تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815683904




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دستور رسيد از ميانه راه برگردم!


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: دستور رسيد از ميانه راه برگردم!
«شهيد» واژه پرمعنايي در فرهنگ ما مسلمانان است. خصوصاً براي ما مردم ايران كه‌ بعد از پيروزي انقلاب و ايستادگي در هشت سال دفاع مقدس، از شهداي بسياري خاطره داريم و به حتم خيلي از بزرگتر‌هاي ما از نزديك با اين انسان‌هاي آسماني حشر و نشر داشته‌اند.
نویسنده : عليرضا محمدي 


اما كمتر پيش مي‌آيد كسي از ما طعم شهادت را چشيده باشد! اين تجربه ناب در سال 64 و به مدت كوتاهي نصيب فرمانده جانباز سيدمظفر غفاري شده است. او كه حدود 9 سال رزمندگي در پرونده خود دارد، سه روز در سردخانه بوده و دوباره به زندگي برگشته است. گفت‌وگوي ما با اين رزمنده جانباز را پيش‌رو داريد. اصلاً تفكر رزمندگي و حضور در جبهه انقلاب اسلامي از چه زماني در شما شكل گرفت؟ مرحوم پدرمان مرد مومن و مذهبي بود. خانه ما را محفل روحانيوني كرده بود كه به بروجن مي‌آمدند. در ميان‌ اين افراد چهره‌هايي چون حاج آقا سالك از انقلابيون شناخته شده‌بودند كه نشستن پاي‌ منبرشان و شنيدن سخنان‌شان رفته‌رفته ما را جذب انقلاب و نهضت امام خميني(ره) مي‌كرد. بنابراين من كه متولد 1330 هستم و آن زمان جوان جا افتاده‌اي بودم، وارد مبارزات انقلابي شدم و بعد از پيروزي هم از بدو تشكيل سپاه عضو اين نهاد انقلابي شدم و از همان ابتدا مسئوليت عمليات سپاه بروجن برعهده بنده گذاشته شد. كمي بعد قضيه كردستان پيش آمد. سپس شروع جنگ و همين طور تا آخر جنگ (به جز مواقعي كه مجروح بودم) در جبهه‌ حضور داشتم. در مدت حضورتان نيز قاعدتاً با مشكلات و مجروحيت‌هاي بسياري روبه‌رو بوده‌ايد، از مجروحيت‌هايتان بگوييد. بنده هفت مرتبه مجروح شدم. دوبارش خيلي سخت بود كه يك بار سرم شكافت و مغزم بيرون زد و به تصور اينكه شهيد شده‌ام مرا به سردخانه بردند و سه روز بعد دوباره برگشتم! يك بار ديگر هم كه ضايعه نخاعي پيدا كردم و با توجه به نابينايي چشم چپ و مجروحيت شيميايي و زخم‌هاي متعددي كه دارم، اكنون جانباز 70 درصد هستم. اتفاقاً چند روز قبل يكي از تركش‌هايي كه در ابرويم جاخوش كرده بود را عمل و خارجش كردند. گفتيد كه تا انتهاي جنگ در جبهه بوديد، يعني بعد از مجروحيت هم باز به جبهه برمي‌گشتيد؟ اين همه اصرار براي حضور در جبهه براي چه بود؟ خلاصه‌اش احساس مسئوليت است. من در جنگ شاهد صحنه‌هاي عجيب و غم انگيز بسياري بوده‌‌ام. شهادت همرزمان بسياري را ديده‌ام و فجايعي را شاهد بوده‌ام كه نمي‌شد چشم روي آنها ببندم و در خانه بنشينم. بنابراين هرچقدر هم كه مجروحيت سخت بود باز سعي مي‌كردم خودم را به جبهه برسانم. بعد از مجروحيتي كه باعث شد مرا شهيد قلمداد كنند، تا حدي كه بهبودي يافتم با آمبولانس خودم را به منطقه رساندم. يك جور حال و هوايي در جبهه‌ها بود كه نمي‌شد به اين راحتي تركش كرد. قبل از اينكه به نحوه مجروحيت و سه روز شهادت‌تان بپردازيم، دوست داريم بدانيم در چه عمليات‌هايي حضور داشتيد و چه مسئوليت‌هايي را عهده‌دار بوديد؟ بنده در 22 عمليات شركت داشتم. از عمده‌ترين‌شان مي‌توانم به طريق القدس، فتح المبين، الي بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجرمقدماتي، والفجر4، خيبر، بدر، ‌كربلاي4 و 5 كه به دليل مجروحيت كار عملياتي نداشتم و در اتاق فرماندهي بودم و در كل هر وقت كه سالم بودم در جبهه حضور مي‌يافتم اشاره كنم. مسئوليت‌هايم فرماندهي دسته، جانشيني گروهان، فرماندهي گروهان، جانشيني گردان، فرماندهي گردان، مسئول محور و... بود. عمدتا هم در لشكر 14 امام حسين(ع) بودم كه وقتي تيپ 44 قمربني‌هاشم مستقل شد، به اين تيپ رفتم و فرماندهي گردان‌هاي رسول اكرم(ص)، اميرالمومنين(ع)، سلمان و امام حسين(ع) را برعهده داشتم. مجروحيت‌تان چطور رقم خورد و چه شد كه سر از سردخانه درآورديد؟ سال 64 در خط پدافندي جزيره مجنون بوديم كه دشمن تكي به ما زد. آن زمان من فرمانده گردان علي بن ابيطالب(ع) بودم. وقتي دشمن حمله كرد من در سنگر كمين بودم و از طريق بي‌سيم نيز با ساير نيروها ارتباط داشتم. خوب يادم است به دليل شرايط وخيمي كه پيش آمده بود به بچه‌ها گفتم شهدا را رها كنيد و مجروح‌ها را ببريد. در همين حال يكهو بي‌سيم از دستم افتاد و سعي كردم دوباره برش دارم. ناگهان احساس كردم كتفم صدايي داد و توان بلند كردن بي‌سيم را ندارم. هنوز متوجه نشده بودم كه سرم شكافته و مغزم بيرون زده است. فكر مي‌كردم كتفم مشكلي پيدا كرده است. گفتم: «يا قمربني‌هاشم(ع) كتفم!» بعد يكهو ديدم دارم بالا مي‌روم. پرواز مي‌كردم و دو نفر يا دو پرنده نيز در چپ و راستم حضور داشتند. گويي من هم بال درآورده بودم و همراهشان پرواز مي‌كردم. آن دو مرتب حرف مي‌زدند و مي‌خنديدند. چهره‌شان را نديدم اما سرخوش بودند و من هم احساس شادي بسياري مي‌كردم و هرچه بالاتر مي‌رفتم اين احساس فرحبخش بيشتر مي‌شد. اطرافم پر از گل و چمن و سرسبزي بود. اما نه اين سبزي و خرمي كه در زمين مي‌بينيم. زيبايي آنجا طور ديگري بود. بوي خوشي هم مي‌آمد كه وصفش را نمي‌توانم به تعريف بكشم. در همين حال يك نفر ديگر آمد و به آن دو نفر كناري‌ام گفت: دستور رسيده كه او بايد برگردد. آنها گفتند ما وظيفه داريم با خودمان ببريمش. بعد يكي از آنها رفت و زود برگشت و گفت: بله انگار بايد برگردد. همين حين احساس كردم محكم به زمين خوردم. تاريكي بود و ديگر چيزي نفهميدم تا دوماه بعد كه در بيمارستان به هوش آمدم. پس متوجه نشديد كه چطور سه روز در سردخانه بوديد؟ نه من چيزي متوجه نشدم. بعدها از زبان سردار شهيد شاهمرادي جانشين تيپ 44قمربني‌هاشم(ع) شنيدم كه مي‌گفت: «وقتي من بالاي سرت رسيدم ديدم مغزت بيرون زده و مثل باقي بچه‌ها فكر كرديم شهيد شده‌اي، گفتم تو را به بيمارستان بقايي اهواز برسانند.» در آنجا هم به تصور اينكه شهيد شده‌ام، مرا به سردخانه فرستاده بودند. سه روز در سردخانه بودم تا اينكه دكتر بهادريان با ديدنم به موضوع خاصي برمي‌خورد. ( آن طور كه از خودش شنيدم) مي‌گفت: وقتي به پيكر تو در سردخانه برخوردم داخل پلاستيكي پيچيده بودنت. روي كيسه نوشته شده بود «فرمانده گردان علي بن ابيطالب(ع) تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع)». كمي كه دقت كردم ناگهان ديدم كيسه از داخل بخار كرده است و فهميدم كه نفس داري. زود تو را به اتاق عمل برديم و آنجا به شما خون وصل شد و اقدامات ديگر صورت گرفت. البته چون به خانواده اطلاع داده بودند كه شهيد شده‌ام و علناً هم سه روز شهيد بودم، برايم مراسم گرفته بودند. به نوعي مي‌توان گفت شما طعم شهادت را چشيده‌ايد، نظر شما در مورد شهادت قبل و بعد از اين اتفاق چيست؟ من از وقتي كه آيت‌الله غفاري به شهادت رسيد، عشق به شهادت در دلم جوانه زد و بعدها در جبهه‌ اين شوق رشد كرد و بيشتر هم شد. مثل خيلي از رزمنده‌ها همواره شوق به شهادت داشتم. به نظرم مي‌‌رسد قبل و بعد از اين اتفاق مظفر غفاري ديني به نظام اسلامي و مردم ايران و بچه‌هاي رزمنده دارد كه بايد آن را ادا كند. شوق شهادت هميشه با من بوده و هست. به نظر خودتان با اين همه شوق چرا همان زمان كه تا يك قدمي شهادت رفتيد، با كاروان شهدا همراه نشديد؟ من در بستان و هويزه اجساد زنان ايراني را از زير زمين خارج كردم كه دشمن به آنها تجاوز كرده بود. شهادت بهترين فرزندان و جوانان رزمنده اين مرز و بوم را ديدم و همان جا خدا را به خودش قسم دادم مرا زنده نگه دارد تا آنجا كه مي‌توانم خدمت كنم و بعد كه كاري از دستم برنيامد مرا ببرد. همان ايام كه اين عهد و پيمان را بستم يكبار 11 ماه به خانه نرفتم. يك مجاهد عراقي به نام ابوعلي بود كه به شوخي به من مي‌گفت وقتي برگشتي دوباره همسرت را عقد كن! چراكه اين همه مدت خانواده را نديده‌اي و غريبه شدي. به نظرم حكمت خدا هم اين بوده كه بتوانم خدمت كنم و تا جان دارم مي‌خواهم سر اين عهد و پيمان بمانم. همين الان چهار تركش توي مغزم مانده، چشم چپم نابيناست و عوارض شيميايي و نخاعي همچنان آزارم مي‌دهد اما خدا خواسته كه سرپا باشم و اگر توانستم گره‌اي از كار كسي باز كنم. اكنون به عنوان داور دادگستري في‌سبيل الله به مشكلات مردم رسيدگي مي‌كنم. شايد خدا آن دعايم را مستجاب كرده كه اكنون مانده‌ام. اما از ته دل مي‌گويم اگر وجودم بي‌ثمر باشد، نمي‌خواهم يك لحظه در اين دنيا بمانم و اگر شهادت همين الان از راه برسد، آن را با آغوش باز پذيرا هستم. با وجود اين همه سابقه رزمندگي و مجروحيت، خودتان را قهرمان مي‌دانيد؟ قهرمان! من خودم را شرمنده مي‌دانم. من نتوانستم دينم را به بچه‌هاي جنگ و شهدا ادا كنم. من نتوانستم به سرور و سالار شهيدان امام‌حسين(ع)‌دينم را ادا كنم. هرچه دارم از لطف خدا بوده كه زندگي‌ام را در اين مسير قرار داده است. من از خودم چيزي ندارم. هرچه دارم از خداست و اگر كم كاري بوده شرمندگي‌اش براي من مانده است. از باصفاترين لحظات شهادت يا شهدايي كه ديده‌ايد، بگوييد. مورد كه بسيار است. يكبار 18 رمضان عد‌ه‌اي از بچه‌هاي رزمنده را ديدم كه حين گرفتن غسل شهادت به شهادت رسيدند و پاك و مطهر از اين دنيا رفتند. دوست دارم از شهيد عبدالعظيم خليل‌زاده، ‌مسئول 13 ساله يك گروه تخريب بگويم. او جثه كوچك و بسيار لاغري داشت. كمي پيش از شهادت به گونه‌اي تغيير كرده بود كه مي‌توانم بگويم از او نور ساطع مي‌شد. عشق به شهادت چنان عبدالعظيم را برافروخته كرده بود كه وقتي مي‌خواستم پيشاني‌اش را ببوسم احساس كردم لب‌هايم داغ شدند. همه مي‌دانستيم ماندني نيست و عاقبت نيز به اسارت دشمن در آمد و تلويزيون عراق، ‌مجروح و رنجور نشانش داد. عبدالعظيم كمي بعد در بيمارستان دشمن به شهادت رسيد. مزار او در شهرستان نغنه اكنون زيارتگاه اهل يقيني است كه تا ابد گرد مزار امام زادگان عشق خواهند چرخيد.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۸:۱۲





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن