محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826180270
داستان گیله مرد اثر بزرگ علوی (1)
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمكشی برای او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهای كه شاید از آدمكشی متاثر شد، موقعی بود كه... باران هنگامه كرده بود. باد چنگ میانداخت و میخواست زمین را از جا بكند. درختان كهن به جان یكدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی كه زجرمیكشید، میآمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته كرده بود. رشتههای باران آسمان تیره را به زمین گلآلود میدوخت. نهرها طغیان كرده و آبها از هر طرف جاری بود. دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن میبردند. او پتوی خاكستری رنگی به گردنش پیچیده و بستهای كه از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بیاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید كننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب میزد و قدمهای آهسته و كوتاه برمیداشت. بازوی چپش آویزان بود، گویی سنگینی میكرد زیر چشمی به ماموری كه كنار او راه میرفت و سرنیزهای كه به اندازهی یك كف دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب میآمد، تماشا میكرد. آستین نیم تنهاش كوتاه بود و آبی كه از پتو جاری میشد به آسانی در آن فرو میرفت. گیلهمرد هر چند وقت یكبار پتو را رها میكرد و دستمال بسته را به دست دیگرش میداد و آب آستین را خالی میكرد و دستی به صورتش میكشید، مثل اینكه وضو گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع میكند. فقط وقتی سوی كمرنگ چراغ عابری، صورت پهن استخوانی و چشمهای سفید و درشت و بینی شكستهی او را روشن میكرد، وحشتی كه در چهرهی او نقش بسته بود نمودار میشد. مامور اولی به اسم محمد ولی وكیل باشی از زندانی دل پری داشت. راحتش نمیگذاشت. حرفهای نیشدار به او میزد. فحشش میداد و تمام صدماتی را كه راه دراز و باران و تاریكی و سرمای پاییز به او میرساند، از چشم گیلهمرد میدید. «ماجراجو، بیگانه پرست. تو دیگه میخواستی چی كار كنی؟ شلوغ میخواستی بكنی! خیال میكنی مملكت صاحب نداره...» «بیگانه پرست» و «ماجراجو» را محمد ولی از فرمانده یاد گرفته بود و فرمانده هم از رادیو و مطبوعات ملی آموخته بود. «شش ماهه دولت هی داد میزنه، میگه بیایید حق اربابو بدید، مگه كسی حرف گوش میده، به مفتخوری عادت كردند. گذشت، دوره هرج و مرج تمام شد. پس مالك از كجا زندگی كنه؟ مالیات را از كجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس تكلیف ما چیه؟ همین طوری كردید كه پارسال چهارماه حقوق ما را عقب انداختند. اما دیگه حالا دولت قوی شده.ب لشویك بازی تموم شد. یك ماهه كه هی میرم تو قهوه خونه. از این آبادی به آن آبادی میرم: میگم بابا بیایید حق اربابو بدید. اعلان دولتو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم كه اگه رعایا نخوان سهم مالكو بدند «به سركار... فرمانده پادگان... مراجعه نموده تا بوسیله امنیه، كلیه بهرهی مالكانهی آنها وصول و ایصال شود.» بهشون گفتم كه سركار فرماندهی پادگان كیه، تو گوششون فرو كردم كه من همه كارهاش هستم. بهشون حالی كردم كه وصول و ایصال یعنی چه. مگر حرف شنفتند؟ آخه میگید: مالك زمین بده، مخارج آبیاری رو تحمل كنه و آخرش هم ندونه كه بهره مالكونه شو میگیره یا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دو برابرشو میگیره. ما كه هستیم. گردن كلفتتر هم شدیم. لباس امریكایی، پالتوی امریكایی، كامیون امریكایی، همه چی داریم. مگر كسی گوش میداد. سهم مالك چیه؟ دریغ از یك پیاله چای كه به من بدند. حالا... حالا...» بعد قهقهه میزد و میگفت: «حالا، خدمتتون میرسند. بگو ببینم تو چه كاره بودی؟ لاور(1) بودی؟ سواد داری...» گیله مرد گوشش به این حرفها بدهكار نبود و اصلا جواب نمیداد. از تولم تا اینجا بیش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمد ولی وكیل باشی دست بردار نبود. تهدید میكرد، زخم زبان میزد، حساب كهنه پاك میكرد. گیلهمرد فقط در این فكربود كه چگونه بگریزد. اگر از این سلاحی كه دست وكیلباشی است، یكی دست او بود، گیرش نمیآوردند. اگر سلاح داشت، اصلا كسی او را سر زراعت نمیدید كه به این مفتی مامور بیاید و او را ببرد. چه تفنگهای خوبی دارند! اگر صد تا از اینها دست آدمهای آگل بود، هیچكس نمیتوانست پا تو جنگل بگذارد. اگر ازاین تفنگها داشت، اصلا خیلی چیزها، اینطوری كه امروز هست، نبود. اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شیرخوارهاش مجبور نبود سر زراعت برگردد و زخم زبان آگل لولمانی را تحمل كند كه به او میگفت: «تو مرد نیستی، تو ننهی بچهات هستی.» اگر صد تا از این تفنگها در دست او و آگل لولمانی بود، دیگر كسی اسم بهرهی مالكانه نمیبرد. تفنگ چیه؟ اگر یك چوب كلفت دستی گیرش میآمد، كار این وكیلباشی شیرهای را میساخت. كاش باران بند میآمد و او میتوانست تكه چوبی پیدا كند. آن وقت خودش را به زمین میانداخت، با یك جست برمیخاست و در یك چشم بهم زدن، با چوب چنان ضربتی بر سرنیزه وارد میكرد كه تفنگ از دست محمدولی بپرد... كار او را میساخت... اما مامور دومی سه قدم پیشاپیش او حركت میكرد! گویی وجود او اشكالی در اجرای نقشه بود. او را نمیشناخت. هنوز قیافهاش را ندیده بود، با او یك كلمه هم حرف نزده بود.كشتن كسی كه آدم او را ندیده و نشناخته كار آسانی نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گیرش میآمد، میدانست كه باش چه كند. با دندانهایش حنجرهی او را میدرید. با ناخنهایش چشمهایش را درمیآورد... گیلهمرد لرزید، نگاه كرد. دید محمدولی كنار او راه میرود و از سرنیزهاش آب میچكد. از جنگل صدای زنی كه غش كرده و جیغ میزند، میآید. محض خاطر بچهاش امروز گیر افتاده بود. حرف سر این است كه تا چه اندازه اینها از وضع او با خبر هستند. تا كجایش را میدانند؟ محمدولی به او گفته بود: «خاننایب گفته یك سر بیا تا فومن و برو. میخواهند بدانند كه از آگل خبری داری یا نه.» به حرف اینها نمیشود اعتماد كرد و آگل تا آن دقیقه آخر به او میگفت: «نرو، بر نگرد، نرو سر زراعت!» پس بچهاش را چه بكند؟ او را به كه بسپرد؟ اگر بچه نبود، دیگر كسی نمیتوانست او را پیدا كند. آنوقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهدهی صدها از اینها بر میآمد. اما آگل لولمانی آدم دیگری بود. چشمش را هم میگذاشت و تیر در میكرد. مخصوصا از وقتی كه دخترش مرد، خیلی قسی شده بود. او بیخودی همین طوری میتوانست كسی را بكشد. آگل میتوانست با یك تیر از پشت سر كلك مامور دومی را كه سه قدم پیشاپیش او پوتینهایش را به آب و گل میزند بكند، اما این كار از دست او برنمیآمد. از او ساخته نیست. محمدولی را دیده بود. او را میشناخت، شنیده بود روزی به كومهی او آمده و گفته بوده است: «اگه فوری پیش نایب به فومن نره، گلوی بچه را میزنم سرنیزه و میبرم تا بیاید عقب بچهاش.» این را به مارجان گفته بود. مامور دومی پیشاپیش آنها حركت میكرد. از آنها بیش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختی و بیچارگی خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بی خبر از هیچ جا، آمده بود گیلان. برنج این ولایت بهش نمیساخت. باران و رطوبت بیحالش كرده بود. با دو پتو شبها یخ میكرد. روزهای اول هر چه كم داشت از كومههای گیلهمردان جمع كرد. به آسانی میشد اسمی روی آن گذاشت. «اینها اثاثیهایست كه گیلهمردان قبل از ورود قوای دولتی از خانههای ملاكین چپاول كردهاند.» اما بدبختی این بود كه در كومهها هیچچیز نبود. در تمام این صفحات یك تكه شیشه پیدا نشد كه با آن بتواند ریش خود را اصلاح كند، چه برسد به آینه. مامور بلوچ مزهی این زندگی را چشیده بود. مكرر زندگی خود آنها را غارت كرده بودند. آنجا در ولایت آنها آدمهای خان یك مرتبه مثل مور و ملخ میریختند توی دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند میبردند. به بچه و پیرزن رحم نمیكردند. داغ میكردند، یكی دو مرتبه كه مردم ده بیچاره میشدند، كدخدا را پیش خان همسایه میفرستادند و از او كمك میگرفتند و بدین طریق دهكدهای به تصرف خانی در میآمد. این داستانی بود كه بلوچ از پدرش شنیده بود. خود او هرگز رعیتی نكرده بود. او همیشه از وقتی كه بخاطرش هست، تفنگدار بوده و همیشه مزدور خان بوده است. اما در بچگی مزهی غارت و بیخانمانی را چشیده بود. مامور بلوچ وقتی فكر میكرد كه حالا خود او مامور دولت شده است وحشت میكرد. برای اینكه او بهتر از هركس میدانست كه در زمان تفنگداریش چند نفر امنیه و سرباز كشته است. خودش میگفت: «به اندازهی موهای سرم.» برای او زندگی جدا از تفنگ وجود نداشت. او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمكشی برای او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهای كه شاید از آدمكشی متاثر شد، موقعی بود كه با اسب، سرباز جوانی را كه شتر ورش داشته بود، در بیابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نیاورد، خوابید، سرباز تفنگش را انداخت زمین و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تیرانداخت و نزدیكش رفت. تفنگ او را برداشت و میخواست سرش را كه از پشت كوهان شتردیده میشد، هدف قرار دهد كه سربازداد زد: «امان برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چكارت كنم؟ نكشمت كه از بیآبی میمیری!» بعد فكر كرد پیش خودش و گفت:« یك گلوله هم یك گلوله است» افسار شتر را گرفت و برگشت: «یه میدان آنطرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمی شتر را یدك كشیده و بعد خواست او را رها كند، چونكه بدرد نمیخورد. دید، نمیشود سرباز و شتر را همین طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با یك تیر كار سرباز را ساخت. این تنها قتلی است كه گاهی او را ناراحت میكند. خودش هم میدانست كه بالاخره سرنوشت او نیز یك چنین مرگی را دربر دارد. پدرش، دو برادرش، اغلب كسانش نیز با ضرب تیر دشمن جان سپرده بودند. وقتی خانها به تهران آمدند و وكیل شدند، او نیز چاره نداشت جز اینكه امنیه شود. اما هیچ انتظار نداشت كه او را از دیار خود آواره كنند و به گیلانی كه آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهی به گیلهمرد نداشت و برای او هیچ فرقی نمیكرد كه گیلهمرد فرار كند یا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگریزد با تیركارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمینان داشت. مامور بلوچ در این فكر بود كه هرطوری شده پول و پلهای پیدا كند و دومرتبه بگریزد به همان بیابانهای داغ، بالاخره بیابان آنقدر وسیع است كه امنیهها نمیتوانند او را پیدا كنند. هر كدام از این مامورین وقتی خانه كسی را تفتیش میكردند، چیزی گیرشان میآمد. در صورتی كه امروز صبح در كومهی گیلهمرد، وكیل باشی چهارچشمی مواظب بود كه او چیزی به جیب نزند. خودش هرچه خواست كرد، پنجاه تومان پولی كه از جیب گیلهمرد درآورد، صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چیزی كه او توانست به دست آورد، یك تپانچه بود. آن را در كروج، لای دستههای برنج پیدا كرد. یك مرتبه فكر تازهای به كلهی مامور بلوچ زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان میارزد. بیشتر هم میارزد، پایش بیفتد، كسانی هستند كه صد تومان هم میدهند، ساخت ایتالیاست. فشنگش كم است... حالا كسی هم اسلحه نمیخرد. این دهاتی ها مال خودشان را هم میاندازند توی دریا. پنجاه تومان میارزد. به شرط آنكه پول را با خود آورده و به كسی نداده باشد. باد دست بردار نبود. مشت مشت باران را توی گوش و چشم مامورین و زندانی میزد. میخواست پتو را از گردن گیلهمرد باز كند و بارانیهای مامورین را به یغما ببرد. غرش آبهای غلیظ، جیغ مرغابیهای وحشی را خفه میكرد. از جنگل گویی زنی كه درد میكشید، شیون میزند. گاهی در هم شكستن ریشهی یك درخت كهن، زمین را به لرزه درمیآورد. یك موج باد از دور با خشاخش شروع و با زوزهی وحشیانهای ختم میشد. تا قهوهخانهای كه رو به آن در حركت بودند، چند صد ذرع بیشتر فاصله نبود، اما درتاریكی وبارش و باد، سوی كمرنگ چراغ نفتی آن، دوربه نظر میآمد. وقتی به قهوهخانه رسیدند، محمدولی از قهوهچی پرسید: « كته داری؟»- داریمی. (2) - چای چطور؟- چای هم داریمی. (3)- چراغ هم داری؟- ها ای دانه. (4) - اتاق بالا را زود خالی كن!- بوجورو اتاق، توتون خوشكا كودیم. (5) - زمینش كه خالی است.- خالیه.- اینجا پست امنیه نداره؟- چره، داره. (6)- كجا؟- ایذره اوطرفتر. شب ایسابید، بوشوئیدی. (7)- بیا ما را ببر به اتاق بالا. «اتاق بالا» رو به ایوان باز میشد. از ایوان كه طارمی چوبی داشت، افق روشن پدیدار بود. اما باران هنوزمیبارید و در اتاق كاهگلی كه به سقف آن برگهای توتون و هندوانه و پیاز و سیر آویزان كرده بودند، بوی نم میآمد. محمدولی گفت: «یاالله، میری گوشه اتاق، جنب بخوری میزنم.» بعد رو كرد به قهوه چی و پرسید: «آن طرف كه راه به خارج نداره؟» قهوهچی وقتی گیلهمرد جوان را در نور كمرنگ چراغ بادی دید، فهمید كه كار از چه قرار است و در جواب گفت: «راه ناره. سركار، انم از هوشانه كی ماشینا لوختا كوده؟» (8) - برو مردیكه عقب كارت. بیشرف، نگاه به بالا بكنی همه بساطتو بهم میزنم. خود تو از این بدتری. بعد رو كرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، اینجا باش، من پایین كشیك میدم. بعد من میآم بالا، تو برو پایین كشیك بكش و چایی هم بخور.» گیلهمرد در اتاق تاریك نیمتنه آستین كوتاه را از تن كند و آب آن را فشار داد، دستی به پاهایش كشید. آب صورتش را جمع كرد و به زمین ریخت. شلوارش را بالا زد، كمی ساق پا و سر زانو و رانهایش را مالش داد، از سرما چندشش شد. خود را تكانی داد و زیر چشمی نگاهی به مامور دومی انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محكم گرفته و در ایوان باریكی كه مابین طارمی و دیوار وجود داشت، ایستاده بود و افق را تماشا میكرد. در تاریكی جز نفیر باد و شرشر باران و گاهی جیغ مرغابیهای وحشی، صدایی شنیده نمیشد. گویی در عمق جنگل زنی شیون میكشید، مثل اینكه میخواست دنیا را پر از ناله و فغان كند. برعكس محمدولی، مامور بلوچ هیچ حرف نمیزد. فقط سایهی او در زمینهی ابرهای خاكستری كه در افق دایما در حركت بود، علامت و نشان این بود كه راه آزادی و زندگی به روی گیلهمرد بسته است. باد كومه را تكان میداد و فغانی كه شبیه به شیون زن دردكش بود، خواب را از چشم گیلهمرد میربود، بخصوص كه گاهگاه، باد ابرهای حایل قرص ماه را پراكنده میكرد و برق سرنیزه و فلز تفنگ چشم او را خسته میساخت. صدایی كه از جنگل میآمد، شبیه نالهی صغرا بود، درست همان موقعی كه گلولهای از بالا خانهی كومهی كدخدا، در تولم به پهلویش خورد. صغرا بچه را گذاشت زمین و شیون كشید... «نمیخواهی فرار كنی؟» «نه!» بی اختیار جواب داد: «نه»، ولی دست و پای خود را جمع كرد. او تصمیم داشت با اینها حرف نزند. چون این را شنیده بود كه با مامور نباید زیاد حرف زد. اینها از هر كلمه ای كه از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتیجه میگیرند. در استنطاق باید ساكت بود. چرا بیخودی جواب بدهد. امنیه میخواست بفهمد كه او خواب است یا بیدار و از جواب او فهمید، دیگر جواب نمیدهد. «ببین چه میگم!» صدای گرفته و سرماخوردهی بلوچ در نفیر باد گم شد. طوفان غوغا میكرد، ولی در اتاق سكوت وحشتزایی حكمفرما بود. گیلهمرد نفسش را گرفته بود.«نترس!» گیله مرد میترسید. برای اینكه صدای زیر بلوچ كه ازلای لب و ریش بیرون میآمد، او را به وحشت میافكند. «من خودم مثل توراهزن بودم.» بلوچ خاموش شد. دل گیلهمرد هری ریخت پائین، مثل اینكه اینها بویی بردهاند. «مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ میگوید، میخواهد از او حرف دربیاورد. هیبت خاموشی امنیه بلوچ را متوحش كرد. آهستهتر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتیش میكردم...» در تاریكی صدای خش و خش آمد، مثل اینكه دستی به دستههای برگ توتون كه از سقف آویزان بود، خورد. «تكان نخور میزنم!» صدای بلوچ قاطع و تهدید كننده بود. گیلهمرد در تاریكی دید كه امنیه بطرف او قراول رفته است. «بنشین!»دهاتی نشست و گوشش را تیز كرد كه با وجود هیاهوی سیل و باران و باد، دقیقا كلماتی را كه از دهان امنیه خارج میشود، بشنود. بلوچ پچپچ میكرد.«تو كروج -میشنوی؟- وسط یكدسته برنج یه تپونچه پیدا كردم. تپونچه رو كه میدونی مال كیه. گزارش ندادم. برای آنكه ممكن بود كه حیف و میل بشه. همراهم آوردهام كه خودم به فرمانده تحویل بدم، میدونی كه اعدام روی شاخته.» سكوت. مثل اینكه دیگر طوفان نیست و درختان كهن نعره نمیكشند و صدای زیر بلوچ، تمام این نعرهها و هیاهو و غرش و ریزشها را میشكافت. «گوش میدی؟ نترس، من خودم رعیت بودم، میدونم تو چه میكشی، ما از دست خانهای خودمان خیلی صدمه دیدهایم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنیهها هستند. من خودم یاغی بودم، به اندازهی موهای سرت آدم كشتهام، برای این است كه امنیه شدم، تا از شر امنیه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نمیآد كه جوونی مثل تو فدا بشه، فدای هیچ و پوچ بشه، یك ماهه كه از زن و بچهام خبری ندارم، برایشان خرجی نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اینجا نبودم. میخواهی این تپونچه را بهت پس بدهم؟» گیلهمرد خرخر نفس میكشید، چیزی گلویش را گرفته بود، دلش میتپید، عرق روی پیشانیش نشسته بود. صورت مخوفی از امنیهی بلوچ در ذهن خود تصویر كرده و از آن در هراس بود، نمیدانست چكار كند. دلش میخواست بلند شود و آرامتر نفس بكشد. «تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تیره، هر هفت فشنگ در شونه است، برای تیراندازی حاضر نیست، بخواهی تیراندازی كنی، باید گلنگدن را بكشی، من این تپونچه را بهت میدم.» دیگر گیلهمرد طاقت نیاورد. «نمیدی، دروغ میگی! چرا نمیذاری بخوابم؟ زجرم میدی! مسلمانان به دادم برسید! چی میخواهی از جونم؟» اما فریادهای او نمیتوانست بجایی برسد، برای اینكه طوفان هرگونه صدای ضعیفی را در امواج باد و باران خفه میكرد. «داد نزن! نترس! بهت میدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنیهی فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنیدی كه چند روز پیش یك اتوبوسو توی جاده لخت كردند؟ از آن روز تا حالا هرچی آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پیغمبر عقیده دارم، خدا را خوش نمیآد كه ...»گیلهمرد آرام شد. راحت شد، خیلی از آنها را گرفتهاند. از او میخواهند تحقیق كنند. «چرا داد میزنی؟ بهت میدم! اصلا بهت میفروشم. هفت تیر مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونهی تو پیدا كردم، خودت میدونی كه اعدام رو شاخته، به خودت میفروشم، پنجاه تومن كه میارزه، تو، تو خودت میدونی با محمدولی، هان؟ نمیارزه؟ پولت پیش خودته. یا دادی به كسی؟» گیلهمرد آرام شده بود و دیگر نمیلرزید، دست كرد از زیر پتو دستمال بستهای كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس یك تومانی را كه خیس و نیمه خمیر شده بود حاضر در دست نگه داشت.«بیا بگیر!»حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد.«نه، اینطور نمیشه، بلند میشی وامیسی، پشتت را میكنی به من. پول را میندازی توی جیبت، من پول را از جیبت در میآورم، اونوقت هفت تیر را میندازم توی جیبت، دستت را باید بالا نگهداری. تكون بخوری با قنداق تفنگ میزنم تو سرت. ببین من همهی حقههایی را كه تو بخواهی بزنی، بلدم. تمام مدتی كه من كشیك میدم باید رو به دیوار پشت به من وایسی، تكان بخوری گلوله توی كمرت است. وقتی من رفتم، خودت میدونی با وكیل باشی.» ادامه دارد... پینويس:1- لاور= دلاور، رهبر2- داريم.3- چای هم هست.4- همين يكی را داريم.5- اتاق بالا توتون خشك كردهايم.6- چرا دارد.7- كمی آن طرف تر. سرشب اين جا بودند، رفند.8- راه ندارد. سركار، اين هم از آنهاست كه اتوموبيل را لخت كردند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]
صفحات پیشنهادی
دانلود کتاب اسلام و مقتضیات زمان
دانلود کتاب اسلام و مقتضیات زمان · داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی (1) · همايش آشنايي با فرصت هاي تجاري و سرمايه گذاري كشور افعانستان برگزار مي شود . ...
دانلود کتاب اسلام و مقتضیات زمان · داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی (1) · همايش آشنايي با فرصت هاي تجاري و سرمايه گذاري كشور افعانستان برگزار مي شود . ...
تعیین زمان واگذاری4بانک دولتی
داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی (1) · ادغام و انحلال دستگاهها صرفاً با تصويب مجلس خواهد بود · ای ایران یا ای رئیسجمهور؟ عکس: دخترک عراقی یتیم ...
داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی (1) · ادغام و انحلال دستگاهها صرفاً با تصويب مجلس خواهد بود · ای ایران یا ای رئیسجمهور؟ عکس: دخترک عراقی یتیم ...
انقلاب تونس بارقه امید برای 70 سال سرخوردگی اعراب
نمایش تصادفی مطالب. داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی (1) · حدود 10 هزار گردشگر خارجي در مشهد تحت درمان قرار گرفتند · زن شاخدار/ عکس · خودخواهي و خويشتندوستي. ...
نمایش تصادفی مطالب. داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی (1) · حدود 10 هزار گردشگر خارجي در مشهد تحت درمان قرار گرفتند · زن شاخدار/ عکس · خودخواهي و خويشتندوستي. ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها