تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835082614
فاطمه ی ناکام و راز آن شب
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فاطمه ی ناکام و راز آن شبقسمت 6 :راوی : همسر شهید پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین بهش گفت : نمی خواد بری ده ، همین جا پهلوی خودم بمون.گفت : بابات رو چه کار کنم ؟!گفت : اونم می آریمش شهر.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند ، بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد ، همان جا نو جوان های آبادی را جمع می کند و بهشان می گوید: هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه ، من خودم خرجش رو می دم.سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر. عبدالحسین اسم شان را توی یک حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد هم ، مثل این که بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه ، روزها کار و شب ها درس. همان وقت ها هم حسابی درگیر کار مبارزه با رژیم شده بود.*****من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی . یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم می رم دنبال قابله.یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله.رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن.خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن . قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه.قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون . با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه.گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم.مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت.شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته.تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه.قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی ؟چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد ، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم.با صدای غم آلودی گفت : منم همین کارو می خواستم بکنم ، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم .گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای ، میوه ، هر چی که آوردیم ، هیچی نخوردن.گفت : اونا چیزی نمی خواستن.بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت ، دور از چشم ما ها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد، پیش خودم می گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم ، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می برد یمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله . هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او ، گفت : نمی خواد.گفتم : آخه قابله باید باشه.با ناراحتی جواب می داد : قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام . آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد ، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که ان شاء الله خوبه ؟گفتم : آره ، برای چی ؟گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت ، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.چشم هام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره.گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی ، نزدیک مادرت باشی بهتره .مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی.طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل . صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ، ناراحت شد . آمد پیش او ، گفت: این خونه که در بسته، از شما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی ، چرا می خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.گفت : چه مزاحمتی ؟! برای ما که زحمتی نیست ، همین جا بمون، نمی خواد بری.قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم ، و رفتیم.*****فاطمه نه ماهه شده بود ، اما به یک بچه دو ، سه ساله می مانست . هر کس می دیدش ، می گفت: ما شاء الله ! این چقدر خوشگله.صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را گرفت. پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی ، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم.
نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.بچه را خودش غسل داد و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنویسند: فاطمه ناکام برونسی .چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.بعضی وقت ها ، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقا برونسی چه کارها می کنه!کمی بعد خدا حافظی کردم و آمدم . از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه ؟!چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم : یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه.خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال ها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست ؟گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.سرش را رو به پاین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد.1 توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.
با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.پاروقی ها:1- نیت پاک و خلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند، بوده و هست. برای خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت، حقیقتاً سر از پا نمی شناخت. و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند، یک امر طبیعی بود برای ما.برای مشاهده قسمت های قبل ، کلیک کنید . تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]
صفحات پیشنهادی
فاطمه ی ناکام و راز آن شب
فاطمه ی ناکام و راز آن شبقسمت 6 :راوی : همسر شهید پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین بهش گفت : نمی خواد بری ده ، همین جا پهلوی خودم بمون.
فاطمه ی ناکام و راز آن شبقسمت 6 :راوی : همسر شهید پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین بهش گفت : نمی خواد بری ده ، همین جا پهلوی خودم بمون.
صدای رازهای شب
فاطمه ی ناکام و راز آن شب. ... فاطمه ی ناکام و راز آن شبقسمت 6 :راوی : همسر شهید پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. ... وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد.
فاطمه ی ناکام و راز آن شب. ... فاطمه ی ناکام و راز آن شبقسمت 6 :راوی : همسر شهید پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. ... وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد.
راز شب
"شب پرستاره"، که یکی از مشهورترین مناظر شب ون گوگ است، در آسایشگاه روانی خلق شده، زمانی که هنرمند... شب پر ستاره یکی از آخرین ... فاطمه ی ناکام و راز آن شب ...
"شب پرستاره"، که یکی از مشهورترین مناظر شب ون گوگ است، در آسایشگاه روانی خلق شده، زمانی که هنرمند... شب پر ستاره یکی از آخرین ... فاطمه ی ناکام و راز آن شب ...
دانلود کتاب داماد فرمانده
جلوه ی عرفان در طنز جبهه · فاطمه ی ناکام و راز آن شب · حاشیه های سفر احمدی نژاد به اصفهان · سریال مهران مدیری توقیف شد · توصیه جامعه مدرسین به رسانه ملی ...
جلوه ی عرفان در طنز جبهه · فاطمه ی ناکام و راز آن شب · حاشیه های سفر احمدی نژاد به اصفهان · سریال مهران مدیری توقیف شد · توصیه جامعه مدرسین به رسانه ملی ...
کنکاشي درباره ي علل تعدد همسران پيامبر (ص)
کنکاشي درباره ي علل تعدد همسران پيامبر (ص)-کنکاشي درباره ي علل تعدد همسران ... خديجه فرزنداني به نام هاي زينب، ام کلثوم، رقيه، فاطمه، قاسم و عبدالله (ملقب به طيب ... پاهيايش ورم مي کرد و شب تا صبح در تهجد و شکرگزاري به سر مي برد) مطرح بود. ..... به حقيقت براي هر بينوا و ناکام و ناتوان و بيچاره و درمانده و يتيمي که پدرش در جنگ ...
کنکاشي درباره ي علل تعدد همسران پيامبر (ص)-کنکاشي درباره ي علل تعدد همسران ... خديجه فرزنداني به نام هاي زينب، ام کلثوم، رقيه، فاطمه، قاسم و عبدالله (ملقب به طيب ... پاهيايش ورم مي کرد و شب تا صبح در تهجد و شکرگزاري به سر مي برد) مطرح بود. ..... به حقيقت براي هر بينوا و ناکام و ناتوان و بيچاره و درمانده و يتيمي که پدرش در جنگ ...
فرزندان حضرت خديجه (س)
و سيّد فرزندان را همه از خديجه بياورد، الا ابراهيم كه از ماريه ي قبطيه بياورد و تا خديجه .... پدر باز گرداندند تا مايه آبروريزي براي خانواده محمد (ص) شوند كه البته ناكام ماندند. ... اش به فاطمه بيش از ساير فرزندانش است، حضرت فرمود: «هنگامي كه من در شب معراج به ... محمد (ص) چهل روز از وي كناره گرفت و به تنهائي به عبادت و راز و نياز مشغول گشت.
و سيّد فرزندان را همه از خديجه بياورد، الا ابراهيم كه از ماريه ي قبطيه بياورد و تا خديجه .... پدر باز گرداندند تا مايه آبروريزي براي خانواده محمد (ص) شوند كه البته ناكام ماندند. ... اش به فاطمه بيش از ساير فرزندانش است، حضرت فرمود: «هنگامي كه من در شب معراج به ... محمد (ص) چهل روز از وي كناره گرفت و به تنهائي به عبادت و راز و نياز مشغول گشت.
از مكه ستاره سحر پيدا شد
نوزاد را فاطمه نام گذاشتند از حضرت رسول اسلام (ص) نقل شده: دخترم، فاطمه ناميده شد زيرا خدا او و محب او ... شد در بیستم ماه جمادی الثانی گنجینه ی یازده گهر پیدا شد شب ولادت زهرای اطهرست . ... مصرف نكردن و خشك دستي صرفه جويي نيست · زن جوان راز قتل شوهرش را فاش کرد ... ... آئین محلی «سفره آومجی» روستای روئین برای پسران ناکام در .
نوزاد را فاطمه نام گذاشتند از حضرت رسول اسلام (ص) نقل شده: دخترم، فاطمه ناميده شد زيرا خدا او و محب او ... شد در بیستم ماه جمادی الثانی گنجینه ی یازده گهر پیدا شد شب ولادت زهرای اطهرست . ... مصرف نكردن و خشك دستي صرفه جويي نيست · زن جوان راز قتل شوهرش را فاش کرد ... ... آئین محلی «سفره آومجی» روستای روئین برای پسران ناکام در .
فرهنگ سیاسی بانوان شیعه در عصر فاطمیان
عصر فاطمی ( دوره ی حیات و ممات حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام طلیعه دار پیدایش اتفاقات و رویدادهای سیاسی – اجتماعی .... بیعت با ابوبکر تن دادند و به هر حال ، تلاش طرفداران امام علی علیه السلام در صحنه ی معادلات سیاسی وقت ناکام ماند. ..... و مرا دفن نکن ، مگر در شب و قبر مرا به هیچ کس اطلاع نده ( تا مخفی بماند.) .... 100 راز خوشبختی | 17 ...
عصر فاطمی ( دوره ی حیات و ممات حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام طلیعه دار پیدایش اتفاقات و رویدادهای سیاسی – اجتماعی .... بیعت با ابوبکر تن دادند و به هر حال ، تلاش طرفداران امام علی علیه السلام در صحنه ی معادلات سیاسی وقت ناکام ماند. ..... و مرا دفن نکن ، مگر در شب و قبر مرا به هیچ کس اطلاع نده ( تا مخفی بماند.) .... 100 راز خوشبختی | 17 ...
خدا نزدیک است
... "خدا نزدیک است" شرح شیدایی جوانی است که پس از تجربه عشقی ناکام به یک راز ... شب علی نزدیک است - · تقویم سینمایی 1385 - · فاطمه رجبی علیه برادر: از خدا می ...
... "خدا نزدیک است" شرح شیدایی جوانی است که پس از تجربه عشقی ناکام به یک راز ... شب علی نزدیک است - · تقویم سینمایی 1385 - · فاطمه رجبی علیه برادر: از خدا می ...
ذکر ائمه «علیهم السلام» ذکر خداست
مع ذلک رفقاء منکر این می باشند که یاد آنها (ع) یاد خدا است و استغاثه ی به آنها .... از این تقریبا در وقت مراجعت از مشهد مقدس در شب تاری راه را گم کردیم و بر این مقرر شد که .... «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» بعد گونه ی راست را صد مرتبه و بعد گونه ی چپ را ..... نظیر: هنر آن پسندیده تر دان ز پیشکه دشمن پسندد به ناکام خویش17- بحارالأنوار ...
مع ذلک رفقاء منکر این می باشند که یاد آنها (ع) یاد خدا است و استغاثه ی به آنها .... از این تقریبا در وقت مراجعت از مشهد مقدس در شب تاری راه را گم کردیم و بر این مقرر شد که .... «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» بعد گونه ی راست را صد مرتبه و بعد گونه ی چپ را ..... نظیر: هنر آن پسندیده تر دان ز پیشکه دشمن پسندد به ناکام خویش17- بحارالأنوار ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها