تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 10 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):گريه مؤمن از (درون) دل اوست و گريه منافق از (ظاهر و) سرش.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819707427




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آرزوهای بزرگ


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آرزوهای بزرگ
آرزوهای بزرگ نويسنده: چارلز ديكنز فصل يكمپيپ هنگامي كه كودكي بيش نبود و نمي‌توانست نام كامل خود را كه «فيليپ پيريپ» بود بر زبان بياورد خود را پيپ معرفي كرد. او پدر و مادر و برادرانش را از دست داده بود و اكنون با خواهرش و همسر او جو گارجري كه آهنگر دهكده بود زندگي مي‌كرد.دهكده‌اي كه پيپ در آن زندگي مي‌كرد ناحيه‌اي باتلاقي در 20 مايلي دريا بود. بعدازظهر يك روز سرد كه پيپ مشغول بازي در گورستان كليسا و در اطراف قبرهاي پدر و مادر و برادرانش بود ناگهان صدايي خشن و ترسناك به گوشش رسيد كه مي‌گفت «بايست وگرنه سر تو مي‌بُرم!» مردي كه از ميان قبرها به سمت پيپ مي‌آمد لباس خاكستري زمختي پوشيده و پارچه‌اي به دور سرش پيچيده بود، تكه آهن بزرگي ساق پايش را در برداشت و خيس آب و لجن بود.پيپ از ديدن مرد به وحشت افتاد. مرد نام او را پرسيد. پيپ با صداي لرزاني گفت: «پيپ آقا». مرد پرسيد «كجا زندگي مي‌كني؟» پيپ منزل خود را كه در حدود يك مايلي كليسا بود نشان داد. مرد پيپ را وارونه بلند كرد و از جيبهاي او تكه ناني پيدا كرد. سپس او را روي زمين گذاشت و مشغول خوردن تكه نان شد. سپس از پيپ پرسيد «پدر و مادرت كجا هستند؟» پيپ به طرف سنگ قبرها نگاه كرد. مرد پرسيد «آنها مرده‌اند؟» پيپ گفت «بله آقا». مرد پرسيد «حالا با چه كسي زندگي مي‌كني؟».پيپ جواب داد «با خواهرم و شوهرش جوگارجري آهنگر». مرد به ساق پايش نگريست و پرسيد «مي‌داني سوهان چيست؟» پيپ گفت «بله آقا». مرد پرسيد «آيا مي‌تواني مقداري نان و غذا و يك سوهان برايم بياوري!» پيپ جواب داد «بله آقا». مرد گفت «قول مي‌دهي دراين‌باره با كسي صحبت نكني؟» پيپ گفت «بله». مرد گفت «فردا منتظر تو هستم, يادت نرود چه قولي داده‌اي. اگر دراين‌باره با كسي حرفي بزني حسابت را مي‌رسم». سپس پيپ را رها كرد. پيپ با سرعت هرچه تمام‌تر به طرف دهكده و منزل خود دويد. فصل دومهنگامي كه پيپ به منزل بازگشت، ديد جو در آشپزخانه نشسته. او مردي تنومند با موهاي بور و چشماني به رنگ آبي و داراي خلق و خويي آرام بود، اما خواهرش زني بلند بالا، با چشمان و موي سياه، پوستي كه به قرمزي مي‌زد، و دستهايي سنگين و زمخت داشت و هميشه پيش‌بندي جلوي لباسش وصل بود.وقتي پيپ به خانه بازگشت خواهرش به دنبال او از منزل بيرون رفته بود. جو به پيپ خبر داد كه او بسيار عصباني است و بهتر است خودت را پشت در پنهان كني. اما قبل از اينكه پيپ بتواند اقدامي بكند خواهرش رسيد و او را گرفت و كتك مفصلي به او زد. خانم جو به او گفت: «كجا بودي؟» پيپ جواب داد «در قبرستان كليسا». خانم جو او را مورد شماتت و سرزنش قرار داد كه من براي تو مادري كرده‌ام و از وقتي كه به دنيا آمده‌اي من ترا بزرگ كرده‌ام اما تو پسر قدرنشناسي هستي.موقعي كه خانم جو به تهية چاي مشغول شد جو و پيپ نگاههايي را با هم رد و بدل كردند. سپس خانم جو به عنوان شام به هر يك قرص ناني كه رويش كره ماليده بود داد. پيپ با اينكه گرسنه بود جرأت نكرد سهم خود را بخورد، او تصميم گرفت آن را در جيب شلوارش پنهان كند تا براي مرد ببرد. جو و خانم جو تصور كردند كه پيپ نان را يكجا بلعيده است و خواهرش او را سرزنش كرد.آن شب، شب عيد بود و پيپ به واهرش براي تهيه شيريني عيد كريسمس كمك مي‌كرد. ناگهان صداي شليك گلوله توپ شنيده شد. جو گفت: «حتماً زنداني ديگري از زندان فرار كرده است». پيپ پرسيد «اين صدا از كجاست؟» خواهرش گفت «اين صدا از كِشتي زندانيان است». پيپ آن شب از ترس نتوانست بخوابد و به آن مرد ناشناس و قولي كه به او داده بود فكر مي‌كرد.پيپ صبح زود از خواب بلند شد و آهسته از پله‌ها پايين آمد و به طرف آشپزخانه رفت, با عجله مقداري نان، كيك، قدري پنير و يك بطري نوشيدني برداشت سپس به سمت در آهنگري رفت كه از داخل آشپزخانه به آن راه داشت، از آنجا يك سوهان برداشت و در را بست.صبح بسيار سرد و مه‌آلودي بود. زماني كه پيپ به مرداب رسيد مه غليظ‎تر شده بود و او نمي‌توانست به خوبي اطرافش را ببيند. از نهر باريكي گذشت و ناگهان مردي را ديد كه لباس خاكستري پوشيده و خوابيده بود. پيپ به تصور اينكه او همان مرد ديروزي است دستش را روي شانة مرد گذاشت. مرد كه از اين عمل سخت وحشت‎زده شده بود از جا پريد و پا به فرار نهاد. پيپ كه پي به اشتباه خود برده بود شروع به دويدن كرد و بعد از مدتي مرد ديروزي را پيدا كرد كه از شدت سرما مي‌لرزيد. غذا و سوهان را به مرد داد.مرد با ولع خاصي شروع به خوردن كرد و پيپ نيز او را تماشا مي‌كرد. ناگهان مرد از پيپ پرسيد «كسي را كه خبر نكرده‌اي؟» پيپ پاسخ داد «نه»، ولي شخصي را در اين حوالي ديدم كه او هم مثل تو لباس خاكستري پوشيده بود. مرد پرسيد «او را كجا ديدي؟» پيپ آن محل را نشان داد. «آيا علامتي توي صورتش نديدي؟» پيپ جواب داد «در يك طرف صورتش علامت زخمي ديده مي‌شد». همين‎كه مرد سوهان را برداشت و مشغول سائيدن آهن دور پايش شد پيپ از فرصت استفاده كرد و پا به فرار گذاشت.فصل سوموقتي پيپ به خانه بازگشت خواهرش مشغول تهية‌ ناهار روز عيد بود. آنها آن روز ميهمان داشتند. پيپ و جو براي اجراي مراسم روز عيد به كليسا رفتند. آنها لباس‌هاي نوي خود را پوشيده بودند. در بازگشت از كليسا آقاي پامبل چوك (عموي جو) به همراه سه نفر ديگر از دوستانشان به منزل آنها آمدند. خانم جو مشغول پذيرايي از ميهمانان شد. هر بار كه او به آشپزخانه مي‌رفت، پيپ از ترس پايه‌هاي ميز را مي‌گرفت و مي‌ترسيد خواهرش پي به‌سرقت كيك و نوشيدني ببرد. ناگهان وقت خوردن كيك فرا رسيد. پيپ تصميم گرفت از خانه فرار كند. او يك دفعه از جا پريد و به سمت در رفت ولي عده‌اي سرباز با دستنبدي به داخل خانه آمدند. پيپ با خود فكر كرد كه براي دستگيري او آمده‌اند. فرماندة سربازان به آنها گفت «آمده‌ايم تا آهنگر اين دستبندها را كه ايراد پيدا كرده‌ است براي ما تعمير كند». جو دستبندها را گرفت و همگي به‌دنبال او به آهنگري رفتند.پس از تعمير دستنبدها سربازان براي دستگيري زندانيان فراري به راه افتادند. جو و پيپ هم از فرماندة سربازان اجازه گرفتند تا همراه آنان به منطقه باتلاقي بروند. مدت زيادي از جستجوي سربازان نگذشته بود كه دو نفر زنداني را در خندقي پيدا كردند, در حالي كه مشغول نزاع با يكديگر بودند.مردي كه پيپ به او غذا و سوهان رسانده بود مرد ديگر را گرفته و به طرف سربازان مي‌كشاند و مي‎گفت: «من اين مرد را در حاليكه داشت فرار مي‌كرد دستگير كردم». در اين لحظه سربازان به دست هر دو نفر دستبند زده و با شليك گلوله خبر دستگيري آنها را به كشتي زندانيان دادند. زماني كه دو نفر زنداني را به طرف ساحل مي‌بردند تا با قايقي كه آنجا منتظر بود آنها را به زندان كشتي منتقل كنند، چشم مردي كه پيپ براي او غذا و سوهان برده بود به پيپ افتاد. پيپ سرش را آرام تكان داد كه من چيزي به سربازان نگفته‌ام. در اين لحظه مرد زنداني به فرمانده گفت: « بايد چيزي به شما بگويم، من ديروز در حال فرار به خانة آهنگر دهكده رفتم و مقداري كيك و نوشيدني و يك سوهان برداشتم». بدين ترتيب با اقرار مرد زنداني به دزدي از خانة‌ آنها, پيپ از يك دردسر بزرگ نجات پيدا كرد.فصل چهارممدتها ماجراي مرد زنداني ذهن پيپ را به خود مشغول كرده بود. او حتي بعضي شبها خواب او را مي‌ديد. پيپ اين ماجرا را براي هيچكس حتي جو كه خيلي با او صميمي بود تعريف نكرد. زيرا فكر مي‌كرد كسي آن را باور نمي‌كند.يك‌سال بعداز اين جريان روزي خانم جو به همراه آقاي پامبل چوك براي خريد بعضي از لوازم منزل بيرون رفته بودند. آنها بعد از برگشتن به خانه به پيپ و جو خبر دادند خانم ‌هاويشام كه يكي از ثروتمندان شهر است از آقاي پامبل چوك خواسته پسر بچه‌اي را به او معرفي كند تا به منزل او برود و در آنجا بازي كند.از اين‌رو آقاي پامبل چوك پيپ را معرفي كرده و پيپ بايد فردا صبح به منزل خانم هاويشام برود. جو حيرت زده پرسيد «چه دليلي دارد خانم هاويشام طفلي را براي بازي به منزل خود ببرد». خانم جو گفت: «نمي‌دانم ولي پيپ بايد فردا صبح آنجا باشد».روز بعد پيپ به‌همراه آقاي پامبل چوك به منزل خانم هاويشام رفت. خانة آجري بسيار بزرگي بود كه در و پنجره‌هاي آن با حفاظ آهني پوشيده شده بود. آقاي پامبل چوك زنگ در را به صدا درآورد. بعد از مدتي دختر بچة زيبايي كه ظاهراً هم سن پيپ بود در را باز كرد و پرسيد شما كيستيد؟ پامبل چوك خود را معرفي كرد و گفت: «اين پيپ است». دختربچه گفت: «پيپ داخل شود اما خانم هاويشام مايل به ديدار شما نيستند». سپس در را به روي آقاي پامبل چوك بست. پيپ داخل باغ شد و به دنبال دختر به داخل خانه رفت. خانه بسيار تاريك بود و دختر شمعي برداشت و به طبقه بالا رفت، پيپ نيز به‌دنبال او روانه شد. دخترك كنار اتاق تاريكي ايستاد و به پيپ گفت: «داخل شو» و خودش آنجا را ترك كرد. پيپ در تاريكي ضربه‌اي به در زد. صدايي از داخل اتاق گفت: «بيا تو». پيپ در را باز كرد و داخل اتاق بزرگي شد كه تمام پرده‌هاي آن افتاده بود. او خانم پيري را با موهاي سفيد، پيراهن سفيد ابريشمي و تور سفيدي كه رنگ آن از كهنگي به زردي گراييده بود و تاج گلي مخصوص عروسها بر سر داشت مشاهده كرد. خانم يك لنگه كفش برپا داشت و لنگه ديگر به همراه يك جفت دستكش و جواهراتش بر روي ميز بود. تمام اثاثية اتاق قديمي بودند و گرد و خاك زيادي روي آنها را پوشانده بود. ساعت ديواري اتاق روي عدد 10 از كار افتاده بود. خانم هاويشام پرسيد «تو كيستي؟» پيپ جواب داد: «من پيپم. آقاي پامبل چوك مرا معرفي كرده است». خانم هاويشام گفت: «من از مردها و زنها بيزار و خسته‌ام لذا خواستم كه تو اينجا بيايي و با استلا بازي كني تا من هم سرگرم شوم. برو و استلا را صدا بزن». پيپ به راهرو رفت و استلا را صدا زد. همان دخترك مو طلايي كه او را راهنمايي كرده بود داخل اتاق شد. به دستور خانم هاويشام آن دو مشغول بازي شدند. استلا با تحقير به او نگاه مي‌كرد او به پيپ گفت: «چه دستهاي خشن و زبري داري و چه پوتينهاي كثيف و كلفتي پوشيده‌اي».پيپ از اين حرف او خجالت كشيد. بعد از اتمام بازي خانم هاويشام به پيپ گفت: «برو و شش روز ديگر به اينجا بازگرد». استلا پيپ را به طبقه پائين راهنمايي كرد. در آنجا مقداري غذا جلوي او گذاشت و رفت. پيپ كه از رفتار او خيلي ناراحت شده بود سرش را به ديوار مي‌كوبيد و فرياد مي‌زد و گريه مي‌كرد. بعد از مدتي كه آرام شد، مشغول غذا خوردن شد، تا اينكه استلا با دسته كليد آمد و در باغ را به روي او باز كرد و پيپ به سمت خانه به راه افتاد.فصل پنجمپيپ پس از بازگشت به منزل مورد بازخواست خواهرش و آقاي پامبل چوك قرار گرفت. آنها دربارة‌ خانم هاويشام سؤال مي‌كردند، اما پيپ دروغهايي سرهم كرد تا از دست آنها خلاص شود. اما بعد همة ماجرا را براي جو تعريف كرد.روزهاي بعد پيپ از اينكه توسط استلا مورد تحقير قرار گرفته و با او به عنوان يك فرد دهاتي و بي‌سواد برخورد شده، ناراحت بود. از اين‌رو تصميم گرفت به مدرسة دهكده برود و در قبال پرداخت هفته‌اي دو پني مشغول تحصيل بشود. معلم كلاس خانم پيري بود كه اغلب در حين درس دادن به خواب مي‌رفت، اما نوه‌اش به نام خانم بيدي در آموزش بچه‌ها به او كمك مي‌كرد. يك روز پيپ به بيدي گفت كه آرزو مي‌كند در آموزش درس پيشرفت بهتري داشته باشد و بيدي به او قول داد تا جايي كه بتواند به او كمك كند.يك شب كه پيپ به‌همراه جو براي صرف غذا به رستوران دهكده رفته بود حضور مرد غريبه‌اي در آنجا نظرش را جلب كرد. آن شخص كه دائماً به پيپ نگاه مي‌كرد از جو اجازه خواست كه براي او و پيپ سفارش غذا بدهد. او هنگام صرف غذا سوهاني بيرون آورد و مشغول به هم زدن سوپ خود شد. پيپ فوراً‌ احساس كرد كه شايد اين همان مرد زنداني باشد كه او برايش غذا و سوهان برده بود و دچار نگراني شد. پس از صرف شام مرد غريبه همراه پيپ و جو برخاست و يك شلينگ به پيپ داد و به او گفت: «اين مال توست». و سكه را داخل كاغذي پيچيد و آن را به پيپ داد. پيپ از او تشكر كرد. وقتي آنها به خانه رسيدند پيپ پول را به خانم جو داد. خانم جو مشاهده كرد كه كاغذي كه يك شلينگي در آن پيچيده شده، دو قطعه اسكناس يك پوندي است. او گفت: «اين مبلغ زيادي است. آن مرد حتماً‌ اشتباهي اين اسكناسها را به تو داده است». آنها پيپ را براي پس دادن اسكناسها به رستوران دهكده فرستادند اما مرد از آنجا رفته بود.فصل ششمپيپ شش روز پس از اولين ملاقاتش به منزل خانم هاويشام رفت. طبق معمول استلا در را براي او باز كرد و او را به طرف اتاق خانم هاويشام راهنمايي كرد. در طبقة پائين در راهرويي كه منتهي به طبقة بالا مي‌شد پيپ با چند نفر مرد و زن روبرو شد كه از اقوام خانم هاويشام بودند و با يكديگر گفت‌و‌گو مي‌كردند. آنها با مشاهدة پيپ خيره به او ‌نگريستند. در راه‌ پله‌ها پيپ با مرد قوي هيكل سياه چهره‌اي كه بوي عطر مي‌داد برخورد كرد. مرد پيپ را نگريست و به او گفت: «در اينجا مراقب حركات خودت باش» و سپس رفت.خانم هاويشام پس از ورود استلا و پيپ به آنها گفت «به اتاق مجاور برويم». در آنجا ميز بزرگي قرار داشت و روي آن چيزي كه احتمالاً يك روز كيك عروسي بوده و حالا دور آن را تارعنكبوت گرفته بود قرار داشت. خانم هاويشام با عصاي چوبي آن را به پيپ نشان داد و گفت: «اين كيك عروسي من بوده است». سپس او از پيپ خواست دستش را بگيرد و كمك كند تا در اتاق راه برود. استلا ميهمانان را به داخل اتاق راهنمايي كرد. آن روز, روز تولد خانم هاويشام بود و اقوامش به ديدن او آمده بودند اما او توجهي به آنها نداشت و با پيپ حرف مي‌زد. پيپ نگاههاي خشمگين آنان را نسبت به خود تشخيص مي‌داد. سپس خانم هاويشام از راه رفتن خسته شد و به پيپ و استلا گفت با هم بازي كنند.پس از مدتي كه استلا و پيپ مشغول بازي بودند خانم هاويشام اجازه داد پيپ برود. طبق معمول استلا غذايي جلوي پيپ قرار داد و خودش از آنجا رفت. پس از خوردن غذا پيپ از آنجا به داخل حياط رفت و داخل باغ بزرگي شد. او ساختماني را در باغ ديد و پسر بچه‌اي كه از پنجرة آن ساختمان او را مي‌نگريست. پسر بچه به او پيشنهاد كرد با هم دعوا كنند. او موهاي پيپ را كشيد. پيپ نيز ضربة محكمي بر پسر فرود آورد كه او را به زمين انداخت. پسر فوراً برخاست اما ضربه ديگري توسط پيپ فرود آمد و او را نقش زمين ساخت. براي دفعات سوم و چهارم نيز پيپ اين كار را انجام داد. سپس پسرك گفت تو موفق شدي و بازي را بردي. پس از اين ماجرا پيپ استلا را ديد كه منتظر او ايستاده تا در باغ را قفل كند.فصل هفتمچند ماه از رفت‌وآمد پيپ به خانة خانم‌ هاويشام مي‌گذشت. در همة اين ملاقاتها استلا نيز حضور داشت. اغلب پيپ خانم هاويشام را با صندلي چرخدار يا پياده‌ به دور اتاق مي‌گرداند و خانم هاويشام از اينكه استلا پيپ را مسخره مي‌كرد راضي و خوشحال بود. خانم هاويشام مي‌دانست پيپ دارد بزرگ مي‌شود و كم‌كم بايد به فراگيري كاري بپردازد. او مي‌دانست شوهر خواهر پيپ آهنگر است پس پيپ در آينده آهنگر خواهد شد. روزي از پيپ خواست كه شوهر خواهرش را نزد او بياورد.دو روز بعد جو كه لباسهاي نوي خود را بر تن داشت به همراه پيپ به خانة خانم هاويشام رفت. او در اين لباسها معذب به‌نظر مي‌رسيد. خانم هاويشام به او گفت: «پيپ بزرگ شده و بايد به شغل آهنگري مشغول شود». سپس به عنوان مزد اين مدت 25 سكه به جو داد و گفت: «اين انعام پيپ است و ديگر نبايد از من توقعي داشته باشيد».آقاي جو به محض رسيدن به خانه كيسه پول را به همسرش داد و او بسيار خوشحال شد. در حالي كه پيپ از اينكه ديگر استلا را نمي‌ديد ناراحت بود.فصل هشتميكسال از كاركردن پيپ نزد جو مي‌گذشت. با وجود اينكه آن دو دوستان بسيار خوبي بودند اما پيپ از كاركردن در آهنگري احساس رضايت نمي‌كرد، زيرا او نمي‌خواست استلا بفهمد او در يك آهنگري كار مي‌كند. پيپ هميشه به ياد استلا بود و آرزو مي‌كرد روزي ثروتمند شود تا بتواند با استلا ازدواج كند اما دراين‌باره با جو صحبتي نمي‌كرد.پس از مدتي پيپ تصميم گرفت به ديدار خانم هاويشام برود و استلا را هم ببيند. او به جو گفت نصف روز به من مرخصي بده تا به ديدن خانم هاويشام بروم. جو نيز با اين تقاضا موافقت كرد. در اين زمان شخص ديگري به نام اورليك براي جو كار مي‌كرد. اورليك كه هميشه نسبت به پيپ حسادت مي‌كرد به جو گفت: «من هم مرخصي مي‌خواهم».جو با مرخصي او هم موافقت كرد. در همين لحظه خانم جو با خشونت و ناراحتي وارد آهنگري شد و به جو گفت: «تو چه احمقي كه به اورليك تنبل مرخصي مي‌دهي». در اين لحظه اورليك به او جوابي داد و اين موجب شد خانم جو از ناراحتي غش كرد و جو او را به منزل برد.پس از بهبود خانم جو, پيپ به شهر و به منزل خانم هاويشام رفت. يكي از اقوام خانم‌ هاويشام به نام سارا پاكت در را به روي پيپ گشود و از ديدن او ناراحت شد و پرسيد چه مي‌خواهي؟ پيپ گفت: «به ديدن خانم هاويشام آمده‌ام». سارا پيپ را به اتاق خانم هاويشام راهنمايي كرد. خانم هاويشام پس از ديدن پيپ به او گفت براي چه به ديدن من آمده‌اي؟ پيپ گفت «آمده‌ام به شما بگويم مدتي است در كارگاه آهنگري مشغول به كار هستم». خانم هاويشام گفت: «تو مي‌تواني هر سال روز تولدت به اينجا بيايي و مرا ببيني». در ضمن به او گفت كه استلا به فرانسه رفته تا به تحصيل بپردازد.پيپ كه نتوانسته بود استلا را ببيند با نااميدي از خانة خانم هاويشام برگشت. در ميان راه اورليك را ديد. اورليك در بين مردم دهكده شخص محبوبي نبود. آنها با هم به طرف دهكده برگشتند اما ناگهان صداي شليك گلوله‌اي را شنيدند و اورليك گفت احتمالاً يك زنداني فرار كرده است. آنها پس از اينكه به خانه رسيدند ديدند كه چراغها روشن است و همسايه‌ها در آشپزخانه جمع شده‌اند. خانم جو در كف آشپزخانه افتاده بود و يك قطعه آهن نيز در كنارش بود. ضربه‌اي به سر او خورده و او را مجروح كرده بود. اما هنوز زنده بود. خانم جو مدتها در بستر بيماري افتاد. او نمي‌توانست حرف بزند و ضارب را معرفي كند. در اين مدت جو از او پرستاري مي‌كرد. بعد از چند روز خانم بيدي به منزل آنها آمد تا پرستاري او را برعهده گيرد. بدين ترتيب اوضاع خانه سروساماني گرفت.فصل نهمسه سال از كار كردن پيپ در آهنگري جو مي‌گذشت. پيپ هر سال روز تولدش به ديدار خانم هاويشام مي‌رفت و او هم سكه‌اي به عنوان هديه تولدش به پيپ مي‌داد. پيپ ابتدا از قبول آن خودداري ‌كرد ولي بعد كه خانم هاويشام به او گفت آيا مبلغ بيشتري مي‌خواهي، او سكه را گرفت و با آن كتابهايي تهيه مي‌كرد و نزد بيدي به خواندن آنها مشغول مي‌شد. پيپ ديگر استلا را در آن خانه نديد. او مي‌خواست آموزش ببيند تا بتواند در آينده يك شخص باسواد شود. او با خانم بيدي در مورد آرزوهايش صحبت مي‌كرد و بيدي هم به او قول داد هرچه بتواند به او كمك كند.مدتي بود كه اورليك مراقب بيدي بود و او را تحت‌نظر داشت. پس از اينكه بيدي اين موضوع را به پيپ گفت او خشمگين شد. زيرا فكر مي‌كرد ضارب خواهرش اورليك است اما نمي‌توانست اين موضوع را ثابت كند و اورليك همچنان در آهنگري كار مي‌كرد.در چهارمين سال كار كردن پيپ در آهنگري، يك شب كه پيپ و جو به رستوران دهكده رفته بودند در آنجا مردي را ديدند كه پيپ او را قبلاً در خانة خانم هاويشام ديده بود. او همان مردي بود كه عطر زده بود و يك روز پيپ او را در پله‌هاي خانة خانم هاويشام ملاقات كرده بود. مرد جلو آمد و از آنها پرسيد آيا تو جوي آهنگر و تو پيپ هستي؟ آنها جواب دادند بله. مرد گفت من بايد با شما خصوصي حرف بزنم بهتر است به منزل شما برويم و در آنجا صحبت كنيم. در منزل جو، مرد از جو پرسيد چه مبلغي مي‌خواهيد تا اجازه دهيد پيپ ديگر براي شما كار نكند. جو پاسخ داد من هرگز مبلغي نمي‌خواهم. مرد گفت اسم من جگرز است و وكيل دادگستري و مقيم لندن هستم.آمده‌ام تا به پيپ اطلاع دهم در آينده ثروت هنگفتي به او خواهد رسيد و او آيندة درخشاني در پيش دارد. اما حامي او نمي‌خواهد نامش را فاش كند و تا رسيدن پيپ به سن قانوني كه ثروت به طور كامل به او برسد من مسئوليت او را برعهده خواهم گرفت. پيپ بايد هرچه زودتر آمادة رفتن به لندن بشود. آنگاه از پيپ پرسيد: «آيا موافق هستي به لندن بيايي و به تحصيل مشغول شوي؟». پيپ پاسخ داد: «بله». جگرز گفت: «من براي تو معلمي در نظر گرفته‌ام به نام آقاي ماتيو پاكت».ماتيو پاكت برادر خانم سارا پاكت ا ز اقوام خانم هاويشام بود. پيپ حدس زد كه حامي ثروتمند او بايد خانم هاويشام باشد. آقاي جگرز روز يكشنبه را براي رفتن پيپ به لندن تعيين كرد و مقداري پول جهت خريد لباسهاي مناسب به او داد. او به پيپ گفت به محض رسيدن به لندن به دفتر من بيا و نشاني دفترش را به او داد.پس از رفتن آقاي جگرز، پيپ و جو به آشپزخانه رفتند. خانم بيدي و خانم جو هم در آنجا بودند. آنان نيز از جريان اطلاع يافتند. جو و بيدي از آينده درخشاني كه در انتظار پيپ بود اظهار خوشحالي كردند، هرچند از رفتن پيپ به لندن ناراحت بودند. پيپ قبل از عزيمت به لندن مقداري لباس تهيه كرد. سپس به ديدار خانم هاويشام رفت. خانم سارا پاكت هنوز به پيپ حسادت مي‌ورزيد اما خانم هاويشام از اين موضوع خوشحال بود.بالاخره روز سفر فرا رسيد. پيپ با كالسكه‌اي كه به سمت لندن مي‌رفت سفر خود را آغاز كرد. جو و بيدي طبق رسم آن منطقه كفشهاي كهنة او را براي سعادت و خوشبختي او دور انداختند.فصل دهمپيپ بعد از چند ساعت به لندن رسيد. از خيابانهاي كثيف لندن عبور كرد تا به نيوگيت، كه دفتر كار آقاي جگرز در آن قرار داشت رسيد. آقاي جگرز در دفترش نبود. منشي‌اش به او گفت مي‌تواند همانجا منتظر بماند، اما پيپ تصميم گرفت گشتي در اطراف بزند. پس از آن كه پيپ بازگشت عده‌اي را ديد كه منتظر آقاي جگرز بودند. پيپ انديشيد اينها از اقوام و بستگان زندانياني هستند كه آقاي جگرز دفاع آنها را به‌ عهده گرفته است. پس از مدتي آقاي جگرز رسيد و مشغول صحبت با ملاقات كنندگان شد. سپس متوجه پيپ شد و او را به دفتر كار خود برد و به او گفت: «تا روز دوشنبه نزد هربرت پاكت پسر آقاي ماتيو پاكت بمان». او مقرري پيپ را تعيين كرد كه از نظر پيپ مبلغ زيادي بود. سپس آقاي وميك منشي آقاي جگرز پيپ را به سمت آپارتماني كه هربرت در آنجا سكونت داشت هدايت كرد.آقاي وميك مردي كوتاه قد با صورت استخواني و حدوداً چهل ـ پنجاه ساله بود. او پيپ را به آپارتمان هربرت رساند. آنها با يادداشتي كه بر روي در ورودي نصب شده بود مواجه شدند. هربرت نوشته بود به زودي باز خواهد گشت. آقاي وميك به پيپ گفت: «چون من صندوقدار آقاي جگرز هستم و افراد زيادي به من مراجعه مي‌كنند مجبورم برگردم».او از پيپ خداحافظي كرد و پيپ همانجا منتظر هربرت ماند. پس از مدت كوتاهي هربرت با مقداري غذا و ميوه به خانه بازگشت. پس از اينكه آن دو با يكديگر روبرو شدند دريافتند كه يكبار چند سال پيش در خانة خانم هاويشام با يكديگر نزاع كرده بودند. هر دو از يادآوري اين خاطره خنديدند. هربرت سپس پيپ را به اتاقش راهنمايي كرد. آپارتمان بسيار ساده‌اي بود. هربرت از پدرش كمك مالي دريافت نمي‌كرد و خودش با كاركردن هزينه‌هاي زندگيش را مي‌پرداخت. او براي پيپ توضيح داد كه پدرش پسر عموي خانم هاويشام است. در آن زماني كه مرا در خانه خانم هاويشام ديدي او مرا پيش خود فرا خوانده بود تا ببيند از من خوشش مي‌آيد يا نه كه ظاهراً علاقه‌اي هم به من نداشت. هربرت گفت استلا دخترخواندة خانم هاويشام دختر مغرور و خودخواهي است و خانم هاويشام او را طوري تربيت كرده كه نسبت به مردان بيرحم و خشن باشد.پيپ مشتاق بود دربارة زندگي خانم هاويشام چيزهاي بيشتري بداند. هربرت گفت: «خانم هاويشام يگانه دختر مردي ثروتمندي بود كه عاشق مرد جواني مي‌شود و كمكهاي مالي زيادي به آن مرد مي‌كند. با وجود اينكه پدرم در اين مورد اين مرد به او هشدار داده بود او با پدرم مشاجره ‌كرد و آنها ديگر از آن موقع تاكنون يكديگر را نديده‌اند. خانم‌ هاويشام ساعت 10 روز ازدواج از آن مرد نامه‌اي دريافت كرد كه نوشته بود قصد ندارد با او ازدواج كند. به‌همين علت خانم هاويشام همة وسايل خانه را به همان حالت نگهداشته و ساعتهاي خانه را نيز رأس ساعت 10 از كار انداخته است. او پس از مدتي استلا را به فرزندي قبول كرد تا بدين وسيله بتواند از مردان انتقام بگيرد».فصل يازدهمروز يكشنبه هربرت و پيپ به اتفاق هم به گردش در شهر پرداختند. آنها به تماشاي كليساي وست مينستر و پس از آن براي قدم زدن به پارك رفتند. اسبهاي زيادي در خيابانانهاي لندن ديده مي‎شد. پيپ با خود فكر ‌كرد چه كسي اين‎همه اسب را نعل مي‌كند؟ اي كاش جو اين كار را مي‌كرد. هربرت پيپ را به محل كارش برد تا آنجا را به او نشان بدهد. او در تجارتخانه‌اي كار مي‌كرد و حقوق ناچيزي دريافت مي‌كرد. هربرت آرزو داشت روزي بتواند يك تاجر موفق بشود. بعدازظهر روز دوشنبه هربرت و پيپ به سمت خانة‌ آقاي ماتيو پاكت رفتند كه در محلة‌ هامراسميت قرار داشت. او خانة‌ كوچك و زيبايي داشت كه مشرف به رودخانة‌ تايمز بود و با همسر و فرزندانش در آنجا زندگي مي‌كردند.آقاي پاكت مردي مهربان با موهاي خاكستري بود, در كمبريج تحصيل كرده و از شاگردان ممتاز آن مؤسسه بود. او شاگرداني را تحت تعليم و تربيت قرار مي‌داد. در آن زمان دو نفر به‌نامهاي درامل و استارتوپ در خانة‌ او زندگي مي‌كردند و مشغول تحصيل بودند. درامل جوان كودن و بداخلاق و استارتوپ جواني مهربان بود. پيپ نيز مدتي در آنجا اقامت گزيد تا نزد آقاي پاكت به تحصيل بپردازد. او پس از مدتي به ديدار آقاي جگرز رفت و از او درخواست كرد اجازه دهد با هربرت زندگي كند و آقاي جگرز پذيرفت. در ضمن آقاي جگرز به او گفت تو براي ادامة‌ زندگي و تحصيل احتياج به كار كردن نداري و فقط بايد درس بخواني.يك روز وميك منشي آقاي جگرز كه مرد مهرباني بود پيپ را براي صرف شام به منزل خود در خيابان وال‌ورث دعوت كرد. آقاي وميك با پدر پيرش زندگي مي‌كرد و خانه كوچك چوبي‎اي در وسط باغي داشت كه آن را مانند يك قصر نقاشي و با خاكريزي محصور كرده و پل معلقي براي آن ساخته بود كه براي رسيدن به خانه مي‌بايست از روي آن رد مي‌شدند. همچنين لولة‌ توپي را به پيپ نشان داد و گفت هر شب رأس ساعت 9 آن را آتش مي‌كنم. او در باغ مرغ و گوسفند نگهداري مي‌كرد و انواع سبزيجات كاشته بود. پيپ شب را در آنجا گذراند. وميك به او گفت آقاي جگرز از زندگي خصوصي من اطلاعي ندارد. همينطور گفت كه آقاي جگرز تصميم دارد به زودي تو را به خانه‌اش دعوت كند.چند روز بعد آقاي جگرز پيپ را به همراه دوستانش به خانة خود دعوت كرد. پيپ به همراه هربرت،‌ استارتوپ و درامل به منزل آقاي جگرز رفتند. او خانة‌بزرگي در ناحيه سوهو در حوالي لندن داشت. شام مطبوعي براي ميهمانان در نظر گرفته شده بود و زن خدمتكاري به‌نام مولي پذيرايي از آنان را برعهده داشت. پيپ احساس مي‌كرد چهرة‌ اين زن برايش آشناست.پيپ كم‌كم به خريد لوازم اضافي، لباس و تجملات روي آورد. او قايقي خريد و نصف سهم آن را به هربرت واگذار كرد. آنها با ديگر دوستانشان براي قايق سواري وگردش از آن استفاده مي‌كردند. پيپ معلمي براي آموزش قايق‌راني استخدام كرد.فصل دوازدهميك روز دوشنبه صبح پيپ نامه‌اي دريافت كرد. نامه توسط خانم بيدي نوشته بود و خبر داده بود كه آقاي جو روز سه‌شنبه صبح براي ديدن تو به لندن مي‌آيد. او نوشته بود ما اغلب به ياد تو هستيم. حال خانم جو هم همانطوري است كه تو خانه را ترك كردي. پيپ خجالت مي‌كشيد جو را به دوستانش نشان بدهد. او نمي‌خواست آنها بفهمند كه جو آهنگر است و او قبلاً در آهنگري كار مي‌كرد. روز سه‌شنبه جو به آپارتمان آنها آمد. پيپ و هربرت صبحانه‌اي تهيه كرده بودند. هرچند جو سعي كرده بود بهترين لباس خود را بپوشد و با وضع مناسبي به ملاقات پيپ بيايد، در لباسهايش ناراحت به‌نظر مي‌رسيد. كفشهايش كمي براي او بزرگ بودند. يقه لباسش نيز زياد بالا آمده بود.پيپ، جو و هربرت را به‌هم معرفي كرد. جو دچار دستپاچگي شد. او كلاهش را در دست داشت و آن را روي لبة‌ بخاري گذاشت. خدمتكار ميز صبحانه را چيد. هر بار كلاه جو از لبة‌ بخاري مي‌افتاد و او دوباره آن را همانجا مي‌گذاشت. پس از صرف صبحانه، هربرت از آنها خداحافظي كرد و به سر كار خود رفت و جو كمي راحت‌تر شد و به پيپ گفت خانم هاويشام پيغام فرستاده كه مي‌خواهد تو را ببيند. خانم استلا بازگشته و در خانة‌ خانم هاويشام است. جو قبل از خداحافظي گفت خانم بيدي خيلي مشتاق است تو را ببيند بهتر است يك روز تعطيل به دهكده بيايي و سري به ما بزني. سپس جو خداحافظي كرد و رفت. ناگهان پيپ پشيمان شد كه از او نخواسته بيشتر بماند و بدنبالش بيرون دويد ولي از جو اثري نبود.فصل سيزدهمپيپ براي ديدار خانم هاويشام و استلا حركت ‌كرد. در كالسكه‌اي كه او با آن سفر مي‌كرد دو نفر مجرم نيز به همراه نگهبانانشان سفر مي‌كردند. پيپ يكي از آنها را كه پشت سرش نشسته بود شناخت. او همان مجرمي بود كه در رستوران دهكده به او يك سكه و دو اسكناس يك پوندي داده بود. آن دو مجرم راجع به مجرم ديگري صحبت مي‌كردند كه خارج از انگلستان بود و چند سال پيش براي جواني كه مقيم دهكده‌اي در اين نزديكي است پول فرستاده بود. پيپ با شنيدن اين سخنان دچار وحشت شد كه مبادا او را شناخته باشند و قبل از رسيدن به مقصد پياده شد تا بقيه راه را پياده طي كند. او ابتدا قصد داشت به خانة‌ جو برود ولي بعد منصرف شد و شب را در ميهمانخانه‌اي داخل شهر به استراحت پرداخت و فردا صبح به ديدار خانم‌ هاويشام رفت.بعد از اينكه پيپ در زد اورليك در را به روي او باز كرد. پيپ اظهار تعجب كرد و از او پرسيد «مگر ديگر در آهنگري كار نمي‌كني؟» اورليك گفت: « از زماني كه تو به لندن رفته‌اي من هم در خانة خانم هاويشام نگهبان هستم». سپس خانم سارا پاكت او را به داخل خانه راهنمايي كرد. پيپ داخل اتاق، خانم هاويشام و همينطور خانم بسيار زيبايي را در كنار او ديد. پيپ بلافاصله استلا را شناخت. او بسيار تغيير كرده بود. پيپ آن روز را در خانة خانم هاويشام گذراند و با استلا به گردش در باغ پرداختند. پيپ هنوز علاقة زيادي به استلا داشت، اما استلا به او به چشم پسربچه‌اي مي‌نگريست. استلا به او گفت به خاطر دارم يك روز در اين باغ با پسر بچه‌اي مشغول نزاع بوديد. پيپ گفت من و اين پسر بچه حالا دوستان صميمي هستيم و پدرش نيز معلم من است.استلا قرار بود بزودي به لندن برود. او از پيپ خواست هنگامي كه به لندن رسيد در ايستگاه منتظرش باشد. هنگام غروب آقاي جگرز براي ملاقات خانم هاويشام آمد. آقاي جگرز، سارا پاكت، پيپ و استلا شام را با يكديگر صرف كردند. اما خانم‌ هاويشام كه هيچگاه با ديگران غذا نمي‌خورد به تنهايي در اتاق خودش غذا ‌خورد. هنگام خواب پيپ و آقاي جگرز به ميهمانخانة «گراز آبي» ‌رفتند. پيپ در آنجا به آقاي جگرز ‌گفت كه اورليك آدم قابل اعتمادي نيست و نبايد نزد خانم هاويشام كار كند. آقاي جگرز نيز گفت اورليك را اخراج مي‌كند.پيپ بدون اينكه به ديدن خانم بيدي و آقاي جو برود به لندن بازگشت. او احساس شرمندگي مي‌كرد كه به آنها سر نزده است. پيپ پس از رسيدن به آپارتمانش جريان ملاقاتش با خانم هاويشام و استلا را براي هربرت تعريف كرد و گفت هنوز علاقة‌ زيادي به استلا دارد. هربرت نيز اقرار كرد كه به دختري به نام كلارا علاقه دارد كه با پدر پير و مريضش زندگي مي‌كند و او قصد دارد در آينده پس از بهتر شدن اوضاع مالي‌اش با كلارا ازدواج كند.چند روز بعد پيپ از استلا نامه‌اي دريافت كرد كه روز رسيدن او را به لندن اطلاع مي‌داد. پيپ كه هيجان زده بود چند ساعت زودتر به ايستگاه رفت. او در آنجا با آقاي وميك روبرو شد. آقاي وميك به او گفت: «براي انجام بعضي امور از طرف آقاي جگرز مأمورم به زندان «نيوگيت» بروم. اگر وقت‌داري با من به زندان بيا تا آنجا را به تو نشان بدهم». پيپ كه هنوز چند ساعت تا آمدن استلا وقت داشت همراه او به زندان رفت.پيپ تحت تأثير محيط زندان و رفتار محكومين به اعدام قرار گرفت. سرانجام آنها از زندان بيرون آمدند و پيپ به ايستگاه بازگشت. در اين زمان استلا نيز رسيد. پيپ استلا را به ريچموند نزد خانواده‌اي كه قرار بود استلا مدتي نزد آنها زندگي كند رساند و خود به لندن بازگشت.فصل چهاردهمچند هفته بعد پيپ نامه‌اي دريافت كرد كه به او اطلاع داده شده بود خانم جو فوت كرده است. او فوراً خود را به دهكده رساند. در آنجا تشريفات مراسم تدفين انجام ‌شد. بعد از مراسم پيپ تصميم گرفت شب را نزد جو و بيدي بماند. بيدي به او گفت: «دوباره به مدرسة‌ دهكده مي‌روم تا به كودكان تدريس كنم». پيپ دربارة‌ اورليك سئوال كرد. بيدي گفت: «او در معدن كار مي‌كند و همچون سابق مرا تحت نظر دارد». پيپ ناراحت شد و گفت: «من سعي مي‌كنم بعد از اين بيشتر نزد شما بيايم و به جو سر بزنم». صبح روز بعد پيپ به لندن بازگشت.بعد از بازگشت پيپ به لندن او عازم ريچموند شد تا استلا را ملاقات كند. او اغلب استلا را در ميهمانيها و مجالس همراهي مي‌كرد. افراد زيادي دوروبر استلا بودند و يكي از اين افراد درامل بود. زماني‎كه پيپ تازه به لندن آمده بود درامل نزد آقاي پاكت به تحصيل مشغول بود. او جوان كودن و ثروتمندي بود و به‌نظر مي‌رسيد استلا هم به او علاقه‌مند است. پيپ از اين وضع خيلي ناراحت بود.پيپ به زودي به ولخرجي افتاد و مقادير زيادي مقروض شد. هربرت نيز به چنين سرنوشتي دچار شده بود. پيپ شرمنده بود كه باعث پيش‌آمدن اين وضع براي هربرت شده است. آن‌ها تمام بدهي‌هاي خود را حساب ‌كرده بودند و تصميم داشتند راهي پيدا كنند قرض‌هايشان را بپردازند.پيپ در سالروز بيست و يك سالگي‌اش به نزد آقاي جگرز احضار ‌شد. او با ترس منتظر اقدام آقاي جگرز و حامي‌اش بود. آقاي جگرز از طرف حامي پيپ يك چك پانصد پوندي به مناسبت هدية‌ تولدش به او داد و گفت: «از اين به‌بعد مقرري ماهانة تو ماهي 125 پوند است». پيپ از آقاي جگرز ‌پرسيد آيا بزودي حامي‌اش را مي‌بيند و او از جواب طفره ‌رفت. آن شب پيپ و هربرت جشن گرفتند. پيپ تصميم ‌گرفته بود به هربرت در پرداخت قروض كمك كند. او به كمك وميك با تاجر جواني بنام «كلاريكو» آشنا ‌شد كه حاضر بود در صورت سرمايه‌گذاري او را شريك تجاري خود سازد. پيپ مبلغ 250 پوند به او ‌داد و قرار شد هر سال مبلغي به اين سرمايه بيفزايد و هربرت نيز در تجارتخانة‌ او مشغول به كار شود مشروط به اينكه اين قرار بين پيپ و كلاريكو باشد و هربرت از آن بي‌خبر بماند. بزودي هربرت با خوشحالي خبر پيدا كردن كاري مناسب را به پيپ ‌داد. پيپ از اينكه توانسته براي او كاري كند خوشحال شد.فصل پانزدهمدو سال بعد وضع كاري هربرت بهتر شد. پيپ هنوز هم به تحصيل مشغول بود. در يك شب طوفاني كه هربرت براي كارهاي تجارتي به فرانسه رفته و پيپ تنها بود ناگهان صداي پايي را در راهرو شنيد. چراغهاي راهرو به علت وزش باد خاموش شده‌ بودند. پيپ ‌پرسيد: «چه كسي آنجاست». صداي خشني جواب ‌داد: «من در جستجوي آقاي پيپ هستم». پيپ ‌گفت: «چه مي‌خواهي؟» مرد ‌گفت: «بايد با آقاي پيپ صحبت كنم». پيپ او را به داخل اتاق راهنمايي ‌كرد. مرد با ديدن پيپ او را در آغوش ‌گرفت و ‌گفت: « آيا مرا مي‌شناسي؟ من كه تو را هيچگاه فراموش نمي‌كنم». او مردي بود در حدود شصت سال سن با موهاي خاكستري و صورت آفتاب سوخته. پيپ كه به او خيره شده بود فوري او را شناخت. او همان مجرمي بود كه در زمين‌هاي باتلاقي ديده و به او غذا و سوهان داده بود.پيپ به او گفت چند سال پيش شما توسط شخصي براي من دو قطعه اسكناس يك پوندي فرستاديد و من حالا آنها را به شما پس مي‌دهم. مرد پس از اينكه پولها را از پيپ گرفت آنها را جلوي آتش گرفته و سوزاند. او از پيپ پرسيد: «چرا حالا به پول احتياج نداري؟» پيپ چيزي نگفت. مرد گفت: «شما حالا يك آقاي تمام عيار هستيد. از كجا به ثروت رسيديد؟» همچنان كه پيپ با تعجب او را مي‌نگريست مرد ادامه داد من شخص ديگري را هم نزد تو فرستادم. او آقاي جگرز است كه از طرف من به تو پول مي‌داد. پيپ با شنيدن اين سخنان دچار ضعف و ناتواني شد و نشست. مرد به او گفت در آن شب كه تو به من كمك كردي من قسم خوردم تا آخر عمرم به كودكي كه به من كمك كرده كمك كنم و از او يك آقاي حسابي بسازم. زماني كه در استراليا در تبعيد بسر مي‌بردم همواره به ياد تو بودم و پس از طي دورة‌ مجازاتم چون اجازة‌ برگشت به انگلستان را نداشتم در همانجا در يك مزرعه به كشاورزي و دامپروري پرداختم و پول زيادي جمع كردم. در تمام اين مدت مي‌خواستم تو يك آقاي به تمام معنا و ثروتمند بشوي. حالا خوشحالم كه آرزوهايم برآورده شده است. من قبل از سفر تمام املاك و چيزهايي كه داشتم فروختم و پول آنها را در اين ساك كه به همراه آورده‌ام گذاشته‌ام كه آن را به تو مي‌دهم.مرد كه خود را «مگ ويچ» مي‌ناميد گفت ورود او به انگلستان ممنوع است ومجازات اعدام را در پي دارد. پيپ او را به اتاق هربرت برد تا در آنجا استراحت كند. سپس خودش كنار آتش بخاري نشست و به فكر فرو رفت. او تاكنون خيال مي‌كرد خانم هاويشام حامي اوست. اما حالا فهميده بود كه يك مجرم او را حمايت كرده است و بخاطر پولهاي يك مجرم جو و بيدي را ترك كرده است.از طرفي آن مرد بخاطر او استراليا را ترك كرده بود و بخاطر او جانش را به خطر انداخته بود و حالا پيپ مي‌بايست به او كمك كند. سرانجام پيپ به خواب عميقي فرو رفت.صبح زود روز بعد هوا بسيار سرد بود. پيپ به خدمتكار گفت: «عمويم از شهرستان آمده و چند روزي ميهمان من است». در موقع صرف صبحانه پيپ خدمتكار را مرخص كرد. او به «مگ ويچ»‌ گفت: «تا مراجعت دوستم هربرت مي‌توانيد در اتاق او بمانيد ولي بايد مراقب باشيد كسي شما را نبيند». مگ ويچ گفت: «من مراقب خودم هستم پسرم و به اين زندگي عادت دارم». او گفت: «بايد لباسهاي ديگري خريداري كنم و ظاهرم را تغيير بدهم تا مرا نشناسند».فصل شانزدهمبعد از صرف صبحانه پيپ به ديدار آقاي جگرز رفت و به مگ ويچ هم سفارش كرد كه از اتاق خارج نشود. پيپ با ديدن آقاي جگرز پرسيد آيا درست است پولهايي كه شما به من داده‌ايد از طرف شخصي به‌نام مگ‌ويچ بوده است. آقاي جگرز گفت: «بله و او اين پولها را از استراليا براي شما مي‌فرستاد». پيپ مي‌دانست آقاي جگرز از وجود مگ‌ويچ در انگلستان خبر دارد اما دراين‌باره حرفي نمي‌زند. سپس پيپ مقداري لباس نو براي مگ ويچ خريد و به منزل مراجعت كرد.پس از چهار روز هربرت از سفر برگشت. پيپ او و مگ‌ويچ را به هم معرفي كرد. او نيز چون پيپ دچار حيرت شد. آنها انديشيدند بايد جايي براي زندگي مگ ويچ پيدا كنند. پيپ به هربرت گفت: «من ديگر نمي‌خواهم پولي از او قبول كنم». هربرت گفت: «اگر تو او را نااميد كني ممكن است دست به كار خطرناكي بزند. تو بايد او را به خارج از انگلستان ببري مثل فرانسه يا آلمان».صبح روز بعد مگ ويچ براي صبحانه نزد آنها آمد او با عجله غذا مي‌خورد. پس از صبحانه پيپ از مگ ويچ خواست ماجراي زندگيش را براي آنها تعريف كند و بگويد چرا به زندان افتاده، مگ‌ويچ پس از اينكه از هربرت قول گرفت كه اين راز را نزد كسي فاش نكند چنين گفت: «از بچگي سرپرستي نداشتم و براي سير كردن شكم خود به هر كاري دست مي‌زدم و بيشتر عمرم را در زندان بسر بردم و به هر كاري تن دادم. سالها بعد با شخصي بنام كامپي سن آشنا شدم كه ظاهراً آدم تحصيل كرده و متشخصي بود ولي بي‌نهايت بي‌رحم و شرور بود. او به من پيشنهاد همكاري داد و من هم قبول كردم. او كارهايي از قبيل كلاه‌برداري، جعل اسكناس و... انجام مي‌داد ولي هميشه خود را از صحنه دور نگه مي‌داشت و در همة معاملات من حضور داشتم. چند سال پيش خانم ثروتمندي را براي تصاحب ثروتش گول زد و به او قول ازدواج داد ولي پس از گرفتن مبلغ هنگفتي از او، وي را ترك كرد. طبق نقشة كامپي‌سن قرار بود ما به يك بانك دستبرد بزنيم كه دستگير شديم. كامپي‌سن تمام تقصيرها را به گردن من انداخت و چون او ظاهر مرتب و خوبي داشت قضات به نفع او حكم دادند و من دو برابر مدت او يعني 14 سال زنداني شدم. من قسم خوردم يك روز او را مي‌كشم. در كشتي آن زمان كه تو ما را ديدي من فرار كردم و او نيز به دنبال من فرار كرد، تا اينكه مأمورين ما را در آن باتلاق پيدا كردند. كامپي‌سن ادعا كرد از ترس اينكه من او را بكشم فرار كرده و دوباره من محكوم و اين‌بار به استراليا تبعيد شدم». پيپ پرسيد: «آيا كامپي‌سن زنده است؟» مگ ويچ گفت: «نمي‌دانم». در اين لحظه هربرت روي كاغذي نوشت كامپي‌سن همان مردي است كه به خانم هاويشام قول ازدواج داده بود.فصل هفدهمروز بعد پيپ به ريچموند رفت تا از استلا خداحافظي كند. او مي‌خواست قبل از اينكه به همراه مگ‌ويچ انگلستان را ترك كند با استلا حرف بزند. در آنجا فهميد استلا به نزد خانم هاويشام رفته. پيپ كالسكه‌اي گرفت تا به نزد آنها برود. او شب در ميهمانخانه گراز آبي اقامت كرد و صبح با درامل روبرو شد. او به پيپ گفت كه به ديدن استلا آمده است. پيپ به خانة خانم هاويشام رفت. استلا نيز نزد او به بافتن چيزي مشغول بود.پيپ گفت: «من فهميدم كه اين همه سال چه كسي مرا حمايت كرده است. چرا شما به من نگفتيد كه حامي من نيستيد». خانم هاويشام گفت: «براي اينكه تو از من نپرسيدي. از طرفي اقوام حريصم با ديدن تو حرص مي‌خوردند و من از اين كار لذت مي‌بردم». پيپ گفت: «همة‌ اقوام شما حريص نيستند. آقاي ماتيو پاكت و پسرش هربرت كه از دوستان من هستند نظري به ثروت شما ندارند. من اكنون از شما درخواستي دارم».خانم هاويشام با تعجب او را نگريست و گفت درخواستت را بگو. پيپ گفت: «تا چندي پيش من بدون اينكه هربرت بداند به او كمك مالي مي‌كردم اما در حال حاضر اين امكان را ندارم. پس از شما مي‌خواهم مثل من بدون اينكه او بفهمد به او كمك كنيد تا در كار تجارتي كه تازه شروع كرده موفق شود». خانم هاويشام چيزي نگفت. سپس پيپ رو به استلا گفت: «از اولين ملاقات و برخورد با تو احساس علاقه‌اي نسبت به تو دارم ولي در اين مدت احمق بودم كه فكر مي‌كردم خانم هاويشام ما را براي هم در نظر گرفته تا با هم ازدواج كنيم». استلا گفت: «من نمي‌دانم از چه موضوعي صحبت مي‌كني، اما بدان كه من دارم با درامل ازدواج مي‌كنم و مقدمات ازدواج ما فراهم شده است». پيپ در نهايت نااميدي و يأس آنجا را ترك كرد و به لندن بازگشت.فصل هجدهموقتي پيپ به در منزل رسيد سرايدار نامه‌اي به او داد كه به دستخط آقاي وميك بود. او نوشته بود «به خانه نرو». پيپ فوراً برگشت و در ميهمانخانه‌اي در همان نزديكي اطاقي اجاره كرد. او شب را آنجا ماند و فردا صبح زود به خانة آقاي وميك رفت. پيپ فهميد كه وميك در زندان نيوگيت از دهان بعضي افراد شنيده يك تبعيدي از استراليا بازگشته است. وميك به او گفت شنيدم عده‌اي منزل تو را شبانه‌روز تحت‌نظر دارند. پيپ پرسيد: «آيا فردي كه اين اطلاعات را به تو داده كامپي‌سن نيست؟» وميك گفت: «بله». او گفت:‌ «ديروز من و هربرت رفيق ترا به خانه‌اي نزديك رودخانه منتقل كرديم. او اكنون جايش امن است. شب مي‌تواني به ديدارش بروي، اما پس از اينكه به خانة خودت رفتي احتياط كن كه ديگر به نزد دوستت نروي، چون افراد ناشناس تو را تعقيب مي‌كنند».سپس وميك آدرس محل جديدي را كه مگ‌ويچ آنجا پنهان شده بود به پيپ داد. پيپ تمام روز را در خانة وميك ماند و شب به سمت رودخانه و خانة مورد نظر براه افتاد. وقتي در زد هربرت در را باز كرد. اين منزلي بود كه كلارا نامزد هربرت با پدرش در آن زندگي مي‌كردند. او پيپ و كلارا را به هم معرفي كرد و به پيپ گفت مگ‌ويچ در طبقه بالاست. ما بايد او را به خارج از كشور بفرستيم. بايد منتظر باشيم تا با يك كشتي كه به سمت اروپا مي‌رود او را از اين شهر خارج كنيم.مگ ويچ نيز با نقشه آنها موافق بود. آن شب پيپ و هربرت پس از همفكري تصميم گرفتند قايق خود را به سمتي كه كشتيهاي مسافربري از آن عبور مي‌كنند ببرند و هر روز در آن مسير به قايقراني بپردازند تا مردم منطقه به ديدن آنها عادت كنند. سپس پيپ خداحافظي كرد و رفت.فصل نوزدهمپيپ و هربرت هر روز به تمرين قايقراني مي‌پرداختند. در نظر مردم منطقه اين كار آنها يك امر عادي شده بود. مگ ويچ از پشت پنجرة اتاقش مي‌توانست آنها را تماشا ‌كند. هربرت هر هفته چندبار به ملاقات كلارا و مگ ويچ مي‌رفت و براي پيپ خبر مي‌آورد.چند روز بعد پيپ در خيابان آقاي جگرز را ديد. آقاي جگرز پيپ را براي شام دعوت كرد. او وميك را هم دعوت كرده بود. هنگام شام آقاي





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن