تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى كه روزه او را از غذاهاى مورد علاقه‏اش باز دارد برخداست كه به او از غذاهاى بهشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806786136




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ناگفته های سردار احمدی مقدم فرمانده سابق نیروی انتظامی


واضح آرشیو وب فارسی:مهر:
ناگفته های سردار احمدی مقدم فرمانده سابق نیروی انتظامی

IMG19524650.jpg


شناسهٔ خبر: 2890707 - شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۲۳:۴۷
مجله مهر > دیگر رسانه ها

ماهنامه رمز عبور در گفت و گویی مفصل با سردار احمدی مقدم به بیان ناگفته هایی از دوران های مختلف عمر وی پرداخته است. متن مشروح این گفت و گو در ادامه می آید. رمز عبور نوشت: شما یکی از جوان‌ترین فرماندهان نظامی هستید که سابقه گسترده‌ای در دوران انقلاب اسلامی دارید. برای شروع گفت‌وگو لطفاً به صورت تیتروار نحوه نظامی شدن و مسئولیت‌هایی را که برعهده داشتید، توضیح دهید.
بسم الله الرحمن الرحیم. یک سال قبل از انقلاب، موقع کشتار مردم قم و تبریز (اواخر سال ۵۶) در مقطع دبیرستان، سال سوم ریاضی و فیزیک مدرسه را رها کردم و به قم رفتم و دوره انقلاب را در قم بودم و برای مناسبت‌هایی مثل تظاهرات محرم یا تبلیغ به تهران می‌آمدیم. در کمیته استقبال از حضرت امام، بخشی از ورودیه بهشت‌ زهرا(س) دست بچه‌های مسجد محل ما و سازماندهی شده بود. در آغاز انقلاب و بحبوحه آن و یکی دو ماه پس از انقلاب در کمیته محل خودمان، مسجد کمیل واقع در خیابان دماوند تهران بودیم. مجدداً حوزه‌ها از اوایل اردیبهشت ۵۸ باز شد و یکی دو ماه به حوزه رفتیم. در آن بازه چندان درسی برقرار نبود و یادم هست در این مدت آقای جواد محدثی- یکی از شاگردان مرحوم شهید صدر، رئیس یکی از مدارس علمیه قم که شوهر خواهر دوست و هم‌خانه ما بود- در قم درسی را برایمان گذاشت.
از اسفند ۵۷ منافقین و چپ‌ها (مارکسیست‌ها) سر هر چهارراه تهران اجتماعی را تشکیل می‌دادند و بحث و جدل می‌کردند. غالباً هم حزب‌اللهی‌ها از لحاظ منطق زورشان به اینها نمی‌رسید. فکر می‌کنم تا مهر ۵۸ که دانشگاه‌ها باز نشده بود، اینها در دبیرستان‌ها جمع می‌شدند. معمولاً هم حزب‌اللهی‌ها مغلوب این میدان بودند، چون آنها کار کرده بودند و اینها نمی‌توانستند جواب بدهند و قضیه را جمع کنند. آنها حرف‌های قلنبه سلنبه و دهان پر کنی هم می‌زدند. آقای محدثی و آقایی- که متأسفانه اسمشان را فراموش کرده‌ام- دوره کوتاهی «اقتصادنا» و «فلسفتنا»ی شهید صدر را برای ما گذاشتند و راجع به تز، آنتی تز، سنتز و حرف‌هایی که آنها می‌زدند و ردّیه‌هایش در کلاس مبتدی- یعنی کلاسی که بتوانیم جواب اینها را بدهیم- و طبقه توحیدی که منافقین مطرح می‌کردند، رابطه‌ اینها با اسلام و منطقش را برایمان توضیح می‌دادند، نه در حدی که عالم شویم، بلکه تا اندازه‌ای که بتوانیم سر چهارراه حریف آنها شویم.
یادم هست یک بار ما را به مدرسه خوارزمی دعوت کردند که در آمفی‌تئاتر آن میزگردی بود. آن موقع سرم را با ماشین زده و لباس مندرسی هم به تن کرده بودم، طوری که چپ، کمونیست، منافق و هر کسی که مرا می‌دید، خنده‌اش می‌گرفت که این کیست که آمده است و می‌خواهد جواب ما را بدهد؟ بعد از پایان میزگرد همه آنها شکست خوردند و حضار هم تشویق کردند و دانش‌آموزها هم آنها را هو کردند و این خیلی برایشان سنگین تمام شد.
چه سالی؟
مرداد ۵۸. تقریباً کارمان این بود سر هر چهارراهی که می‌رفتیم، بحث می‌کردیم و آنها شکست می‌خوردند. یک سری تیپ دانشجو که بچه‌های خوبی هم بودند، ولی لجاجت‌های فکری داشتند، شب‌ها در خانه‌ای در تهران‌نو جمع می‌شدند. از طرف ما حاج غلام جلالی، حاج رضا ربیعی و... بودند که هر چه زور می‌زدند، زورشان به آنها نمی‌چربید. یکی دو شبی که رفتیم با اینکه سن‌مان چهار پنج سالی کوچک‌تر از آنها بود، همه مغلوب شدند. برای ما خاطره شیرینی بود که می‌شود در عرض یکی دو ماه به لحاظ فکری مسلط شد. علتش هم این بود که بنیان‌های فکری‌شان به‌قدری ضعیف بود که با یکی دو ماه کار می‌توانستید آنها را شکست بدهید. مثلاً منافقین به لحاظ استنادات و پایه‌های قرآنی مطالب سست و تفسیرهای ناصوابی را مطرح می‌کردند که هیچی از آن در نمی‌آمد.
اول تابستان که معمولاً تعطیل است، از قم به تهران آمدیم. آن روزها مدام بحران بود و در خوزستان، سیاهکل، انزلی، ترکمن‌صحرا، بلوچستان و کردستان حوادثی پیش می‌آمد. سپاه تشکیل شده بود، اما به مفهوم یک سازمان نبود، بلکه جایی بود که نیروهای داوطلب و مردمی را جمع می‌کرد تا به کمک نهادهای رسمی، کشور را از معضلاتی که با آنها مواجه بود عبور دهد. یادم هست تیرماه ۵۸ به دفتری در نارمک که جذب و گزینش داشت، مراجعه کردیم. با ما یک قرارداد سه ماهه بستند تا سه ماه تابستان را در آنجا کمک کنیم، بعد هم برمی‌گردیم. اواخر تیر به پادگان امام علی(ع) سعدآباد رفتیم و دو هفته تحت نظر آقای سروان نیک‌منش- که بعداً سرتیپ شد- آموزش دیدیم. ایشان در دوره آقای خاتمی آجودان نظامی و همواره همراه او و آدم خوبی بود که از هم‌تیمی‌های شهید صیاد شیرازی و از ارتش آمده بود. من ورزشکار، کشتی‌گیر و خیلی چابک و قوی بودم و به همین دلیل در آن دوره برجسته شدم و پس از پایان دوره آموزشی از من خواستند به عنوان مربی آنجا بمانم. گفتم نیامده‌ام اینجا بمانم، آمده‌ام در دو سه ماهی که هستم اگر در منطقه درگیری شد، بروم کمکی کنم. به پادگان ولیعصر رفتیم. آن موقع شهید بروجردی فرمانده پادگان ولیعصر و بنیانگذار ساختار نظامی سپاه بود و اولین گروهان، گردان و هنگ را در همین پادگان ولیعصر تشکیل داد و در واقع این پادگان یک هنگ بود. تا قبل از سازماندهی ایشان- که چند روزی طول کشید- مثلاً می‌گفتند به مریوان حمله شده و سپاه در حال سقوط است. شب آژیر می‌زدند و همه جلوی مسجد جمع می‌شدند و ابوشریف که مسئول عملیات سپاه بود، می‌آمد می‌‌‌پرسید: «کی سربازی کرده است؟» یا «کی آر.پی.جی بلد است؟» یا «کی قدش بلندتر است؟» حالا این ۳۰ یا ۵۰ نفر باید به فرودگاه می‌رفتند و سوار هواپیما می‌شدند.
یک هفته که گذشت، دیدیم شهید بروجردی شروع به سازماندهی کرد. ما گردان یکم بودیم. شهید بروجردی فرمانده هنگ، فرمانده گردان یکم آقای سردار مرتضی درویش و سردار آقامیر هم جانشینش بود. آن موقع ۱۸ ساله بودم و سنم کم بود، بقیه سربازی رفته بودند و سن‌ و سال‌شان بیشتر از من بود. یادم هست غلام ظریفیان- که معاون وزارت علوم بود- منشی گردان ما بود که معاون دوم می‌شد. حسین مجاهد مسئول مشارکت همدان است، حرّاف بود و خیلی پر حرارت و پرشور حرف می‌زد. چون سربازی را گذرانده و سنش بیشتر بود، فرمانده گروهان ۲ شد و من هم معاون شدم.
گردان دویی‌ها در سپاه از ما قدیمی‌تر بودند. با شهید کاظمی و حاج احمد متوسلیان در پادگان سعدآباد در یک گروهان بودیم و با هم آمدیم. گردان دویی‌ها به عملیات سیاهکل و رشت رفته، چون کمونیست‌ها در آنجا شلوغ کرده بودند. آنها که برگشتند، چون گردان ما از پادگان آمده بود، شدیم گردان يك و آنها با تأخیر و یک هفته بعد از ما از شمال برگشتند و همین‌طور بخشی از نیروهایی که مانده بودند، با حاج احمد متوسلیان آمدند و شدند گردان ۲. سردار مرتضی درویش فرمانده گردان، آقامیر معاون گردان، منشی گردان غلام ظریفیان، فرمانده گروهان یکِ ما شهید ناصر کاظمی و فرمانده گروهان دو حسین مجاهد بودند. فرمانده گروهان سه را خاطرم نیست چه کسی بود. فرمانده گروهان حاج احمد متوسلیان فرمانده گروهانی از گردان دو بود. فکر می‌کنم آقای صالح‌زاده فرمانده گردان دو و حاج احمد فرمانده گروهان‌هایش بود. آقای صالح زاده قد بلندی داشت و آن موقع حدود ۴۰ ساله بود. بهمن ۵۸، جوانرود که بودیم قرار شد پس از اولین عملیاتی که بعد از حسن نیت شکست خورد، همزمان دو جا عملیات شود، یکی جاده پاوه به کرمانشاه باز و دیگری شهر کامیاران آزاد شود. حاج احمد متوسلیان با یک گروهان به جوانرود آمدند. شهید کاظمی دانشجو بود، خوب هم حرف می‌زد و شلوغ می‌کرد و همیشه هم اپوزیسیون بود، هر کسی هر چه می‌گفت، این مخالف بود. شهید بروجردی او را فرماندار پاوه گذاشت. هیکل درشتی داشت و بچه شجاعی بود، ریش پروفسوری هم گذاشته بود و خودش سوار ماشین شد و گفت من فرماندار هستم. وقتی با حاج احمد مشترکاً به پاوه رسیدیم، حاج احمد متوسلیان در پاوه مسئول عملیات سپاه شد. شهید رضا مطلق فرمانده سپاه بود.
همان شهیدی که ریش بلندی داشت.
ریش بلند و عینک ذره‌بینی داشت و شبیه شهید بروجردی بود. روبه‌روی پاوه کوه بلندی به اسم آتشبار است. از آنجا یک خمپاره ۱۲۰ زدند و مستقیم خورد جلوی سپاه و ایشان شهید و حاج احمد فرمانده سپاه شد. شهید همت، شهید قاضی میرسعید، تابش در مجلس، آقای خلیلی خواهرزاده خاتمی نه علی خلیلی بلکه برادر یا برادرزاده‌اش از دانشجویان پیرو خط امام از دانشگاه شهید بهشتی بودند و عمدتاً در تبلیغات فعالیت می‌کردند. کاظمی خلیلی را به فرمانداری برد و معاون فرماندار و بخشدار مرکزی پاوه کرد، تابش را به عنوان بخشدار ثلاث باباجانی فرستاد. حاج همت مسئول تبلیغات سپاه پاوه شد. در تابستان ۵۹ که آقا رحیم به سنندج آمد و بعد قرار شد مریوان را آزاد کنند، تیم بچه تهرانی‌های گردان ۲ که با حاج احمد متوسلیان بودند، به مریوان رفتند. متوسلیان فرمانده سپاه مریوان شد، همت را که مسئول تبلیغات بود، فرمانده سپاه پاوه گذاشتند و قاضی میرسعید- که بعداً شهید شد بچه تهران و پسر خوبی هم بود، ولی هنوز دکترایش را نگرفته و دانشجوی پزشکی بود- جانشینش شد. اولین ورود شهید همت به تبلیغات سپاه پاوه بود، من هم در تبلیغات سپاه جوانرود بودم و نزدیک هم بودیم و می‌رفتیم و می‌آمدیم.
درباره فعالیت‌هایتان در گردان یک می‌گفتید.
اول به زندان اوین رفتیم که عمدتاً ساواکی‌ها، ارتشی‌های فراری و ضد انقلاب در آنجا نگهداری می‌شدند. ۱۵-۱۰ روز آنجا بودیم و بعد به خرمشهر رفتیم. در داستان بعد از خلق عرب وارد آنجا شدیم و در واقع موج دوم نیروها بودیم. قضیه خلق عرب خرداد ۱۳۵۸ رخ داده بود و ما مرداد رفتیم. شروع قضیه نبودیم، ولی در ادامه‌اش آنجا بودیم. شبیه وقایعی که امروز در عراق رخ می‌دهد مثل انفجارها و روش‌های بعثی- داعشی، آن موقع انفجارهایی در میدان اتفاق می‌افتاد یا نارنجکی موقع مراسم شهدا در مسجد جامع می‌انداختند و چند نفر شهید می‌شدند. در خرمشهر بودیم که فرمان امام راجع به پاوه داده شد. از خرمشهر که به تهران آمدیم، تعدادی مثل علی فضلی و بر و بچه‌های دیگر و ۲۰-۱۵ نفر از سپاه خرمشهر جدا شدند و عده‌ای هم از اهواز به آنها پیوستند و با یک هواپیما رفتند کمک کردستان. اوایل مهر ترخیص شدیم و از خرمشهر برگشتیم و با گروهان‌مان به سقز رفتیم. با هواپیما به سنندج و از آنجا به سقز با ستون و ماشین رفتیم. ۱۵-۱۰ روزی طول نکشید که هیأت حسن نیت آمد و همه چیز را تحویل داد و در سپاه سقز محاصره شدیم. سپاه سقز در منتهی‌الیه غرب شهر قرار و پادگان یکی دو کیلومتر با ما فاصله داشت. فقط می‌توانستیم به پادگان برویم و بیاییم. اوایل در همه جاهای شهر گشت می‌زدیم و پایگاه داشتیم، ولی بعداً هيأت حسن نیت همه را واگذار کرد. وقتی آمدیم از سپاه فقط یک ساختمان مانده بود که یادم هست آقای علی فضلی و یک سری افراد قشقایی، نورآبادی و... با همان کلاه‌های نمدی و لباس برنو و ام یک از سپاه یاسوج- که آن موقع رفته بود گچساران- آمدند و آنجا را از ما تحویل گرفتند. به تهران آمدیم و ما را به مجلس قدیم- که محل خبرگان قانون اساسی بود- فرستادند. با بخشی از گروهان‌مان به آنجا رفتم و بیشتر از یک ماه نگذشته بود که مسئول امنیت آن ساختمان شدم. دوره‌ای بود که آقای منتظری رئیس خبرگان بود و شهید بهشتی جلسات را اداره می‌کرد. همان موقع که هیأت حسن نیت همه جا را تحویل داد، بومی‌هایی که همکاری کرده بودند متواری و فراری شدند و به زیرزمین مجلس در ناهارخوری آمدند و تحصن کردند. شهید بروجردی آمد و از آنها سازمان پیشمرگان را تشکیل داد. ما را جمع کرد و گفت شما که بچه‌های پادگان ولیعصر هستید اگر حاضرید، به کردستان بیایید تا ۶-۵ ماهی آنجا باشید و با کارهایی که کرده‌اند آنجا را دوباره پس بگیریم. یادم هست ۲۴ دی ۵۸ بود که از شمس‌العماره فعلی- که آن موقع گاراژ بود- اتوبوسی گرفتیم. شب بسیار سرد و برفی هم بود و با کلی زحمت از اسدآباد به کرمانشاه رسیدیم. ۴۰-۳۰ نفر از بر و بچه‌های پادگان ولیعصر جمع شده بودیم و به آنجا رفتیم. الان خیلی از آنها هستند و عده‌ای هم شهید شدند. از کرمانشاه مرا به سپاه جوانرود اعزام کردند، چون تنها جاهایی که باقی مانده، دو شهر جوانرود و پاوه بود، البته راه پاوه بسته و دست ضد انقلاب بود، یعنی پاوه در محاصره بود و جوانرود را با ستون می‌شد داخل رفت. در کردستان همه شهرها سقوط کرده و فقط پادگان‌های ارتش مانده بود که هوایی تدارک می‌شدند. با تشکیل سازمان پیشمرگان از نیروهای بومی، مسئول تبلیغات سپاه جوانرود و سازمان پیشمرگان شدم. البته این دو از هم جدا بودند.
شهید بروجردی هم خودش به آنجا آمد؟
اصلاً ایشان فرمانده سپاه غرب کشور بود.
زمانی که رفتید، شهید بروجردی مستقر شده بود؟
همین‌طور است، مثل ایلام، همدان، کرمانشاه، کردستان و مناطق کردنشین آذربایجان غربی تا مهاباد و مانند اینها. بعضی جاها مقرهای سپاه سقوط نکرده بود مثلاً مهاباد، سقز و سنندج که نزدیک پادگان‌های ارتش بودند. در سنندج باشگاه افسران روبه‌روی استانداری مقر سپاه بود که ۵۰۰ متری از پادگان فاصله داشت و فقط اینجا مانده و بقیه شهر سقوط کرده بود یا در مهاباد کاخ جوانان دست سپاه و ۵۰۰ متری پادگان بود که آنجا هم این دو تا مانده و سایر نقاط شهر سقوط کرده بودند. در سردشت و مریوان فقط پادگان‌ها مانده بودند. مثلاً بوکان و نوسود که پادگان نداشتند کلاً سقوط کرده بودند. هر جا که پادگان نداشت، کامل رفته بود.
چون سابقه طلبگی داشتم، مسئول تبلیغات شدم. آنجا خیلی خوب بود و راضی بودیم. ۶-۵ ماهی در جوانرود بودم که جاده پاوه باز شد و به تهران برگشتم. مدتی در اطلاعات سپاه- که آن موقع آقا محسن رضایی مسئولش بود- رفتم. یکی دو ماه بعد هم جنگ شروع شد.
کدام بخش واحد اطلاعات بودید؟
آن موقع تازه داشتند حفاظت اطلاعات را تشکیل می‌دادند. ابتدا مقری در خیابان آفریقا، یک ساختمان مصادره‌ای بود که با مجتبی و یحیی احمدی، عباس و محمد ساربان‌نژاد ۷-۶ نفری رفتیم گرفتیم و قرار بود حفاظت اطلاعات سپاه را راه بیندازیم. در حین برنامه‌ریزی برای این کار بمباران و جنگ شد، یک بلیزر داشتیم و از پادگان امام حسین(ع) یک جیپ هم گرفتیم و سقفش را کندیم و یک توپ ۱۰۶ رویش بستیم، درها را قفل کردیم و به غرب رفتیم. بعد از ۲۰-۱۰ روزی سایرین برگشتند، ولی من ماندم. روزهای اول جنگ سر پل ذهاب رفتیم و یک ماهی با شهید بروجردی آنجا بودیم. مرا به عنوان فرمانده سپاه نوسود فرستاده بود. داشتند نوسود را آزاد می‌کردند که حکمی برایم نوشت که برادر کاظمی!- شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه- آقای مقدم به فرماندهی نوسود معرفی می‌شود. بعد از آزادسازی ایشان را آنجا بگذارید. رفتیم آنجا و عملیات شکست خورد! کاظمی هم مجروح در بیمارستان و در اتاق عمل بود. مانده بودیم چه کنیم! پرسیدم: «حاجی! این حکم را چه کار کنیم؟» جواب داد: «خب خودت برو آزادش کن.» بعد ما را در سپاه بایَنگان- نزدیک پاوه- گذاشت. آنجا همه بومی بودند و بین بومی و غیر بومی دعوایی بود و تمایل داشتند خودشان فرمانده باشند، چون یکدست بومی و هفت هشت نفر غیر بومی بودند. خلاصه یک روز علیه ما کودتا کردند و دعوا راه انداختند! شهید بروجردی هم گفت تحویل‌شان بدهید و بیایید. بعداً که تحویل دادیم و آمدیم، پشیمان شدند و دنبال‌مان آمدند که خودم حاضر نشدم برگردم باینگان. سه سال پیش با خانواده به پاوه رفته بودیم و رفتیم چرخی در باینگان هم بزنیم؛ ایستادیم که از مغازه‌ای خرید کنیم، یکی از همراهان‌مان گفت شما را شناختند و گفتند این آقای مقدم است و قبلاً اینجا فرمانده خودمان بود. یعنی تا این حد در ذهن‌شان مانده بودیم. از باینگان به جوانرود آمدم و مدت کوتاهی مسئول تدارکات شدم. کسی نبود و چون رابطه‌ام با تهران خوب بود، کامیون می‌آوردیم و از حاج محسن رفیق‌دوست در پادگان خلیج که در اختیار تدارکات سپاه بود، مایحتاج را بار می‌کردیم و می‌بردیم. بعد مسئول اطلاعات جوانرود شدم. اوایل رضا افروز فرمانده سپاه آنجا بود. بعد سال ۶۰ حاج غلام جلالی فرمانده آنجا شد و من جانشینش بودم. جوانرود را پاکسازی کردیم و باینگان، روانسر، گهواره و دالاهو را تحویل جوانرود دادند، چون نیروهایمان عمدتاً بومی بودند و خوب توسعه می‌دادیم و هر جا که ضعیف بودیم وصلش می‌‌کردند به ما و به مرز هم رسیدیم و عملیات برون مرزی را هم شروع کردیم. از آنجا شهید بروجردی حاج غلام جلالی را به فرماندهی سپاه بوکان فرستاد. بعد از مدت کوتاهی که دید بچه‌های دیگر هستند که آنجا را اداره کنند، به من گفت به سردشت بروم. تیر ۶۱ و مثل این موقع در ماه مبارک رمضان بود، چون قضیه به ۳۳ سال قبل برمی‌گردد. با شهید کاظمی به سردشت رفتیم و شدیم فرمانده سپاه سردشت. ۱۴-۱۳ ماه در سردشت بودم. یکی از کارهای خوب‌مان که در جوانرود سابقه‌اش را داشتیم و در سردشت هم انجام دادیم، این بود که در بسیج عشایری و مسلح کردن بومی‌ها توفیق پیدا کردیم. بعد مرا مسئول بسیج قرارگاه حمزه کردند. خیلی به آن کار علاقه‌ای نداشتم و بیشتر علاقه‌مند به کار رزمی بودم. ۵-۴ ماهی طول نکشید که از بسیج استعفا دادم و گفتم اینجا را دوست ندارم و ترجیح می‌دهم در جایی باشم که درگیر شویم. یکی دو ماه فرمانده سپاه سلماس و یک سال و نیم دو سال فرمانده سپاه ارومیه بودم. نقش ما کاتالیزوری بود. این‌طور نبود که دو ماه برویم و برگردیم، مثلاً به برادری می‌گفتند برو و می‌ترسید و می‌گفت نمی‌شود و به من می‌گفتند شما به عنوان جاده صاف‌کن برو. مثلاً سلماس را- که راجع به منطقه شپیران و ستار مامدی در تاریخ آمده است و منطقه مخوفی بود- پاکسازی کردیم و برادری را فرمانده سپاه آنجا گذاشتیم و برگشتیم. در آذربایجان غربی هم اشنویه را به ما دادند و برادری را جانشین خودمان در اشنویه گذاشتیم. در آن ایام بعد از سپاه ارومیه، مسئول عملیات قرارگاه حمزه شدم. البته مسئول سردار حسین استکی فرمانده کنونی سپاه اصفهان بود و من جانشینش بودم. در عملیاتی با آقای استکی در ماشینی که راننده‌اش بودم چپ کردیم. ایشان آسیب دید و از رده خارج شد.
ماجرا هم این بود که شب و تاریک و سر خط مقدم جبهه دو جاده کوتاه و بلند کنار هم بود. باید چراغ‌ خاموش حرکت می‌کردیم، چون سر خط هم درگیری بود. در دور زدن چون در شب دید نداشتم حواسم نبود دو سر جاده به فاصله نیم متر هست. چرخ ماشین سُر خورد و ماشین داشت به پهلو می‌افتاد. آقای استکی هم که دید داریم سُر می‌خوریم در را باز کرد که بیرون بپرد، ولی فرصت پیدا نکرد و ماشین رویش خوابید! آمدند هل دادند و بلند کردند، اما یکی دو مهره کمر و استخوان لگن شکست و رفت و از رده خارج شد. تصادف شدید نبود، ولی به ایشان آسیب شدیدی زد. ماشین هم چیزیش نشد، فقط در یک مقدار گیر کرد که لب خط صافش کردند! تا عملیات فتح يك در قرارگاه رمضان شروع شود، در گیر و دار عملیات کربلای ۲ بودیم، یعنی سال ۶۵.
آن موقع عراق عملیاتی به نام دفاع متحرک را شروع کرده بود و بعد از عملیات فاو و حمله به مهران چند جای دیگر را گرفت در حاج عمران زورش نرسید و کمی را گرفت و متوقف شد. قرار شد در کربلای يك، مهران و در کربلای ۲ لکه‌ای را- که در آنجا گرفته بود- پس بگیرند. ما در عملیات کربلای يك بودیم. آقای شمخانی هم آنجا بود. ایشان به من گفت شما به عنوان جانشین قرارگاه رمضان برو. این قرارگاه تازه تشکیل شده و فرمانده‌اش آقای ذوالقدر بود. مرا به عنوان جانشین ایشان فرستادند. موضوع کارمان فعلاً فرماندهی عملیات فتح يك در کرکوک بود. گفتم جانشین قرارگاه رمضانم، گفت رمضان که در کرمانشاه است، شما مستقیم به سردشت برو، مسئول این عملیات هستی. البته به آنجا رفتم، ولی مسئولیت را نپذیرفتم، چون کارها طوری پیش رفته بود که دیدم مسئولیت را نپذیرم بهتر است. دو محور کردیم و گفتم مسئولیت یک محور با من است و مسئولیت محور شمالی با آقای مصلح و شهید اکبر آقابابایی بود. نیروهای آقای محصولی یعنی لشکر ۶ بین دو محور پخش بودند. ۶-۵ ماهی جانشین قرارگاه رمضان بودم. با آقای ذوالقدر در کار هماهنگی فکری نداشتیم. ترجیح دادیم دوستی‌مان به هم نخورد و از همدیگر جدا شویم. زمستان بود که جدا شدیم.
در کربلای ۵ مجروح شدم. بعد از آن ۶-۵ ماهی در بیمارستان خوابیدم. سردار ایزدی مسئول عملیات نیروی زمینی شده بود و مرا به آنجا برد و مدیر عملیات نامنظم شدم. مدیر عملیات منظم‌مان آقای سردار کلولی بود که بعد از مدتی که آنجا بودم رفت و مدیر عملیات منظم شدم، جانشین آقای ایزدی در عملیات هم بودم تا وقتی که جنگ تمام شد.
قرارگاه نجف نبودید؟
هنوز آن موقع اسم قرارگاه غرب، نجف نشده بود. وقتی رفتیم سردشت اسم آنجا حمزه و سردشت جزو قرارگاه حمزه شد. قرارگاه حمزه که تشکیل شد کردستان و آذربایجان غربی از نجف جدا شد. آن موقع هنوز اسمش منطقه هفت بود و اسمش را قرارگاه نجف نگذاشته بودند. بعد از بروجردی، داود کریمی و سپس عباس محتاج آمد و آن موقع اسمش قرارگاه نجف شد. فرقی نمی‌کند اسمش را گذاشته یا نگذاشته باشند از ۵۸ تا ۶۱ در استان کرمانشاه بودیم.
در دوره‌ای که در کردستان بودید، درگیری‌های مشخصی با گروهک‌هایی مثل دموکرات‌ها و سازمان داشتید؟
منافقین؟
بله.
دموکرات گروه اول و بزرگ‌ترین گروه بود و زمینه‌های تاریخی و اجتماعی‌اش هم بیشتر از سایر گروه‌ها بود و هوادار بیشتری داشت. در مرتبه دوم کومله قرار داشت که مارکسیستی بود و سازگاری با مردم نداشت، ولی بین جوانان بُرد داشت. روزهای اول انقلاب فضای کشور را چپ گرفته بود و اینها توفیقاتی داشتند. کومله جوان و تشکیلاتی‌تر و نسبت به دموکرات کارآمدتر بودند، البته عده‌شان کمتر بود، ولی عملیاتی‌تر، اطلاعاتی‌تر و قوی‌تر عمل می‌کردند. گروه‌های کوچک‌تری هم حضور داشتند مثل خِبات در بانه که در حد یک شهرستان برد داشتند. اصلی‌ها همان‌هایی بودند که اسم بردم.
منافقین خیلی عددی نبودند. همان جا که فرمانده سپاه سردشت بودم، در پیرانشهر و سردشت که عملیات‌مان تمام شد، فهمیدیم منافقین گروه کوچکی در «رَبَط» داشتند که پل فلزی سردشت را منفجر کردند. این پل تنها راه ما به عقب بود و از طریق آن می‌توانستیم شهر را تدارک کنیم. آنها شبانه مقری را که برجک متعلق به ژاندارمری بود گرفتند و پل را منفجر کردند. بارندگی هم شدید بود و همه چیز دست به دست هم داد و راه قطع شد. روز اول بارندگی کم بود و از رودخانه جایی را که گودال بود با بولدوزر قدری پهن کردند و ماشین‌های دو دیفرانسیل و کامیون‌ها رد می‌شدند، ولی یک کم که باران گرفت، راهمان کلاً قطع شد. آنها دیدند راه تدارکاتی ما همین جاده پیرانشهر- سردشت است آن را قطع کردند، ولی عددی نبودند، یعنی بین مردم زمینه‌ای نداشتند. دموکرات یک مقدار به آنها میدان داد که مقری داشته باشند، ولی کلاً منافقین در کردستان وزن و جایگاه اجتماعی نداشتند.
در ادامه چه مسئولیت‌هایی داشتید؟
من تا آخر جنگ جانشین آقای ایزدی در عملیات بودم. در عملیات حلبچه آقای ایزدی مجروح شد و رفت و تقریباً مسئول عملیات شدم. تا روزهای پایانی جنگ در کنار آقا محسن و آقای شمخانی بودم. در داستان نامه‌نویسی و... کنارشان و کاملاً در جریان آن روزها بودم.
جنگ تمام شد و پیش آقای ایزدی با حفظ سمت بودم و به دافوس ارتش رفتم و یک سال، از مهر ۶۷ تا مهر ۶۸ دوره دیدم. دوباره به عنوان جانشین قرارگاه حمزه از ۶۸ تا ۷۱ آنجا بودم. سال ۷۱ برگشتم و ۶-۵ ماهی با شهید صیاد شیرازی در بازرسی ستاد کل بودم و بعد به دانشگاه پلیس و پس از آن به لبنان رفتم و دوباره معاون هماهنگ‌کننده نیروی انتظامی، بعد جانشین نیروی مقاومت سپاه تهران و از سال ۸۴ فرمانده نیروی انتظامی شدم.
خب برای اولین سؤال پیرامون عملیات مرصاد،‌ وضعیت منطقه غرب قبل از عملیات مرصاد چگونه بود؟ چرا از آن منطقه برای نفوذ استفاده کردند؟
معبر قصر شیرین نزدیک‌ترین و تاریخی‌ترین معبر برای حمله نظامی است. در جنگ‌های جهانی اول و دوم روس‌ها و انگلیسی‌ها از کجا آمده و رفته‌اند؟ از همین جا. بین بغداد و کشور ایران، قصر شیرین نزدیک‌ترین معبر است. از مهران هم که بیایید باز هم به رشته‌کوه‌های زاگرس می‌خورید و کبیرکوه به شما اجازه عبور نمی‌دهد. تنها معبر موجود کرمانشاه است. از خوزستان هم که بیایید، می‌افتید به دره‌ها و تنگ فنی و... که اصلاً معبری وجود ندارد. تنها راه مواصلاتی بین تهران و بغداد، معبر کرمانشاه است که استراتژیک است و هم دانشگاه‌های ما و هم دانشگاه‌های عراقی دانشجویان افسری‌شان را به مندلی و خانقین می‌بردند تا آن را به عنوان مهم‌ترین معبر برای مقابله با حمله نظامی بررسی کنند. مسیر نزدیکی هم هست، از تهران تا قصر شیرین دقیقاً ۷۰۰ کیلومتر است، ۲۰ کیلومتر تا خسروی، ۱۵ کیلومتر تا قصر شیرین، از قصر شیرین تا کرمانشاه ۱۸۰ کیلومتر و کلاً تا تهران ۷۰۰ کیلومتر می‌شود.
نکته دوم، اگر یادتان باشد عراق پس از پذیرش قطعنامه همزمان به غرب و جنوب حمله کرد. اول که متوجه نمی‌شدیم چرا حمله کرد؟ تحلیل‌مان این بود که اولاً حمله می‌کند تا نیروهایی از ما را منهدم کند که بعداً نتوانیم بازسازی کنیم و ثانیاً مناطقی را در اختیار بگیرد که گرویی در اختیارش باشد تا شرایطش را به ما تحمیل کند، ولی بعد متوجه شدیم نه، قضیه اینها نیست، چون در همه مناطقی که جلو آمده بود عقب‌نشینی کرد. البته در جنوب با فشار عقب رفت، ولی به نظرم می‌توانست خیلی عقب نرود و بخش‌هایی را نگه دارد. در غرب هم عقب‌نشینی اختیاری کرد. تمام نیروهای ارتش را کلاً منهدم کرد و ارتش نزدیک به ۲۰ هزار- شاید بیشتر یا کمتر- اسیر داد.
در واقع مقر قرارگاه غرب ارتش را گرفت.
نه، مقرشان را که قرارگاه جلویی‌ و در مهران بود، گرفت. قرارگاه اصلی‌شان در قلاجه بود و دشمن به آنجا نرسید. از اسلام‌آباد به گیلان‌غرب گردنه‌ای جنگلی هست که دوراهی می‌شود یکی به گیلان‌غرب و دیگری به ایلام می‌رود، آنجا گردنه قلاجه است. قرارگاه اصلی‌شان آنجا بود. قرارگاه جلویی‌شان را که فرمانده‌اش مرحوم سرتیپ علی یاری گرفتند، کلاً ارتش و واحدهایش سقوط کرد. عقب واحدهای کوچک‌تری در دهلیزها وجود داشت. جلوتر که می‌رویم دشت است و عقب که می‌آییم همه دهلیز است. در مسیر به سر پل ذهاب از تنگه‌ کل‌داوود که رد می‌شوید، به یک دشت می‌رسید که در دو کیلومتری شهر قرار دارد و در آنجا واحدهای پراکنده و متلاشی را مستقر کرده بودند.
به هر حال غلامرضا صالحی قائم مقام لشكر ۲۷ که در جنوب شهید شده بود، با سردار ایزدی با هم به نجف‌آباد برای مراسم ایشان رفته بودیم. سردار ایزدی دو جانشین داشت؛ یکی من بودم در غرب و دیگری سردار یاحی بود در جنوب. آقای ایزدی گفت که در جنوب حمله کرده‌اند، هنوز غرب خبری نبود. یاحی تهران بود و به او گفت خودت را به اهواز برسان، به من هم گفت خودت را به کرمانشاه برسان. گفتم اصلاً سپاه در کرمانشاه واحدی ندارد، حتی قرارگاه نجف هم به جنوب رفته بود. در غرب کلاً ارتش بود. آقای ایزدی گفت کاری ندارم، شما برو آنجا. حداقل یک نفر هم از سپاه باشد تا بفهمیم دنیا دست کیست! کرمانشاه رفتن‌مان این جوری شد. با یک ماشین با حاج اصغر داورزنی به آنجا رفتیم، واقعاً هیچ کس نبود. نیروهای قرارگاهی که سردار شوشتری در آن بود، جنوب بودند فقط ساختمانش آنجا بود. یکی دو روز محور گیلانغرب و سر پل ذهاب را بازدید و ته‌مانده‌های سپاه را جمع و جور کردیم تا بتوانیم پشتیبان ارتش قرار بدهیم که یکدفعه دیدیم عملیات مرصاد شروع شد. روزی که به کل‌داوود رفتیم، دیدیم ماشین‌های عراقی دارند به سمت عقب و مرز عراق می‌روند و تصورمان این بود که دارند تخلیه می‌کنند، ولی ناگهان حمله شروع شد.
منافقین یک سری عملیات ایذایی در سال‌های ۶۵ و ۶۶ داشتند که بحث ما نیست، ولی دو عملیات متوسط هم داشتند...
بله، اولی شیلر بود که نخستين بار در منطقه شیلر تست کردند، بعد از والفجر ۹ یک تکه از خط ما را گرفتند بعداً عملیات آفتاب در جنوب و موسیان و عملیات چلچراغ در مهران را انجام دادند که مهران را گرفتند، سپس عملیات فروغ جاویدان- که ما می‌گوییم مرصاد- انجام شد.
آیا پیش‌بینی می‌کردید اینها حمله نظامی خواهند کرد و ساکت نخواهند نشست؟
فکر نمی‌کردیم اینها اتوپیایی را تصور کنند که بیایند تهران را بگیرند. اصلاً دفاع متحرک چگونه شروع شد؟ وقتی منافقین بعد از والفجر ۹ در شیلر زدند و خط ما را گرفتند و در جنوب عملیات آفتاب را انجام دادند و پیش از آن در مناطق نفت‌شهر یکی دو جا را گرفتند و این تابو را برای عراقی‌ها شکستند، عراقی‌ها فکر می‌کردند این خطوط پدافندی ما بسیار قوی است و برای همین هیچ‌وقت حمله نمی‌کردند، ولی بعد دیدند مثل اینکه آن طوری که فکر می‌کردند نیست و شروع به حمله کردند و هر جا را که می‌زدند می‌گرفتند. اول در جاهایی مشترک و با هم آمدند، بعد هم عراقی‌ها شیر شدند! و شروع کردند به حمله کردن و این طرف و آن طرف را گرفتند تا اینکه در حاج عمران شکست خوردند. در آنجا ۱۲-۱۰ تیپ‌شان منهدم شد و نتوانستند حاج عمران را بگیرند. اینجا دفاع متحرک شکست خورد. این روند از اواخر فروردین تا اوایل تیرماه ۱۳۶۷ تقریباً سه ماه طول کشید تا به شکست انجامید. لولان و خیلی جاها را پس گرفت، چون عراق هر جا را که حمله می‌کرد، می‌گرفت. ما پدافند خیلی محکم و خطوط نگهبانی و استحکامات درست و حسابی نداشتیم، اصلاً روی پدافند فکر نمی‌کردیم، چون تمرکزمان روی آفند بود. پدافندمان به این معنا بود که نیروها باشند و عقبه تأمین باشد. هرگز به خط پدافندی فکر نکرده بودیم.
واقعاً هیچ کس فکر نمی‌کرد منافقین چنین حرکت جسورانه‌ای بکنند. بعداً از مصاحبه‌ها درآوردیم که اینها به جبر و فلسفه تاریخ معتقد بودند که سیکل‌های تاریخی تکرار می‌شود. اینها به لحاظ فلسفه تاریخ تحلیل و آن شرایط را با شرایط کمونیست‌ها در ۱۹۱۷ در شوروی مقایسه کرده بودند که کمونیست‌ها با یک تیپ دریایی رفتند و در وضعیتی که جبهه‌ها فرسوده بود و شکست خورده و اوکراین را از دست داده و نیروها خسته بودند و ارتش آمادگی عقب‌نشینی داشت، با آن تیپ دریایی کودتا کردند و آنجا را گرفتند. منافقین تحلیل کردند که الان هم همین شرایط تاریخی است، چون تقریباً شبیه هم بودند. جبر تاریخی می‌گوید اگر این شود، پس آن شود، بنابراین پیروزی‌شان را قطعی و مسلم می‌دانستند. مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های رجوی را ببینید یک درصد تردید هم نداشتند، حتی یکی از دستگیرشدگان خانمی بود که بچه‌اش را همراه خودش آورده بود! پرسیده بودند: «چرا بچه‌ات را آوردی؟» جواب داده بود: «اروپا بودم شوهرم زنگ زد گفت دیگر می‌رویم تهران. من هم گفتم حالا که تهران می‌رویم، بچه‌ام را هم بیاورم بدهم مادرم نگه دارد!» یعنی تا این حد باور کرده بودند پیروز می‌شوند و تهران را می‌گیرند.
واقعیت این است که ما غافلگیر شدیم. کلمه «مرصاد» جنگ روانی بود که یعنی غافلگیر نشدیم و گذاشتیم پیشروی کنید، منتهی مرصادِ خدا بود، نه مرصادِ ما. این مرصاد و کمینگاه را ما پهن نکرده بودیم. خداوند اینها را به نقطه‌ای آورد که واقعاً کمینگاه بود و در چهارزبر گیر انداخت و سر و ته و همه جایش بسته شد. فکر می‌کنم بالغ بر ۲ هزار نفر کشته شدند و چند صد نفر دستگیر شدند.
غیر از دستگیرشده‌ها جنازه‌هایی که در منطقه بود بیش از ۲ هزار نفر بودند. کل‌شان ۵ هزار نفر بودند که ۲ هزار تایشان کشته شدند. به هر حال شرایط این‌گونه بود که در عملیات مرصاد خطوط ارتش فرو پاشیده بود و سپاه حضوری در غرب نداشت. یادم هست وقتی صبح رسیدیم کرمانشاه و با آقای داورزنی خطوط را دیدیم و برگشتیم، گفتند آقای هاشمی به مقر قرارگاه رمضان آمده است. فرمانده قرارگاه رمضان هم سردار ذوالقدر بود که خودش حضور نداشت و بر و بچه‌های نگهبانی و هر چه را که داشتند جمع کرده و به گیلانغرب رفته بودند تا این شهر سقوط نکند. جبهه تا گیلانغرب رسید، ولی این شهر سقوط نکرد. آنها هم به آنجا رفته بودند تا هر طور که می‌توانند دفاع کنند و در قرارگاه رمضان نبودند. آقای هاشمی هم یک مقدار ناراحت و عصبانی شده بود که ما آمدیم و هیچ کس نیست بگوید حالت چطور است؟ فرمانده ارتش، سرتیپ علی ‌یاری هم که قرارگاهش سقوط کرده و در کوه‌ها بود و پس از چند روز پیدایش شد! اصلاً کسی آنجا نبود.
چه یگان‌هایی از بچه‌های سپاه آنجا بودند؟
بچه‌های سپاه کرمانشاه آقای شعبانی و دوستان‌شان بودند که آنجا هم نبودند و هر کدام یک طرف مثلاً یکی‌شان گهواره و بقیه جاهای دیگر بودند و کلاً کسی نبود. وقتی آقای هاشمی آمد، فقط آقای محصولی به عنوان لشکر ۶ پاسداران آنجا بود و واحدی هم نداشت و می‌گفت دو تا گردان در راه داریم که دارد می‌آید. قبلش به تیپ ۵۷ لرستان، سردار نوری گفته بودم چه داری؟ گفته بود یک گردان داریم. جلوی چهارزبر کارخانه آسفالتی بود که در آنجا مقری داشتند. گفتم یک گردان‌ات را بردار و برو بالاتاق. پاتاق پایین و بالاتاق بالاست و توپخانه ارتش بالاتاق بود. به او گفتم به جنگل برو و نیروهایت را هم به آنجا ببر. اگر دشمن به اینجا آمد، شما آنجا باش. بالاتاق جایی است که موضع جنگیدن مناسبی دارد و آنجا کسی نمی‌تواند مانع شود. آقای ذوالقدر هم به آقای محصولی گفته بود اگر یک گردان داری آن را بردار و بیاور، منتهی آقای محصولی نمی‌گفت گردانم آماده نیست و دارد از همدان می‌آید. گفتم شما نیروهایت را به قلاجه و گیلانغرب ببر که اگر دشمن خواست جلو بیاید حداقل از گردنه قلاجه جلوتر نیاید. اینها را که می‌گفتم تعلل می‌کرد! در نهایت با آقای هاشمی نشستیم و نقشه را پهن کردیم و آقای هاشمی سؤالاتی پرسید و بنده خدا اولین نفر ما را دید که خط را شرح بدهیم...
کی مطلع شدید سازمان منافقین آمدند و ستون‌شان دارد پیشروی می‌کند؟
دارم می‌گویم و دقیقاً به همین نقطه رسیده‌‌ام.
عراق آمده است و دارد عقب می‌نشیند. رفتم بالاتاق و دیدم ماشین‌ها و ستون‌های عراق دارند عقب می‌روند و منطقه را خالی می‌کنند. داشتم برای آقای هاشمی شرح می‌دادم که ستون‌های دشمن دارند عقب می‌روند و آتش کمی هم می‌ریختند و وضع ارتش این‌جوری است و همین‌طور که داشتم می‌گفتم هر کسی در این شرایط کجاست و کلاً آخرین مواضع را خدمت‌شان شرح می‌دادم، تلفن زنگ زد و سردار امیر نوحی- که الان در اطلاعات سپاه است- پشت خط بود. آن موقع نیروهای حاج حسین الله‌کرم در یگان اطلاعات غرب کشور بودند. سردار امیر نوحی گفت دارند آتش شدیدی روی کل‌داود- دو کیلومتری شهر- می‌ریزند. به آقای هاشمی گفتم: «حاج آقا! می‌گویند اینها دارند آتش می‌ریزند.» گفت: «عقب می‌نشینند آتش می‌ریزند پوشش عقب‌نشینی باشد.» از لحاظ نظامی درست هم هست. یک ربع بعد زنگ زد که حاج آقا! عراقی‌ها از کل‌داود عبور کردند و دارند پیشروی می‌کنند. ای داد بیداد! آقای هاشمی گفت: «بیخود می‌گوید!» داشتیم روی نقشه توضیح می‌دادیم که دوباره زنگ زد و گفت: «آقا! از بالاتاق هم رد شدند.» مگر چنین چیزی ممکن است؟ نوری و نیروهایش که بالا هستند. چگونه از آنجا رد شدند؟ این عراقی‌ها با چه سرعتي و مثل برق و باد پیش می‌آیند! تا اینجا فکر می‌کردیم نیروهای عراقی هستند و هیچ گمان به منافقین نمی‌بردیم. نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت و گفت: «در سپاه کِرِند هستم و وارد دشت کِرِند شدند.» تعجب کرده بودیم که تا آنجا نیم ساعت راه است، چطور ممکن است اینقدر سریع به دشت کرند رسیده باشند؟ یک ربع بعد زنگ زد و گفت: «اینها عراقی نیستند، منافقین‌اند. خودم در سپاه کرند هستم اینها رد شدند و رفتند و پرچم منافقین، تویوتا و یک ستون طول و دراز را دیدم.»
ساعت چند بود؟
۴-۳ بعد از ظهر، چون ما صبح آنجا و اوضاع را دیده و حالا آمده بودیم گزارش بدهیم. آقای هاشمی هم از نزدیک ظهر آنجا آمده و در قرارگاه معطل مانده و عصبانی هم بود. فکر می‌کرد به او بی‌محلی کرده‌اند و نمی‌دانست اوضاع چگونه و جبهه پوکیده است! فکر می‌کرد آقای ذوالقدر به او بی‌محلی کرده و به استقبال‌شان نیامده است. منافقین به سمت اسلام‌آباد رفتند. آقای هاشمی گفت: «شما بلند شو برو باید جلویشان را بگیرید و منهدم‌شان کنید.» به ایشان نگفتم که ما اصلاً کسی را نداریم جلو برویم. کل چیزی که داریم یک کیسه نقشه است که هر جا می‌رویم، کالک می‌کشیدیم، دستورالعمل می‌نوشتیم می‌دادیم آقای شمخانی امضا می‌کرد و ابلاغ می‌کردیم. عملیاتِ در حرکت بودیم و تاکتیکی بود. به آقای داورزنی گفتم یا علی! سریع بلند شو و اینقدر با آقای محصولی حرف نزن! باز می‌دیدم دارد توضیح می‌دهد. به هر دویشان گفتم نیروهایتان را راه بیندازید تا برویم جلو. رفتیم اسلام‌آباد.
آقای هاشمی رفت یا بود؟
ایشان بود. اواخر تیرماه بود. آن روزها ساعت‌ها را عقب جلو نمی‌کردیم. هشت بعد از ظهر (۹ فعلی) و هوا تاریک شده بود. هفت و هشت به اسلام‌آباد رسیدیم.
دو نفری با آقای داورزنی رفتید؟
بله، با تویوتا استیشن رفتیم دم پادگان. پادگان غرب شهر بود. در شهر مردم فرار می‌کردند و هر سربازی را که می‌دیدند دارد فرار می‌کند، می‌ریختند سرش و کتکش می‌زدند و تفنگش را می‌گرفتند که اگر نمی‌جنگید، تفنگ‌تان را به ما بدهید. صحنه‌های خوشایندی نبود. جلوتر رفتیم و دیدیم سربازهای سلحشورتری هم در جاده ایستاده‌اند که نه فرمانده دارند و نه انسجام. منافقین هم جلو آمده‌اند و تیرهای رسّام‌شان هست و از تنگه سمت کرند وارد دشت اسلام‌آباد شدند. هوا هم گرگ و میش و غروب شده، ولی مغرب نشده است. پرسیدم: «فرمانده‌تان کو؟» جواب دادند: «تیمسار داخل پادگان است.» داخل رفتیم و یک میدان ورودی پادگان بود و دیدیم فرمانده لشکر ۸۸ زرهی و فرمانده تیپ سیگار دست‌شان است و قدم می‌زنند و پریشان هستند. واحد از دست‌شان در رفته و اعصاب‌شان خرد بود و سیگار می‌کشیدند. آقای داورزنی با اعتراض گفت: «بیا برویم از آنها سؤال کنیم.» گفتم: «ول‌شان کن، هیچی دست اینها نیست و دو نفری دارند اینجا قدم می‌زنند و همه را رها کرده‌اند. برویم چه بپرسیم؟» به بچه‌های سرباز که در جاده بودند، گفتیم در دشت پخش شوید و موضع بگیرید و اگر یک تیر روی جاده آسفالت بخورد، همه‌تان را دراز می‌کند. می‌گفتند برادر! ما فرمانده نداریم شما بیا فرمانده ما بشو. داورزنی گفت بیا بایستیم اینها را فرماندهی کنیم. گفتم نه بابا! اینها ۲۰ و نهایتاً ۵۰ نفرند ارزشی ندارد. سریع برویم عقب واحد جمع و جور کنیم و بیاوریم. اگر اینها جلو آمدند جاده را ببندیم. به گردنه حسن‌آباد رسیدیم. از اسلام‌آباد که بیرون آمدیم، با بحرانی روبه‌رو شدیم که راه‌بندان ماشین‌ها بود. مردم داشتند می‌رفتند و ما هم نمی‌توانستیم برویم. پایین پریدم و به آقای داورزنی گفتم اصغر! تو ماشین را بگیر. یک موتوری داشت می‌رفت، روی ترک آن سوار شدم و آمدم بالا. به گردنه حسن‌آباد رسیدیم. دیدم آقای محصولی با اتوبوس‌هایشان رسیده و در راه‌بندان گیر کرده‌اند. حدود ۱۰ اتوبوس بودند. پرسید: «آقا! چه کار کنیم؟ چگونه برویم گیلانغرب؟» جواب دادم: «گیلانغرب را ولش کن. نیروهایت را بیاور پایین.» یک گردان نیرو همراه‌شان بود. گفتم در همین گردنه حسن‌آباد بایستید. منافقین دارند می‌آیند.. اگر نیامدند تا صبح بایستید ببینیم چه کار کنیم، اگر آمدند با آنها بجنگید و وقت بگیرید تا این عقب بفهمیم چه کار باید بکنیم. چهارزبر در حوزه منطقه گهواره و در حوزه سپاه جوانرود بود. وقتی بخواهید به جوانرود بروید از سراب نیلوفر و از منطقه گهواره به جوانرود می‌رسید. آنجا در حوزه ما بود و تقریباً آن منطقه را می‌شناختم. زمان شاه مواضع سدکننده دفاعی بود و سنگرهایی داشت و از آن زمان آنجا موقعیت مناسبی بود. چون کوهستانی، صخره‌ای، جنگلی و نسبتاً خوش آب و هوا بود و جلو که می‌رفتید هوا تقریباً گرم می‌شد. عقبه واحدهای سپاه در این منطقه پخش بودند. اطلاع داشتم سپاه هشتم مقر قرارگاهی داشت و سردار حمیدنیا فرمانده‌اش بود. گفتیم برویم اینجا ببینیم ارتباطی هست، اصلاً کی هست کی نیست و چه کار می‌توانیم بکنیم. آقای محصولی حسن‌آباد ماند و خودمان آمدیم چهارزبر- که ۱۰ کیلومتر کمتر یا بیشتر- با حسن‌آباد فاصله نداشت. رفتیم قرارگاه و دیدیم دارند تخلیه می‌کنند که بروند. گفتم چرا دارید می‌روید؟ گفتند آقای حمیدنیا در مهران جا مانده است و کسی اینجا نیست. می‌گویند عراق دارد می‌آید. گفتم پیاده کنید و برگردید سر جایتان. اول که گوش نمی‌کردند، بعد با زور تمکین می‌کردند و می‌گفتند حاجی! شما چه کاره‌اید؟ می‌گفتم من فرمانده شما هستم. فرمانده خودخوانده! بعد که آمدند، گفتم تلفن‌هایتان را بگیرید ببینید چه کسانی این دور و بر هستند؟ گفتند ما خودمان در عقبه تیپ لشکر انصارالحسین همدان هستیم. پرسیدم دیگر چه کسانی هستند؟ جواب دادند آن طرف، در دره روبه‌رویی لشکر بیست و هفتم محمد رسول‌الله(ص)، پایین تیپ ۱۲، دره آن طرفی ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) خرم‌آباد است که آخری را سردار نوری فرستاده و رفته بود. گفتم سریع به فرماندهان‌شان زنگ بزنید. گفتند فرماندهان‌شان جنوب هستند. حالا فرمانده نه، به هر حال یک سرپرست که دارند. آنها را بگویید. از هر کدام می‌پرسیدم چه دارید؟
بچه‌های انصارالحسین که بغل دست‌مان بودند، سرپرست‌شان را صدا کردند آمد. پرسیدم: «چه دارید؟» چون عقبه بود، می‌گفتند: «راننده بولدوزر، آشپز، دژبان و... داریم.» گفتم: «همه اینها را جمع کنی برایشان سلاح داری؟» گفت: «بله تیربارها و... داریم و چون آموزش می‌دهیم مربی هم داریم.» گفتم: «برو یک گروهان سازمان بده.» بچه‌های لشکر ۲۷ که آموزشی بودند هم آمدند. گفتند بچه‌ها و حاج محمد کوثری همه جنوب هستند و کسی را اینجا نداریم. بچه‌های عقبه هم ۷۰-۶۰ نفر هستند. گفتم این ۷۰-۶۰ نفر را سازماندهی کن. به بچه‌های قائم تیپ ۱۲ زنگ زدیم، متوجه شدیم سردار احمدی فرمانده تیپ آنجاست. پرسیدیم: «چه داری؟» جواب داد: «دو گردان نیرو دارم و دارند می‌روند جنوب.» گفتم: «جنوب راه بسته است و خبری نیست. یک گردان را بیاور و خودتان بیایید جلوی گردنه تا به شما بگویم چه کار کنید.» به لشکر انصار گفتم بولدوزرت را راه بینداز و با خودت- منظورم فرمانده عقبه بود- بیایید سر گردنه. همه سر گردنه آمدند. رو به اسلام‌آباد که بایستیم ضلع سمت راست یا شمال غربی کوه صخره‌ای قرار داشت و محل استقرار لشکر ۲۷ و ضلع جنوب شرقی لشکر انصارالحسین بود. جاده از وسط این گردنه رد می‌شد و دو طرف تیر چوبی چراغ برق یا تلگراف وجود داشت. یک قسمت که صخره‌ای می‌شد، گفتم بخشی را که خاکی می‌شد تا به جاده می‌آمد، خاکریز بزن و از کنار خاک بیاور و بریز. فقط یک مقدار راه بگذار مردم اسلام‌آباد که رفتند خاکریز را قطع کن و یک خاکریز بلند روی جاده بزن. فاصله بین دو تیر چوبی را که منطقه اصلی، روی جاده و ۲۰۰ متر بود به بچه‌های تیپ قائم سمنان که سازمان‌یافته‌تر و گردان بودند دادم و گفتم این منطقه شماست. سمت راست لشکر ۲۷ و چپ هم لشکر انصارالحسین بودند.
آقای محصولی و نیروهایش جلوتر بودند؟
آنها جلو بودند و ارتباطی با آنها نداشتیم. به آنها گفته بودیم اگر دشمن آمد، درگیر شوید.
این کارهایی که می‌گویید، در چه ساعتی اتفاق افتادند؟
تا این کارها را انجام بدهیم، ساعت ۱۲ شب شد. از ۱۲ شب و یک نیمه شب ماشین‌ها کم شدند. تقریباً ساعت ۱۲ منافقین به بچه‌های لشكر۶ رسیدند و با آنها درگیر شدند. از روی تیرهایی که به آسمان می‌رفت و صدای انفجارها متوجه شده بودیم. تا مردم رد شدند، یک نیمه شب شد و دادیم خاکریز را بستند. ارتباطی هم نداشتیم و گفتیم منتظر بایستید که عنقریب به شما می‌رسند. برنامه آنها را نمی‌دانستیم. طرح‌مان این بود که اگر اسلام‌آباد هدف آنهاست، این واحدها را سازماندهی کنیم و صبح برویم به اسلام‌آباد حمله کنیم. اگر کرمانشاه





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن