واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتوگو با پدر و مادر شهید سیدموسی حسینی
نگرانی شهادت موسی و نوعروسی که هیچوقت سیاهپوش نشد
پدر شهید میگوید: جنگ بود و هزار اتفاق میتوانست برای یک رزمنده و سرباز رخ بدهد، من نگران آن بودم که اگر شهید شد، سرنوشت آن دختر جوان چه میشود؟
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، «شهید سیدموسی حسینی لمردی» نگینی از لشکر ویژه 25 کربلا که در سومین روز از ماه پایانی سال 1345 بهدنیا آمد، و عاقبت در خرمال در عملیات والفجر 10 جام شهادت را سر کشید. در ادامه گفتوگوی صمیمانه با پدر و مادر این شهید تقدیم به مخاطبان میشود. فارس: حاجآقا خودتان را معرفی کنید. سیداحمد حسینی لمردی، پدر شهید سیدموسی حسینی لمردی هستم که در ریحانآباد گلوگاه زندگی میکنم. فارس: حاجخانم! شما هم خودتان را معرفی کنید و بگویید سیدموسی چندمین فرزند خانواده بود؟ من سیدهماهجان حسینی مادر شهید سیدموسی هستم، خداوند به ما هفت پسر داد که سیدموسی دومین فرزند خانواده بود. فارس: پدرجان! چه شد سیدموسی به جبهه رفت؟ خُب، معلوم است چرا به جبهه رفت، مملکت جنگ بود، احساس وظیفه میکرد، نه او، بلکه همه جوانان آن زمان بهویژه آنهایی که انقلابی و دوستدار امام (ره) بودند، در جبهه حضور مییافتند.
فارس: از شما اجازه هم گرفت؟ اجازه گرفت، آن وقت بچهها میدیدند امام (ره) چه میگوید، هرچه امام (ره) میگفت، آنها با جان و دل انجام میدادند، خیلی امام خمینی (ره) را دوست داشت، اولینبار که به جبهه رفت 15 سال بیشتر نداشت. فارس: حاجخانم! شما ممانعت نمیکردید؟ نه! چرا باید ممانعت میکردم؟! پسرم برای دفاع از دین، اسلام و قرآن به جبهه رفته بود، من بهش میگفتم نرو؟! اصلاً؛ حاج آقا میداند، ما از این که پسرانمان به جبهه میرفتند افتخار میکردیم، شهیدم که دادیم افتخار کردیم، کسی که برای این انقلاب شهید داد، باید افتخار کند، خدا را شکر کند، چون این انقلاب، اسلامی است، من و شوهرم هر دو سید هستیم نسل در نسل سید بودیم، فرزندانمان برای حفظ دین جدمان به جبهه رفتند، من خیلی خوشحالم که پسرم در این راه به شهادت رسید و خدای ناکرده به بیراهه نرفت و هلاک نشد. فارس: حاجآقا! طول مدتی را که در جبهه بود، مجروح هم شد؟ چندمرتبه مجروح شد، یکمرتبه مجروح سختی شد، وقتی او را به خانه آوردند یک گوسفند برایش کُشتم، هر روز چندمرتبه او را کباب میدادم تا قوت ازدسترفتهاش را بازیابد، خیلی درد داشت ولی آهی از زبانش نشنیدیم، خیلی به خودش فشار میآورد تا صدای آخ و واخش به گوش کسی نرسد. فارس: از نحوه مجروحیتش چیزی به شما نگفت؟ اگر چاره داشت، از این که مجروح شده بود هم به ما چیزی نمیگفت، بعدش میآمد در رابطه با مسئولیتش یا کارهایی که در جبهه انجام میداد به دیگران بگوید، اگر یک نفر به ملاقاتش میآمد طوری برخورد میکرد که انگار سالم است، اهل سروصدا نبود. البته نه این که آدم گوشهگیر و آرامی باشد، نه! منظورم در رابطه با کارهایی بود که انجام میداد، سعی میکرد از چشم دیگران پنهان بماند بهویژه کارهایی که مربوط به مسائل انقلاب و دین بود ولی در کل آدم خوشمشرب و اجتماعی بود. فارس: مادرجان! آیا شد از شما درخواستی بکند که از توانتان خارج بوده باشد؟ یعنی انجام دادنش در توان شما نبوده است. من که چیزی یادم نمیآید، در کل آدم قانعی بود، با داشتن و نداشتن ما میساخت البته از ما که زن خواست حاج آقا گفت تا خدمت سربازیت تمام نشود برایت زن نمیگیرم، من هم حرف حاج آقا را تأیید کردم.
فارس: حاج آقا! چرا این شرط را گذاشتید؟ راستش را بخواهید نمیدانم شرطی که گذاشتم درست بود یا غلط ولی در آن زمان اینطور به ذهنم رسید که اگر برای او اتفاقی بیفتد ما چه میکردیم؟ جنگ بود و هزار اتفاق میتوانست برای یک رزمنده و سرباز رخ بدهد، من نگران آن بودم که اگر شهید شد، سرنوشت آن دختر جوان چه میشود؟ دوست نداشتم یک دختر جوان و یک نو عروس را سیاه پوش ببینم. فارس: خُب آنهایی که متأهل بودند و در جنگ حضور داشتند و برخی هم شهید شدند، آنها هم اگر میخواستند مثل شما فکر کنند، پس هیچ متأهلی در جنگ حضور نمییافت! من نگفتم شرط من درست بود، آن وقت من اینطور فکر میکردم، الان هم هنوز کارم را تأیید میکنم، به نظرم من شهیدانی که دارای همسر و فرزند بودند کار خیلی بزرگی انجام دادند و الان باید جامعه از خانواده این شهدا بهخوبی نگهداری بهعمل آورد، چرا که آن شهید جدا از جان خود، کل خانواده خود را نیز برای حفظ این کشور فدا کرده است. فارس: حاجخانم! شهید موسی با چه افرادی ارتباط داشت؟ بیشتر کسانی که شهید موسی با آنها در ارتباط بود، مثل خودش اهل جبهه و جنگ بودند، یک دوست صمیمی داشت به نام رضا فدایی، خیلی به هم وابسته و علاقهمند بودند یکبار که موسی مجروح شده بود او هم مجروح شد. لباسهای همدیگر را میپوشیدند تمام خورد و خوراکشان با هم بود، آنقدر نزدیک بودند که خداوند در یکزمان هر دو تا را پذیرفت، یعنی زمان شهادتشان باهم بود.
فارس: بعد از شهادت موسی به دیگر پسرهایت اجازه دادی به جبهه بروند. بله! چرا باید ممانعت میکردم، پسر عمویشان ـ سیدعلیاکبر ـ وقتی شهید شده بود دیدم، گفت: من میخواهم به جبهه بروم، به او گفتم خدا پشت و پناهت یک کلمه نه بیشتر گفتم نه کمتر، در حال حاضر هم دو تا پسرم جانباز هستند، همیشه از این که پسرهایم در این راه رفتهاند، خوشحالم، خوشحالم که به راه منافقان نرفتند. فارس: پدرجان! حرف آخر. همان کاری را کنید که خداوند از شما خواست، شهدا چیزی را نمیخواهند که خدا نخواسته باشد، در دنیا چیزی بهغیر از خوبی به درد نمیخورد، سعی کنید زبان و اخلاق خوبی داشته باشید، خدا به شما خیر بدهد. انتهای پیام/86029
94/03/18 - 13:01
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]