تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806903647




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

به عشق کتاب خواندن، نگهبان شدم!


واضح آرشیو وب فارسی:مهر:
به عشق کتاب خواندن، نگهبان شدم!

کتاب


شناسهٔ خبر: 2776618 - جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۶
مجله مهر > گزارش ویژه

غرور لعنتی‌ام اجازه نمی‌دهد خیلی شیفتگی خودم را در مقابل حرف هایش نشان دهم. فقط گاه‌گاهی سری تکان می‌دهم و آفرینی حواله‌اش می‌کنم. حالا حس حسرتی آمیخته با غبطه نسبت به علی پیدا کرده‌ام. مجله مهر-احمد ذوعلم: ساعت پنج بعد از ظهر است و از صبح تا حالا یکی دو جلسۀ خسته کننده داشته‌ام. حالا هم آمده‌ام دفتر که به جلسۀ سوم برسم. هنگام ورود به ساختمان به عادت مالوف روزانه سلامی به سمت نگهبان ساختمان که هر روز سرش پایین است و نمی دانم مشغول چه کاری است پرتاب می‌کنم. او هم مثل همیشه بلند پاسخ می‌دهد. نگهبان‌های مراکز دولتی و غیردولتی همیشه برایم مایۀ افسوس بوده‌اند و هستند. احساس می‌کنم وقتشان را می‌گذرانند بی آن که حرفه‌ای بیاموزند و کار مثبتی انجام دهند. این را بگذارید کنار بحث و جدل‌های که همیشه از زمان دانشگاه و بعد از آن اینجاوآنجا با آن‌ها داشته‌ام. در مجموع حس خوبی نسبت به این جماعت زحمت‌کش ندارم.
نگهبان ساختمان بعد از جواب سلام من، جملۀ کوتاهی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. یک لحظه توقف می‌کنم و از او می‌خواهم جمله‌اش را تکرار کند. می‌گوید من به تنهایی کلی سرانۀ مطالعۀ کشور را بالا برده‌ام. موضوع برایم جالب می‌شود. با این حرفش چشمم می‌رود به سمت کتابی که جلوی رویش باز است. بی‌مقدمه می‌گوید مصاحبۀ شما را در تلویزیون دیدم. طرحتان موفق بود؟ همین طور که با کنجکاوی قدمی جلوتر می‌روم و جوابی سرسری به او می‌دهم، می‌پرسم چه کتابی می‌خوانی. می‌گوید کتابی است در مورد تربیت فرزند و همین‌جور که توضیح می‌دهد کتاب را می‌بندد تا جلدش را ببینم. کتاب «فرزندم این چنین باید بود» استاد اصغر طاهرزاده است. کنجکاوی و تعجبم بیشتر می‌شود. می‌پرسم کتاب‌های آقای طاهرزاده را می‌خوانی؟! خوشحال پاسخ می‌دهد که بله، کتاب‌های خیلی خوبی است. بعد روی پا می‌ایستد و شروع می‌کند به توضیح دادن. حالا من سراپا گوش، خیره شده‌ام به علی اصغر. اسمش را بعدا می‌فهمم. می‌گوید من کتابخانه‌ای در خانه دارم و کتاب‌هایش را به دیگران کرایه می‌دهم. با تعجب می‌پرسم کرایه می‌دهی؟! کسی می‌گیرد کتاب‌ها را؟ می‌گوید بله استقبال خوبی هم می‌شود. اقوام و مغازه‌داران محل و دیگران مشتری‌هایم هستند. توضیح می‌دهد که هدفش از این کار اقتصادی نیست، بلکه به دلیل استهلاک کتاب‌ها بعد از چند بار خوانده شدن و برای جایگزینی آن‌ها مجبور است کمی پول بگیرد. می‌گوید به شخصی کتاب رجبعلی خیاط را دادم و متحول شد و گفت تو باعث شدی من عرق‌خوری را کنار بگذارم! می‌گوید به او گفتم من کاری نکردم، من فقط به تو یک کتاب دادم! بین هر چند جمله‌اش با اشتیاق می‌گوید خیلی کار می‌شود کرد. این جمله را چندین بار تکرار می‌کند. تعجب و کنجکاوی‌ام کم‌کم دارد به شیفتگی تبدیل می‌شود. از من خیلی بعید است شیفتۀ نگهبان یک ساختمان دولتی شوم! می‌گوید من این شغل را انتخاب کردم که فرصت کافی برای کتاب خواندن داشته باشم. اگر کارمند می‌شدم نمی توانستم کتاب بخوانم و اگر هم فرصتی داشتم از لحاظ شرعی درست نبود. ولی الان چند ساعت در روز فرصت دارم برای مطالعه. ادامه می‌دهد که سوپرمارکت محلمان با خانمش سر دیدن ماهواره بحث دارد و به من می‌گوید علی آقا چه کار کنم که خانمم ماهواره نبیند. به او چند کتاب داده‌ام و خانمش هم کم‌کم دارد کتاب‌خوان می‌شود. می‌پرسم در مورد کتاب‌های که می‌خوانی می‌توانی چیزی هم بنویسی؟ توضیح می‌دهد که خودم گاهی مطالبی این طرف و آن طرف می‌نویسم. می‌پرد داخل اتاقک نگهبانی و چند لحظه بعد با یک نشریۀ خیمه به دست بیرون می‌آید. نشریه را ورق می‌زند تا برسد به مطلب خودش. همین جور که ورق می‌زند توضیح می‌دهد که من به سبک خودم می‌نویسم که متاثر از شهید آوینی است! باز هم با تعجب می‌پرسم کتاب‌های آوینی را خوانده ای؟! با اطمینان و صلابت پاسخ می‌دهد بله. غرور لعنتی‌ام اجازه نمی‌دهد خیلی شیفتگی خودم را در مقابل حرف هایش نشان دهم. فقط گاه‌گاهی سری تکان می‌دهم و آفرینی حواله‌اش می‌کنم. حالا حس حسرتی آمیخته با غبطه نسبت به علی پیدا کرده‌ام. به کار و زندگی سادۀ علی و بی‌ادعایی‌اش غبطه می‌خورم. حالا می‌فهمم جوان آرامی که هر روز در حالی که سرش پایین است و نشسته پشت میز تریبون‌طورِ مقابل اتاقک نگهبانی و من از کنارش رد می‌شوم، مرد خودساخته‌ای است که تمام تلاشش را می‌کند تا با کارهای به ظاهر کوچک بر روی اطرافیانش اثرگذار باشد، بی هیچ ادعا و بودجه ای!
همین طور که می‌روم بالا می‌پرسم من زنده‌ام را خوانده ای؟ جوابش منفی است، ولی شروع می‌کند در مورد کتاب و ویژگی‌هایش از من پرسیدن. داخل دفتر که می‌آیم از فرشاد می‌خواهم یک جلد من زنده‌ام به او بدهد.
ساعت تقریبا هشت بعد از ظهر است که جلسه‌ام تمام شده و من خسته و کوفته و با ذهنی درگیر دارم ساختمان را ترک می‌کنم. به اتاقک نگهبانی که می‌رسم کمی این‌پاوآن‌پا می‌کنم که علی خودش را پرتاب می‌کند بیرون. کلی تشکر می‌کند بابت کتاب. می‌گویم وقتی خواندی نظرت را به من بگو. با اشتیاق جواب مثبت می‌دهد. بعد کمی مکث می‌کند و می‌گوید البته به این زودی بعید است. ماه رمضان را گذاشته‌ام برای قرآن و دعا. ان شاءالله بعد از ماه مبارک.
می‌روم به سمت خانه، در حالی که سخت به علی غبطه می‌خورم.









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 113]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن