واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: نقل خاطرات عمومی خطرش کمتر است از این که آدم بنشیند بگوید با استاد در خلوت چه میکرده و چه میگفته، میترسم خاطرات خصوصی با استاد را بگویم به جرم... استاد همیشه آن لاین بوددستور داده اند خاطراتی که از منوچهر احترامی دارم بنویسم، کاش به آقای احترامی میگفتید که خاطراتش را درباره من بنویسد، چون ایشان از من بیشتر خاطره دارند تا من از ایشان، اما حالا که استاد رخت از جهان بربسته این ایده، ایده خوبی است که من از ایشان بنویسم. خب حالا از کجا شروع کنم؟ آن قدر از ایشان خاطره بلدم که اگر بگویم قصه هزار و یک شب میشود، ثانیه به ثانیه ارتباط با این پیرمرد مهربان خوش بیان خاطره بود. اما اگر اجازه بدهید من خاطره گویی نکنم، به فکر آبروی من هم باشید، آخر از شما چه پنهان در این چند روزی که استاد درگذشته است، خالی بندان آن قدر خاطره جعلی روایت کرده اند که من میترسم چیزی بگویم. این روزها در عالم طنز همه شاگرد احترامی شده اند و محرم اسرار او. البته طبیعی است و این نشان از بزرگ بودن استاد دارد. اصلا ً بگذارید خاطراتی را نقل کنم که نه در جمع خصوصی بین من و استاد بلکه در مجامع عمومی اتفاق افتاده اند، بله این طوری بهتر است، نقل خاطرات عمومی خطرش کمتر است از این که آدم بنشیند بگوید با استاد در خلوت چه میکرده و چه میگفته، میترسم خاطرات خصوصی با استاد را بگویم به جرم براندازی نرم دستگیر بشوم، آخر استاد همیشه میگفت طنز باید جامعه را اصلاح کند، خودمانیم عجب حرفهای بوداری میزدهها؟ بی خیال، برویم سراغ خاطرات عمومی، این خاطراتی که این جانب نقل میکنم همه در حضور چند شاهد زنده اتفاق افتاده اند که همگی میتوانند درستی خاطرات را تأیید کنند، بگذریم برویم سراغ خاطرات: * احترامی هیچ اعتقادی به اتومبیل نداشت، البته تاکسی سوار میشد اما اهل این نبود که برای آمد و شد به جلسهها و شب شعرها و محافل فرهنگی ماشین سراغش بفرستی، دست کم این طور بود که خودش میآمد و برای برگشت اگر پا درد همیشگی به سراغش میآمد با اصرار دوستان سوار میشد و میرفت.* این پیرمرد متولد مرداد 1320، آفیس 2007 را از برخی نسل سومیها بهتر بلد بود و تایپ کردنش با زرنگار از خیلیها تندتر.* خودش میگفت (از زرویی شنیدم) اگر طنزپرداز خوبی نشدم ولی آشپزی بلدم. استاد یک سرآشپز کاردان در زمینه پخت هله هوله، غذاهای ایرانی و انواع کباب بود و شربتهای محشری درست میکرد.* همیشه آن لاین بود، تا یک شب هم اگر زنگ میزدی گوشی را برمیداشت. به راحتی پیدا میشد. گوش خوبی داشت برای شنیدن غرغر، آدم راحت میشد وقتی صدایش را میشنید.* آدم مستقلی بود، خودش بود. در هیچ دایره ای جا نمیشد. * از سال 58 دکترها قلبش را جواب کرده بودند اما تا سال 87 زنده ماند، در شب تولدش در گل آقا، در شب بزرگداشتش در بخارا، هنگام دریافت جایزه طنز عبید و در بسیاری از جاهای دیگر میگفت من به قرص و دارو زنده نیستم، به این چیزها زنده هستم.* هرگز ازدواج نکرد، یک عمر از مادر پیرش پرستاری کرد، در طول سالیان دراز پایش را از تهران بیرون نگذاشت نکند مادر تنها بماند. وقتی مادرش میگفت منوچهر، مثل اسفند از جا میپرید.* علامه بود. خیلی میدانست. کتابی نبود که ندیده باشد یا نخوانده باشد.* زمستان و تابستان یک تا پیرهن میپوشید، شلوار مخمل کبریتی خیلی برازنده اش بود. سبیل زیبایی داشت که نمونه اش را شاپور داشت. میگویند زرویی نصرآباد هم از استاد پیروی میکند، البته این سبیلها ویژه طنازی است نه چیز دیگر. * بعد از نوشتههای من عاشق چخوف و سعدی بود. میگفت «اتاق شماره شش» شاهکار است، میگفت همه از دست چخوف و سعدی تقلید کرده اند. _ وصیت کرده بود کسی در عزایش گریه نکند، مخالف غم بود. کسی غم احترامی را ندید.* از بس خسته میشد در شب شعرها گاه میخوابید، اما نمیدانم چه طور خوابی بود که همه شعرها را میشنید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 182]