، دست به سینه و دعای عهد صبح. هفته قبل از شهادت هم به یکی از دوستان جانباز که شعری در وصف امام زمان خوانده بود گفت که شعر را برایش بنویسد تا با خود نگه دارد. انگار برای زمزمه خود میخواست.
نابینایی که ولیفقیه خود را ،تنها در خواب دید
با اینکه بهشدت پیگیر اخبار روز بود، بهخاطر ندارم کمترین گلایهای به کمبودها و... داشته باشد. ولایت فقیه که اصلا موضوع را متفاوت میکرد.
ارادت ویژهای به امام خامنهای داشتند. یکی از آرزوهایش این بود که به دیدار ایشان برود... جالب است بدانید یکهفته قبل از شهادت به یکی از دوستان گفته بود «خواب حضرت آقا را دیدهام!» آقای جنیدی که از دوستان پدر بود برایمان گفت، «در دلم گذشت تو که آقا را ندیدهای پس چطور میگویی خوابش را دیدهام؟» در این فکر و خیالها بودم که شهید معماری در ادامه حرفهایش شروع به صحبت از مشخصات ظاهری، قد و شمایل و... آقا با تمام جزییات کرد. از خودم شرمنده شده بودم که چنین فکری کردم... انگار او میبیند.
و ما...
چنین موضوعی در اتاق ریکاوری بیمارستان هم تکرار شد. گویا با پزشک شوخی میکردند که پدر به او گفته بود درست است که نابینا هستم اما شما را میبینم! و بعد شروع به برشمردن خصوصیات صورت او کرده بود! این موضوع را پزشک برای برادرم بعد از شهادت پدر تعریف کرد. گویا خودش بسیار متاثر شده بود برای همین تصور میکنم شاید روزهای آخر، پدر ما را هم دیده بودند شاید.
دستانی که برای عرض احترام شفا گرفت
پدر جز سالهای اول مجروحیت پا، چشم، مخچه و... در این سالهای آخر ازسال ۸۹ تا ۹۳، پنج مرتبه جراحی شد؛ پس از تمام جراحیها، به دلیل وضع پدر و عدم هوشیاری کامل او، برای مراقبت ویژه به آیسییو یا سیسییو منتقل میشد. دایما هم اظهار میکرد که جراحی انجام نشده.
اما در کمال ناباوری، در آخرین عمل، حتی مدت زیادی در ریکاوری هم نماند و به بخش منتقل شد! تصور میکردیم کادر پزشکی اشتباه کردهاند که او را تحت مراقبهای ویژه قرار ندادهاند. این اواخر به دلیل تشدید ضایعه نخاعی، به دست و پاهایش فشار وارد شده و تقریبا لمس شده بود که پزشکان قبل از عمل، گفته بودند با جراحی فعلی، مشکل دستانش فعلا حل نمیشود. برای اینکه پدر را امتحان کنیم، صدایش زدیم و حالش را پرسیدیم. دستانش را بالا برد و با صدای بلند و رسا جواب داد «الحمدلله».
آنقدر عجیب بود که بعد از من، مادرم هم این سؤال را تکرار کرد و باز تکرار کرد «الحمدلله! دست همه شما درد نکنه...» آنقدر عجیب بود که مادر به شوخی گفت مرتضی سیب میخوری؟ پدر سیب دوست داشت. گفت «نمیتوانید که به من بدهید!» و همه خندیدیم...
آخرین دیدار
آنقدر هوشیاری پدر خوب بود که حتی مادر که گاهی ۱۰ روز در بیمارستان میماند تا درکنار پدر باشد هم راضی شد بنا بهدرخواست اقوام از بیمارستان برود. به ساعتی نکشید که خبردادند شهادت پدر را... بسیار آرام، پدر شهید شد! باورمان نمیآمد... همه ما ساعتی قبل آنجا بودیم و واقعا پدر حالش خوب بود... برادرم میگفت؛ آخرین لحظه، یک دست روی سینهاش بود... انگار که بخواهد به بزرگی سلام دهد... تمام اینها طی دقایقی پس از عمل اتفاق افتاد که بیشتر شبیه یک خواب بود...
گویا جراحی نخاع، حرکت ترکش را تسریع کرده بود و ترکش نزدیک قلب، به دریچهها فشار وارد کرده و دچار ایست قلبی شد...
گنج مادر...
آقاجون وزنهبردار بود. حتی پس از جانبازی ادامه داد. پس از مدتی، فشار وارد بر بدنش موجب جابهجایی برخی ترکشها شده بود که منجر به مشکلات اعصاب و روان شد.
مادر اما هیچگاه مشکلات را سخت نمیدید. هنوز هم میگوید، «پدر را نشناختم...» انگار که گنجی را از دست داده باشد... هرچند جلوی دیگران و حتی بچهها هیچ نمیگوید...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 27]