واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
پشت پرده حذف عابدزاده از تیم ملی
شاید الان وقتش باشد که از پشت پرده حذف احمدرضا عابدزاده از تیم ملی بنویسم.
کاپ: شاید الان وقتش باشد که از پشت پرده حذف احمدرضا عابدزاده از تیم ملی بنویسم.
پانزده سال گذشته ولی این "داغ" روی دلم سنگینی می کند. می نویسم، بادا باد. هر چند این یک گزارش رسانه ای نیست، ذکر احوال شخصی است.
تیم ملی داشت آماده می شد برود لبنان بازی های جام ملت ها. چند وقتی بود زانوی "احمدرضا" عیب داشت.
اما با این حال یک سر و گردن، بلکه هزار سر و گردن از بقیه بهتر بود. هادی طباطبایی و پرویز برومند کاندیداهای دروازه تیم ملی بودند. اما مالی نبودند.
شک نداشتم بدون احمدرضا کارمان گره می خورد. ابرارورزشی محل اصلی نوشتنم بود.
برای پنج شش روزنامه دیگر هم یاداشت و تحلیل می نوشتم.
ابرارورزشی آن روزها مثل نود الان بود.
محکم پای دعوت عابدزاده به تیم ملی ایستادیم. فشار ابرار ورزشی با حمایت اغلب روزنامه های ورزشی توام بود.
آقا جلال، سرمربی تیم ملی که اتفاقاً خیلی هم با ایشان رفیق بودم ( و هستم ) به فکر افتاده بود از احمدرضا دعوت کند. یکی دو باری به دعوت ایشان رفتم دفتر رفیقش، شاهرخ اصلانی، سلطان کنف ایران در اطراف پارک ساعی. مفصل حرف زدیم.
جلال طالبی نگران زانوی احمدرضا بود و این که زانویش تاب نیاورد. کلی استدلال آوردم. خلاصه آقا جلال نرم شده بود. این نرم شدن به گوش آقایانی که دوست نداشتند عابدزاده در تیم ملی باشد رسید.
داریوش مصطفوی را انداختند جلو تا مشکل را از ریشه حل کنند!
داریوش رفته بود دفتر صاحب امتیاز ابرارورزشی، مهندس صفی زاده که خودش روزگاری رئیس فدراسیون فوتبال بود و موسس باشگاه کشاورز. به دروغ تهمتی زده بود به من، تا حمایت ابرارورزشی را قطع کند. گفته بود:
علی از عابدزاده پنج میلیون تومان گرفته که این جوری دارد ابرارورزشی را خرج احمدرضا می کند، خودم کپی چکش را دیده ام، اگر بخواهید برایتان می آورم.
آن روزها پنج میلیون تومان هنوز خیلی ارزش داشت، مثل امروز بی ارزش نبود. صفی زاده به او می گوید: کپی چک را بیاور تا حرفت را باور کنم.
داریوش مصطفوی رفت که کپی چک را بیاورد، هنوز بعد از پانزده سال برنگشته است.
در این فوتبال از خیلی ها زخم خوردم، اما این یکی "کاری"تر از خیلی از زخم ها بود.
حساب مان با مصطفوی هم ماند برای قیامت. سر پل صراط. صفی زاده ماجرا را به اردشیر خان لارودی، سردبیر ابرارورزشی می گوید.
اردشیرخان جواب می دهد: من علی را می شناسم، امکان ندارد این حرف درست باشد. نه علی اهل گرفتن این پول هاست، نه احمدرضا اهل دادن.
بعدها صفی زاده نصیحتی به من کرد که هنوز در گوشم است، گفت: مسلمان نباید خودش را در معرض اتهام قرار دهد.
حرکت بعدی مخالفان کشاندن این ماجرا و فحاشی و تهمت زنی به من و احمدرضا در مطبوعات بود. هنوز نوشته های برخی از به اصطلاح پیشکسوتان این حرفه را به یاد دارم. بعدها دانستم این نوشته ها از کجا می آمد.
خلاصه آقا جلال بالاخره احمدرضا را دعوت کرد تیم ملی.
قرار بود او در یک بازی دوستانه برود درون دروازه تا علاوه بر تست در تمرینات در یک بازی هم آزمایش شود. هنوز چهره احمدرضا را به یاد دارم که ساعتی قبل از پیوستن به اردوی تیم ملی آمد دفتر ابرارورزشی در میدان ولیعصر. گفت:قول می دهم بهترین دروازبانی های عمرم را در بیروت انجام دهم.
احمدرضا رفت اردو. اولین جلسه تمرین رفتم سرِ تمرین. دلم ریخت پایین. کاملاً معلوم بود که بچه ها از ترس جرات نزدیک شدن به عابدزاده را ندارند. احمدرضا قدیمی ترین بازیکن تیم ملی بود، کاپیتانی هم حقش بود.
عابدزاده جوری تمرین می کرد که بیا و ببین. کولاک بود. وسط تمرین که آمد کنار زمین، گفتم:
چرا اینا اینجورین؟
گفت: مهم نیست، درست میشه.
اما درست شدنی نبود. تیم پرواز کرد و رفت برای بازی دوستانه.
قرار بود احمدرضا بایستد توی دروازه. اما قبل از بازی ورق برمی گردد. آقایی که می دانست با حضور عابدزاده دیگر کاپیتان تیم ملی نیست اردو را به هم می ریزد. اعضا باندش هم دنبال رو ایشان می شوند و عابدزاده نه تنها از ترکیب آمد بیرون، بلکه خط خورد.
از تهران با احمدرضا حرف زدم. همه چیز را گفت. گفت اصلاً کاپیتانی را هم نمی خواهم. اما کار خودشان را کرده بودند.
دیگر موبایل هیچ کس هم در دسترس نبود، نه جناب رئیس فدراسیون، نه سرمربی، و نه هیچ کس دیگر.
احمدرضا به همین سادگی از تیم ملی جا ماند تا آقایان در تیم ملی بی رقیب باشند. بعد هم که افتضاح لبنان رخ داد و آن سوتی معروف علی دایی در محوطه جریمه و حذف ایران.
تیم ملی که به تهران رسید خدابیامرز ناصر احمدپور، سردبیر وقت خبرورزشی زنگ زد. گفت: هنوز با آقا جلال رفیقی؟
گفتم: آره، چرا؟
گفت: از وقتی تیم ملی رسیده تهران کسی نمی تواند پیدایش کند. از طرف ما با آقا جلال یک مصاحبه مفصل انجام بده.
گفتم: خودتان می دانید اهل مصاحبه نیستم.
گفت: حالا یک کاریش بکن این دفعه.
زنگ زدم خانه آقا جلال. دم غروب بود. قرار گذاشتم و رفتم خانه ایشان پشت میدان آرژانتین. آمده بود سر خیابان، نه به استقبال، که توی خانه آرام و قرار نداشت. در سکوت کوچه را طی کردیم و وارد آپارتمان شدیم. اولین صحنه پسر آقا جلال بود که داشت بازی ایران - کره را تماشا می کرد. دقیقاً همان جایی که دایی سوتی می داد را هی عقب جلو می کرد.
این فکر که آن لحظه از ذهنم عبور کرد هنوز بعد از پانزده سال در خاطرم مانده؛
آه احمدرضا گرفتشان!
پی نوشت:
آن چه نوشتم مطابق واقعیت است. برای هر بخش آن شاهدان زنده ای هم دارم. اما منتظرم تکذیب کنند. البته این نوشته را با تکیه بر حافظه ای نوشته ام که شاید برخی وقایع را اندکی جا به جا به من یادآوری کرده باشد.
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]