واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: قبا سفید، قبا سفید است
یکی بود، یکی نبود. دو برادر بودند که هر دو زن داشتند و توی خانه ی پدری زندگی می کردند. این دو برادر با هم مشکلی نداشتند. صبح تا غروب کار می کردند و وسیله ی راحتی همسران خود را فراهم می کردند. اما همسران آن ها دچار چشم و هم چشمی شده بودند و هر کدام سعی می کرد کاری کند تا از دیگری عقب نماند.از قضای روزگار، وضع کار و کاسبی این دو برادر خراب شد و با هم تصمیم گرفتند از شهری که در آن زندگی می کردند سفر کنند و به شهر دیگری بروند. شنیده بودند که در آن شهر به کار آن ها نیاز دارند و پول خوبی به دست می آورند.یک روز صبح، دو برادر بار و بندیل سفرشان را جمع وجور کردند و سفارش های لازم را به همسرانشان کردند و سفرشان را آغاز کردند. پیش از آن که برادرها به سفر بروند، گاهی پیش می آمد که همسران آن ها دعوایشان می شد یا به خاطر چشم و هم چشمی، مشکلی پیش می آوردند، اما با رفتن آن ها به سفر، همسرانشان را با هم کنار آمدند. با هم غذا می پختند و می خوردند، با هم تعریف و درددل می کردند و با هم ساعت های تنهایی شان را پر می کردند.یک روز همسر برادر بزرگ تر به آن یکی گفت: «بیچاره همسرانمان باید برای در آوردن خرج زندگی، آواره و در به در بشوند.»همسر برادر کوچک تر گفت: « دارم از تنهایی دق می کنم. کاش توی همین شهر خودمان کاری پیدا می شد و آن ها مجبور نبودند رنج سفر را تحمل کنند.»همسر برادر بزرگ تر گفت: «من یک تصمیم خوب گرفته ام.»آن یکی گفت: «چه تصمیمی؟»- می خواهم قبای بلند و زیبایی برای شوهرم بدوزم، تا وقتی برمی گردد، هدیه ی مناسبی داشته باشم که به او بدهم و با هدیه ام به او خسته نباشی بگویم.زن برادر کوچک تر که نمی خواست از «جاری» اش عقب بماند، فکری کرد و گفت: «تصمیم خوبی گرفته ای. همین امروز با هم برویم بازار و پارچه سفید مناسبی بخریم. تو یک قبا برای شوهرت بدوز، من هم یکی برای شوهرم می دوزم.»از فردای آن روز، زن ها علاوه بر حرف تنهایی و کارهای خانه، درباره ی چگونگی قبای هم که قرار بود برای همسرانشان بدوزند، حرف می زدند.همسر برادر بزرگ تر، همان روزهای اول پارچه اش را برید و مشغول دوخت و دوز شد تا پیراهن بلند بسیار زیبایی برای شوهرش بدوزد.اما همسر برادر کوچک تر، هی به او می گفت: «این قدر برای دوخت یک پیراهن وقت نگذار. مردم فرق یک پیراهن قشنگ و یک پیراهن عادی را نمی فهمند.»
روزها و هفته ها گذشت و زمان بازگشت دو برادر از سفر نزدیک و نزدیک تر شد. بالاخره روزی رسید که دو زن خبردار شدند که دو سه روز بعد، همسرانشان از سفر بر می گردند.همسر برادر بزرگ تر، خیلی خوشحال بود. در این مدت، پیراهن بلند قشنگی برای همسرش دوخته بود روی یقه و آستین های لباس کار کرده بود و گل و بوته دوخته بود. اما همسر برادر کوچک تر هیچ کاری نکرده بود.خبر بازگشت برادرها که رسید،؛ همسر برادر کوچک تر دست به کار شد و در عرض دو روز، یک پیراهن معمولی برای همسرش دوخت؛ پیراهنی که هیچ کاری روی آن نشده بود، کمی گل و گشاد بود و به خوبی هم دوخته نشده بود.خبر بازگشت برادرها باعث شد که این دو زن باز هم دچار چشم و هم چشمی بشوند.همسر برادر بزرگ تر گفت: «می بینی چه پیراهن قشنگی برای همسرم دوخته ام؛ وقتی همسرم این را بپوشد، همه ی مردم آن را با لباسی که تو دوخته ای مقایسه می کنند و سلیقه ی مرا تحسین می کنند.»همسر برادر کوچک تر فقط می گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»دو برادر از سفر آمدند و با استقبال گرم همسرانشان رو به رو شدند. هدیه هایشان را گرفتند و یک روز هم هر دو پیراهن های تازه شان را پوشیدند و رفتند بازار. هیچ کس در بازار، متوجه تفاوت دو پیراهن نشد و به فرق آن ها با هم اشاره نکرد. شب که شد، هر دو زن از همسرانشان در باره ی پیراهن هایی که پوشیده بودند پرس و جو کردند. آن ها فهمیدند که بازاری ها به کار و کسب همسرانشان توجه کرده اند، نه به تفاوت پیراهن هایشان.همسر برادر کوچک تر به زن برادر شوهرش گفت: «دیدی من می گفتم و تو گوش نمی کردی؟ عزیز من! قبا سفید، قبا سفید است.»از آن به بعد، هر وقت بخواهند بگویند که مردم عادی تفاوت میان دو کار یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمید، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «قبا سفید قبا سفید است.»ضرب المثل _ مصطفی رحماندوستگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطالهی آقا آب بخواهد شما هم ده آباد کن نیستید نوبت تو شده بجنبان ریش را رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد بابات هم همین زبان درازی ها را داشت اگر پیش همه شرمنده ام از کیسه ی خلیفه می بخشد با شیطان ارزن کاشته فردا من این ده را زیر و رو می کنم نیش عقرب نه از ره کین است نرود میخ آهنی در سنگ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 452]