واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتوگو با مادر شهیدان علی و اصغر ترکمان
آخرین هقهقهای مادر و فرزند / آش پشتپایی که حاصلش 2 شهادت و یک عروسی بود
مادر شهیدان ترکمان میگوید: وقتی علی شهید میشد، حمید و مهدی هم در جبهه بودند، اینطور نبود که ما بعد از شهادت فرزندانمان کم آورده باشیم، فرزندانم تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتند، الان هم همیشه آماده هستند.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان قائمشهر، خانم کبری ترکمان مادر سلحشور شهیدان علی و اصغر ترکمان که از اهالی کوچکسرای قائمشهر و از شهدای گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا هستند، حرفهای در خور توجهی را در گفتوگو با فارس بیان کرد که با وجود تلخی ظاهریاش شیرینی معرفت الهی را در کام هر فرد حقیقتجویی مینشاند؛ در ادامه مشروح آن از نظرتان میگذرد. فارس: حاجخانم! کمی از خانواده خودتان بگویید، از مرحوم شوهرتان و فرزندان شهیدتان؟ ما در اصل همدانی هستیم ولی از سال 57 تاکنون ساکن قائمشهر شدهایم، خداوند به ما هفت پسر و سه دختر داده است که دو پسرم اصغر و علی در سالهای 65 و 66 به شهادت رسیدند و محمد هم در حادثهای فوت کرد. فارس: مادرجان! شنیدهایم گاهی اتفاق میافتاد که بیشتر اعضای خانوادهتان در جبهه بودند. بله؛ حمید، علی، محمد و پسر بزرگم مهدی در سپاه بودند، حاجآقا هم راننده سپاه بود، همهشان اهل جبهه و جنگ بودند، گاهی اتفاق میافتاد سه نفرشان در جبهه باشند، مثلاً حمید و مرحوم محمد سپاه بانه و مهدی و علی هم لشکر ویژه 25 کربلا بودند، حاجآقا هم مدتی را در سوسنگرد بود و مدتی را هم در سپاه قائمشهر، اصغر هم دو مرتبه به جبهه رفت که بار دوم به شهادت رسید.
فارس: علی زودتر به شهادت رسید یا اصغر؟ شهید اصغر زودتر به شهادت رسید، شهید اصغر در ادامه عملیات کربلای 5 به شهادت رسید ولی علی جانم در عملیات والفجر 10 شهید شد. فارس: چند سالشان بود؟ علی جان از نظر سنی بزرگتر از شهید اصغر بود، علی 19 ساله بود و اصغر 17 سال داشت، علی همان سالی که به شهادت رسید، ازدواج کرده بود، یادم میآید به او گفتم علیجان بگذار سالگرد اصغر را بدهیم، بعد از آن ازدواج کن، برگشت به من گفت: «از کجا معلوم تا سالگرد اصغر من زنده بمانم؟»؛ درست در سالگرد اصغر، علی به شهادت رسید. فارس: از نحوه شهادت فرزندانتان بگویید. آنطور که همرزمانش به من گفتند، به سنگری که اصغر در آنجا استراحت میکرد، خمپارهای برخورد کرد و از آنجایی که سنگرها حین عملیات بدون سقف هستند و یا اگر هم داشته باشند، ضعیف است، با اصابت خمپاره به سنگر، اصغر به شهادت رسید. اصغر خیلی مومن و باتقوا بود، چند سال بود رفته بود حوزه و درس حوزوی را برای تحصیلاتش انتخاب کرده بود، یادم میآید به او گفتم حاج آقا قرائتی گفت: «سنگر علم را خالی نکنید»، با دستان لاغر و نحیفش یقه مرا گرفت و تکان داد و گفت: «من الان سه روز است دارم گریه میکنم تا حاجآقا سلیمانی به من اجازه رفتن بدهد، حالا شماداری با این حرفت مانع از رفتن من میشوی؟!» وقتی این جمله را گفت، او را در آغوش کشیدم و هقهق گریههایمان بلند شد، وقتی پشت سرش نماز میخواندم احساس غرور میکردم، همه اهل خانه او را دوست داشتند، واقعاً هم دوستداشتنی بود. آزارش به یک مورچه هم نمیرسید، وقتی داشت میرفت، علی به من گفت: «مامان! بیا اصغر را نگاه کن»، اصغر ایستاده بود تا تاکسی بگیرد، من رفتم کنار پنجره و علی به من گفت: «خوب او را نگاه کن، این دفعه او را برایت میآورند»، با این حرف علی هری دلم ریخت، علی او را شهید میدید و خواست این احساس را به من انتقال دهد و چه خوب انتقال داد. همانطور که گفتم همه اهل خانواده، اصغر را خیلی دوست داشتند و علی هم به او عشق میورزید، هر وقت از جبهه میآمد سریع میرفت «حوزه علمیه کوتنا» و به اصغر سر میزد، انگار وقتی او را میدید انرژی میگرفت، آن روز تا اصغر سوار تاکسی نشده بود، او از کنار پنجره داشت اصغر را نگاه میکرد.
شهیدان علی و اصغر ترکمان فارس: چند روز بعد خبر شهادت اصغر را به شما دادند؟ زیاد در جبهه نبود، وقتی رفت برایش آش پشت پا پختم، همان روز هم پایم سوخت وقتی او را آوردند هنوز زخم پایم خوب نشده بود. فارس: راستی حاجخانم! با خواسته علی درباره ازدواج موافقت کردید؟ بله، همان سال به خواستگاری دختر آقای خاورینژاد که در همسایگی ما بودند، رفتیم؛ خانواده مومن و انقلابی بودند، عقد و عروسی علی زیاد با هم فاصله نداشت، مراسم عروسی خیلی ساده بود، علی حدوداً بعد از 6 ماه از عروسیاش به شهادت رسید، بعد از شهادت علیآقا، پسرم مرتضی با همسرش ازدواج کرد و الان سه دختر دارد. فارس: عکسالعمل حاجآقا چطور بود؟ حاج آقا خودش فردی انقلابی و همانطوری که گفتم پاسدار بود ولی بعداز شهادت علی احساس میکنم بیشتر از شهادت اصغر ناراحتی کرد، به نظرم بهخاطر تازهداماد بودن علی بود، عروس ما هم سن زیادی نداشت، دیدم همسرم گریه میکند و میگوید: «علی! من سوختم، من سوختم»، من رفتم به اتاقی که او بود و گفتم: «چی شده مرد! مگر جبهه نقل و نبات پخش میکردند؟ جنگ است و این اتفاقات در آنجا طبیعی است.» وقتی علی شهید شد، حمید و مهدی هم در جبهه بودند، اینطور نبود که ما بعد از شهادت فرزندانمان کم آورده باشیم، فرزندانم تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتند، الان هم همیشه آماده هستند. فارس: در پایان چه توصیهای دارید؟ شما نیاز به توصیه من ندارید ولی دوست دارم به مردم بگویم راه شهدا را نگذراند یک عده با رفتارهایشان پایمال کنند، دشمنان هم بدانند ما تا آخر ایستاده ایم، آنها خیال نکنند مردم ما لحظهای پشت به انقلاب میکنند، درخت این انقلاب با خون هزار جوان این مرز و بوم آبیاری شده است، کسی نمیتواند شاخهای از این درخت را بشکند. انتهای پیام/86029/م30/
94/05/02 - 07:31
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 117]