واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: 2/5 کیلومتر دورتر از دوکوههسوله کمی آن طرف تر بود. زیر انوار خورشیدی که در آسمان آبی تیرماه، داغ و درخشان می تابید. کافی بود علی، همانی که سوله و مناظر داغ اطرافش هرگز توی قاب چشمان نابینایش جا نمی شدند، از خاکریز کوچک سرازیر شود و صد متر تا جان بخشیدن به خاطرهای دور، قدم بردارد. خاطرهای که مال خودش بود، اما از دهان کس دیگری شنید. انگار یکی از رزمندهای قدیمی حرف هایی داشت برای جوان ترها، از بچه های گردان تخریب و سوله شان.
می گفت دو و نیم کیلومتر دورتر از پادگان دوکوهه (جایی که ظهرش با شنیدن خاطره توسط علی مصادف شده بود) آسایشگاه گردان تخریب هنوز پا برجاست. با چاله های گور نام اطرافش که تخریبچی ها کنده بودند برای خواندن نماز شب. گردان تخریب تاریخ مصرف داشت. شش ماه به شش ماه کل بچهها عوض می شدند. اکثریت شهید و یه تعدادی مجروح. . . عالمی داشتند برای خودشون. . . رزمنده از همه چیز گفت الا گونی، خاطره سوله و گردان تخریب سال ها بود که با یک گونی و چهارده صورت بکر و نورانی گره خورده بودند. گونی تاب میخورد و بوی کباب میداد. صاف میافتاد توی چشمان علی و از خواب می پرید. سالها بود که تنها رویای آن دو چشم بی نور همین گونی بود و چهارده چهره، جایی این گونی را دیده بود و حالا هیچ چیز به خاطر نمیآورد. آن روز نقال ناپیدا آن قدر از سوله گفت تا علی خودش را اینجا دید، یعنی ندید، حس کرد که مقابل سوله ایستاده و ساختمان نیم ریخته دهان باز کرده برای بلعیدنش، آغوش گشوده تا گرمی خاطراتی نه چندان دور را طوق گردنش کند و عجیب اینجا که زبان هم درآورده بود و آدرس میداد: «کمی این طرف تر، بپا از خاکریز نیفتی، یه کم جلو، بازم بیشتر، حالا صد قدم بشمر و بیا داخل، نمیخواد در بزنی، چند سالی هست که نه در دارم و نه پنجره، بیا بشین توی سایه، خنک تر از بیرونه، راستی قبری که برای خودت کنده بودی رو پیدا کردی؟»30- 20 متر مانده به در سوله، چیزی توی گوش علی خزید و پاهایش را خشکاند. احساس میکرد کسی دارد توی گوشش چیزهایی را زمزمه میکند. صدای آشنایی داشت که میگفت:قبرت رو یه امشب بهم قرض بده، فردا با یه گروه چهارده نفره راهی می شم عملیات، وقت ندارم واسه خودم یکی دیگه بکنم. . . یاعلیکاظم بود که جر زنی میکرد. قبلاً برای خودش چند تا قبر کنده بود و حالا میخواست توی ثواب محراب علی شریک شود. کارش از ریا گذشته بود. خیلی وقت بود که همه میدانستند کاظم دیگر مال این طرف نیست. جنسش فرق داشت. حرکات و نگاهش هم، هر چند علی نمیدانست عاقبت خاطره یک جر زن با یک گونی کنفی گره خورده، اما توان مخالفت با دو چشم نافذ را نداشت و قبول کرد: باشه کاظم آقا، اینم واسه تو، عملیات خوش بگذره. کاظم رفت قاطی باقی خاطرات، گم شد. کوچک شد و رفت توی مغز علی جایی دنج برای خودش باز کرد و همان جا نشست. دو ماه بعد، همان زمان که مین توی دست علی منفجر شد و سوی چشمانش را قاپید، صورت کاظم از جمله چیزهایی بود که آن دو چشم داغان همیشه می دیدند. او و سیزده نفر دیگر، چهارده چهره بکر و دست نخورده. داخل سوله خنک تر بود. ساختمان نیم ریخته اندک خنکی بادها را میگرفت و از در پشتی رهایشان میکرد. علی دستش را روی دیوار گچی کشید و سر جای همیشگیاش نشست. زیر پنجرهای که شب های سال 62 را همراه ماه و چند سه ستاره کناریاش، روی بوم شیشهای نقاشی میکرد. آن وقتها، همان زمان که داخل آسایشگاه پر میشد از سر و صدای بچهها، این مکان با تکهای از بهشت مو نمی زد.
می شد یک دو جین فرشته را همزمان در یک پلان بسته جا داد و کیف کرد. کاظم مسلمی را دید که محاسن پر پشتش را به نشانه قرائت قرآن بالا و پایین میبرد، نادر کمیلی و دست و پای حنا بستهاش را سیاحت کرد و به تماشای حسن رجبی نشست که با یک مشت استخوان هیکل نام، راه به راه وسط آسایشگاه کشتی میگرفت و راه به راه خاک میشد. اما از رو نمیرفت. درست مثل یاوری، مسؤول آشپزخانه، که هر روز همراه غذا، نوشابه میآورد و توی کتش هم نمیرفت که چرا هیچ کدام از نیروهای گردان تخریب نوشابه نمیخورند. غذای پر گوشت و چرب و چیلی که دیگر جای خود داشت:آخه من نمیدونم به کجای نفس شماها بر میخوره که یه کم نوشابه بخورید؟ به خدا همین جوریش نوربالا میزنید، دیگه احتیاجی به قناعت طبع و کشتن دیو نفس و این چیزا نیست. رزمنده باید بخوره تا جون بگیره. . انگار آشپزباشی سر لج افتاده بود که هر روز ناهار و شام گردان تخریبیها را خودش میآورد و حرص میخورد. شاید هم حسرت میکشید. خود علی یکبار دید که پیرمرد دارد گل و لای پوتین بچهها را توی جیب میریزد و مثل یک تربت مقدس بو میکشد. آخرش هم آشپزخانه را ول کرد و شد یکی از همین بچهها؛ نوشابه بی نوشابه، آب گرم برای حمام ممنوع، نماز شب راه به راه و. . . سر آخر همراه شدن با گروه چهارده نفره و گره خوردن با یک گونی، تاب خوردن توی هوا و رژه رفتن مقابل چشمانی که جز آن چهرههای نورانی هیچ چیز دیگر را نمیدیدند. باد تندی وزید و در نبود هیچ پنجرهای، به راحتی توی محوطه سوله رجز خواند. علی کمی به نجوای باد گوش داد و سر سنگین شدهاش را روی زمین گذاشت. رد و بدل خنکی موزائیکها با پوست آفتاب سوخته خیلی طول نکشید و گرمای مطلوبی وجودش را فرا گرفت. کاش میشد بفهمد روزی که کاظم و نادر همراه گروه چهارده نفره رفتند چه برسرشان گذشته است. چرا هر وقت خواب شان را میدید، آخر این رویا به یک گونی ختم میشد. گونی خاطراتش را دزدیده بود. . . کفش چرمی با گرمای اندیمشک ساخته بود و پای علی را میسوزاند. دست دراز کرد خارجش کند که کسی گفت: بذار من درش میارم علی آقا، راستی دارم پوتینهای خودمو واکس می زنم، میخوای یه دستی هم به پوتین های تو بکشم. علی سریع از جا برخاست و کاظم را دید که با زیر پیراهنی آبی نشسته و پوتین را نگاه میکند. بیشتر از آنکه از بینایی چشمانش تعجب کند، از زنده بودن او متعجب بود. خودش وسایل شخصی کاظم را داخل یک پارچه پیچید و به خانوادهاش رساند. اما حالا: تو کی از توی گونی دراومدی کاظم جون؟صدای شلیک خندهای از پشت سر بلند شد و شانههای علی را از جا کند. همین حرکت باعث شد تا صدای خنده بلند تر شود. به عقب برگشت، تمامی سوله پر شده بود از تخت های دو طبقه و بچه هایی که تا دیروز تنها یک خاطره بودند و حالا هر کدام به کاری میرسیدند. از همه توی چشم تر نادر بود که داشت با صدای بلند میخندید. سلام نادر جون. تو هم که سلامتی. اینجا چه خبره؟نادر بلندتر خندید و دست چپ گوشتالویش را محکم روی شانه علی زد. روی تخت دراز کشید و در همان حالت گفت:- پس تو هم شنیدی؟ - چی رو؟
اینکه کاظم رو انداخته بودیم توی یه گونی و دبزن. علم پیشرفت کرده، قبلاها جشن پتو بود، حالا شده جشن گونی. علی قصد گفتن حرفی را داشت که کسی داد زد:- قراره چهارده تا از برادرا برن واسه یه عملیات تخریب. کی داوطلب میشه. دستها بالا رفتند و علی خودش را توی وانت دید. هر چهارده نفر حاضر بودند. با خودش پانزده تا، یک جای کار ایراد داشت. - مگه معاون گردان نگفت چهارده نفر؟ پس تو اینجا چی کار میکنی علی آقا؟کاظم با محاسن پر پشتش زل زده بود به علی و نادر همچنان سؤالش را تکرار میکرد. علی ملتمسانه به آن دو نگاه کرد و سر آخر دل کاظم به رحم آمد:- ولش کن نادر جون. مگه بخیلی، بذار اونم بیاد. دیگر کسی حرفی نزد و به آسمان نگاه کردند. سرخ سرخ، «انگار که از ازل همین طوری بوده» علی این حرف را زد و قبل از آنکه چیزی بگوید، بچه ها را دید که توی میدان مین به خط نشستهاند و یاوری برای شان سخنرانی میکند. دور تا دو میدان کلی بسیجی ایستاده بودند به تماشا. کجا رفتید بچهها، وایستید منم بیام. هیچ کس به فریادش توجهی نکرد، الا پیرمرد سقایی که با یک لیوان آب یخ مقابلش ظاهر شد و پرسید:- این رفقات از کجا اومدن؟ من تا حالا شهید زیاد دیدم. اما این چهارده نفر بد جوری نور بالا می زنن. علی خندید و آب را لاجرعه سر کشید. یادش رفته بود که عهد کرده هرگز توی تابستان آب یخ نخورد. تشکری کرد و پاسخ داد:- از کجا مطمئنی قراره شهید بشن؟ در ضمن منم باهاشونم. پیرمرد لیوان را گرفت و نگاهی به پوتین های علی انداخت. بند کفشت بازه پسرم، ببندشون. بندها بسته نمی شدند. دستان علی طوری می لرزیدند که انگار زلزلهای از درون تکانش می دهد. به زحمت پوتین ها را از پایش خارج کرد و از وانت پیاده شد. قدم اول را برنداشته، صدای سوتی شنیده شد و یک گلوله خمپاره افتاد وسط میدان مین، بچهها یکی یکی سرپا میایستادند و بعد از آنکه همراه انفجار مین ها تکه تکه میشدند، روی هوا موج می زدند و میافتادند توی یک گونی. بسیجی های دور میدان هم دست میزدند. نمایشی بود برای خودش، هر چند که سهم علی تنها گریه بود و فریاد. میخواست او هم توی این ضیافت باشد و از میان انفجارها کسی فریادش را نمیشنید. یک ربع بعد غائله خوابید. دوباره گونی تاب خورد و این بار توی دست پیرمرد سقا مقابل علی به رقص درآمد. بگیرش پسرم. دوستاتن. با اجازه چشمهات رو هم انداختم تو گونی پیش دوست هات. حالا علی هم سهمی توی گونی داشت. میان آن چهارده نفر. برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید . منبع :خبرگزاری جوان تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 374]