تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مردم، بيشتر از آن‏كه با عمر خود زندگى كنند، با احسان و نيكوكارى خود زندگى مى‏كنند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837913179




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عکس یادگاری


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عکس یادگاریاین برادر اکبر، چند باری بد جور ضد حال زده بود. آخرین ضد حالش این بود که  یک شب سرد زمستانی، نصفه شبی ساعت حدود یک نیمه شب بود که فرمان داد: «شب، شب عملیاته...» برف هم می‌بارید. هوا بورانی هم بود... سرد و طوفانی... نیرو‌ها را نصفه شبی به خط کرد و زدیم به کوه‌های سلیمانیه عراق... ازین خرابه به آن خرابه، دو ساعت تمام ما را توی برف توی کانال‌ها و کوه‌‌ها. توی برف توی بوران... زیر باران و برف و طوفان که می‌شه بوران، راه برد و خسته و خیس و خواب‌ آلوده برگرداند مقر و توی مقر باز زیر برف، ده دقیقه‌ای حرف و حدیث، که چه شد که ‌امشب زدیم به دشت و کوه و عملیاتی درکار نبود. نه اینکه نباشد، بود، ‌اما منتفی شد. همه دمق، بی‌ حس و بی‌هوش و خیس و وارفته، از جایشان آب‌ چکان، از پله‌ها رفتند بالا که برویم بخوابیم.
رزمندگان
اسلحه ما ژـ3 بود و حمایل سنگین. خیس و خسته رفتم توی پاگرد. پشت برادر اکبر که رسیدم، درست پاگرد می‌ پیچید که برود بالا. یک‌ مرتبه زد به دلم که یک ضدحال بزنم. به این برادر اکبر، البته مردد بودم که اسلحه روی ضامن هست یا نه، خوب اسلحه من قدری ضامنش شل شده بود، گاهی می‌خورد به حمایلم و از ضامن خارج می‌شد. ‌اما من باز مردد بودم که بزنم، نزنم، شلیک کنم، نکنم، یک حالی به این برادر اکبر، بدم، ندم... نوک اسلحه را بردم درست پشت پای بردار اکبر فرمانده ام، چند سانتی پوتینش. برادر اکبر هم توی حال و هوای خودش بود. سرش پائین، پاهایش را می‌کشید توی پله‌ها، انگشت سبابه را گذاشتم روی ماشه، قلبم تند تند می‌زد. خیلی نرم نرم ماشه را لمس کردم... ماشه یخ زده بود. سرما از نوک انگشت سبابه ام فرو ریخت توی دلم. همه وجودم را سرما از درون، در بر گرفت. لرزیدم، از بیرون گر گرفته از درون لرز... حال عجیبی داشتم... انگار لجی بود با خودم با تفنگم با پشت پای برادر اکبر فرمانده ام.... نمی دانم....؟توی دلم گفتم: ماشه را بچکانم، نچکانم، اصلاً روی ضامن هست، نیست...دل را زدم به دریا و ماشه را خیلی آرام کشیدم. توی دلم حدس زدم که صد در صد روی ضامن است و دارم با خودم بازی می‌کنم. نفهمیدم کی صدای گلوله، آن هم ژـ3 توی راهرو تنگ و تاریک و باریک پیچید. ناگهان همه بچه‌ها پهن شدن روی زمین و من زدم زیر خنده... انگار خنگ شده بودم. این چه غلطی بود که من کردم خدایا... نکنه زدم به پا‌هاش... نگاه کردم دیدم نه هنوز خونی روی زمین نیست. برادر اکبر هم آخ و آخ نمی‌کند، ولی درست گلوله خورد زیر پا‌هایش و کمانه کرد خورد به دیوار. تنها شانس من، نمور بودن دیوار بود که گلوله توی دیوار محو شد...تازه متوجه اشتباه خودم شدم. اصلاً این چه کاری بود که کردم...یکی زد پشتم و گفت: فلانی دمت گرم، عجب ضد حالی! تلافی بوران و سرگردانی تو کوه‌ها را درآوردی. شل شدم و چسبیدم به دیوار. نفهمیدم کی صدای گلوله، آن هم ژـ3 توی راهرو تنگ و تاریک و باریک پیچید. ناگهان همه بچه‌ها پهن شدن روی زمین و من زدم زیر خنده... انگار خنگ شده بودم. این چه غلطی بود که من کردم خدایا... نکنه زدم به پا‌هاش... نگاه کردم دیدم نه هنوز خونی روی زمین نیست. برادر اکبر هم آخ و آخ نمی‌کند، ولی درست گلوله خورد زیر پا‌هایش و برادر اکبر نگاهم کرد. می‌دانستم که اولین تنبیه، خلع سلاح و بعد حمایل و بعد...اسلحه را انداختم زیر پا‌هایم و شروع کردم به باز کردن حمایل. بند فانسقه هم توی این گیرو دار، گیر کرده بود. درگیر باز کردن فانسقه بودم که اکبر یک سیلی محکم نواخت بیخ گوشم و صورتم گر گرفت. ‌اما از خجالت اشتباه خودم، آخ هم نگفتم. فقط نگاهش کردم. دست برد فانسقه را باز کند، گیر کرده بود و باز نمی‌شد. مهرپویان، که انگشت‌های بلندی داشت، یک چیزی گفت و همه زدند زیر خنده. کلی بچه‌ها دورم جمع شده بودند که اکبر، حالا با من چه خواهد کرد. فانسقه هم بختش باز شد و حمایل از تنم کنده شد. سبک شدم. دستم را گرفت و من را کشید برد روی پشت بام، انداخت توی انبار نفت. از شانس بد من، انبار نفت روی پشت‌ بام بود. یک سنگر نگهبانی هم کنارش. حاج ‌محمد نامی آن شب نگهبان بود. انبار سرد و کشنده... از همه سخت‌ تر بوی آزار دهنده نفت هم به سختی‌ها الحاق شده بود. از لای دریچه کوچک در آهنی بازداشتگاهی که در آن بودم، حاج محمد را صدا زدم. حاج محمد، حاج محمد، تو رو خدا بیا بزن این قفل را از بیرون بشکن. گفت: من نمی‌تونم پست خودم رو ترک کنم. گفتم: دیوانه، من دارم منفجر می‌شم. تو می‌گی من پست خودم رو نمی‌تونم ترک کنم! بیا حاج محمد. دست پایین گرفتم و با ناله و انابه گفتم: بیا دیگه، مگه ما بچه محل نیستیم. حاج محمد حدود بیست سالی سن داشت، می‌گفتند توی شکم مادرش که بوده، مادرش رفته مکه و حاج‌ محمد هم کلهم حاجی دنیا آمده. گفتم: اسلحه‌ تو بده من، خودم می‌زنم قفل را می‌شکنم. سری چرخاند و آرام گفت: چه ‌جوری؟ گفتم: خب یه تیر می‌زنم به قفل!گفت: دیگه چی؟ منم می‌خواهی بیچاره کنی! من نمی‌آم.ـ من نمی‌آم، من نمی‌آم... هی لعنت به تو، دیگه بهت نمی‌گم.گفت: چی نمی‌گی؟گفتم: تو اصلاً ممدم نیستی تا حاج محمد باشی. نصف‌ شبی کو حالا دشمن که همین دو دقیقه تو پستت رو ترک کنی بیاد... اصلاً تو چه‌ کاره‌ چقندری این بالا. اگه بیان که از اینجا سه طبقه رو بالا نمیان. می ‌رن از پشت روی دیوار...هر چه کردم این حاج محمد از جاش جم نخورد که نخورد... آخر سر گفتم: هی الاهی که تا صبح نشده همونجا تو ملاجت تو بزنند با قناسه...نصف انبار ازین پتو‌های ارتشی اما سیاه بود. پتو‌های نو ارتشی مشکی. دست بزنی ابتدا دستت را سیاه می‌کند. فرمانده در را قفل زده بود و من افتادم توی تاریکی. به هر زحمتی بود بسته پتو را باز کردم و حدود ده تا را پهن کردم روی زمین و چند تا هم انداختم روی تنم تا گرم شوم؛ اما باز می‌لرزیدم. هوا سرد و کشنده بود. نفهمیدم از خستگی کی صبح شد. ناگهان دیدم اکبر دارد پتو‌ها را از روی سرم می‌کشد. بلندم کرد. گفتم: برادر اکبر، برادر اکبر، گفت: بار آخرت باشه‌ها، بریم.بعد دست زد به صورتم و گفت: چقدر سیاه شدی. گفتم روسیاهم برادر اکبر، رو سیاه، کار این پتو‌ها بود. گفت: روسیاهی آدم کار خود آدم هست. پتو‌ها مقصر نیستند. رفتیم. اول رفتم یک دوش گرم توی مقر گرفتم. نشستم پای صبحانه و برادر اکبر هم کنارم نشست و از اینکه شب را بازداشت مانده بودم، از دلم درآورد، بعد نشستیم یک زیارت عاشورا خواندیم و یک عکس یادگاری هم گرفتیم که یادمان باشد، اشتباه نکنیم. غلامعلی نسائیتنظیم : رها آرامی – فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 273]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن