محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826051351
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد
واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد ايشان را تا 21 سالگي با نام «كونيكو يامامورا» صدا مي كردند ولي او ديگر سالهاست كه «حاج خانم بابايي» خوانده مي شود. به راستي آيا خانواده «يامامورا» در دورترين افق هاي ذهني خود تصور مي كردند كه يكي از نوادگانشان به خيل سربازان «حضرت روح الله» بپيوندد و خون سرخش بر خاك گرم كربلاي ايران اسلامي ريخته شود. مادر يكي از شهداي سال هاي دفاع مقدس گفت: 76 سال دارم. در ژاپن و در استان "كيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب ميشوم.به گزارش خبرگزاري فارس، سركار خانم «بابايي» ،پوشيده در چادري سياه و با نگاهي سرد و نافذ ، هيبتي خاص دارد كه به سرعت انسان را به ياد اهالي شرق آسيا مي اندازد. ايشان را تا 21 سالگي با نام «كونيكو يامامورا» صدا مي كردند ولي او ديگر سالهاست كه «حاج خانم بابايي» خوانده مي شود. به راستي آيا خانواده «يامامورا» در دورترين افق هاي ذهني خود تصور مي كردند كه يكي از نوادگانشان به خيل سربازان «حضرت روح الله» بپيوندد و خون سرخش بر خاك گرم كربلاي ايران اسلامي ريخته شود. و اين چنين است تقدير كسي كه باران رحمت خاصه خداوند بر وجودش ببارد و بركتي آسماني به حياتش ببخشايد. لطفا خودتان را معرفي كنيد.*بابايي: «سبأبابايي» هستم. 76 سال دارم. در كشور ژاپن و در استان "كيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .اين منطقه از گذشته تا الآن معروف است و گرانترين زمينهاي ژاپن در اين شهر قرار دارد زيرا نزديك كوه و دريا است و خيلي آرامش دارد، در آن موقع سينما و مغازههاي زيادي در اين شهر وجود نداشت به همين دليل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمين ميخريدند و ويلاهاي آنچناني ميساختند. البته ما چون بومي آن شهر بوديم و اجداد من در آنجا زندگي مي كردند وضع مالي متوسطي داشتيم ولي در كل، "اَشيا " يك منطقه مرفه نشين است. از پدر و مادر خودتان بگوييد؟*بابايي: پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب ميشوم. پدربزرگم را به ياد ندارم اما با مادربزرگم كه زني 80 ساله بود بسيار مانوس بودم و به او علاقه زيادي داشتم. او با پدرم كه پسر اولش بود زندگي ميكرد. اكنون هر دوي آنها از دنيا رفتهاند.در بسياري از كشورهاي دنيا نوهها به مادربزرگشان الفت زيادي دارند و من هم همينطور بودم، بيشتر اوقات زندگيام را با او ميگذراندم. به همين دليل او خيلي مرا دوست داشت و در هر كاري كه انجام ميداد سعي ميكرد من را هم شركت دهد تا بياموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود كه بودايي معتقدي هم بود و مراسم سنتي بودايي را هميشه به جا ميآورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه كتاب دين بودا وارد اتاقي ميشد كه در آن يادبود مردگان را قرار ميداديم. او شروع به خواندن دعا ميكرد و به من هم ميگفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دين بودا هر انساني كه از دنيا ميرود، روحاني نام جديدي را كه متاثر از نام آن فرد است برايش انتخاب ميكند تا زيباتر نوشته شود و بعد اسم جديد را بر روي قطعه چوبي مينويسند و آن را در طاقچهاي كه نام ديگر مردگان هم گذاشته شده است قرار ميدهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از اقوام ما وجود داشت. از تحصيلاتتان بگوييد؟*بابايي: در ژاپن بچهها سال دبستان، 3 سال راهنمايي، و 3 سال دبيرستان ميروند من هم بعد از فارغالتحصيل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته رياضي فيزيك به تحصيل مشغول شدم اما به دليل ازدواج درس را رها كرده و الآن 51 سال است در ايران زندگي ميكنم . دعا كردن چه آدابي داشت؟بابايي: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز كرده و شروع به دست زدن ميكرد. از غذاي صبح كه معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفي از آب كنار يادبود مردگان قرار ميداد. اين كار براي احترام گذاشتن به مردگان انجام ميشد. اين كار همه ژاپنيهاي قديمي بود. مادربزرگتان در دين بودا فردي مذهبي بودند؟بابايي: بله. او شما را چطور در انجام كارهاي خوب و بد راهنمايي ميكرد؟بابايي: مادربزرگم ميگفت اگر دروغ بگويي به جهنم مي روي و توضيح ميداد كه در آنجا ديو و موجودات ترسناك وجود دارد و هر كس كه دروغ بگويد زبانش را ميكشند، او سعي ميكرد ما را بترساند. خدا يا خداياني در دين بودا وجود دارد؟بابايي: نه. در اين دين خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را كه فردي مانند پيغمبران است ميپرستند آنها معتقدند او براي راهنمايي مردم آمده است. خاطرهاي از مادربزرگتان به ياد داريد؟بابايي: من هنوز به مدرسه نميرفتم كه اوفوت كرد به همين علت خاطرهاي در ذهنم از او نمانده است.از پدرتان تعريف كنيد، او چطور انساني بود؟بابايي: در قديم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود يعني همه كار بهعهده پدر بود، او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصميم گيري و اجرا ميكرد پدر من هم پدرسالار بود. اين فرهنگ تا قبل از جنگ جهاني دوم در خانوادهها بود اما بعد از آن تا امروز فرهنگها به سمت غربي شدن كشيده شده است. پدرتان تحصيل كرده بودند؟بابايي: نه شغلشان چه بود؟بابايي: پدرم شغل دولتي داشت و در شهرداري مشغول به كار بود. مادرتان را به خاطر داريد؟بابايي: بله. او زني مهربان بود. مادرم مطيع پدر بود و به پدر خودش هم خيلي احترام ميگذاشت و هميشه تلاش ميكرد محيط خانه را در آرامش نگه دارد و نميگذاشت داخل خانواده ناراحتي و دعوا به وجود آيد. خاطرهاي از پدر و مادرتان در ذهن داريد؟بابايي: نه. خاطره به خصوصي در ذهن ندارم چون مدت زيادي در كنار آنها زندگي نكردم. چه زماني آنها از دنيا رفتند؟بابايي: پدرم 20 سال پيش و مادرم تقريباً 10 سال پيش فوت كردند.در جواني چطور دختري بوديد؟بابايي: معمولاً پدر و مادرها بيشتر مواظب تربيت فرزند اول هستند و بچههاي بعدي را آزادتر ميگذارند. من خيلي فعال بودم، ورزش ميكردم و در خانه آرامش نداشتم. دوست داشتيد در آينده چه شغلي داشته باشيد؟بابايي: اول ميخواستم هنرپيشه شوم پدرم وقتي فهميد دعوايم كرد و گفت: اصلاً و ابداً اين حرف را نزن! بعد تصميم گرفتم ورزشكار شوم چون تنيس و واليبال و شنا كار ميكردم. بين جوانهاي ژاپني خواستگار هم داشتيد؟بابايي: خير چطور با آقاي بابايي آشنا شديد؟بابايي: من 52 سال پيش با او آشنا شدم. آقاي بابايي مدرس زبان انگليسي در آموزشگاهي بود كه من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شديم. اولين بار كه او را ديديد درآموزشگاه بود؟بابايي: بله آقاي بابايي در ژاپن زندگي ميكرد؟بابايي: بله. شغل اصلي او تجارت بود. ايران آن زمان صنعت ضعيفي داشت به همين علت تجار به خارج ميرفتند و اقلام مورد نياز كشورشان را وارد ميكردند. آقاي بابايي از ژاپن ظروف چيني و پارچه، از چين هم چاي وارد ميكرد. بيشتر كارش در ژاپن، كره، آلمان و زمان كمي هم در ايتاليا بود. همسرتان درخواست ازدواجش را چگونه مطرح كرد؟بابايي: او ابتدا از طريق يكي از دوستان تاجرش كه با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح كرد. دوستشان چند باري به ايران سفر كرده بودند و با خانواده آقاي بابايي رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبي در مورد ايران نشنيده بودند وحتي نميدانستند اين كشور كجاست؟مردم ژاپن ذهنيت بدي نسبت به خارجيها داشتند و اگر يك ژاپني با خارجي ازدواج ميكرد اين را براي خانواده آبروريزي ميدانستند چون بعد از جنگ جهاني دوم آمريكاييها در ژاپن كارهاي زشتي انجام ميدادند و مردم اين كشور به دليل وقوع جنگ دچار فقر زيادي بودند، دختران مجبور بودند كاري را انجام دهند كه شايسته آنها نبود. دوست ژاپني همسرم ميدانست كسي كه پير است هنوز چنين نگرشي نسبت به خارجيها دارد و يك سال طول كشيد تا با پدرم راجع به آقاي بابايي و كار وخانوادهاش صحبت كرد و او تا حدودي راضي شد. هيچ وقت ازهمسرتان نپرسيديد چطور شد ميان آن همه دانشجو شما را انتخاب كرد؟بابايي: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصيتي كه داشت بهترين انتخاب را كرده بود و البته اين تقدير ما بود، همانطور كه خداوند ميگويد: سرنوشت هر كس از قبل تعيين ميشود مگر اينكه خودش آن را تغيير دهد. شما از ابتدا چه نظري نسبت به آقاي بابايي داشتيد؟بابايي: نظرم مثبت بود زيرا ديده بودم او بسيار صادقانه صحبت ميكند و هيچ وقت دروغ نميگفت، بسيار هم خوش اخلاق بود.ميدانستيد او مسلمان است؟بابايي: بله شنيده بودم. اما نميدانستم مؤمن يعني چه؟ فقط ميديدم سر كلاس موقع نماز كه ميشود در گوشهاي از كلاس ميايستد و نماز ميخواند. هنگام ازدواج شما چند سال داشتيد؟بابايي: 21 ساله بودم. بعد از ازدواج مشكلي با خانوادهتان پيدا نكرديد؟بابايي: من با خواهر بزرگم و همسرش مشكلي نداشتم و هر وقت هم كه به ژاپن سفر ميكرديم به خانه آنها ميرفتيم. آنها با مهرباني ما را دعوت ميكردند و رفتارشان ملايمت آميز بود اما الآن خواهر بزرگم و برادرم فوت كردند. خواهر ديگرم كه 10 سال از من كوچكتر است به اين دليل كه با يك ايراني ازدواج كردم از من كينه دارد الآن 5 سال است كه كاملا با يكديگر قطع رابطه كرديم. دليل اين همه ناراحتي او چه بود؟بابايي: او فكر ميكرد من همه خانواده را رها كرده و به ايران رفتم و از آنها بريدم. او ميخواست ما هميشه در كنار هم باشيم و بعد از ازدواجم با من سازگاري پيدا نكرد.هيچ وقت سعي نكرديد با صحبت و محبت او را قانع كنيد؟بابايي: سعي كردم و تا زماني هم كه آقاي بابايي زنده بود رفتارش مناسب بود.چرا اين همه كينه از ايراني ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟بابايي: عدهاي از ايرانيها كه در ژاپن زندگي ميكردند و افراد خوبي هم بودند عدهاي ديگر از آنها كارهاي بسيار زشتي انجام ميدادند و قاچاقچي و جنايتكار ايراني در ژاپن زياد بود به اين علت باعث شده بود خواهرم نسبت به همه آنها دچار بدبيني شود و دوست نداشت كه من با يك ايراني ازدواج كنم. چطور شد بعد از 5 سال كاملا روابطتان را قطع كرديد؟بابايي: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. يكي از دوستانش آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اينكه مرا معرفي كند و بگويد همسرم ايراني است خجالت ميكشد. من با فهميدن اين موضوع بسيار ناراحت شدم به ايران برگشتم. در نامه اي براي او نوشتم اگر احساس ميكني من خواهر تو نيستم و خجالت ميكشي من را به دوستانت معرفي كني بايد بگويم من هم از لحاظ اعتقادي با شما فرق دارم و بهتر است ديگر همديگر را نبينيم او هم در جواب، نامه تندي نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد. خواهرتان هيچ وقت به ايران سفر نكرد؟بابايي: نه. مادرم تصميم داشت به ايران بيايد كه با شروع جنگ منصرف شد و ديگر فرصت نكرد. با توجه به اينكه شما بودايي بوديد و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقاي بابايي دچار مشكل نشديد؟بابايي: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم. چطور حاضر شديد دين خودتان را تغير دهيد؟بابايي: من در ظاهر دينم بودايي بود ولي اعتقاد به بودا نداشتم، كوركورانه و چون مادربزرگم اين كار را انجام ميداد من هم تقليد ميكردم اما نميدانستم براي چه اين كارها را بايد انجام دهم و مفهوم دعايي را كه او مي خواند نمي دانستم. خيلي از كساني كه در ژاپن بودايي هستند فقط ظاهراً به اين دين معتقدند مانند ايران كه ممكن است خيلي ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه ديني است. مسلمان شدنتان را به ياد داريد؟بابايي: بله. زماني كه همسرم سجده كردن را به من آموخت من تا به حال به كسي سجده نكرده بودم و وقتي با انسان بزرگي روبهرو ميشدم به او تعظيم ميكردم ولي هيچ وقت مقابل كسي سجده نكرده بودم. به او ميگفتم: براي چه بايد سجده كنم؟! براي چهكسي؟! و همسرم توضيح ميداد ما انسانها در برابر كسي كه اين همه نعمت به ما عطا كرده است هيچ هستيم حال آنكه تو به كسي كه نعمتي به تو نداده است تعظيم ميكني، ما بايد در برابر خداوند خود را كوچك كرده و سجده كنيم. من وقتي اين كار را كردم كاملا فهميدم با هر سجده تكبر انسان در مقابل خداي خودش ريخته شده و فروتن ميشود، اين موضوع براي من بسيار جالب بود! با توجه به اينكه در دين بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستيد به وجود او پي برده و باورش كنيد؟بابايي: من اسم خدا را نشنيده بودم اما وقتي شما نظم دنيا را ببينيد ميفهميد يك كسي بايد باشد تا اين نظم را كنترل كند، كسي هست كه ما را آفريده و پيغمبرها را ميفرستد براي راهنمايي ما به سمت كارهاي خوب و جهان آخرت. نماز خواندن برايتان سخت نبود؟بابايي: ابتدا ميگفتم خوب، همينطور بنشينيم وبا خداوند حرف بزنيم اين حركات براي چيست؟ يا ميگفتم يك بار در روز نماز بخوانيم كافي است اما بعد فهميدم انجام نماز سر وقت باعث ميشود اعتقادات انسان محكمتر شده و زندگياش دچار نظم خاصي ميشود. وقتي مطلبي را نميتوانستيد قبول كنيد چه ميكرديد؟*بابايي: ميپرسيدم. اگر باز هم قانع نميشديد چه؟بابايي: كسي كه قانع نميشود بايد اينقدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در مورد روزه گرفتن و اينكه نبايد در يك روز غذايي بخورم به مدت يك ماه برايم سخت بود اما بعد فهميدم فلسفه آن اين است كه براي بدن مفيد بوده واين مسئله از لحاظ علمي هم ثابت شده و نيز درك مي كنيم انسانهاي گرسنه چه طور زندگي ميكنند و ميتوانيم با اسراف نكردن و قناعت به آنها كمك كنيم. كدام سوره قرآن را بيشتر دوست داريد؟بابايي: حجراتچرا؟بابايي: در ابتداي اين سوره خداوند ميفرمايد با صداي بلند صحبت نكنيد، بعضي از مردم خيلي بلند حرف ميزنند. به ياد دارم اولين بار كه به مكه رفتم ايرانيها بلند بلند تكبير ميگفتند و عربها را ناراحت ميكردند. آنها ميگفتند پشت خانه پيغمبر نبايد با صداي بلند حرف زد بياحترامي است، البته عربها تفسير اين آيه را نميدانند اما كسي هم نبايد با صداي بلند موجب ناراحتي ديگران شود.ازدواج شما به سبك ژاپن برگزار شد يا با آداب اسلامي عقد كرديد؟بابايي: تمام آداب اسلامي در مراسم ما رعايت شد. مشكلي با خانواده همسرتان پبدا نكرديد؟بابايي: نه مشكلي نبود. اما اوايل زندگي اذيت مي شديم چون اول ازدواج با خانواده برادر شوهرم زندگي مي كرديم و من تازه مسلمان شده بودم رعايت پاك و نجسي را كاملا نميدانستم و فكر ميكنم آنها دچار ناراحتي شده باشند البته هيچ وقت به روي من نياوردند. بعد از ازدواج به ايران آمديد؟بابايي: نه. يك سال در شهر "كوبه " جايي كه در آن افراد خارجي زيادي زندگي ميكردند مانديم، از همسرم خواستم صبر كند تا فرزند اولمان به دنيا بيايد و خانواده من او را ببينند و خيالشان راحت باشد و بعد به ايران برويم. بعد از آنكه پسرم به دنيا آمد و ده ماهه شد به ايران آمديم.مهريه شما چه بود؟بابايي: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا كند و او هم خريد.در ايران معمولاً زوجهاي جوان در اوايل زندگي به هم قولهايي ميدهند، شما و همسرتان از اين قولها به هم داديد؟بابايي: بله، او قولي داد كه عمل نكرد.چه قولي بود؟بابايي: او گفت تو هر چه بخواهي من برايت فراهم ميكنم حتي اگر هلي كوپتر بخواهي من فراهم ميكنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم: تو هلي كوپتر براي من نخريدي! رفتار آقاي بابايي با شما چطور بود؟بابايي: خوب بود! او فردي خوش اخلاق بود ولي از لحاظ مادي سختگيري ميكرد.چطور؟بابايي: تجار از لحاظ اقتصادي پولدار هستند اما زندگي ما متوسط بود و آقاي بابايي فردي ساده زيست بودند و بيشتر انفاق ميكردند.سقف خانه ما به علت بارندگي چكه ميكرد، هر چه به او اصرار كردم كه بنا بياورد قبول نميكرد و ميگفت همينطور هم ميشود زندگي كرد تا اينكه يكي از دوستانش او را راضي كرد. دوري از خانواده برايتان سخت نبود؟ دلتنگ نميشديد؟بابايي: اوايل چرا اما چون بچهدار شدم سرم شلوغ شده بود و تربيت آنها مانع از دلتنگي ميشد. چند فرزند داريد؟بابايي: سه فرزند نام اولين فرزندتان چيست؟بابايي: سلمان چهكسي نام او را انتخاب كرد؟بابايي: پدرش چرا سلمان؟بابايي: چون سلمان آتش ميپرستيد و بعد مسلمان شد. او آدم خوبي بود و آقاي بابايي او را بسيار دوست داشت. دومين فرزندتان كي متولد شد؟بابايي: وقتي آمديم ايران دخترم بلقيس راحامله بودم او يك سال از فرزند اولمان كوچكتر است.و بعد از او محمد فرزند سوم به دنيا آمد. هيچ وقت از اينكه با يك مرد ايراني ازدواج كرديد پشيمان نشديد؟بابايي: نه (باخنده) آقاي بابايي ميگفت تو بايد هميشه تشكر كني كه با همچنين مسلماني ازدواج كردي كه تو را هم مسلمان كرد. چطور زبان فارسي را آموختيد؟بابايي: سلمان را در مدرسه علوي ثبت نام كرديم چون از لحاظ مذهبي خوب بود و من هم با بچه ها و با كتاب آنها زبان فارسي را آموختم. اولين بار كي و چطور با نام امام خميني(ره) آشنا شديد؟بابايي: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ايشان را داشتيم و آن را مخفي ميكرديم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همان جا با ايشان آشنا شدم. روز ورود امام (ره) به ايران را به ياد داريد؟بابايي: بله. ما ميخواستيم براي استقبال برويم فرودگاه ولي شنيدم كه ايشان ميروند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برويم و جايي براي نشستن پيدا كنيم اما يا هيچ وسيله نقليهاي نبود و يا كاميونهايي پر از مردم به چشم ميخورد. تصميم گرفتيم اين مسير را پياده طي كنيم. تا خيابان شهيد رجايي رسيديم مردم گفتند همين جا بمانيد امام از اين مسير رد مي شوند اما ما به سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه داديم و وقتي رسيديم كه سخنراني تمام شده بود و انگشت هاي پاي ما زخمي بود. از روي تپهاي مردم را ميديديم كه فوج فوج بيرون ميآمدند.به همراه دخترم در راه برگشت بوديم كه يك ماشين نگه داشت و ما را سوار كرد و شروع كرد به صحبت كردن. از حرفهايش معلوم شد گرايشات چپ دارد، ميگفت: اينها آخوند بازي درميآورند، (با خنده) ما هم از ترس اينكه از ماشين پيادهمان نكند ساكت شديم. براي ملاقات با امام رفتيد؟*بابايي: بله. وقتي امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما براي ملاقات با ايشان رفتيم. صفي طولاني از مردم به وجود آمده بود، جلوي من احمد رضايي كه از مجاهدين خلق بود و هنوز هم جزو سران آنهاست ايستاده بود. من او را از قبل مي شناختم. با حالت خاصي به من گفت: خانم بابايي شما هم ميخواهيد براي ملاقات برويد؟! گفتم: بله، مگر تو نميخواهي؟ او جواب داد: والله چي بگم؟! اينها مي خواهند آخوند بازي كنند، نديديد در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدمتر بودند؟ من گفتم: امام هم روحاني است اما اگر شما با حرفهاي او موافقي پس ديگه چكار داري او روحاني است يا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او قطع كردم چون اول نميدانستم او چه نظري دارد بعد فهميدم چپي است. مجاهدين آن روزها تبليغات زيادي بين جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدين نيفتادند؟*بابايي: نه. اما بلقيس دختري انقلابي بود و در مدرسه رفاه درس ميخواند و مدير آنجا هم خانم بازرگاني ، همسر حنيفنژاد، بود و چند نفر ديگر از همسران و افراد مجاهدين هم آنجا تدريس ميكردند، كساني مثل آلادپوش و... . ما بعدا متوجه شديم ، آنها روي افكار بچه ها تاثير گذار بودند اما دخترم خانه تيمي مجاهدين را ديده بود و از اينكه ديده بود دختر و پسر در اين خانه ها با هم زندگي مي كنند به ماهيت افكار آنها پي برد و از آنها جدا شد و خط ولايت را در پيش گرفت. دخترم در راهپيماييها شركت ميكرد اما پدرش ميگفت: نگذار تنها برود! و هميشه با هم مي رفتيم. شهيد محمد موقع ورود امام با شما آمد؟بابايي: بله. او 17-16 ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم براي استقبال رفته بودند.خانم بابايي! شما سفر حج هم رفته ايد؟بابايي: بله! يك بار قبل از شهادت پسرم با تبليغات بعثه امام رفتم و يك نوبت ديگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مكه دعوت كردند.به عنوان شخصي كه از مذهب بودايي به اسلام گرويده، بايد خاطرات خوبي از سفر حج خود داشته باشيد.*بابايي: قبل از مشرف شدن عكس كعبه را ديده بودم اما اين همه انسان را نديده بودم كه به دور مكاني بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف مي كنند و اين خيلي براي من تعجب داشت. مدينه بيشتر در من تأثير داشت، همين كه از اتوبوس پياده شدم بياختيار ياد مصيبت هاي حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض كردم و اشك هايم سرازير شد.مدينه در آن زمان با الآن بسيار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زيارت كردم و راوي توضيح داد كه ايشان در اينجا مي نشستند و گريه مي كردند به اين خاطر اين مكان بيت الاحزان ناميده شده است البته الآن آنجا را خراب كرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بيشتر قابل درك بود.اكنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بين ساختمان هاي بلند در حالي كه چند سال پيش اطراف شهر مكه بيابان بود.در قبرستان بقيع دلم گرفت زيرا شرطه ها نمي گذارند از نزديك قبرها را زيارت كنيم. نسبت به كدام يك از ائمه تعلق خاطر بيشتري داريد؟*بابايي: امام حسين (ع). بيشتر چه دعايي را مي خوانيد؟*بابايي: من خيلي دعا نمي خوانم(با خنده)، اما زيارت عاشورا و دعاي توسل را بيشتر مطالعه مي كنم. خاطره ديگري از سفر حج داريد؟*بابايي: در سفر اول كه بعد از انقلاب با گروه تبليغات بعثه امام رفتم، از طرف بعثه دستور داده بودند كه مخفيانه به مكاني كه گفته شده بود برويم و اعلاميههاي امام را كه در آنجا مخفي كرده بودند بياوريم تا در راهپيمايي برائت از مشركين توزيع شود. شب از نيمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود كه بسيار هم ترسيده بوديم، اين عمليات بايد به آرامي و به دور از چشم پليس انجام ميشد.مكان اعلام شده در خيابان اندلس نزديك يك پل و كنار قبرستان بود. از روي پل به آرامي رد شديم و رفتيم در خانه اي تاريك كه تبديل به انبار شده بود. كسي را نديديم جلو رفتيم و با تعدادي جعبه هاي سيب و پرتقال كه پر بودند مواجه شديم آنها را برداشته و اعلاميه ها را كه زير آن جعبه ها جاسازي شده بود برداشته و آنها را به بعثه تحويل داديم.فعاليت ديگري هم در آن سفر حج انجام داديد؟*بابايي: بله. قرار بود براي مراسم برائت از مشركين پلاكاردهايي را آماده كنيم كه براي انجام اين كار نياز به چرخ خياطي بود، صادق آهنگران به كمك ما آمد و اين وسيله را فراهم كرد.اين فعاليتها مشكلي برايتان به وجود نياورد؟*بابايي: هنگام راهپيمايي برائت تعدادي از مردم كه زخمي شده بودند، خود را به بعثه مي رساندند. ما هم در آنجا نشسته بوديم كه ناگهان ماموران سعودي ريختند داخل و شروع كردند به تجسس اما خوشبختانه چيزي دستگيرشان نشد اما عكسي از امام خميني(ره) را كه بيرون از پنجره بعثه آويزان كرده بوديم پاره كرده و رفتند. من هم كه در مدرسه رفاه معلم نقاشي بودم ، سريع يك نقاشي از صورت امام(ره) كشيدم و به جاي عكس پاره شده از پنجره آويزان كردم. اعلاميه ها را در كجا پنهان كرده بوديد؟بابايي: در كيسه نايلون گذاشته و در سيفون دستشويي مخفي كرديم كه آنها متوجه اش نشدند. آقاي بابايي هم در جريان انقلاب فعاليت داشتند؟بابايي: او بازاري بود و بازاري ها خانواده زندانيان را از نظر مالي كمك مي كردند و ايشان هم در همين مسير بودند. در خانه ما جلسات ماهيانهاي هم با موضوع بحثهاي انقلابي برگزار ميشد كه سخنرانهاي اين جلسات آقايان شجوني، امامي كاشاني و لاهوتي بودند. با آنها رفت و آمد هم مي كرديد؟بابايي: نه . اما آقاي لاهوتي قبل از مرگش از همسرم خواست پيش او برود. در آن جلسه آقاي لاهوتي درد دل كرده و گفته بود من براي اين انقلاب خيلي شلاق خوردم و شكنجه شدم اما بعد از پيروزي انقلاب با من رفتار درستي نداشتند و من را اذيت كردند. آن زمان پسرش وحيد كه جزو مجاهدين خلق بود خود را از ساختمان پلاسكو پرت كرده بود پايين و آقاي لاهوتي خيلي از اين بابت ناراحت بود. چند روز بعد هم از دنيا رفت.خاطرهاي از برگزاري آن جلسات داريد؟بابايي: همسرم در هند تحصيل كرده بود و براي صبحانه مراسم، غذاهاي هندي آماده ميكرد. يك روز غذايي آماده كرده بود كه بدون قاشق خورده ميشد، سخنران آن روز آقاي امامي كاشاني بودند و موقع خوردن غذا، تقاضاي قاشق كردند كه با اصرار آقاي بابايي مجبور شدند غذا را با دست ميل كنند. چطور شد شما گرايش چپ پيدا نكرديد؟بابايي: واقعاً خدا رحم كرد و من راه درست را انتخاب كردم. در تظاهرات هم شركت ميكرديد؟بابايي: از زماني كه امام دستور دادند شركت نفتي ها اعتصاب كنند و تظاهرات شروع شد من و بچههايم در تظاهرات شركت ميكرديم. شهيد محمد آن زمان چند ساله بود؟بابايي: دبيرستاني بود. كجاي تهران زندگي مي كرديد؟بابايي: اول در محله درياننو و بعد در خيابان كوكاكولا ، آنجا نزديك پادگان نيروي هوايي بود و وقتي ما شبها براي شعار دادن به پشت بام ميرفتيم سراسر خيابان پنجم نيروي هوايي مأمور بود و كارشان شناسايي خانههايي بود كه بيشتر شعار مي دهند.در بهمن ماه يك روز صبح، نظامي ها آمدند داخل خانه، ما ميخواستيم نماز صبح بخوانيم.آنها از بخاري و رختخواب و همه وسايل ما را گشتند. در كتابخانه ما تفسير قرآن بود همه آنها را باز مي كردند و دنبال اعلاميه امام خميني(ره) بودند. ما همه اعلاميه ها را برده بوديم پشت بام. آقاي بابايي مريض بود، هوا هم به شدت سرد بود و من براي سربازها كه 5 نفر بودند چاي آوردم. يكي از آنها باتوم بزرگي در دستش بود كه من خيلي ترسيدم. دستور داد هيچ كس چاي نخورد. به آن مامور گفتم براي چه الكي تيراندازي مي كنيد؟ در چهار راه كوكاكولا يك جوان كشته شده، چرا آدم مي كشيد؟! او گفت من كسي را نمي كشم، اين تيرها هوايي است. گفتم عجيبه! چه تير هوايي است كه آدم مي كشد؟! مردم كه پرنده نيستند تا با تير هوايي كشته شوند. از زدن اين حرف ها به آن مامور نترسيديد؟بابايي: خودم هم نميدانم چطور جسارت كردم و اين حرف ها را به آنها زدم! محمد هم فعاليت انقلابي داشت؟بابايي: بله. يك بار هم يكي از همسايه ها آمد و گفت محمد را نزديك كلانتري تهران نو دستگير كردند. ناراحت شديد؟بابايي: نه. چرا؟بابايي: جوانهاي زيادي را آن زمان دستگير ميكردند بچه من با آنها چه فرقي داشت؟! چرا دستگيرشده بود؟بابايي: آن زمان هوا سرد بود و نفت هم نميرسيد، محمد وانت مي گرفت و به همه كوچه ها ميرفت و پيتها را جمع ميكرد و نفت ميآورد، من نميدانم از كجا اما عصر كه ميشد پيتها را پر از نفت به خانههاي مردم ميرساند. با توجه به شنيدن نحوه شكنجههاي ساواك و مشكلات آن موقع، ترس مانع از انجام كارهاي انقلابي شما نمي شد؟بابايي: نه، ترسي نداشتم. موقع شروع جنگ اضطراب نداشتيد؟بابايي: نه چون جنگي بدتر از آن را ديده بودم، من در ژاپن جنگ جهاني دوم را ديده بودم كه با اين جنگ قابل مقايسه نيست. اينجا كه جنگ نبود بلكه مردم دفاع ميكردند اما جنگ ژاپن براي توسعهطلبي بود.هنگام شروع جنگ هوس برگشتن به ژاپن را نكرديد؟بابايي: نه حتي موقع بمباران هم در خانه ميماندم.اولين بار كه محمد به جبهه رفت با او مخالفت نكرديد؟بابايي: نه. چرا بايد مخالفت مي كردم؟ پسري كه بالغ ميشود ميتواند راه درست را تشخيص دهد و انتخاب كند. او با پيشنماز مسجد مشورت كرد و ما حقي نداشتيم جلوي او را بگيريم، چون به راه اشتباه نميرفت و ما نبايد سد راهش ميشديم. خيليها ميدانستند اين راه درست است اما علاقه به فرزند باعث ميشد مخالفت كنند و بگويند تو نرو ، بقيه ميروند. شما نگفتيد؟بابايي: نه. بقيه با او چه فرقي داشتند؟! همه براي دفاع از كشور، دين و ناموس ميرفتند. اگر همه اين حرف را ميزدند پس چه كسي براي دفاع از كشور ميرفت؟ اين مملكت براي همه بود. هنگام شروع جنگ شهيد محمد دانشگاه ميرفت؟بابايي: وقتي در دانشگاه علم و صنعت ، رشته مهندسي قبول شد كه شهيد شده بود. بيشتر از محمد بگوييد؟بابايي: او پسر ساده اي بود و وسايل شخصي اش را در حد نياز تهيه مي كرد. به ياد ندارم زماني گفته باشد من لباس يا وسيله اي ميخواهم در حالي كه موقعيت مالي پدرش طوري بود كه ميتوانست هر چيزي را فراهم كند ولي او تا كفشش پاره نميشد و تا لباسش كهنه نميشد خريد نميكرد. هميشه هم لباسهاي ساده ميپوشيد، پيراهنهاي سفيد و آبي كمرنگ. هيچوقت لباس عكسدار و جين نميپوشيد، اصلا در خانواده ما از بزرگ تا كوچك شلوار جين نميپوشند و علاقه هم ندارد. شده او را براي شيطنت دعوا كنيد؟بابايي:يادم مي آيد او ميخواست قبل از رفتن به جبهه يك جور ماده منفجره درست كند تا در جبهه استفاده شود به همين دليل از اين نوع آزمايشها در خانه بسيار انجام ميداد من او را دعوا ميكردم و ميگفتم اين كار خطرناك است. از جبهه برايتان تعريف ميكرد؟بابايي: بله. ميگفت يك بار وقتي كه ميدان مين را پاكسازي كرديم طبق معمول با طنابي آنجا را مشخص ميكرديم اما هنوز پاكسازي تمام نشده بود كه طناب تمام شد ما مجبور بوديم جلو برويم و اين خواست خدا بود كه ميني جلوي ما قرار نگرفت. از محيط معنوي جبهه چه تعريفي ميكرد؟بابايي: آخرين بار كه براي من نامه فرستاد در آن نوشت من ديگر برنميگردم و منتظر من نباشيد. ميگفت من نميتوانم برگردم در حالي كه اين سرزمين وجب به وجب به خون شهدا آغشته شده. همان موقع مطمئن شدم او ديگر شهيد ميشود.خاطرهاي از آخرين ديدار از او داريد؟بابايي: او وقتي به مدرسه ميرفت موهاي سرش را كوتاه ميكرد. خودم موهايش را مي زدم. اما وقتي بزرگتر شد ديگر به آرايشگاه ميرفت و سرش را اصلاح ميكرد.روزي كه ميخواست براي آخرين بار به جبهه برود به من گفت اين بار هم موهاي من را شما كوتاه كن. اين كار را برايش كردم بسيار از من تشكر كرد. چه حسي پيدا كرديد؟بابايي: هر كس كه شهيد ميشود همه مي دانند كه مقام شهيد چقدر بالاست و نزد خدا روزي ميخورد و زنده است و اينكه بچه امانت خداست و هر طور كه خدا بخواهد او را ميگيرد. من هم اينها را قبول داشتم ولي بچه پاره تن مادر است. وقتي اين حرف را زد احساسم دگرگون شد. سعي نكرديد به نوعي از جبهه او را برنگردانيد؟بابايي: نه اصلا. چون بالاخره روزي براي جدايي وجود دارد. لحظهاي ناراحت ميشوم اما بعد آرامش پيدا ميكنم.براي آرام كردن خود چه ميكرديد؟بابايي: قرآن ميخواندم و ميديدم در قرآن نوشته شده است به فرزندان خود دل نبنديد بلكه آنها براي خداوند هستند. چه كسي خبر شهادت را به شما داد؟بابايي: مسجد. البته نصراللهي يكي از دوستان محمد كه يك سال بعد از پسرم به شهادت رسيد از همه زودتر ميدانست پسرم شهيد شده است و به خانه ما آمد اما نتوانست اين خبر را بدهد و گفت آمدهام دنبال كتابم. او با محمد همسنگر بود. وقتي تير به سر محمد اصابت كرده بود نصراللّهي بالاي سرش بود و محمد آدرس را كف دست نصراللّهي نوشته بود تا اگر گم شد او به ما خبر دهد. شهيد محمد كي و كجا شهيد شد؟بابايي: فروردين سال 62. والفجر يك، در منطقه فكه به شهادت رسيد.تا به حال فكه رفتهايد؟بايايي: بله. واقعا كه آنجا كربلا است! من به خيلي از مردم ميگويم شما كه ميخواهيد كربلا را ببينيد و توانش را نداريد، به مناطق جنگي جنوب برويد. يكي از رزمندگان ميگفت براي جنگيدن بايد سينه خيز ميرفتيم. اين خيلي سخت است كه انساني در كشور خود سينهخيز برود.اگر ما دفاع نميكرديم دشمن ميآمد و همه خاك ايران را ميگرفت اما الآن حتي يك وجب را از دست نداديم و اين به خاطر وجود شهدا بوده و كار خيلي بزرگ است. در مناطق جنوب مي شود مقام شهدا را ميفهميد. تا قبل از رفتن من هم نفهميده بودم اما شنيدن با ديدن فرق دارد. از اينكه مادر شهيد هستيد چه حسي داريد؟بابايي: من براي رسيدن به اين درجه كاري نكردم و خدا خواست مقامي به من دهد كه مادر شهيد شوم، همه كارها را شهدا كردند. من وقتي به اين فكر مي كنم كه كسي پسرم را به زور به جبهه نفرستاد و شهادت نتيجه وظيفه شناسي خودش بود واقعا خوشحال ميشوم. روزهاي اول بعد از شهادت محمد برايتان سخت نبود؟بابايي: يك هفته بعد از شهادت او ساكش را آوردند خانه. جلوي در كه ساك را گرفتم قلبم به شدت ميتپيد و احساس كردم در حال تركيدن است. نشستم. تمام بدنم سست شده بود. بكباره يكباره شروع كردم به سينه زدن. اين را به همه گفته ام كه من آنجا فهميدم سينه زدن براي امام حسين(ع) دليلش چيست؟ انسان دست راستش را روي قلب ميزند تا قلب از جايش بيرون نيايد و آرامش پيدا كند. خواب او را ديدهايد؟بابايي: قبلا بيشتر ميديدم اما الآن كمتر خواب او را ميبينم.بيشتر خواب بچگي او را ميديدم. اما يك بار خواب قشنگي در ماه رمضان ديدم كه مردم زيادي جمع شدهاند جلوي درِ خانه ما. من گفتم چه خبر است؟ مردي دست دختر كوچكي را گرفته بود و گفت اين بچه محمد، ريحانه است. نگاه كردم به قله كوهي كه مقابلم بود و بسيار سرسبز و زيبا جلوه ميكرد. گفتند آنجا هم خانه محمد است. هنگام تربيت فرزندانتان چه چيزي را بيشتر مد نظر قرار ميداديد؟بابايي: ديندار بودن آنها و مسئوليت پذيريشان و اينكه شخصيت خود را بشناسند و بدانند كه حتي اگر نوجواناند داراي شخصيت مستقلي هستند و ميتوانند هر چه بخواهند بگويند و كوركورانه كاري را قبول نكنند و تشخيص دهند حق و باطل چيست. چطور آنها را تربيت ميكرديد؟بابايي: دين در ابتدا خيلي مهم است و اينكه سعي كردم دين اسلام را بشناسند و به نماز اهميت دهند. هيچ وقت از آمدن به ايران دچار نگراني نشديد؟بابايي: اصلاً. من خيلي به همسرم اعتقاد داشتم. يادم هست پدرم ميگفت: اگر رفتي آنجا و ديدي شوهرت سه زن دارد و تو چهارمين هستي چهكار ميكني؟! به او جواب دادم: من به چنين چيزي فكر نمي كنم، چون شوهر من چنين آدمي نيست و واقعاً به او اعتماد دارم. در دوران نوجواني فكر ميكرديد روزي به ايران بياييد و زندگي كنيد؟بابايي: نه. من اصلا نميدانستم ايران چهطور جايي است. در بين جوانان ژاپن روحيه ايثار و از خودگذشتگي چه جايگاهي دارد؟بابايي: در ايران فرد به خاطر مقام بالاي شهادت علاقمند مي شود كه جان خود را فدا كند اما جوانان ژاپن براي توسعه طلبي و جلب رضايت امپراطور ميجنگيدند. اين دو عمل در ظاهر يكي است اما در باطن فرق اساسي دارند.جواني كه سوار هواپيما شده و به سمت كشتي آمريكايي مي رود و جان خود را در راه رضايت امپراطور و توسعه طلبي از دست مي دهد به عمل او مي گويند "كاميكازه " . اين يعني انتحار و نوعي خودكشي است كه با شهادت فرق دارد. چند سال است آقاي بابايي فوت كردهاند؟بابايي: هشت سال پيش به علت بيماري قلبي و قند از دنيا رفتند.شنيده ام مرگي تاثيرگذار داشتند؟بابايي: بله. خانه ما نزديك مسجد انصارالحسين بود. آنجا خانه ساختيم تا به مسجد نزديك باشيم و بچهها با شنيدن صداي اذان به مسجد بروند. آقاي بابايي صبح و ظهر، شب به مسجد ميرفت و اين برنامه هر روزش بود. قبل از رفتن به مسجد هم قرآن ميخواند. او اخيرا عمل جراحي كرده بود و دو هفتهاي هم مي شد كه حالش خوب بود. بلند شد براي قرآن خواندن. من يك لحظه خوابم برد و وقتي بيدار شدم ديدم نماز شروع شده است ولي آقاي بابايي هنوز نشسته ، گفتم پس چرا آقاي بابايي نرفته نماز؟ قرآن هم روبرويش باز بود. پرسيدم: آقا، چرا نرفتهاي مسجد؟ چند بار كه پرسيدم، ديدم جواب نميدهد. متوجه شدم فوت كردهاند.فرزندان ديگرتان چكار مي كنند؟بابايي: سلمان مهندس است و يك شركت مهندسي دارد. سه فرزند دارد، من يك نتيجه به نام محمدحسين هم دارم. دخترم بلقيس هم ليسانس علوم تربيتي دارد. شغل شما چيست؟بابايي: من 20 سال در مدرسه رفاه تدريس ميكردم و همزمان در وزارت ارشاد قسمت ترجمه مطبوعات خارجي بودم كه نشريات خارجي را ترجمه ميكردم و گاهي خبرنگاران خارجي را همراهي ميكردم. الآن در انجمن حمايت مجروحين شيميايي هستم و با NGO هاي شهر هيروشيما همكاري ميكنيم. هر سال عدهاي از جانبازان شيميايي را براي سالگرد بمباران هيروشيما ميبريم آن جا. اكنون هم در حال ترجمه احكام دين اسلام به زبان ژاپني هم هستم.امام (ره) را از نزديك زيارت كردهايد؟بابايي: بله! 2 بار.اولين بار كه رفتم خدمتشان ، همهاش گريه ميكردم. خود به خود اشكم ميآمد. در صفي به نوبت دستبوس امام خميني(ره) ميرفتيم. همسر شهيد شاهآبادي جلوي من بود براي شهادت شوهرش بسيار گريه ميكرد. امام(ره) وقتي او را ديد فرمود: شهادت كه گريه ندارد. من صحبتي با امام (ره) نكردم. به دوستم كه من را بار اول معرفي كرده بود گفتم: بايد دوباره براي من نوبت ملاقات بگيري. دفعه دوم به امام (ره) گفتم من از ژاپن آمدهام و پسرم شهيد شده است، امام فرمود: ايدكم الله. خبر فوت امام را كه شنيدم بدنم سست شد، فوري رفتم مدرسه رفاه ديدم همه در آنجا گريه ميكنند به آنها گفتم نميتوانم در اينجا بنشينم و با دوستم به جماران رفتيم در راه همه ملت سياهپوش و گريه كنان در خيابان بودند. امام(ره) را چطور ميديديد؟بابايي: من براي ديدار با همسر امام رفته بودم. او ميگفت امام(ره) انسان سادهاي بود و بسيار به خانواده و همسرش محبت داشت و كسي كه در سياست و جوامع بينالمللي ديده ميشد در خانه كاملا متفاوت بود. آيندهبيني و قاطعيت امام از نظر سياسي خيلي مهم بود.شما شخصيتهاي ديني ديگر كشورها را ببينيد؛ اول به فكر خود هستند يعني جاه و مقام و پست برايشان اهميت دارد. اما امام(ره) فقط به خاطر رضايت خداوند حركت كردند. آقاي خامنهاي را از نزديك ديدهايد؟بابايي: بله. آقاي بابايي بسيار به نماز اول وقت اهميت ميداد. يك روز عدهاي موقع اذان ظهر آمدند منزل ما . آقاي بابايي پرسيد: كارتان را بفرماييد؟ گفتند: ما گروهي هستيم كه به ديدن خانوادههاي شهدا ميرويم، آقاي بابايي گفت: قدمتان روي چشم اما الان وقت نماز است و من ميخواهم بروم مسجد وقتي برگشتم تشريف بياوريد! او رفت نماز و برگشت. وقتي دوباره آنها آمدند و در راه در را باز كرديم ديديم آقاي خامنهاي ايستاده است پشت در. اولش باورم نمي شد ولي شنيده بودم كه ايشان به ديدن خانواده شهدا ميروند. با ديدن ايشان ما خيلي خوشحال شديم چون بسيار او را دوست داريم. البته من چندين بار براي سخنراني از طرف مدرسه رفاه خدمت ايشان رفتم .در خانه بسيار خودماني بودند. آقاي بابايي يزدي هستند و من چند نوع شيريني يزدي گذاشتم. آقا گفتند: شما يزدي هستيد؟ گفتم: بله. وقت رفتن ايشان دعوت كردند كه ناهار تشريف بياوريد منزل ما سيبزميني و نان هست. موقع رفتن هم يك قرآن به ما هديه دادند و عكسي كه با هم گرفتيم براي ما فرستادند.تا به حال براي دوستانتان در ژاپن از ايران و اسلام گفتهايد؟بابايي: بله. هر سال تعدادي از آنها به ايران سفر ميكنند. قبل از سفر فكر ميكردند كه ايران يك كشور تروريستي بوده و خاكي و بياباني است. اما وقتي آنها را كنار زايندهرود ميبرم و خانوادهها را ميبينند كه دور هم كنار رود غذا ميخورند، ميگويند چقدر ايرانيها مهربان و خانوادهدوست و مهماننواز هستند. در انتخابات سال گذشته و وقايع بعد از آن چه ميكرديد؟بابايي: من بسيار فعال بودم و مترجم يك گروه تلويزيوني ژاپن بودم. از احمدي نژاد هم حمايت كردم اما در آن جريان اغتشاشات توجه من به سوي فائزه هاشمي بود، چون از قبل او را ميشناختم. من خيلي از او خوشم نميآيد و مي دانم اعتقاداتش با ما كاملا فرق دارد. او و برادرانش درزمان رياست جمهوري پدرشان از موقعيت سوء استفاده كردند و هر كار كه دلشان خواست انجام دادند. نظرتان راجع به وقايع بعد از انتخابات چيست؟بابايي: به نظر من جوانها را بايد بيشتر با انقلاب و شهدا آشنا كنند. خيلي از جوانها با ارزشهاي انقلابي و شهدا آشنا نيستند براي همين اشتباه ميكنند. آنها از جنگ و شهدا دركي ندارند. اگر درست بفهمند كه چرا انقلاب شد و چرا جنگيديم، قانع ميشوند. در گذشته كارهاي مثبتي انجام شده است اما ذهن جوانها را نسبت به آن منفي تربيت كردهاند.برخي جانبازان، ورزشكاران خيلي فعال و خوشاخلاقي هستند. خوب است بچهها را ببرند تا از نزديك مسابقات آنها را تماشا كنند. بچهها را با آنها بيشتر آشنا كنند و بگويند جانبازان در گذشته چه كاري كردند و چه از خودگذشتگي از خود نشان دادند. بايد به نوجوانان احترام گذاشتن به ايثارگران را ياد دهند. در پايان اگرمطلبي باقي مانده بفرماييد.بابايي: ژاپن يك كشور مسلمان نيست ولي در جامعه ژاپن نظم وجود دارد و همه مقررات را رعايت ميكنند، اما در ايران كه اكثر مردم مسلمان هستند و اسلام هم دين بينظمي نيست كه رعايت نكردن قانون و بينظمي زياد است.براي درست كردن يك جامعه بايد از محيط خانواده و مهمتر از آن مدرسه شروع كنند. در ژاپن از زمان دبستان من تا همين الآن بچهها ساختمان مدرسه را خود تميز ميكنند و در مدارس مستخدم نيست. حتي تميز كردن دستشويي وظيفه خود دانش آموزان است. اين كار باعث ميشود بچهها شهر خود را مانند خانهشان مرتب نگه دارند. ان شاءالله اين جا هم مردم نظمشان بيشتر شود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 401]
صفحات پیشنهادی
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد ايشان را تا 21 سالگي با نام «كونيكو يامامورا» صدا مي كردند ولي او ديگر سالهاست كه «حاج خانم بابايي» خوانده مي ...
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد ايشان را تا 21 سالگي با نام «كونيكو يامامورا» صدا مي كردند ولي او ديگر سالهاست كه «حاج خانم بابايي» خوانده مي ...
گفتوگوی خواستگارانه
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد ايشان را تا 21 ... بين جوانهاي ژاپني خواستگار هم داشتيد؟
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد ايشان را تا 21 ... بين جوانهاي ژاپني خواستگار هم داشتيد؟
نامه اين مادر پیر خواندن دارد! + عکس
+ عکس-تابناک: اين نامه توسط سركار خانم «سارا فخیمی» در دوران دفاع مقدس نوشته ... گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم .
+ عکس-تابناک: اين نامه توسط سركار خانم «سارا فخیمی» در دوران دفاع مقدس نوشته ... گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم .
مادر و دختر همزمان فارغ التحصيل دانشگاه
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم ... ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 ...
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم ... ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 ...
خواندنی: شخصیت ونقش گروهای خونی
مطالب جالب و خواندنی-روانشناسی بسیار جالب از روی رنگ ماه تولد شما! گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو ...
مطالب جالب و خواندنی-روانشناسی بسیار جالب از روی رنگ ماه تولد شما! گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو ...
لباسهاي قديمي مادر شوهرم لباس نو من بود
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با ... بابايي: در قديم فرهنگ ژاپن ...
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با ... بابايي: در قديم فرهنگ ژاپن ...
جالب و خواندنی: تاثير غذاها در روحيه افراد
اخبار کوتاه و خواندنی لزوم باشگاههاي ويژه ورزشي برای سالمندان ... گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» ...
اخبار کوتاه و خواندنی لزوم باشگاههاي ويژه ورزشي برای سالمندان ... گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» ...
آویزان از ساختمان با یكدیگر ازدواج كردند.
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو ... تو بايد هميشه تشكر كني كه با همچنين مسلماني ازدواج كردي كه تو را هم مسلمان ...
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو ... تو بايد هميشه تشكر كني كه با همچنين مسلماني ازدواج كردي كه تو را هم مسلمان ...
مادر و دختر همزمان فارغ التحصيل دانشگاه
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد. ... ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند ...
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد. ... ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند ...
شهيد 17 ساله: از مردم ميخواهم
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم ... بابايي: اول ميخواستم هنرپيشه شوم پدرم وقتي فهميد دعوايم كرد و گفت: اصلاً و ابداً ...
گفتوگوی خواندنی با خانم «كونيكو يامامورا» مادر شهيد-گفتوگوی خواندنی با خانم ... بابايي: اول ميخواستم هنرپيشه شوم پدرم وقتي فهميد دعوايم كرد و گفت: اصلاً و ابداً ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها