واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطراتی از زندگی علامه جعفری ره
خدا میداند که در این ذکر گفتن چه اسراری هست و چه ابوابی را به روی انسان باز میکند، چه درهایی از حکمتها را میگشاید و چه رزقهایی در این اذکار نهفته است.تسبیح؛نیمههای شب مشغول ذکر بودم که از ذهنم گذشت کاش تسبیح داشتم صبح باید خدمت استاد میرسیدم. وقتی رسیدم ساعت 15/7 بود. استاد آن زمان ساعت 30/7 برای تدریس میآمدند بالا. من که زنگ را میزدم استاد میآمدند و در را باز میکردند و با هم میرفتیم بالا. آن روز همین که در را باز کردند, تسبیحشان را به من دادند و گفتند: این تسبیح را بگیر و دیگر در ذکر به فکر تسبیح نباش!([1])بازگشت احسان ؛چند ماه قبل از ارتحال استاد جهت ایراد سخنرانی در اجلاس هفته وقف از ایشان دعوت به عمل آمد که پذیرفتند و در موعد مقرر سخنرانی خود را تحت عنوان وقف و مالکیت در اسلام ایراد کردند. پس از سخنرانی از طرف مسؤولان برگزار کننده اجلاس مبلغی در جوف پاکت به ایشان تقدیم شد. فردای آن روز یکی از مسؤولان ذی ربط به بنده گفت: این مبلغ کم بود و ما در نظر داریم معادل همین مبلغ را مجدداً به ایشان تقدیم کنیم و شما با توجه به اینکه واسطه این دعوت بودهاید, خدمت استاد شرفیاب شوید و ضمن تشکر مجدد و ارایه متن پیاده شدهی سخنرانی, این مبلغ را نیز به ایشان تقدیم کنید. بنده نیز در بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تیرماه به منزل ایشان رفتم و مثل همیشه استاد را غرق در مطالعه در کتابخانهی ایشان یافتم و پس از گپی خودمانی با عذرخواهی به ایشان عرض کردم پاکتی که پس از اجلاس به شما دادند، مبلغش کم بوده و مسؤولان اجلاس معادل همین مبلغ را مجدداً خدمت شما تقدیم میکنند و پاکت را به ایشان دادم. حضرت علامه ابتدا استنکاف کردند و قبول نمیفرمودند، ولی پس از اصرار بنده قدری فکر کردند و با دست روی پای خود زدند و الله اکبر میگفتند, عرض کردم موضوع چیست؟ با قدری تأمل فرمودند: میدانید چه شد؟ من همین امروز آن مبلغی را که داده بودند, به فردی که اجاره منزلش عقب افتاده بود، دادم و هنوز چند ساعت نگذشته شما معادل همان مبلغ را مجدداً برای بنده آوردهاید.([2])رو ذکر کن؛در حرم حضرت فاطمه معصومه س کنار استاد نشسته بودم و مشغول خواندن زیارت بودیم. پس از زیارت و نماز، استاد تسبیحی به دست گرفتند و مشغول ذکری طولانی شدند. پیش خود تعجب کردم که استاد با این همه مشغلهی فکری و مطالعاتی و علمی چه طور این همه وقت را به ذکر گفتن اختصاص میدهند. عباراتی را صدها بار تکرار میکنند و دوره تسبیح میگردانند. حتی طلبههایی که معمولاً در قسمت بالای سر حضرت معصومه3 مشغول مباحثه و مطالعه بودند با دیدن این منظره متعجب شدند. طاقت نیاوردم و پس از اتمام اذکار، خدمت استاد عرض کردم: شما چه طور این همه وقت صرف ذکر گفتن میکنید؟ با خنده زیبایی که خیلی از اوقات بر لبانشان بود، فرمودند: خدا میداند که در این ذکر گفتن چه اسراری هست و چه ابوابی را به روی انسان باز میکند، چه درهایی از حکمتها را میگشاید و چه رزقهایی در این اذکار نهفته است. و بعد اضافه فرمودند: بسیاری از مشکلات با همین ذکرها برای من حل و آسان شده است. مولوی خوب میگوید که:ای برادر، تا توانی فکر کن فکر اگر جامد شود، رو ذکر کن([3])
عشق به درس؛سرمای تبریز معروف است. پدر میفرمودند که: وضعیت مالی مناسبی نداشتیم و یخبندان زیاد بود. کفشهایمان سوراخ بود و لباسهایمان نامناسب، اما عشق در دلمان جوشان بود و ما همچنان به دبستان میرفتیم. یک روز پلیس جلویمان را گرفت و گفت: توی این سرما با این سر و وضع نامناسب کجا میروی؟ گفتیم: میرویم درس بخوانیم. او دست من و برادرم را گرفت و آورد در خانه و به مادرم گفت: اینها را توی سرما کجا میفرستید؟ این بچهها یخ میزنند! مادرم گفت: چه کار کنم؟ علاقه دارند. درس را دوست دارند و با جدیت دنبال میکنند. پلیس چیزی نگفت و رفت و ما از درز خانه نگاه کردیم وقتی کاملاً دور شد، راهی دبستان شدیم.([4])بدون تشریفات و بیریا؛استاد دربارهی اولین سفر حج واجب خود، خاطرهی جالبی را تعریف کردند که شنیدنی است: در این سفر حج که با تعدادی از دوستان و فضلا همسفر بودم، در فرودگاه جدّه متوجه شدم که تعدادی از اهالیِ روستایی از اطراف مراغه به علت نداشتن روحانی کاروان، ناراحت و مضطرب هستند. از همراهان خود پوزش طلبیدم و جهت انجام مناسک حج به جمع روستاییان پیوستم. در این سفر، بیش از دیگر سفرها لذت بردم، چون آنها عنوان خاصی برایم قایل نبودند و مرا به صورت دانشمند و استاد و این چیزها نمیشناختند. آنان خیلی ساده و بیپیرایه دور من جمع میشدند و ضمن طرح مسایل شرعیِ خود، حمد و سورهی خود را نیز میخواندند. حتی برای صدا زدن من، عنوان شیخ را به کار میبردند و پیوسته دستور میدادند: شیخ! چنین کن و چنان کن. برای من بسیار شیرین بود که در میان آنها باشم و بدون تشریفات و بیریا، با آنها دعا بخوانم و برخی از مسایل حج را برای آنها بگویم.([5])پینوشت:1. روزنامه اطلاعات، 19/8/1378.2. روزنامه اطلاعات، شنبه 22/8/1378.3. روزنامه اطلاعات، سه شنبه 25/8/1378.4. روزنامه اطلاعات، شنبه 29/8/1378.5. علاّمه محمدتقی جعفری، زندگی، تفکرات و آراء، مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری، ص 17. تهیه و تنظیم : گروه حوزه علمیه تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 494]