تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه انسان چهل ساله شود و خوبيش بيشتر از بديش نشود، شيطان بر پيشانى او بوسه م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826631699




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سياوش كسرايي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ghoroobefarda11th September 2007, 12:18 AMخواب نوشین دیر کردی و سحر بیدار است با من شب زده برخاستنت را پویان دیر کردی و سحر قامت افراخته در مقدم روز مژده آورده سپیدی را تا خانه تو خسته جان آمده از راه دراز گوش خوابانده به آوای تو باز بر نمی اید از بام آوا آتشین بال نمی اندازد سایه به ما سرخ ککل دگر امروز ندارد غوغا آه افسوس زیر دیوار سحرگاهی خفته است خروس چشمه در پناه بنه ای روی کمرگاهی دور چشمه ای زمزمه می کرد مدام چشمه ای زنده سراینده دل شادی ها چشمه ای روشن و روشنگر تاریکی ها روی شیب تپه و دره دوید رخ آشفته علف ها را شست شانه زد زلف گل وحشی را دل خاموش چمن را کاوید هیچ کس چشمه جوشنده به بازی نگرفت صورت هیچ کسی در دل او سایه نریخت راه ها رفت و کس کاه نشد نغمه ها زد که کس آن را نشنید گرچه پیوند نهان با دل کوهستان داشت آرزو داشت ببیند رخ دریاها را آرزو داشت بریزد به دل اقیانوس تا نیابد خود را در نور دد همه صحراها را آه اگر دشت عطش کرده لبانم نمکد وای اگر تیزی آن سنگ نکوبد بالم یا اگر تندی آن کوه توانم نبرد ماسه ساحل امید به تن خواهم شست روی دریای پر از موج گران خواهم دید گرچه کس قصه آن چشمه بنشنوده هنوز باز در روی کمرگاه و فراز دره چشمه ای می جوشد چشمه ای هست که می خواند باز چشمه ای هست به راه ghoroobefarda12th September 2007, 05:20 PMآرش کمانگیر برف می بارد برف می بارد به روی خار و خاراسنگ کوهها خاموش دره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان ما چه می کردیم در کولک دل آشفته دمسرد ؟ آنک آنک کلبه ای روشن روی تپه روبروی من در گشودندم مهربانی ها نمودندم زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز در کنار شعله آتش قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز گفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست آسمان باز آفتاب زر باغهای گل دشت های بی در و پیکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی خک عطر باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن رفتن دویدن عشق ورزیدن غم انسان نشستن پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن کار کردن کار کردن آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن گاه گاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن بی تکان گهواره رنگین کمان را در کنار بان ددین یا شب برفی پیش آتش ها نشستن دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست پیر مرد آرام و با لبخند کنده ای در کوره افسرده جان افکند چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد زندگی را شعله باید برفروزنده شعله ها را هیمه سوزنده جنگلی هستی تو ای انسان جنگل ای روییده آزاده بی دریغ افکنده روی کوهها دامن آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید چشمهها در سایبان های تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو خدمتگر آتش سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز شعله ها را هیمه باید روشنی افروز کودکانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگاری بود روزگار تلخ و تاری بود بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره دشمنان بر جان ما چیره شهر سیلی خورده هذیان داشت بر زبان بس داستانهای پریشان داشت زندگی سرد و سیه چون سنگ روز بدنامی روزگار ننگ غیرت اندر بندهای بندگی پیچان عشق در بیماری دلمردگی بیجان فصل ها فصل زمستان شد صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد در شبستان های خاموشی می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی ترس بود و بالهای مرگ کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ سنگر آزادگان خاموش خیمه گاه دشمنان پر جوش مرزهای ملک همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان برجهای شهر همچو باروهای دل بشکسته و ویران دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت هیچ دل مهری نمی ورزید هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید باغهای آرزو بی برگ آسمان اشک ها پر بار گر مرو آزادگان دربند روسپی نامردان در کار انجمن ها کرد دشمن رایزن ها گرد هم آورد دشمن تا به تدبیری که در ناپک دل دارند هم به دست ما شکست ما بر اندیشند نازک اندیشانشان بی شرم که مباداشان دگر روزبهی در چشم یافتند آخر فسونی را که می جستند چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد آخرین فرمان آخرین تحقیر مرز را پرواز تیری می دهد سامان گر به نزدیکی فرود اید خانه هامان تنگ آرزومان کور ور بپرد دور تا کجا ؟ تا چند ؟ آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟ هر دهانی این خبر را بازگو می کرد چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید از میان دره های دور گرگی خسته می نالید برف روی برف می بارید باد بالش را به پشت شیشه می مالید صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر کودکان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگین کنار در کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحری بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت وم ردی چون صدف از سینه بیرون داد منم آرش چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهی مردی آزاده به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده مجوییدم نسب فرزند رنج و کار گریزان چون شهاب از شب چو صبح آماده دیدار مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد دلم را در میان دست می گیرم و می افشارمش در چنگ دل این جام پر از کین پر از خون را دل این بی تاب خشم آهنگ که تا نوشم به نام فتحتان در بزم که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم که جام کینه از سنگ است به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است در این پیکار در این کار دل خلقی است در مشتم امید مردمی خاموش هم پشتم کمان کهکشان در دست کمانداری کمانگیرم شهاب تیزرو تیرم ستیغ سر بلند کوه ماوایم به چشم آفتاب تازه رس جایم مرا نیر است آتش پر مرا باد است فرمانبر و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست در این میدان بر این پیکان هستی سوز سامان ساز پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود به صبح راستین سوگند بهپنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند که آرش جان خود در تیر خواهد کرد پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند زمین می داند این را آسمان ها نیز که تن بی عیب و جان پک است نه نیرنگی به کار من نه افسونی نه ترسی در سرم نه در دلم بک است درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش نفس در سینه های بی تاب می زد جوش ز پیشم مرگ نقابی سهمگین بر چهره می اید به هر گام هراس افکن مرا با دیده خونبار می پاید به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد به راهم می نشیند راه می بندد به رویم سرد می خندد به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را و بازش باز میگیرد دلم از مرگ بیزار است که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست فرو رفتن به کام مرگ شیرین است همان بایسته آزادگی این است هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش می داند هزاران دست لرزان و دل پر جوش گهی می گیردم گه پیش می راند پیش می ایم دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد برآ ای آفتاب ای توشه امید برآ ای خوشه خورشید تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب چو پا در کام مرگی تند خو دارم چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم به موج روشنایی شست و شو خواهم ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم شما ای قله های سرکش خاموش که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید غرور و سربلندی هم شما را باد امدیم را برافرازید چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید غرورم را نگه دارید به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید زمین خاموش بود و آسمان خاموش تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید نظر افکند آرش سوی شهر آرام کودکان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگین کنار در مردها در راه سرود بی کلامی با غمی جانکاه ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه کدامین نغمه می ریزد کدام آهنگ ایا می تواند ساخت طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟ طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟ دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز راه وا کردند کودکان از بامها او را صدا کردند مادران او را دعا کردند پیر مردان چشم گرداندند دختران بفشرده گردن بندها در مشت همره او قدرت عشق و وفا کردند آرش اما همچنان خاموش از شکاف دامن البرز بالا رفت وز پی او پرده های اشک پی در پی فرود آمد بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز خنده بر لب غرقه در رویا کودکان با دیدگان خسته وپی جو در شگفت از پهلوانی ها شعله های کوره در پرواز باد غوغا شامگاهان راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر باز گردیدند بی نشان از پیکر آرش با کمان و ترکشی بی تیر آری آری جان خود در تیر کرد آرش کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون به دیگر نیمروزی از پی آن روز نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند آفتاب درگریز بی شتاب خویش سالها بر بام دنیا پکشان سر زد ماهتاب بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش در دل هر کوی و هر برزن سر به هر ایوان و هر در زد آفتاب و ماه را در گشت سالها بگذشت سالها و باز در تمام پهنه البرز وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید وندرون دره های برف آلودی که می دانید رهگذرهایی که شب در راه می مانند نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند و نیاز خویش می خواهند با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه می دهد امید می نماید راه در برون کلبه می بارد برف می بارد به روی خار و خارا سنگ کوه ها خاموش دره ها دلتنگ راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ کودکان دیری است در خوابند در خوابست عمو نوروز می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان شعله بالا می رود پر سوز dina 200612th September 2007, 08:01 PMپرستوها در باران عطر طراوت بود باران آغوش خالی بود خک پک دامان اما ستوه از دست بسته اما فغان از پای دربند چشمان پر از ابراند یک شام تاریک واندر لبان خورشید لبخند آن یک درودی گفت بردوست این یک نویدی را صلا داد تا سرب و باروت بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد عطر جوانی شست باران آغوش پر آغوش عاشق ماند خک سرخ دامان ghoroobefarda15th September 2007, 05:31 PMماه و دیوانه از صدایی گنگ خواب شیرینم پرید از سر باز زندان بود و خاموشی و صدای گامهای پاسبانان بر فراز بام و تکاپوهای نامعلوم این هم حنجره من مرد دیوانه در میان روزن پر میله و مهتاب پیش تر رفتم با اشارات سر انگشتش ماه را می خواند و با من زیر لب می گفت گوش کن من کلیدی از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت و تمام قفل ها را باز خواهم کرد ماه پنهان گشت و او را من به جایش بازگردانم پیر مرد پکدل قرقرکنان خوابید و مرا بگذاشت با خار خیال خویش زودتر ای کاش ماه را می خواند دیرتر ای کاش برمی خاستم از خواب dina 200615th September 2007, 09:54 PMشوق برکرده ام سر از رخنه ای در سینه سنگ آری بهارم من در این تنگ تنها اگر باد تنها اگر ابری و باران تنها اگر خورشید بود این گل نمی رست زین تنگنا راه رهاییدن نمی جست ای سایه ابر ای دامن ابر ای تیغ خورشید ای جام باران این گل نمی بود گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودی در گریبان god_girl18th September 2007, 08:24 AMفرهاد ها فرهاد رفت و قصه شیرین او بماند با یاد تیشه ها که دل بیستون شکافت با یاد تیشه ای که سرکوهکن شکست با یاد خسروی که به نامردی ربود عشق رعیتی ز رعایای خویشتن با آن شگفتها که نظامی سروده بود کنون منم پیکر تراش پیکر فرهادهای روز کنون منم نگارگر تیشه ها و تاج دستانسرای شعله براورنگ آبنوس از پیش چشم من صف فرهادهای روز پرچم به کف گرفته سوی راه می روند عشاق تلخ کام شهیدان بیستون با تیشه ها به بارگه شاه می روند ghoroobefarda20th September 2007, 05:39 PMتفنگ من چه دیر به دست آمدی ای واژه آتش زا ای تفنگ پر غوغا با دوس سلامی با دشمن پایان کلامی چون دشمنم از هزار سو راه ببست ای شعله دلپذیر ناگزیر با دست نیاز آلوده بر دم به تو دست تا کن با من مدارا کن با من ای چوب تراش رنج با تن برده ای آهن سخت صیقل خورده ای یک شبه مهمان و صد ساله رفیق با من باش در سینه تنگ من در کنار من بمان و ایمن باش هر کس را نکس را که جستجو داری هر میوه دل که آرزو دار ی هر خواهش هر نوازشت با من ای تفنگ دلبندم تیر ترکشت با من کوچک بودم تنها بودم و تک بودم اندک تا به یمن آوایی برخاستن دستی پیش آمدن پایی ده گشتم و صد هزار و میلیونم صف را صف را بنگر از شماره بیرونم یک عمر به ناروایی آن نامرد دیدی چه به روزگارمان آورد اینک تو بگو هر آنچه باید گفت اینک تو بکن هر آنچه باید کرد بشکف بشکف ای دهان آتش خو کز دست نمی دهم تو را آسان شو آزادی به خانه ام آور رو داد مرا ز نکسان بستان dina 200625th September 2007, 12:38 AMبرگهای پاییزی غروب می رسد غروب من هم پچپچه هایی در گوشم می پیچد می اندیشم به اوراق سیاه مشق ها به نامه ها ونامه های عاشقانه به کتاب ها و کتابهای ممنوع به پرونده های ساوک به دفترهای شعر خطابه ها روزنامه ها به صفحات تاریخ و این برگهای پاییزی که زیر پاهایم خرد می شوند raya25th September 2007, 07:06 AMغم تنهایی با که گویم غم دل جز تو که غمخوار منی همه عالم اگرم پشت کند یار منی دل نبندم به کسی روی نیارم به دری تا تو رویای منی، تا تو مدد کار منی راهی کوی توأم قافله سالاری نیست غم نباشد که تو خود قافله سالار منی سیاوش كسرایی ghoroobefarda25th September 2007, 06:04 PMخاموشانه من در صدف تنها با دانه ای باران پیوسته می ایمختم پندار مروارید بودن را غافل که خاموشانه می خشکد در پشت دیوار دلم دریا ghoroobefarda27th September 2007, 01:20 PMیک ضرب من به جرمی که چرا کبریتی گیراندم یا به یک لیوان آب تشنه کامان را مهمان کردم صورتم نقش پذیرنده سیلی گشته است سر هر رهگذر تاریکی تا به خود می پیچم سخت گریبان مرا می گیرند سر من می شکنند می درانند به تن جامه من و مرا از همه جا می رانند حیف من رفیقانم را کم دارم و ندارم من جز غیظ و غرور زیر این جامه سلاحی دیگر و کسان می دانند که مرا تنها وسط معرکه انداخته اند که در این مهلکه انداخته اند من به اندازه این جثه و جان من به اندازه این نا و نفس می توانم جنگید ولی این یک تنه جنگیدن ها کافی نیست نه نه کاری نیست من رفیقانم را کم دارم که سر هر گذری دیگر با اوباشانی دیگر دست در کار زد و خوردی خونین هستند و دم چاقوشان می برد سینه و تاریکی را با یک ضرب raya28th September 2007, 07:13 AMخنده تو چه خوش می خندی تو چه آسان و چه راحت می خندی ای مرد تو چنان می خندی که من آن کرم زده دندان را در دهنت می بینم هم چنین می بینم که تکان می دهدت خنده بگسسته عنان و تنت با همه فربهیش میلرزد ای به هر اینه افتاده و تکرار شده دو شده ده شده صد نهصد ....و بسیار شده تو چه می بینی ‌ایا در من سبب خنده چه می بینی در کار من و پیکر من منم اینک مردی زخم به تن آرزوهای بلندش همه گردیده هوار نه فرومانده به گل نه برافراخته قد گر تکاپوست به بیرون شدن از گنداب است نه برافروختن مشعل خورشید به شب این مرا دردی پیچاننده است و تو می خندی بر تابم و می لرزاند گریه مرا ghoroobefarda29th September 2007, 12:02 PMتو قامت بلند تمنایی ای درخت همواره خفته است در آغوشت آسمان بالایی ای درخت دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار زیبایی ای درخت وقتی که بادها در برگهای در هم تو لانه می کنند وقتی که بادها گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند غوغایی ای درخت وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است در زیر پای تو اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان صبحی ندیده است تو را کجا خورشید را کج raya1st October 2007, 05:44 PMچه بگویم ؟ غصه نانم امان ببریده است و تو تکرار کنان آه از عشق هم آخر سخنی باید گفت چه بگویم از عشق ؟ من که صد ر به ادب بگشودم و دو صد پند پدر وار مرا به سوی بیکاری سوقم داد به سوی بیعاری چه بگویم با عشق ؟ یک شماره تلفن که حروفش همه در دفتر من ساییده و نشان و نام صاحب آن زیر صدها خط درخواست ز هم پاشیده است ghoroobefarda2nd October 2007, 05:41 PMشکار پیکان سرخ ماهی کوچک می دوخت ابر پاره را با وصله آبی وز کاسه ای تا جاودان بی ته روح مرا چون سنگ سنگینی به گود آسمان می برد آن جا زمین گم بود آن جا زمان چون حبه قندی آب میگردید جان بود و بی مرگی پر بود و آزادی و پنجه های تیز خواهش های من در کار انگشت سرد ماهی کوچک انگشت خون آلود با یک برش نقش خیالم را درید از هم از سینه مجروح آب نیلگون می رفت دود کلاغان یک سره در چشم آتش مرده خورشید شب بود و من چون گربه ای نومید آرام در پاشویه های حوض می گشتم dina 20063rd October 2007, 09:25 PMدعای گل سرخ آفتابا مدد کن که امروز باز بالنده تر قد برآرم یاری ام ده که رنگین تر از پیش تن به لبخند گرمت سپارم چشم من شب همه شب نخفته است آفتابا قدح واژگون کن گونه رنگ شب شسته ام را ساقی پکدل پر ز خون کن گر تغافل کنی ریشه من در دل خک رنجور گردد بازوان مرا یاوری کن تا نیایشگر نور گردد تا بهایی ز گلچین ستانم خارهایم برویان فراوان بر تنم ای همه مهربانی خارهای فراوان برویان شادی ام بخش و آزادگی ده تا زمین تو دلجو کنم من پر گشایم به روی چمن ها باغهای تو خوشبو کنم من ابر بر آسمان می نویسد عمر کوتاه و شادی چه بی پاست بی سر و پا نمی داند افسوس شبنم زود میرا چه زیباست با شکوفایی من بر آمد زین همه مرغ خاموش آواز پای منگر ز من مانده د ر گل عطر ها بنگر از من به پرواز بر سرا پرده ام گرچه کوچک آسمان چتر آبی گرفته است وین دل تنگ در دامن کوه خانه ای آفتابی گرفته است آفتابا غروب تو دیدم خیز از خواب و کم کم سحر کن سرد بوده است جان من اینجا گرم کن جان من گرمتر کن raya4th October 2007, 06:46 AMدر تماشاگه پاییز برگ ریزان همه خوبی هاست می بریم از هم پیوند قدیم می گریزیم از هم سبک و سوخته برگی شده ایم در کف باد هوا چرخنده از کران تا به کران سبزی و سرکشی سروری نیست وز گل یخ حتی اثری در بغل سنگی نیست این همه بی برگی ؟ این همه عریانی ؟ چه کسی باور داشت دل غافل اینک تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی در تماشا گه پاییز که می ریزد برگ ghoroobefarda5th October 2007, 12:39 PMبند باز او بند باز بود و اندر تمام شهر بدین پیشه او یکه تاز بود آرام چون پلنگ آزاد چون نسیم در آسمان چشم تماشاگران خویش می گسترید نقش می آفریدبیم همچون عقاب قله نشین بلند رای بر بند می نشست آنگاه با هزار فسون هراس خیز بر حاضران نفس را در سینه می شکست در زیر آسمان سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل دل پای بند مهری بی پا و جان گسل افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت از صخره می کشاند بر دره هلک اندوه بر عقاب که او را شکار خرد از قله های سر به فلک می کشد به خک یک روز روی بند در جست و خیز بود بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود دختر میان مردم دیگر نشسته بود یک چشمه مانده بود آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد سر را بلند کرد و سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 577]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن