واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: رزمندگيام را مديون شيرزني به نام مادر هستم
مصطفي نوريثابت از رزمندگان پاي كار خطه شمال كشورمان در دفاع مقدس بوده است.
نویسنده : غلامحسين بهبودي

او كه مدتهاي مديدي در جبهههاي جنگ حضور داشته، از روابط انساني بين رزمندگان و همچنين خانوادهاش در برخورد با مقوله جنگ حرفها دارد كه در گفت و گو با ما بخشي از اين داشتههاي ارزشمند را بيان داشته است. از شمال تا جنوب من اصالتاً اهل شمال ايران و حوالي رودسر هستم. اينكه چطور از هواي نمناك و سرسبز شمال به شلمچه و هواي گرم جنوب رسيدم، ماجرايي دارد. خانوادهاي مذهبي داشتم. استعدادم خوب بود. برادر بزرگترم مرا فرستاد مدرسه. 13 ساله بودم كه با جلسات مذهبي آشنا شدم. قبل از انقلاب اسلامي با بچههاي محله در جلسات قرآن شركت ميكرديم و از خيانتهاي رژيم ستمشاهي آگاه ميشديم. چند باري هم از سوي پاسگاه منطقه تهديد شدم. گاهي توي درگيريها كتك ميخوردم اما عشق به انقلاب و امام خميني در قلبم ريشه كرده بود. پسرخالهام روحاني بود و در جهتدهي فكر ما نقش زيادي داشت. اعلاميهها و نوارهاي صوتي امام خميني ما را بيشتر به ادامه مبارزه تشويق ميكرد. براي پيروزي انقلاب سر از پا نميشناختيم تا اينكه انقلاب پيروز شد. مادر و رزمندگي من سال 59 كه جنگ شروع شد، 16 سالم بود. از همان زمان جنگ را نعمت بزرگي براي خودم ميدانستم. مادر شيرزني بود كه نه تنها با رفتنم به جبهه مخالفتي نداشت، بلكه در هر اعزام بدرقهام ميكرد و شعارهاي انقلابي و كوبنده ميداد. يك بار ديدم برخلاف هميشه دارد اشك ميريزد. گفتم: «چي شده؟ روحيهات را باختي؟» اشكهايش را پاك كرد و گفت: «نه براي تو گريه نميكنم به خاطر عشقت به جبهه اشك شوق ميريزم.» چنين روحيهاي از مادر بود كه باعث ميشد من هم با انگيزه بيشتري در جبهه حضور پيدا كنم. دو خاطره خاطرات بسياري از دوران جنگ در ذهنم ماندگار شده است. خيلي از دوستانم را در مناطق عملياتي از دست دادم. يك دوستي داشتيم به نام شهيد آمر كه بچه خوبي بود. يك بار به همراه يكي ديگر از دوستان به سنگرش رفته بوديم. با چاي از ما پذيرايي كرد، اما يكباره گفت ميخواهم استراحت كنم. از دستش دلخور شديم و از سنگر بيرون آمديم. هنوز چند قدمي دور نشده بوديم كه ناگهان يك گلوله خمپاره به روي سنگر آمر نشست و به شهادت رسيد. شايد او ميدانست چه اتفاقي قرار است بيفتد و اينطور براي حفظ جان ما، خستگي و استراحت را بهانه كرده بود. دوستيهاي جنگ رفاقتها و دوستيهاي دوران جنگ عالمي داشت. بچهها طوري با هم رفاقت ميكردند كه انگار برادر زاده شدهاند و واقعاً هم دوستيها چيزي از برادري كم نداشت. من دوستي داشتم به نام ابوالقاسم حسنپناه، از اوايل انقلاب و جنگ با هم بوديم. شب عمليات كربلاي5، ساعت دو و نيم شب هر دو كاغذ و قلمي برداشتيم و شروع كرديم به نوشتن وصيتنامه. هر دو متأهل بوديم و همسرانمان باردار بودند. قرار گذاشتيم هر كدام نام ديگري را روي فرزندش بگذارد. يعني پسر ايشان همنام من مصطفي شود و پسر من همنام دوستم ابوالقاسم بشود. ابوالقاسم حسنپناه در همين عمليات كربلاي5 به شهادت رسيد و من نام فرزندم را ابوالقاسم گذاشتم. الوعده وفا بامروت در عمليات كربلاي5 شهداي بسياري تقديم شد. يكي از رزمندگان به نام برادر بامروت بود كه شب قبل از عمليات چهرهاش بسيار نوراني شده بود. من مسئول تعاون لشكر بودم كه وظيفه خارج كردن پيكر شهدا از معركه را داشتيم. به بامروت گفتم اگر با خدا ملاقات كردي، شفاعت ما يادت نرود. لبخندي زد و گفت به شرطي كه جنازهام را برگرداني و نگذاري خانوادهام چشم انتظار بمانند. دوست ندارم حتي جنازهام دست عراقيها بيفتد. عمليات شروع شد و برادر بامروت با ساير رزمندگان به خط زد و شهيد شد. اولين كسي بودم كه رسيدم بالاي سرش. ميخواستم پيكرش را بلند كنم كه ياد حرفش افتادم و گفتم بامروت الوعده وفا. سخت مشغول بودم كه دستم تير خورد. جراحتم زياد نبود بنابراين كارم را ادامه دادم و او را منتقل كردم. اما خودم در بازگشت به منطقه دوباره از ناحيه دست و پا به شدت مجروح شدم و بالاخره مجبور شدم به عقب برگردم.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۴ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۶:۱۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]