واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ورود به دانشگاهلیلا و ازدواج پر دردسر (2)لیلا و ازدواج پر دردسر داستان انتخاب همسر ، دختر دانشجویی است که شما را با شخصیت های مختلفی برای انتخاب آشنا میکند امید که در این روند با ما باشید.
قسمت اول با چند تا از بچه ها از حیاط دانشگاه بیرون اومدیم و به طرف خونه هامون به راه افتادیم. دانشگاه از محل مون دور بود و مجبور بودیم با وسیله برگردیم. این بود كه رفتیم و در صف اتوبوس منتظر شدیم . وقتی به خونه برگشتم همه مشتاق بودند بدونند بعد از این همه خوندن چی كار كردم . من هم مفصل همه چیز را تعریف کردم.چند روزی از زمان كنكور گذشته بود و من در حال استراحت بودم با دوستانم تلفنی صحبت می كردم و همه منتظر جواب بودیم. اضطراب و دلشوره دانشگاه ولمون نمی كرد. البته خیلی از بچه ها هم بودند كه براشون اصلاً مهم نبود كه چی می شه. چون یا بچه مایه دار بودند و می گفتند بالاخره یه كاریش می كنیم. یا دوست نداشتند به دانشگاه برند و به زور پدر و مادرشون اومده بودن امتحان بدن ای كاش زمانی برسه كه بچه ها درس رو به خاطر خود درس بخونن نه به خاطر مدرك و حاشیه های دور و برش. یه عده هم هستند كه فقط می خوان برن دانشگاه برای این كه به قول خودشون یه لیسانسی هر چی كه شد بگیرند و بگذارند روی جاهازشون و پزش و به داماد و خونوادش بدن. اون سال تعداد پسرها برای ورود به دانشگاه، 40 به 60 شده بود. فكر می كنم علتش هم نبود شغل مناسب بعد از تحصیلاته كه پسرها رو مجبور می كنه كه بعد از دیپلم برند دنبال كار. اگر كاری باشه و اگر جنم كار كردنی. سرتون و درد نیارم یه روز صبح كه نشسته بودم و مشغول تماشای تلویزیون بودم، تلفن زنگ زد. گوشی و كه برداشتم صدای دختر داییم رو شنیدم . زنگ زده بود یه خسته نباشیدی بگه و یه خبرهایی هم بگیره. از امتحان پرسید و چون با خواهر بزرگ ترش رقابت داشتم می خواست ببینه كه من امتحان رو چی كار كردم. بعد از گرفتن اطلاعات، یه خبر جدید بهم داد و از خبرش برق سه فاز از سرم پرید. بهم گفت كه خواستگاری دارم كه از اقوام دوره و با یكی از زن دایی های من كه باهاش خیلی رودر بایستی داریم فامیله و ممكنه كه پدر و مادرم به خاطر رودر بایستی كه با زن داییم دارند، قبول كنند كه اونها بیاند به خواستگاری. یادمه وقتی این و بهم گفت با خودم می گفتم نكنه منم مثل خواهرم زود ازدواج كنم و نتونم درسم و ادامه بدم. هزار جور فكر و خیال به سرم زد و اصلاً متوجه نبودم كه دختر داییم چی می گفت. با خودم فكر می كردم اگه تو این سن ازدواج كنم دوستام چی می گویند. می گویند ترسیدی شوهر گیرت نیاد هنوز دیپلم نگرفته پریدی.
تو كه اینقدر ادعای درس خوندن داشتی چرا؟ یه عده از بچه ها هم كه متأسفانه دوست پسر داشتند من و سرزنش می كنند كه ای بیچاره اول نوجوانی بار مسئولیت قبول كردی كه چی بشه؟ بعد كه به خودم اومدم دیدم اشك توی چشمام حلقه زده و دختر داییمم همین طور من و صدا می زنه از خبری كه شنیدم احساس خوبی نداشتم راستش رو بخواهید به مامانم گفته بودم اگر وارد دانشگاه بشم ازدواج می كنم ولی وقتی تو مرحله عمل قرار گرفتم حس می كردم هنوز خیلی كوچیك هستم و از عهده اش بر نمی یام. بعد از تلفن زود اشكام و پاك كردم، نمی خواستم مامانم بفهمه كه من از این ماجرا خبر دارم . خلاصه چند روزی از اون تلفن گذشت و مامانم چیزی به روی من نیاورد. یه روز بعدازظهر تابستون بود كه دوباره دختر داییم زنگ زد و درباره خواستگار، اطلاعات جدیدی داد. پدر و مادرم به انها جواب رد داده بودند ، دلیلشون هم این بوده كه چون ما فارس هستیم و اونها ترك رسم و رسوماتمون و سبك زندگیمون با هم متفاوته و زندگی با دو فرهنگ متفاوت به نظر مشكل می یاد. وقتی شنیدم از خوشحالی بال درآوردم و خیلی بیشتر از گذشته به پدر و مادرم اعتماد كردم و از این كه خواستگاری رو توی این شرایط با من در میون نگذاشتند و به قولشون وفا كردند لذت بردم البته بماند كه خبرگزاری خبر رو به من رسوند ولی جای شكرش باقی است. ادامه مطلب در مقاله بعد... زهرا رجاییبخش کلوپ ازدواج تبیان مطالب مرتبط:خواستگاری از یک پسر خواستگاری رسم مخصوص مردان؟ اولین پیشنهاد برای دوتا شدن مقدمه ی شیرین ازدواج
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]