تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كسى، به هدايتى راهنمايى كند، پاداشى را كه براى پيروان هدايت وجود دارد، براى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832610350




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

سردار شریعتی مطرح کرد شب عملیات کربلای ۴ اجازه ندادم نیروهایم به خط بروند/ زیر نامه‌ها می‌نوشتم «امضا، از طرف شهید باکری»


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: سردار شریعتی مطرح کرد
شب عملیات کربلای ۴ اجازه ندادم نیروهایم به خط بروند/ زیر نامه‌ها می‌نوشتم «امضا، از طرف شهید باکری»
فرمانده لشکر عاشورا در عملیات کربلای ۴ گفت: با آغاز عملیات، وضعیت بدی در منطقه رخ داد، بچه‌ها درگیر شدند اما مشخص بود نمی‌توان پیشروی کرد، لشکر ما ماموریت عبور از خط را داشت اما راضی نشدم نیروهایم وارد خط شوند.

خبرگزاری فارس: شب عملیات کربلای ۴ اجازه ندادم نیروهایم به خط بروند/ زیر نامه‌ها می‌نوشتم «امضا، از طرف شهید باکری»



دفاع پرس نوشت: آقامحسن پس از چند بار ارسال پیغام‌های باواسطه این بار خود پای بی‌سیم آمد. اما خبری از آقامهدی نبود. کار جنگ گره خورده بود. لشکر 31 عاشورا مهم‌ترین خط عملیاتی را در بدر بر عهده داشت. هیچ کس نمی‌دانست در آن حال بر مهدی باکری چه می‌گذشت. هرکس که به او پیغام می‌داد که برگردد عقب، او هیچ سخنی نمی‌گفت. آقامهدی چه عهدی با دجله بسته بود که در سخت‌ترین شرایط حاضر نبود به عقب بیاید؟ شاید شرم داشت، با مشک‌های خالی سوی خیام برگردد. آن سوی دجله تیری بر پیشانیش نشست. او را سوار بر قایق کردند تا به عقب برگردانند اما پیکر آقامهدی نیز از برگشتن شرم داشت. خمپاره‌ای به قایقش اصابت کرد و او ابدی شد. پس از شهادت مهدی باکری فرمانده محبوب و شجاع لشکر 31 عاشورا در عملیات بدر، همه‌ی فرماندهان سپاه و لشکر به دنبال گزینه‌ای برای فرماندهی لشکر می‌گردند. انتخاب سختی‌ست. آقامحسن چندین جلسه با فرماندهان لشکر برگزار می‌کند. آخر سر به این نتیجه می‌رسند که "امین شریعتی" جوان لاغر اندام جنوبی فرمانده لشکر دلاور آذربایجانی‌ها شود. آقامحسن وقتی به او خبر می‌دهد که باید به لشکر عاشورا بروی و فرماندهی لشکر را به عهده بگیری، امین آقا تنها یک جمله می‌گوید: من بروم جای مهدی باکری؟! هیچ کس نمی‌توانست جای خالی مهدی باکری را پر کند. فرمانده‌ای محبوب و پرآوازه که آذربایجانی‌ها با نام او به خود می‌بالند. "امین شریعتی" به اجبار این مسئولیت را قبول می‌کند اما به قول خودش او در لشکر کاره‌ای نبود چرا که همه کاره‌ی لشکر شهید مهدی باکری بود. امین آقا تا مدت‌ها زیر تمام نامه‌ها می‌نوشت "امضا از طرف آقا مهدی"! در ادامه گفت‌و‌گوی خبرنگار ما پرس با سردار "امین شریعتی" که تاکنون کمتر خاطره و گفت‌و‌گویی از وی منتشر شده است را می‌خوانید: *  سوال نخست ما این است که چه شد شما وارد لشکر 31 عاشورا و فرمانده آن شدید؟ قبل از آغاز جنگ، آن وقتی که محسن رضایی مسئول اطلاعات سپاه بود، ایشان سفری به بهبهان داشت. آقامحسن قبل از انقلاب به همراه شهید دقایقی، بقایی و فنی رفت و آمدهای زیادی به شهر ما و دیگر شهرهای خوزستان داشتند و در این شهرها فعالیت‌های انقلابی انجام می‌دادند و من در اینجا با آقامحسن و دیگر اعضای گروه آشنا شدم. * گروه منصورون منظورتان است؟ بله. یکی از پایگاه‌های آموزشی گروه منصورون در اطراف بهبهان بود. بعد از انقلاب گروه‌های سیاسی حتی همسو نیز با همدیگر درگیر بودند و هیچکس تحمل همدیگر را نداشت. در آن شرایط آقامحسن از تعدادی از دوستان خواست تا به سپاه خوزستان برویم. آن وقت فرمانده سپاه خوزستان آقای شمخانی بود. انفجار لوله‌های نفت توسط خلق عربی‌ها/ تشکیل تیپ عاشورا به فرماندهی عزیز جعفری آن برهه‌ی زمانی همراه با انفجار لوله‌های نفت و حادثه خلق عرب بود. خلق عربی‌ها مهمات‌هایی را که در مسجد سلیمان داشتیم را سرقت می‌کردند و به وسیله‌ی آن‌ها لوله‌های نفت را منفجر می‌کردند. ما رد آن‌ها را گرفته بودیم و توانستیم مهمات را به پادگان کرخه منتقل کنیم. روز 31 شهریور انتقال مهمات را با سردار رشید صورتجلسه کردیم، می‌خواستیم به سپاه مسجدسلیمان برویم تا اسلحه‌هایمان را تحویل بدهیم که هواپیماهای عراقی اهواز را بمباران کردند. با شروع جنگ تحمیلی به همراه شهید دقایقی به سوسنگرد رفتیم. او فرمانده سپاه سوسنگرد شد. در شکست محاصره‌ی سوسنگرد نیروهای بسیاری نقش داشتند. یکی از آن‌ها نیروهای آذربایجان بودند که شهید علی تجلایی نیز همراه با آن‌ها بود. این نیروها در مدرسه‌ای اسکان داشتند که نام گروه‌شان را شهید مدنی گذاشتند. من از همانجا با نیروهای آذربایجان مرتبط شدم. قبل از آغاز عملیات طریق القدس با هدف آزادسازی بستان و غرب سوسنگرد در سال 60، سه تیپ تشکیل شد. تیپ عاشورا به فرماندهی آقاعزیز جعفری، تیپ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی و تیپ امام حسین(ع) به فرماندهی حسین خرازی و من جانشین آقاعزیز در تیپ عاشورا شدم. قبل از عبور از دجله با آقامهدی بودم/ وقتی رسیدم خبر دادند باکری شهید شد بعد از عملیات طریق القدس فرمانده تیپ عاشورا شدم و تا عملیات بیت المقدس(آزادسازی خرمشهر) این مسئولیت را داشتم. بیشتر نیروهای این تیپ رزمنده‌های آذربایجان بودند. شخصیت‌های بزرگواری همچون شهیدان تجلایی، توتونچی و یاغچیان از رزمندگان این تیپ بودند. البته در این تیپ نیروهایی از استان‌های دیگر همچون فارس و خراسان نیز داشتیم. شهید شوشتری یکی از فرماندهان گردان‌های این تیپ بود. بعد از عملیات بیت المقدس قرار بر این شد که هر تیپ براساس نیروهای استانی سازماندهی بشود. بدین ترتیب تیپ عاشورا به رزمنده‌های آذربایجانی به فرماندهی سردار شهید مهدی باکری سپرده شد و من به قرارگاه رمضان رفتم. در عملیات خیبر بنده مسئول قرارگاه حنین شدم که یگان‌های امام رضا(ع)، نصر و قمر بنی هاشم(ع) با این قرارگاه عمل می‌کردند. هدف قرارگاه در این عملیات تصرف القرنه بود. زمانی که عملیات بدر آغاز شد، من جانشین آقاعزیز در قرارگاه قدس بودم. در تقسیم کاری که با ایشان انجام داده بودیم قرار شد من به خط بروم و آقاعزیز در قرارگاه بماند. اتفاقا لشکر عاشورا نیز در همان عملیات با قرارگاه‌ ما عمل می‌کرد و من ماموریت داشتم در کنار آقامهدی باکری باشم. من از ابتدای عملیات تا زمانی که می‌خواستیم از دجله عبور کنیم در کنار آقامهدی بودم. در عملیات بدر شرایط سختی پیش آمد. با آقا مهدی تصمیم گرفتیم به آن سوی دجله و پیش رزمنده‌ها برویم. یک پل عابرپیاده نفررو روی دجله نصب شده بود. وقتی خواستم از روی پل عبور کنم یک توپ اتریشی به کنار پل اصابت کرد و آنجا مجروح شدم و من را به عقب منتقل کردند. 24 ساعتی عقب بودم که خودم را به زور به خط رساندم. وقتی رسیدم خبر دادند آقامهدی به شهادت رسیده است. دو سه هفته پس از اتمام عملیات و شهادت آقامهدی، محسن رضایی با بچه‌های لشکر عاشورا جلسه گرفت و به این نتیجه رسیدند که بنده به آن لشکر بروم و فرماندهی آن را برعهده بگیرم. علی تجلایی با بدن مجروح در عملیات بدر شرکت کرد زمانی که فرمانده لشکر بودم به منزل شهید علی تجلایی رفتم و در آنجا به خانواده شهید گفتم که اگر امروز علی در جمع ما بود، می‌بایست او فرمانده لشکر می‌شد. شهید علی تجلایی قبل از عملیات بدر زخمی شد و برای دوره‌ی نقاهت به تبریز رفت. چند شب مانده به عملیات به همراه آقامهدی به جمع نیروها رفتیم تا از نزدیک بازدیدی از نحوه‌ی آموزش آن‌ها داشته باشیم. نیروها مشغول بلم‌رانی و پاروزنی بودند. این کار حساسیت بالایی داشت. پارو نباید با بلم برخورد می‌کرد و با برخورد با آب هم نباید صدا می‌داد. بلم‌رانی نیازمند دقت کافی بود. در اثنای همین بازدید علی تجلایی را در یکی از بلم‌ها دیدم. به آقامهدی گفتم: او علی نیست؟ گفت: بله.

علی به همراه برادرش در بلم بود. صدایش زدم. به زور از بلم بیرون آمد. او در عملیات بیت المقدس جانشین من بود. به علی گفتم: اینجا چکار میکنی؟ مگر نباید مرخصی باشی؟ گفت: آمده‌ام تا با نیروهای گردان به جلو بروم. در عملیات بدر به همراه نیروها به خط مقدم آمد. مشغول خوردن ناهار در پلاستیک بودیم، علی را صدا زدم و گفتم: علی، تو جانشین لشکر هستی. شرایط سخت شده است، باید به آقامهدی کمک بکنی. علی به آن سوی دجله رفت و کنار دو گردان از نیروهای لشکر بود که به شهادت رسید. او آدم بسیار شجاع و تلاشگری بود که در سوسنگرد حماسه‌های بسیاری خلق کرد. ماجرای بازداشت شریعتی در قرارگاه ظفر * سردار برایتان سخت نبود که جای شخصیت محبوبی یعنی آقا مهدی باکری می‌خواستید فرماندهی لشکر را برعهده بگیرید؟ آقامحسن به من گفت بچه‌های لشکر خواستند که شما برگردید. گفتم: آقامحسن من؟ من بروم جای مهدی باکری؟ امکان ندارد. گفت: چرا؟ بچه‌های لشکر خواسته‌اند که بروی. گفتم: آقا مهدی کجا، من کجا؟ آقا محسن خیلی اصرار کرد و گفت حالا که اینجوری است سه تا مسئولیت همزمان را باید انجام بدهی. گفتم: من یکی‌ش هم نمی‌توانم انجام بدهم، چه برسد به سه تا و من امتناع کردم. او به همین دلیل من را چند روز در قرارگاهی که بودیم نگه داشت و خیلی محترمانه بازداشت کرد و ممنوع الخروج شدم. قرارگاهی که ما بودیم، بعد از عملیات بدر براساس طرح شهید صیادشیرازی ایجاد شده بود. براساس آن طرح قرار بود یک عملیات هلی برن در منطقه هور صورت بگیرد. این قرارگاه را نیروهای ارتشی ساخته بودند و نامش ظفر بود. کف سنگر قرارگاه چوب(تخته مهمات) بود. وقتی کسی راه می‌رفت این‌ چوب‌ها صدا می‌داد. شب که آقامحسن خوابید من به آرامی بلند شدم و از سنگر بیرون رفتم تا فرار کنم. به در دژبانی که رسیدم جلوی من را گرفتند و گفتند حق خروج نداری و باید به داخل سنگر برگردی. زیر نامه‌ها می‌نوشتم: "امضا، از طرف شهید مهدی باکری" چند روزی در همان قرارگاه بودم. پس از اصرارهای آقامحسن با بچه‌های لشکر عاشورا صحبت کردم و در نهایت به لشکر رفتم. فرماندهی لشکر عاشورا برای من خیلی سخت بود و تا مدت‌ها هیچ چیزی را از طرف خودم امضا نکردم. هر نامه‌ای بود می‌نوشتم از طرف آقامهدی باکری و امضا می‌کردم، چون اعتقاد داشتم او در کنار رزمنده‌ها است. شاید این روزها کسی این حرف‌ها را قبول نداشته باشد اما من فرماندهی عملیات‌ها را هم به آقامهدی می‌سپردم. * شب عملیات کربلای 4 که دستور آغاز عملیات داده شد، چه تعداد از نیروها و گردان‌های شما وارد خط شدند و چقدر تلفات دادید؟ در کربلای 4 بر خلاف عملیات والفجر هشت قرار بود از خط عبور کنیم و خط شکن نباشیم. در این عملیات لشکر 25 کربلا و امام رضا(ع) بایستی جزیره بواریین را تصرف می‌کردند. لشکر کربلا محل عملیاتش روبروی گمرک خرمشهر بود و ما باید از بین جزیره‌ی بواریین و خط عراقی‌ها که پشت اروند و شبیه یک تنگه بود، عبور می‌کردیم و به سمت پتروشیمی بصره می‌رفتیم و تا زمانی که دو لشکر کناری ما عملیاتشان را انجام نمی‌دادند ما نمی‌توانستیم وارد خط شویم. شب عملیات کربلای 4 آیت الله ملکوتی امام جمعه تبریز و نماینده امام خمینی(ره) در آذربایجان خود را به سختی به جمع رزمنده‌ها رسانده بودند و در سنگر نشسته بودند. فاصله‌ی آن سنگر تا خط یک کیلومتر و سنگر مستحکمی بود و سنگر من که بی‌سیم‌ها و تلفن‌ها در آنجا بود، در خط استقرار داشت. شب عملیات کربلای 4 دلم راضی نمی‌شد نیروها را به جلو بفرستم از آیت الله ملکوتی خداحافظی کردم و به سنگر خودم در خط رفتم تا نیروها را هدایت و فرماندهی بکنم. قرار بود با تلفن با سیم با قرارگاه که فرمانده‌ش آقاعزیز بود در ارتباط باشیم. مرتضی قربانی به همراه نیروهایش خط شکن بودند. با آغاز عملیات، وضعیت بدی در منطقه رخ داد، بچه‌ها درگیر شدند اما مشخص بود نمی‌توان پیشروی کرد و دشمن آماده است. من هرچه نگاه می‌کردم، می‌دیدم که عراقی‌ها با تیربار نیروهای ما را می‌زنند و امکان عبور وجود ندارد. آقا عزیز اصرار داشت که نیروهایم وارد خط شوند، اما من راضی نمی‌شدم، چون خودم در خط بودم و وضعیت منطقه را می‌دیدم. نسبت به جان همه‌ی نیروهایم هم حساس بودم. انگار فرزندان خودم بودند. آن سال‌ها من جوان بودم، تازه ازدواج کرده بودم و فرزندی هم نداشتم. هرکس از من می‌پرسید چند تا فرزند داری؟ می‌گفتم: سی هزار تا! بالاخره یک تیم شناسایی را فرستادم جلو که تعدادی به شهادت رسیدند و هنوز پیکرهایشان پیدا نشده است. آقاعزیز به من فشار می‌آورد که عبور کنید. گفتم: آقاعزیز تنگه باز نیست. چطوری عبور کنم؟ از آن سو به قاسم سلیمانی زنگ می‌زد و می‌گفت: قاسم نیروهایت را بفرست. قاسم می‌گفت: من چرا عبور کنم؟ قرار بود امین عبور کند. عزیز می‌گفت: تو که امین رو می‌شناسی اون عبور نمی‌کنه. در نهایت من و قاسم نیروهایمان را نفرستادیم. نماز صبح را خواندم. عراقی‌ها بدجور خط ما را می‌زدند. دوستان نگران این بودند که با من برخورد بشود. گفتم: من در برابر جان تک تک نیروها مسئولم. جلسه‌ی من، قاسم سلیمانی، قالیباف و محسن رضایی صبح روز بعد از عملیات از قرارگاه تماس گرفتند و گفتند آقامحسن کارتان دارد و سریع خود را برسانید. به دوستانی که آنجا بودم گفتم اگر برنگشتم برایم کمپوت بیاورید. وقتی رسیدم قرارگاه، قاسم سلیمانی و باقر قالیباف هم آنجا بودند. به قاسم گفتم: تو را هم خواستند؟ گفت: بله. به باقر گفتم تو را هم خواستند؟ او هم گفت: بله. بیرون از ساختمان قرارگاه مشغول گفت‌و‌گو بودیم، نمی‌دانستیم آقامحسن چه کاری دارد. صحبت‌هایمان را کردیم و سعی کردیم هماهنگ باشیم. هنوز هوا روشن نشده بود. وارد ساختمان شدیم. آقامحسن گفت: خسته نباشید. چه کار کردید؟. سه نفرمان گزارش دادیم. ما متوجه شدیم که آقامحسن خوشحال شده است که وارد عمل نشدیم و نیروهایمان دست نخورده است. اما او تودار بود و بروز نمی‌داد. آقامحسن اصلا اخلاقش این نبود که از کسی تشکر کند و به کسی احسنت و آفرین بگوید، بالاخره روحیات نظامی آقامحسن این‌گونه بود. از این وضعیت خوشحال شدیم. پس از گزارش‌های ما آقا محسن گفت: تک فرعی این عملیات در پنج ضلعی بود. لشکر 19 فجر و تیپ 57 ابوالفضل(ع) در آنجا عمل کردند. خوشبختانه آن‌ها به نتیجه رسیدند و توانستند وارد پنج ضلعی شوند اما من دستور دادم سریع برگردید و من از شما می‌خواهم که بروید بررسی بکنید که آیا می‌توانیم در آنجا عملیاتی انجام بدهیم یا خیر. خیلی خوشحال بودیم. خطر از بیخ گوشمان گذشته بود. سوار یک ماشین وانت شدیم و به مقر لشکر 19 فجر رفتیم. با نبی رودکی و نیروهای اطلاعات عملیات لشکر جلسه گذاشتیم. آن‌ها در منطقه مستقر بودند. گزارش‌ها را که جمع بندی کردیم به پادگان گلف اهواز رفتیم. به آقا محسن گزارش دادیم و گفتیم اگر این وضعیت باقی بماند، ما می‌توانیم عملیات خوبی در آن منطقه انجام بدهیم. در اینجا قرار شد پرونده‌ی عملیات کربلای 4 بسته شود و به منطقه‌ی پنج ضلعی برویم. * پس شما با اجرای عملیات در منطقه پنج ضلعی موافق بودید. بله. هم من. هم آقای سلیمانی و هم آقای قالیباف. هاشمی گفت ظرف 72 ساعت باید عملیات کنید * کسی از فرماندهان مخالف اجرای عملیات نبود؟ بحث کربلای 5، زمان عملیات بود. عملیات کربلای 4 لو رفته بود و عمده قوا وارد عمل نشده بودند. لشکر ما تعدادی شهید داد اما نیروهایمان دست نخوردند. این تعداد نیرو نیز در کنار نهر خین به شهادت رسیدند. توافق بر این بود که عملیات انجام بشود اما روی زمان عملیات بحث بود. باید زمانی انتخاب می‌شد که نیروها به مرخصی نروند. اینجا به یک مشکل برخوردیم. آقای هاشمی به گلف آمدند و با فرماندهان جلسه گذاشتند. گزارشاتی را به ایشان دادیم. پس از ارائه این گزارش‌ها، هاشمی گفت باید ظرف 72 ساعت عملیات بکنید. در آنجا همه تعجب کردیم چون امکان نداشت که در 72 ساعت عملیات انجام بدهیم. * دلیل این دستورشان چه بود؟ آقای هاشمی باتوجه به اوضاع سیاسی منطقه و نیروهایی که برای عملیات بسیج شده بودند، این دستور را داد. ما از عملیات و جبهه صحبت می‌کنیم اما پشت جبهه‌ همه برای اعزام نیرو تلاش می‌کردند. لشکر عاشورا گاهی اوقات تنها دو گردان بیشتر نداشت چون نیرو نداشتیم. آماده کردن این همه نیرو و امکانات کار سختی بود. از آن سو شرایط سیاسی منطقه نیز بسیار حاد شده بود. پس از کربلای 5 رفت و آمدهای سیاسی به ایران شروع شد * این بحثی که آقای هاشمی و برخی از مسئولین مطرح می‌کردند که سال 65 "سال سرنوشت ساز جنگ"است، به چه دلیل بود؟ مسئولین رده اول نظام به دنبال این بودند که انتهایی برای جنگ پیش بینی بشود و طوری نباشد که ما هر روز جنگ داشته باشیم و این جنگ تا ابد ادامه پیدا کند. ما به دنبال این نبودیم که کارمان جنگ بشود. جنگ به ما تحمیل شده بود.

مسئولان نظام به دنبال این بودند که فرماندهان نظامی مشخص کنند اهداف ما چیست و کی به اهداف‌مان خواهیم رسید. هدف ما بصره است؟ بغداد است؟ سرنگونی صدام است؟ چیست؟ بالاخره باید مشخص بشود. بر این اساس وقتی آقای هاشمی به آنجا آمد، ایشان به دنبال پایان جنگ نبودند بلکه می‌خواستند شرایط سیاسی منطقه که علیه ما بود، تغییر یابد و اتفاقا بعد از عملیات کربلای 5 اینگونه شد. معادلات سیاسی منطقه بهم خورد و صدام تضعیف شد. دنیا پذیرفت اما اعلام نکرد که صدام تجاوزگر و آغازگر جنگ بوده است. بعد از این عملیات، رفت و آمدهای سیاسی به ایران شروع شد. خیلی از کشورها برای بحث پذیرش قطعنامه بسیج شدند. آقای هاشمی در آن جلسه پای نقشه ایستاده بود و گفت: شما باید ظرف 72 ساعت عملیات انجام بدهید وگرنه من می‌روم تهران و به امام می‌گویم این‌ها نمی‌خواهند بجنگند. بعد با عصبانیت آنتی که دستش بود را پرت کرد و از اتاق بیرون رفت. فرماندهان خیلی تعجب کردند و برای‌مان بسیار سخت و غیرقابل قبول بود که به امام گفته شود ما نمی‌خواهیم بجنگیم. * ایشان پیامی هم از امام داشتند یا در رابطه با عملیات کربلای 4 با امام صحبتی کرده بودند؟ ایشان از تهران آمده و قطعا صحبتی کرده بود. آقامحسن با آقای هاشمی صحبت کرد. ما در زیرزمین پادگان گلف بودیم. آقامحسن همه را به ساختمان دیگری در پادگان خواست. آقای رضایی گفت: من با آقای هاشمی صحبت کردم و گفتم که ما جنگ را این‌گونه اداره نکردیم. دوستان نظراتشان را ارائه می‌کنند و قرار هم نیست کسی نظرات خودش را بر مصالح نظام تحمیل کند. من به ایشان گفتم فرماندهان اگر نظری را مطرح می‌کنند، نظر کارشناسی‌شان است. ولی به هرحال ما تصمیم گیرنده نهایی و فرمانده عالی جنگ هستیم و این‌ها سربازند. صحبت‌های آقامحسن به ما آرامش داد و ما نظراتمان را مطرح کردیم. آن روزها رزمنده‌ها حر بودند یکی از خوبی‌های جنگ هشت ساله، حر بودن رزمنده‌ها بود. من زمانی که تازه فرمانده لشکر شده بودم، در هور خط پدافندی داشتیم. آن زمان یک نامه‌ی پنج صفحه‌ای با دست خط خودم برای آقامحسن نوشتم. سال 70، بعد از پایان جنگ که جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه بودم، یک از دوستان تماس گرفت و گفت یک امانتی برایت می‌فرستم و خیلی خوب است. آن دوست همان نامه را برایم فرستاده بود. وقتی می‌خواندم تعجب کردم و عرق شرم می‌ریختم. پیش خودم می‌گفتم من این‌ها را برای آقا محسن نوشتم؟ امکان نداشت آن وقت چنین چیزی را برای آقامحسن بنویسم. اما الان چطور است؟ می‌توانیم همدیگر را تحمل کنیم؟ چند روز پیش سفارش یکی از رزمنده‌های قدیمی لشکر عاشورا را به یکی از سردارها کردم. گفت: نه این بنده خدا اخلاقش این‌جوری است و فلان است و بهمان است. گفتم: فلانی تو اگر جای ما بودی چکار می‌کردی؟ من در لشکر سی هزار نیرو با خلق و خو و نگرش‌های متفاوت داشتم و با همه‌ی آن‌ها کار می‌کردم. حالا این بنده خدا جایی چیزی علیه شما گفته است، شما باید خانه نشینش کنید؟ بعد آن هم کاری که در شهر نیست بلکه در جاده و بیابان است. آن زمان بچه‌ها همدیگر را تحمل می‌کردند. همه چیز گفته می‌شد و کسی اهل چاپلوسی نبود. فرد برای رضای خدا هر آن چیزی که باید گفته می‌شد، می‌گفت. در آن جلسه آقامحسن گفت: خوب شما بحثتان این است که در 72 ساعت نمی‌توان عملیات انجام داد اما این عملیات باید انجام بشود و روی زمانش بحث می‌کنیم. * یعنی فقط روی زمان بحث داشتید؟ بله. * مکان بحث نبود؟ نه. پس از صحبت‌های آقامحسن، جلسات فرماندهان شروع شد و چند روز بعد تاریخ دقیق عملیات مشخص شد. اما نگران این بودیم که در فاصله‌ی زمانی دو هفته چگونه امکانات را به خط منتقل کنیم. جاده اهواز خرمشهر عمود بر پتروشیمی بصره بود و دشمن تا هفتاد کیلومتری این جاده دید داشت. گرد و غباری که به کمک نیروها آمد * امکانات شما کجا بود؟ نیروهای ما در اردوگاه شهید اجاقلو در کنار رودخانه کارون استقرار داشتند و امکاناتمان نیز در محدوده‌ی پل نو بود که آن‌ها را به اردوگاه منتقل کردیم. روزی که می‌خواستیم امکانات را به منطقه منتقل کنیم، تمام منطقه را گرد و غبار گرفت. همه تجهیزات را در روز جابه‌جا کردیم. من به یاد ندارم که در شب چیزی به منطقه برده باشیم. راننده جرثقیلی به نام ممقانی در لشکر داشتیم. روزی که دیدم گرد و غبار شده است، به او گفتم: ممقانی، الان وقتش است که هر چه داریم به داخل منطقه بفرستیم. قایق، مهمات، امکانات و هرچه داشتیم در روز و در جاده اهواز خرمشهر و بدون استتار انتقال دادیم. من نگران تصادف ماشین‌ها در شب بودم به همین خاطر به راننده‌ها و نیروها، شب‌ها استراحت می‌دادم. * مثل اینکه حاج قاسم سلیمانی اصرار داشتند که محل عملیات لشکرشان با لشکر شما جابجا شود. این چیزها در جنگ زیاد بود. ما روی خط‌ها زیاد بحث نمی‌کردیم. یعنی من عادت نداشتم که بحث کنم و این هم خصلتی بود که از عاشورایی‌ها کسب کرده بودم. عاشورایی‌ها صادق و منظم بودند. به طور مثال همه عادت داشتند که ماشین‌ها را در محوطه پادگان یا لشکر منظم پارک کنند. در دزفول اینگونه بود. سایت فرمانده، تدارکات، محل استقرار ماشین‌ها تمامی مشخص بود. من به نویسنده لشکر خوبان، مهدی قلی رضایی گفتم یک کار در رابطه با بحث نظم و صداقت بچه‌های لشکر بنویسند. پس از عملیات کربلای 4 برای رزمندگان صحبتی نکردم * یگان‌های کناری شما در عملیات کربلای 5 چه لشکرهایی بودند؟ سمت چپ ما لشکر 19 فجر به فرماندهی محمدنبی رودکی و سمت راست لشکر 41 ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی بود. در عملیات والفجر هشت با وجود اینکه عملیات سختی بود من نگران نبودم و اضطرابی نداشتم در صورتی که اولین عملیات لشکر بعد از شهادت آقامهدی هم بود اما در این عملیات یک نگرانی داشتم. در کربلای 5، وضعیت و شرایط منطقه خیلی سخت و دشوار بود. عراقی‌ها موانع بسیاری کار گذاشته بودند. نیروها باید در آب گرفتگی بسیار شفاف به سمت دشمن حرکت می‌کردند و من نگران جان رزمنده‌ها بودم. رسم بر این بود که قبل از عملیات، فرماندهان برای رزمنده‌ها صحبت می‌کردند و اگر فرمانده‌ای صحبت نمی‌کرد همه سوال می‌کردند که چه شده است. من بعد از عملیات کربلای 4 که عقب نشینی کردیم، در جمع رزمندگان صحبتی نکرده بودم. دوستان و رزمنده‌ها خیلی به من فشار آوردند. کاشانی، فرهنگی و فرماندهان تیپ‌ها و لشکرها. * تیپ‌ها را بر اساس استان‌ها سازماندهی کرده بودید؟ من سعی می‌کردم در هر تیپی از هرچند استان باشند. حتی در گردان‌ها نیز به همین صورت. چون اگر یک گردان تلفات می‌داد نباید به یکباره یک شهر عزادار می‌شد و نیروهای رزمنده‌اش شهید و مجروح می‌شدند. اجرای تئاتر آقامهدی و امین آقا توسط دو رزمنده‌ی نوجوان پس از اینکه منطقه عملیاتی‌مان مشخص شد، تصمیم گرفتم برای نیروها صحبت کنم. وقتی به محل صبحگاه رفتم، تمام نخلستان کنار کارون پر از نیرو بود. رزمنده‌ها عاشق همدیگر بودند و محبت و لطف بسیاری نسبت به فرماندهانشان داشتند. این نیروها از تمامی گردان‌های لشکر بودند. ما در آن عملیات چهار تیپ داشتیم که هرکدام سه تا 5 گردان داشتند و علاوه بر این نیروهای پشتیبانی، ادوات و توپخانه هم بودند. در آن محل جایگاهی برای سخنرانی درست شده بود. قبل از اینکه بخواهم سخنرانی کنم، رئیس تبلیغات تیپ آمد و گفت: دو نفر از رزمنده‌ها می‌خواهند برای لشکر صحبت کنند. گفتم باشه. من وقتی این دو جوان رزمنده را دیدم، پیش خودم گفتم این‌ها در این عملیات شهید می‌شوند، بس که چهره‌شان نورانی بود. این دو جوان برادران سردار نوعی اقدم بودند که فرمانده یکی از گردان‌های لشکر بود. این دو به فاصله‌ی یک سال پزشکی قبول شده بودند. نام یکی از آن‌ها سلمان بود. آن دو در جایگاهی که درست شده بود یک دیالوگی را با هم اجرا کردند. یکی نقش آقامهدی باکری داشت و دیگری نقش من. آقامهدی می‌گفت: امین چته؟ چرا نگرانی؟ این همه نیرو در کنار تو هستند. وقتی این دیالوگ به پایان رسید، من به کاشانی گفتم: من برای چه بروم بالا؟ این دو جوان هر آن چیزی که بود، گفتند و من صحبتی ندارم. با کاری که این دو جوان کردند، لشکر آماده‌ی عملیات شد و دیگر کسی درخواست مرخصی نداد. این دیالوگ به قدری زیبا اجرا شد که من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. این دو نیرو در گردانی بودند که برادر بزرگترشان فرمانده‌ش بود. عملیات که آغاز شد، بعد از گردان غواصی به خط زدند. یکی‌شان آرپی‌جی زن و دیگری کمک آرپی‌جی زن بود و به فاصله‌ی یک ساعت در همان شب نخست به شهادت رسیدند و یکی از سخت ترین لحظات جنگ برای من، لحظه‌ای بود که خبر شهادت این دو بزرگوار را به من دادند. آن وقت من جلوتر از آن‌ها و همراه با موج اول نیروها بودم. بعد از آن برنامه‌ی سخنرانی و اجرای دیالوگ این دو شهید، لشکر آماده شد و رزمنده‌ها به قدری به بنده لطف داشتند که به زور خودم را به ماشین رساندم. گفتم من کاره‌ای نیستم پس از آن ماموریت گردان‌ها، گروهان‌ها و دسته‌ها را مشخص کردیم. شب‌ها تا صبح نمی‌خوابیدم و بچه‌های رزمی، اطلاعات، تخریب و توپخانه به نوبت می‌آمدند و ماموریت‌ها را دقیق بررسی می‌کردیم. بعد از ظهر شبی که قرار بود عملیات آغاز شود، همه‌ی رزمنده‌ها را در قرارگاه لشکر جمع کردیم. من برای نیروها صحبت کردم. گفتم هر آن چیزی که در وسع‌مان بوده است، انجام داده‌ایم و هر کاری توانستم، کردم. از این به بعد من کاره‌ای نیستم و با توکل بر خدا و توسل به ائمه اطهار(ع) و آقا مهدی باکری عملیات را انجام می‌دهیم. قرارگاه لشکر دو سه کیلومتری پشت خط بود. به آقای کاشانی گفتم شما در قرارگاه بمانید و من با نیروها به جلو می‌روم. گفتند این کار درست نیست. گفتم: من کاره‌ای نیستم و آقا مهدی باکری عملیات را اداره می‌کنند. * قرارگاه روی این کار بحثی نداشت؟ با قرارگاه وارد این بحث‌ها نمی‌شدیم که چه کسی کجا است. سنگر من لب خط بود. وقتی رزمنده‌ها می‌خواستند بروند، کنارشان بودم. به دست فرمانده گردان غواص تلفن با سیم همراه با قرقره دادیم و دستور دادیم تا زمانی آغاز عملیات هیچ کس حق صحبت با بی‌سیم ندارد و زمانی که عملیات آغاز شد، بی‌سیم‌ها را روشن می‌کنیم. در مسیر حرکت غواص‌ها و خط شکن‌ها نیز شب‌نماهای یک طرفه که تنها ما می‌دیدیم و عراقی‌ها به آن دید نداشتند، زده شد تا مسیر برای موج دوم مشخص باشد و نیروهایی که می‌خواستند با قایق بروند، سریع خودشان را به خط برسانند. آقامهدی در کنار رزمنده‌هاست آن شب، آقای وفایی مسول مهندسی قرارگاه هم پیش من بود. می‌گویند که ایشان اصفهانی است اما یک رگه ترکی هم دارد. ما بالای سنگر نشسته بودیم. به کاشانی گفته بودم به کسی نگوید من رفته‌ام جلو. البته اگر می‌شد با نیروهای خط‌شکن و غواص می‌رفتم، چون اعتقاد داشتم که آقامهدی باکری در کنار رزمنده‌هاست و دارد فرماندهی می‌کند. حاح صادق کمالی، مداحی از اهل تبریز بود که به جبهه‌ها می‌آمد. او به من می‌گفت: من این حرف‌تان را با تمام وجود باور دارم چون بودن آقامهدی را در سنگر احساس می‌کنم. قرار بود عملیات ساعت یک بامداد شروع شد. تا ساعت یک فرصت زیادی بود. با آقای وفایی یک عارف بود به گپ نشستیم و حال و هوای خوبی داشتیم که به یکباره دیدم یک مین منور بالا رفت و نیروها ما زودتر از موعد مقرر درگیر شدند. سریع به داخل سنگر رفتم، رزمنده‌ها مشغول دعا و نیایش بودند. بی‌سیم‌ها را روشن کردم. به سید فاطمی فرمانده یکی از گردان‌های غواصی، سردار اصانلو و سردار عزتی تماس گرفتم و گفتم همه به خط بزنند. * یگان‌های کناریتان مشکلی نداشتند. آن‌ها آماده نبودند. نزدیک به 600 نفر از نیروهای لشکر جلو بودند، این‌ها یا باید قتل عام می‌شدند یا باید به خط می‌زدیم. البته در آن شرایط تصمیم‌گیری خیلی سخت بود. بدین ترتیب درگیری شروع شد. حکمت یک ساعت زودتر به خط رسیدن * دستور قرارگاه چه بود؟ از آن سو آقای کاشانی توی بی‌سیم داد می‌زد، امین من چکار بکنم؟ آقامحسن پدرم را درآورده است. من صدای مکالمه‌ی قرارگاه با کاشانی را در بی‌سیمی که داشتم می‌شنیدم. به کاشانی گفتم بگو ما درگیر شدیم و امین گفته نیروها بزنند به خط. * لشکرهای دیگر هم رسیدند؟ با چند دقیقه تاخیر رسیدند. یک تیربار چهارلول در آنجا نیروها را می‌زد، به یکی از فرمانده‌ها گفتم بروید سریع بزنیدش و رزمنده‌ها بعد از چند دقیقه خط را گرفتند. موج دوم که با قایق وارد خط شد، من حکمت این یک ساعت زودتر رسیدن را دانستم. عراقی‌ها غروب آن روز متوجه می‌شوند که قرار است ما عملیات دوباره‌ای انجام بدهیم. سریعا از بصره نیروهایی که خیال نمی‌کردند ما عملیاتی انجام بدهیم با ماشین، تانک، نفربر و آیفا خودش را به نزدیکی‌ها خط رساندند که نیروهای ما آن‌ها را به آتش بستند و آیفا پر از آدم سوخته بود. اگر آن نیروها در سنگرهای ضدهوایی و کمین و... و آن موانع مستحکم استقرار پیدا می‌کردند، بعید بود بتوانیم خط را بشکنیم. من به یاد دارم آقارحیم تنها یک بار به من گفت احسنت و آن هم پس از این ماجرا بود. من با موج دوم نیروها و با اولین قایق به خط رفتم. هنوز هوا روشن نشده بود، به نیروهای گردان‌ها دستور دادم تا کار پاکسازی را ادامه بدهند تا باقی گردان‌ها برسند. صبح که شد، نیاز به لودر داشتیم تا راه باز بشود و بتوانیم در جاده تردد کنیم. یک سوی جاده باتلاق و سوی دیگرش آب بود. با سختی بسیار لودر آوردیم. پنج ضلعی طوری نبود که به راحتی بتوانیم تردد کنیم. درگیری در نوک کانال ماهی هدف ما رسیدن به نوک کانال ماهی و الحاق با لشکر سمت راستمان یعنی لشکر ثارالله بود. آن‌جا، نقطه‌ی بسیار حساسی بود. در آنجا یک تیپ عراق استقرار داشت. از سمت راست هرکاری کردیم، نشد. از آن سو الحاق هم برقرار نشد و در نهایت نوک کانال ماهی به یک گره تبدیل شد. ما آنجا چندین بار عملیات کردیم و خیلی شهید دادیم. هر شب عملیات می‌کردیم اما نمی‌شد. دیگر قرار شد در آنجا پدافند کنیم و خیلی از بچه‌ها در انجا مظلومانه به شهادت رسیدند. به یاد دارم داشتیم وضو می‌گرفتیم که ترکش به یکی از رزمنده‌ها خورد و این عزیز به شهادت رسید و بدنش در آب افتاد. سمت چپ جاده‌ی شلمچه، شهرک دوعیجی بود. یک تیپ از عراق نیز آنجا مستقر بود. یگان‌های دیگر چند بار عملیات کردند اما نتوانستند آنجا را پاکسازی کنند. تقریبا یک هفته‌ی از آغاز عملیات می‌گذشت، بعد از ظهری بود. آقای غلامپور از قرارگاه تماس گرفت که آقارحیم کارتان دارد. من خودم را به قرارگاه رساندم. آقارحیم گفت شما امشب باید به شهرک دوعیجی بروید و عملیات کنید. گفتم ما نسبت به آنجا آشنایی نداریم و شناسایی نکردیم، اما آقارحیم اصرار داشت که ما به آنجا برویم. نیروهایی بسیار از لشکر به شهادت رسیده بودند، از قرارگاه به لشکر برگشتم. با عقب تماس گرفتم و گفتم هرچه نیرو پشت خط است، بفرستید. فرمانده گردانی داشتیم به نام پیش قدم که بدنش باندپیچی بود. این بنده‌ی خدا با همان وضعیت به منطقه آمده بود. گفتم تو چرا آمدی؟ گفت: من شما نیاز به نیرو دارید چرا من نیاییم؟ رزمنده‌ها از جان و دل مایه می‌گذاشتند و عاشقانه و خالصانه وارد میدان جنگ می‌شدند. رفتیم کار شناسایی شهرک را انجام دادیم و اتفاقا پیش قدم نیز در همانجا به شهادت رسید. یک جانشین مخابرات هم داشتیم که اسمش احد بود. او اصرار داشت که به گردان برود. من نگذاشتم. به آقای عزتی هم سپردم که ایشان جزو ستاد تیپ است و نباید به گردان برود. احد هم در همان شناسایی شهید شد. شهادت بچه‌ها را می‌دیدم اما نمی‌توانستم گریه کنم دیدن این صحنه‌ها برای من خیلی سخت بود اما نمی‌توانستم جلوی بچه‌ها گریه کنم و باید خودم را کنترل می‌کردم و این واقعا کار خیلی سختی بود. طرح عملیات را پیش بینی کردیم. گفتم امشب نیروها گردان عملیات نمی‌کنند. بچه‌ها گفتند پس ملائک عمل می‌کنند؟ گفتم: نه. امشب نیروهای مهندسی و زرهی عمل می‌کنند. گردان نیز در حد همین نیروهایی که است پشت زرهی بعد از زدن خاکریز حرکت می‌کند. دوستان پرسیدند چرا؟ گفتم: ما رفتیم شهرک را دیدیم. این شهرک سقوط نکرده و عقبه‌ی ما یعنی جاده هم باز نشده. این‌ها از سمت جزیره‌ای که به اروند متصل است، تغذیه می‌شوند(البته از سوی بصره هم پشتیبانی می‌شدند). یک پل واسط این شهرک با جزیره بود و بر روی آن دو تیربار بزرگ نصب است. پس ما باید این ارتباط را قطع کنیم. طرح عملیات را به جمع بندی رسیدیم. به عزتی گفتم یا خودت یا من در اولین تانک می‌نشینیم و با تانک باید برویم. تانک‌ها و نفربرها بدون نیروی پیاده به جلو فرستاده شد و با دشمن درگیر شدند. مهندسی با فاصله‌ی کمی به سمت غرب و شرق خاکریز می‌زدند، یعنی ایجاد یک خاکریز دوجداره در وسط عراقی‌ها. وقتی هوا روشن شد، متوجه شدیم که به پل رسیدیم و خاکریزها هم زده شده است. از آن سو جاده شلمچه به بصره هم شکافته شد. ما وسط عراقی‌ها بودیم. یک تعداد نیرو به سمت غرب و تعدادی دیگر به سمت شرق پدافند کرده بودند. صبح اول وقت نیروها عسل اردبیل آورده بودند و داشتیم صبحانه می‌خوردیم که به یکباره یک جیپ عراقی که از همه جا بی خبر بود، آمد که از دوعیجی به بصره برود، افتاد. نیروها با بیل او را می‌زدند. من داد میزدم ولش کنید، نکشید. اسیرش کنید. صبحانه را که خوردیم، نیروها را سازماندهی کردیم و توانستیم مقر تیپ عراقی‌ها را تصرف و فرمانده‌اش را دستگیر کنیم. من وقتی فرمانده این تیپ را دیدم وحشت کردم. یک هیولا بود. چند برابر من بود. بالاخره آنجا پاکسازی و آزاد شد و در نتیجه عقبه هم باز شد و تمرکز نیروها از جاده آنتنی پنج ضلعی که آتش سنگین دشمن بر آن بود، برداشته شد.   مطلب فوق مربوط به سایر رسانه‌ها می‌باشد و خبرگزاری فارس صرفا آن را بازنشر کرده است. بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی انتهای پیام/

94/03/11 - 11:37





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 152]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن