تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):خدا را نشناخته آن که نافرمانی اش کند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816378656




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

قفلی که به اذن شهدا باز شد


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: قفلی که به اذن شهدا باز شد   حدودا ًسه ماه پیش پدر بزرگوار شهید رضا دادبین که خود، از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود، دار فانی را وداع گفت. دوستان ما در اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان کرمان، قبل از رحلت آن مرحوم، به دیدار وی رفته و پای خاطرات و ناگفته های ایشان نشستند.بخشی از این خاطرات به شرح ذیل است:
شهدا
یک موقعی ما می رفتیم توی ستاد معراج، کارهای شهدا را می کردیم.البته شهدا غسل ندارند، اما آنهایی که مجروح و به بیمارستان منتقل و سپس شهید می شدند،این ها را غسل داده و کفن می کردیم. شهیدی هم که درجبهه بدنش لت و پاره شده، توی خاک و خون غلطیده بود،لازم بود یک خورده بهش برسیم که خانواده اش وقتی می آیند خیلی خیلی جانسوز نباشه. مثلاً فرض کنید شهیدی داشتیم به نام ایزدی، سر نداشت لازم بود یک باندی، پنبه ای به شکل مثلاً یک گلوله ای که حالا سر هست، درست شود و حجمی به عنوان سر آماده شود و بعد موقع دیدار خانواده ی شهید، دست شهید را می آوردیم روی کفنش و خانواده می آمدند دست شهید را می بوسیدند و می رفتند.این کار را می کردیم تا خانواده ها کمتر بسوزند.در هنگامۀ کربلای 4 و 5 معرکه ای برپا بود. شیخ بیگ (بعدها شهید شد) و مرحوم ضیاء عزیزی هم در این کار به من کمک می دادند.این دو نبودند و من تنها شده بودم.کار سختی بود.یک روز صبح می دونستم شیخ بیگ آمده،رفتم ستاد معراج شهدا، از شکاف در نگاه کردم، دیدم خیلی صندوق های شهید گذاشتند روی هم، می خواستم بروم تو. یک زنگی بود، زنگ شتری، خیلی صدای بلندی داشت. دست گذاشتم روی این زنگ، هر چی زنگ زدم هیچ کس در را باز نکرد. این را می دونید که ستاد معراج، کنار گنبد جبلیه است. یک تکه آجری از روی زمین برداشتم و به در کوبیدم. دیدم هیچ کس جواب نمی دهد. دوباره زنگ زدم، جواب ندادند. چند تا کلید به دستم بود زدم به در، دیدم هیچ کس جواب نداد. از در فاصله گرفتم حدود یک متر از در آمدم عقب تر، حالا همین جور توی فکر بودم چکار کنم؟ چه جوری بروم داخل؟ درب ستاد معراج شهدا در گاراژ بزرگی بود که با زنجیر دانه درشتی قفل شده بود.یک وقت دیدیم صدای باز شدن قفل می آید. خدا را گواه می گیرم که اصلاً هیچ کس نبود و من اغراق نمی کنم.صدای پیچیدن کلید داخل قفل به گوشم رسید و حتی صدایی که نشان می دهد قفل باز شده. بعد نصف زنجیر آزاد شد و به در خورد. مثل این که بازی می کند خورد به در. بعد دانه دانه زنجیر از توی قلاب در بیرون آمد. دانه دانه صدایش می آمد نه با سرعت. خیلی با طمأنینه دانه دانه رفت از توی قلاب بیرون.در این حال لنگ در باز شد به اندازه یک آدمی برود داخل، به اندازه نیم متر بیشتر، لنگ در باز شد و ثابت ماند.خلاصه ما نفهمیدم در چگونه باز شد.من فوری رفتم از این کسی که در را باز کرده تشکر کنم، ولی کسی را ندیدم . خدایا توی می دانی هیچ کس در محوطه نبود. از کنار ما تا شهدا، فاصله 20 متر بود. اگر کسی هم بود باید در این فاصله دیده می شد. رسیدم به جایی که شهیدان بودند. شیخ بیگ با یک سرباز آنجا بود. و با تعرض به سربازش گفت: حالا حاج آقا دادبین از خودمان هستند،مگر من نگفتم در روی کسی باز نکنید.. سرباز گفت : آقا شیخ بیگ! من این جا که پیش شما هستم  من که در را باز نکردم و خود شیخ بیگ نیز شاهد این اتفاق عجیب بود.شهدا شرمنده ایم منبع : ساجدتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن