واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
و اين گونه آدم آدم شد هوالرحيميا قوم لا اسئلکم عليه ما لا ان اجري الا علي الله (سوره هود 290) اي قوم! الله را بپرستيد من براي رسالت خود از شما چيزي نمي خواهم. خداوند بهترين بخشندگان است مزد مرا تنها او خواهد داد. دل هاي مرم رو به تاريکي و سياهي رفته بود. گويي شيطان جايي براي تابش نور ايمان در دلشان باقي نگذاشته بود. فساد قوم نوح را هر روز بيشتر از روز پيشين به کام خود مي کشيد. نوح با زباني گويا و دلي بردبار و انديشه اي محکم و منطقي قوم خويش را هدايت مي کرد. او اميدوار بود که روزي چشم هاي کافران بينا شود و راه نور را از ظلمت باز شناسد. مسکينان و مستضعفاني چند، دعوت نوح را اجابت کردند و به او پيوستند اما مال اندوزان و دنيا دوستان که پيوستن به حق و حقيقت را برابر با از دست دادن دارايي و منافع خويش مي پنداشتند، نوح را از خود مي راندند و کذب وجود خود را به حقيقت گفتار نوح نسبت مي دادند. و گاه بر پستي روحشان با جملات استهزا آميز مي افزودند و به نوح مي گفتند: اي نوح تو مانند ما بشري بيش نيستي و همراهان تو پست ترين مردمانند. تو و پيروانت برتري بر ما نداريد و همگي دروغگوييد. نوح را هم قوم در انکار شدنيز بر عاد و ثمود اين کار شد هر که بر پيغمبري منکر شودبر همه پيغمبران منکر بود نوح در پاسخ مي فرمود:اي مردم من فرشته نيستم و ادعاي دانستن علم غيب هم نکرده ام. آنچه موظفم به شما ابلاغ کنم اين است که به خداوند يکتا ايمان بياوريد و نيکي و پاکي و اخلاق خوب را سرلوحه رفتار خود قرار دهيد. و باز کافران کوردل پاسخ مي دادند:اين نوح! اگر دنبال رستگاري و هدايت مايي بايد به ما بيانديشي نه اين گروه فقير و ناچيز که دور تو جمع شده اند. تحمل آنان براي ما غيرممکن است. نوح با بردباري و شکيبايي به خداوند خود پناه مي برد و براي هدايت کافران دعا مي کرد و از تنها ياري دهنده کافران دعا مي کرد و از تنها ياري دهنده بشر مي خواست تا به پيروان راستين حق کمک کند. آزارها و ريشخندها و اذيت هاي کافران تمامي نداشت. با اين حال نوح سال هاي سال به ارشاد قوم خود مي پرداخت و آنان را به سوي خداوند يگانه دعوت مي کرد اما بي شرمي و گستاخي قوم روز به روز، بيشتر مي شد، تا آن جا که در يکي از روزها، گروهي از کافران به سوي نوح آمدند و به او گفتند: اي نوح ما ديگر نمي خواهيم تو ارشادمان کني. ما از حرف ها و دلايل تو خسته شده ايم. ديگر درباره خدايت با ما حرف نزن... نوح از سخنان آنان برآشفت و فرمود:چه مي گوييد؟ آيا مي خواهيد عذاب الهي را بر سر خود فرا خوانيد؟ کافران با بي شرمي گفتند:آري! کو! کجاست آن عذابي که تو ما را از آن مي ترساني؟ مگر نمي گويي اگر ايمان نياوريم عذاب الهي در مي رسد؟ خوب! ما منتظريم برو به خدايت بگو عذابش را بفرستد!کافران پس از گفتن اين سخنان، باخنده و تمسخر از نوح دور شدند. چيزي نگذشت که خداوند امر فرمود تا نوح از حرفه و شغل نجاري اش بهره ببرد و به کمک يارانش کشتي بزرگي بسازد. نوح يارانش را به دور خود فراخواند و پيام الهي را به گوش آنان رساند. چيزي نگذشت که گروه مؤمنان، از تنه ي درختان کهنسال، تخته هايي فراهم آوردند و به ساخت کشتي مشغول شدند. کافران باز هم دست بردار نبودند و هر روز به نوعي براي مؤمنان مزاحمت ايجاد مي کردند و با زبان عمل آنان را آزار مي دادند. يکي از آنان مي گفت: ديگري مي گفت:اين پيرمرد آيا عمرت کفاف مي دهد که کشتي اي به اين بزرگي را تمام کني؟اين آزارها به خانه نوح نيز راه پيدا کرده بود و حتي فرزند او را فريب داده بودند و از اونيز به عنوان ابزار آزار پدر استفاده مي کردند. نوح مي دانست هيچ کلامي محکم تر و محقق تر از کلام خداوند نيست لذا ترديدي در اجرا شدن سخن خداوند نداشت و بردبار و شکيبا بودو ياوه هاي مردم از خدا بي خبر را به هيچ مي انگاشت.سرانجام پس از سال ها تلاش کار ساختن کشتي به پايان رسيد. نوح براي آخرين بار از کافران خواست که به خداي يگانه ايمان بياورند و از عذاب الهي خود را حفظ کنند و وارد کشتي شوند. از سوي خداوند فرمان رسيد که نوح، خانواده و يارانش را سوار بر کشتي کند و دستور رسيد که از هر نوع حيوان نيز، يک جفت، درون کشتي جاي داده شود.عذاب الهي با فراجوشيدن آب از ميان تنور خانه اي نمايان شد. آنگاه ابرهاي تيره در رسيدند و آسمان تاريک و کدر شد. همگي سوار بر کشتي نوح شدند. باران شروع به باريدن کرد. کافران هنوز باور نمي کردند که عذاب فرا رسيده است و مي پنداشتند، ابرها پس از بارش پراکنده خواهند شد. گفت چنين رهرو فلک الست نوح چو در فلک نبوت نشستدعوتشان کرد به راه هداتا نپرستند کسي جز خدانوح تا آخرين لحظات از کافران مي خواست تا ايمان بياورند. اما آنان همچنان حرف هاي نوح را باور نمي کردند و او را از خود مي راندند. نوح دل نگران پسرش بود. او را صدا کرد:يا بني ارکب معنا و لاتکن مع الکافرينپسرکم! ايمان بياور و به کشتي درآ!پسرس در حالي که به سمت قله کوهي مي شتافت مغرور و بي ايمان، رو از پدر برگرداند و گفت:بالاي کوه از غرق شدن در امانم. به کشتي تو احتياج ندارم پدر!امواج بالا و بالاتر مي آمد و کشتي روي آب شروع به حرکت کرد. نوح چشم بر پسر نافرمانش دوخته بود و چيزي نگذشت آب همه جا را فرا گرفت و هر چه روي زمين بود را در خود بلعيد و پدر به چشم خود ديد که فرزند ناخلفش در آب غوطه ور شد و به کام مرگ فرو رفت.پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد.دلتنگ به خداوند پناه برد و فرمود:خداوندا تو خود گفتي خانواده ام رانجات مي دهي! پس چرا فرزندم...؟ندا آمد: ليس من اهلک انه عمل غير طالحاي نوح! او ديگر از خاندان تو نيست. او عملي ناخوب و غير صالح است. بر آنچه که از تو پوشيده است، درنگ مکن چرا که ما تنها به نجات مؤمنان وعده داديم.نوح از خداوند پوزش طلبيد و به او پناه برد و فرمود: پروردگارا، به درگاه تو پناه مي برم و از اين که چيزي درخواست کردم که نمي دانم، پوزش مي طلبم؛ يقيناً اگر تو بر من رحمت نياوري، من زيانکار خواهم بود.پس از چند روز، ابرها رفته رفته پراکنده شدن وآفتاب اشراق خود را بر کشتي نوح پراکنده کرد. سرنشينان شگفت زده از آنچه رخ داده بود، در انتظار فرمان الهي بودند تا آن که بر زمين و آسمان فرمان آمد که بارش به پايان رسد و زمين آب هاي مانده بر خويش را فرو بلعد تا کشتي به خشکي نشيند و اين گونه نوح و ياران مؤمنش زندگي دوباره اي را آغاز کردند. واقعه طوفان چو سرآمد به نوح يافت دل از کشف و عيانش فتوحآري اگر فلک دلي بشکندسيل سرشک آيد طوفان کندراه نجات آمد و بر دل رسيد کشتيش از بحر به ساحل رسيد جمله به پيشاني شکر و نياز سجده نمودند به سلطان رازمنبع:نشريه روشنان،شماره 5/خ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 412]