واضح آرشیو وب فارسی:مهر: گزارش مهر؛
بچه هایی که اهل کوچه عشق بهشتند/ دستهایی کوچک با دعاهایی بزرگ
شناسهٔ خبر: 2889784 - شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۰
استانها > آذربایجان شرقی
تبریز- زندگی ما انسان ها یک شهر پر از کوچه است و بچه های کوچه عشق کودکانی هستند که سن و سالشان با قلبشان برابری نمی کند، دستانی کوچک که دعاهای بزرگی با قلب هایی امیدوار دارند. خبرگزاری مهر – سرویس استان ها: به قد و قواره هیچ کدامشان نمی خورد این حرف ها، می ایستم یک گوشه و کمی نگاهشان میکنم، تنها چیزی که خوب می شود با تمام حواس پنج گانه احساسش کرد «مهربانی» زلال است؛ همینطور که کیفم را روی شانه جابجا می کنم مسیر حیاط را کم کم سمت تالار می روم.در گوشه و کنار حیاط ایستاده اند کنار پدر و مادرها و هر کدام دعایشان را برای آخرین بار با خود مرور می کنند، زمان دقیق را نمی توانم از ساعت مچی ام بپرسم، خواب مانده باز، برای تاریخ هم محتاج تقویمم اما اینجا حیاط تالار پتروشیمی تبریز، قرار است تا دقایقی دیگر جشنواره دست های کوچک دعا، روح بزرگ بچه های محله عشق را برایم نمایان کند.دو قدم مانده به بهشت...کمی بیرون تالار این پا و آن پا می کنم و عاقبت ترجیحم این است که بیرون از تالار کمی خط خطی کنم برگ گزارشم را و کمی هم عکاسی و به قول شاعر لبخند بزن سوژه عکاسی شاعر.بهشت...وقتی می نشینم کنار مهربانی این بچه ها و بوی خوب کودکی را در مشامم پر می کنم بهشت را می بینم، بهشت در قلب مهدی معین است که برای خودش هیچ نمی خواهد که اگر می خواست باید گوشی برای شنیدن و زبان کودکانه ای می خواست، مهدی با وجود اینکه کرو لال است اما قلبش خود بهشت و مهربانی هایش بی منت است.وقتی دعایش را می خوانم، بوی خوب گل های یاس بهشتی می پیچد از باغ کلماتش و دعایش این است «خداجونم من کرولال هستم و دعا می کنم هیچ بچه ای هیچوقت مثل من نباشد.»از همان آغاز زندگی نه آوایی شنیده و نه حتی یک کلمه بر زبان آورده است اما قلب بزرگش همیشه حرف برای گفتن داردمهدی معین پسربچه ای ۱۰ ساله که از همان بدو تولد مهمان بهزیستی بوده است و از همان آغاز زندگی نه آوایی شنیده و نه حتی یک کلمه بر زبان آورده است اما قلب بزرگش همیشه حرف برای گفتن دارد.مربی او از مهربانی و ایثار مهدی می گوید و از الفت میان او و تمام بچه های بهزیستی، مهدی در کنار ۲۰ کودک دیگری که دچار عقب ماندگی ذهنی هستند، سالهاست که در بهزیستی زندگی می کنند و حالا خانواده بزرگی شده اند در کنار هم.
اینها را مربی شان برایم می گوید و من غرق لبخندی هستم که لحظه ای از کنج لبان مهدی تکان نمی خورد، دعای او مقام دوم را می آورد؛ جشنواره دستهای کوچک دعا، قدر دستان او را می شناسد و من همچنان به قلب بزرگش می اندیشم.اگر نشنیده باشم دعایش را از زبان خودش، شک می کنم به سن امیرحسین؛ امیرحسین که دعایش مقام پنجم را آورده است از محمدرضا، همکلاسی اش برایم می گوید: محمدرضا چند سالی است که به بیماری سرطان مبتلا است، خودش برایم تعریف می کند که هر روز جلوی آینه به خیال اینکه مو دارد شانه را برمی دارد و موهایش را شانه میزند.دستی به موهای خود کشیده و ادامه می دهد: اما من هم به خاطر محمدرضا چندین بار موهای سرم را از ته زده ام که او زیاد ناراحت نباشد، هرچند که هر بار من و دوستانم بخاطر محمدرضا موهایمان را از ته کوتاه می کنیم، نمی گذاریم بداند دلیلش چیست تا یک وقت دلش نگیرد.درچشمان معصومش نم اشکی می بینم که مثل یک قطره شبنم می افتد روی لباسش، برایم باز می گوید: حاضر بودم از موهای خودم به محمدرضا میدادم تا اینقدر دلگیر نباشد، نمیخواهم دوست صمیمی ام به این خاطر ناراحت باشد، نمی خواهم محمدرضا در خیالش جلوی آینه بایستند و مویش را شانه بزند، از خدا بارها خواسته ام که او بتواند جلوی آینه موی بلندش را شانه کند، البته این بار در واقعیت نه در عالم خیال خود.امید او از سن و سالش که نه، از قلب خیلی از ما آدم بزرگ ها هم بزرگتر است، می گوید: اگر امید نداشتم برای دوستم دعا نمی کردم، مطمئنم روزی موی محمدرضا از موی من هم بلندتر خواهد شد.«از خدا میخوام یه خونه داشته باشیم که حیاطش بزرگ باشه، تو حیاطش مسجد و کنار مسجدم کنارش مشهد باشه» دعایی است که در این جشنواره مقام اول را برای نویسنده کوچکش به همراه داشت، عرشیای شش ساله برایم می گوید که تابحال مشهد را از نزدیک ندیده اما چند باری تصویر حرم را از تلویزیون دیده که همیشه شلوغ است، اما او مشهد شلوغ را دوست ندارد، میگوید میخواهم تمام حرم مال من باشد.
آنقدر پر انرژی تمام تالار را می دود که شک ندارم اگر تمام حرم با تمام صحن هایش برای او باشد، برای دویدن روی کاشی کاری های صحن کم نمی آورد.این بار سراغ دختری می روم به نام پریسا، دعایش مقام سوم آورده است، سر صحبت را با او باز می کنم، دختری که در نگاهش شاپرک دعایش رامی بینم که اوج می گیرد و او برای گفتن حرفهای زیادی دارد، مضمون دعایش ادعای وحید آقاکرمی، دبیر اجرایی مسابقات را دال بر اینکه سرطان پرمخاطب ترین موضوع جشنواره است را تایید می کند.دعایش را که می خوانم تعجب میکنم، دعا کرده است ابرویی باشد بر چشمان کودک سرطانیدعایش را که میخوانم تعجب میکنم، دعا کرده است ابرویی باشد بر چشمان کودک سرطانی، آهی می کشد و می گوید: میدانم برآورده شدنش محال است ولی ای کاش...از بزرگترین آرزویش که می پرسم فضا خیس می شود، اشک هایش از گوشه چشمان معصوم دوازده ساله او می لغزند، « پدرو مادرم برای بدنیا آمدن من نذر کرده بودند که برای زیارت مشهد برویم و من در طول این چند سال لحظه لحظه فکر ادا شدن نذر آنها بوده ام و در آرزویش...»
اشک های نم نم او باران بی امانی شده دیگر، نیازی نیست برایم بگوید که چه عشقی به امام رضا (ع) دارد، وقتی اینطور گریه می کند، می فهمم که چقدر بهشت همین نزدیکی هاست.در حاشیه بهشت...«باورم نمی شود چنین دعاهایی از زبان کودکان ۱۰ ساله یا کمتر بیرون بیاید»؛ حسن میلانی این را می گوید و ادامه می دهد: در طول سال های برگزاری این جشنواره دعاهای زیادی نه تنها حال من بلکه حال کلیه عوامل اجرایی را منقلب کرده اند، اشک ها و لبخند هایی که در حین خواندن این دعاها درهم آمیخته بود هیچ گاه از خاطر هیچ کدام از ما پاک نمی شود، دعاهایی که گاه شیرین بود و لبخند می آورد و گاه با خواندنش بغض می کردیم اما هر کدامشان برای دقایقی هم که شده ما را وارد دنیای شیرین کودکان می کردند.باورم نمی شود چنین دعاهایی از زبان کودکان ۱۰ ساله یا کمتر بیرون بیایدرئیس حوزه هنری استان از مسئولیت خطیر والدین برای جهت دهی آینده کودکان می گوید و ادامه می دهد: گاه با خواندن این دعاها تنها به مسئولیت های خطیر بزرگتر ها در قبال این کودکان فکر میکنم، نباید نسبت به آینده این کودکان که تا بدین حد مهربانی را می توان در نگاه تک تکشان دید بی تفاوت باشیم.پایان بهشت...اختتامیه نهمین جشنواره دستهای کوچک دعا با تقدیر از برگزیده ها پایان می گیرد، میخواهم کم کم از این دستان کوچک خداحافظی کنم و از تالار خارج شوم که برای لحظاتی باز محو نگاهشان می شوم، امیرحسین، عرشیا، مهدی و پریسایی که عاشق امام رضا بود و گریه مجال نداد بیشتر برایم بگوید، این بچه ها سوژه عکاسی شاعر نیستند، مضمون گزارش من هم نیستند.
این بچه ها تکه های کوچکی از بهشتند و من به بهانه تهیه گزارشی ساعاتی را با این شاخه یاس های بهشتی بوده ام، این جشنواره تمام می شود و هرکسی باید برود سمت مسیر خودش.به قلب های بزرگی فکر می کنم که با دستان کوچکشان می توانند بهشت را بسازند، آنوقت از دست ما بزرگترها کاری برنمی آید؟ به امیدهای امیرحسین که فکر می کنم یاد خودمان می افتم که تا ورق دفتر روزگار برمی گردد بساط یاسمان را می چینیم.بهشت همین نزدیکی هاست، در قلب های خوب، در دست های مهربان و من حالا کسی هستم که بهشت را دیده است، در دستان کوچک آنها.میروم اما عطر بهشتی دعایشان را روی کوله کوچکم با خودم می برم...خبرنگار: فائزه زنجانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]