واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گل تناقضهابخشی از سخنرانی ژان ماری گوستاو لوکلزیو در مراسم اعطای جایزه نوبل
چرا مینویسیم؟افراد مختلف به دلایل مختلف مینویسند، ولی علت اصلیاش این است که آنها از مواجه شدن با واقعیت واهمه دارند. اولین نقطه شروع نویسندگی برای من جنگ بود، البته جنگ نه به معنای درگیری بین دو منطقه، بلکه به معنی تجربه تمدنها. پیش از همه برای بچهها و بعد برای بقیه، جنگ برای من مثل یک واقعه تاریخی نبود، ما گرسنه و وحشتزده بودیم، احساس سرما میکردیم و من وسایل لازم برای نوشتن هم نداشتم، نه کاغذ، نه جوهر و نه هیچ چیز دیگر، من بهجای کتاب کودکان مجبور بودم دیکشنری مادر بزرگم را بخوانم که مثل سرزمین اعجابآوری مرا به سوی کشف جهان هدایت میکرد. وقتی که به صفحات مصور آن نگاه میکردم شگفتزده میشدم و با آنها به رویا فرو میرفتم با نقشهها و کلمات نا آشنایش، و من اولین کتابی را که نوشتم در شش، هفت سالگی بود با عنوان Le globe a mariner. منطقه اطراف زندگی ما سراسر مینگذاری شده بود به همین دلیل به ما اجازه نمیدادند تا برای بازی از خانه خارج شویم. به یاد دارم که روزی برای قدمزدن به کنار دریا رفته بودم به منطقهای رسیدم که با سیم خار دار محصورش کرده بودند و روی حصار آن به آلمانی و فرانسه نوشته بودند که ورود به آن منطقه ممنوع میباشد و یک جمجمه هم درآن جا گذارده بودند تا منظورشان را خیلی واضح بیان کنند، در چنین شرایطی است که شما خیلی ساده از واقعیت فرار میکنید، به رویا پناه میبرید و این رویا را مینویسید. مادر بزرگم در عین حال داستانگوی فوقالعادهای بود، او بعد از ظهرهای طولانی تابستان به دور از هیاهوی سایرین کناری مینشست و برای ما داستان تعریف میکرد، داستانهایش هم همیشه در جنگلی اتفاق میافتاد که یک میمون بازیگوش و شرور در آن میچرخید و همیشه یک راهی برای فرار از دردسرهایش پیدا میکرد، بعدها که من به آفریقا سفر کردم دیدم که دقیقا جنگلی به مانند داستانهای کودکیام پیش رویم است، اما هیچ حیوانی در آن زندگی نمیکند فقط یک افسر منطقهای در روستای obuda نزدیک مرز کامرون بود که به من یاد داد چطور به صدای مشت زدن گوریلها روی سینهشان در تپه نزدیکی آنجا گوش دهم.
ماجرای سفرهایم و مدتی را هم که با پدرم که در نیجریه یک دکتر محلی بود گذراندم دستمایه داستانهای من نشدند، اما یک نوع شخصیت فرعی برای من ایجاد کردند که در تمام باقی عمر همراه من بود و همیشه مرا به خودش مشغول میکرد.پدرم بعد از تقسیم میراث خانه پدریش صاحب چندین کتابخانه شد و در میان آنها کتابهای قطور و قدیمی زیادی بود و من آن زمان با نویسندههای بزرگ و آثارشان آشنا شدم همچون ویکتور هوگو با اثر معروفش بینوایان، دن کیشوت سروانتس ، بالزاک و سایر نویسندههای نام آشنا، پس از آن بود که فهمیدم کتابها به مراتب از ثروت و تمام گنجینهها با ارزشتر هستند. آن کتابها مانند سفرهای مارکوپولو راجع به فدائیانی بودند که به هند، آفریقا و جزایر ماسکارین سفر میکردند تا تاریخهای بزرگی را رقم بزنند در واقع من به وسیله آن کتابها توانستم غریزهام را کشف کنم آنها به من احساس آگاهی میدادند، خیلیزود آگاهی از یک دنیای متناقض را. امروزه نویسندهها آنقدر مغرور نیستند که فکر کنند میتوانند دنیا را عوض کنند، اما آنها امیدوارند که داستانها و رمانهایشان نمونههای بهتری را ارائه کند که نشان دهد دنیا چطور میتواند باشد، پارادوکسی که در جهان پارادوکسهای نویسندگی است به ما نشان میدهد که نویسنده باید چیزهایی را که شاهدشان است تحمل کند در صورتی که غالب اوقات فقط یک تماشاگر محض است، بسیاری از نویسندهها اینطورند، بهترین نویسنده شاهد کسی است که نا خواسته علیه خودش شهادت میدهد، پارادوکس اینجاست كه مشاهده چیزی را که خودش دیده یا کشف کرده تحمل نمیکند، مثلا شاید تولستوی توانسته باشد رنجی را که ارتش ناپلئون برای روسیه به بار آورده به ما نشان دهد، اما چیزی را نمیتواند عوض کند.
کلرد دوراس در اوریکا و هریت بیچر استو در کلبه عمو تم چیزهایی را به ما نشان دادند، اما این بردگان بودند که خودشان سرنوشتشان را عوض کردند،آنها طغیان کردند و علیه بیعدالتی با تشکیل مقاومت مارون در برزیل، گینه فرانسه، هند و در اولین جمهوری سیاهپوستان در هائیتی جنگیدند. بالاتر از همه اینها اینکه یک نویسنده آرزو میکرد کاش میتوانست کاری انجام دهد، بهجای اینکه یک شاهد بردبار باشد میتوانست عمل کند. نوشتن، تصور کردن و رویا پردازی راههایی است که او با کلمات و ابداعات و خیالپردازیهایش رابطهای با واقعیت ایجاد میکند که روح و ذهن و مردم را متحول میکند و این میتواند مقدمهای برای یک دنیای بهتر باشد، اما هنوز صدایی در گوش نویسنده زمزمه میکند که غیرممکن است، کلمات چیزهایی هستند که از متن جامعه دور افتادهاند و خیالپردازیها سرابند، او (نویسنده) چه حقی دارد که آرزو کند کاش میتوانست بهتر باشد،آیا این حق به او داده شده که سعی کند چارهها و راهحلها را پیدا کند؟ آیا شخصیتش مثل شخصیت کسی نیست که در یک بازی میخواهد از یک زلزله جلوگیری کند، نویسنده چه کاری از دستش برمیآید. وقتی که تنها کاری که میتواند انجام دهد این است که چطور به یاد بیاورد، او سهمش از زندگی تنهایی است، همیشه همین طور است، او مثل بچهای که Colette دربارهاش شرح داده شکننده، مضطرب و منفعل است، هیچ کاری نمیتواند بکند به جز اینکه با چشمهایی از حدقه در آمده و نوعی احساس دردناک شاهد این باشد که پدر و مادرش چطور همدیگر را میدرند. با این وجود آرزوی من این نیست که از منفینگری لذت ببرم، ادبیات آن چیزی است که من میخواهم به سمتش بروم، یک چیز کهنهای نیست که بخواهد جایگزین هنرهای شفاهی شود، خصوصا سینما. ادبیات یک راه سخت و پیچیده است و من معتقدم که امروزه حتی زندهتر از دوران بایرون و ویکتور هوگو است.
ما در دوره اینترنت و ارتباطات زندگی میکنیم، این بسیار خوب است اما این اختراع چه ارزشی دارد وقتی کمکی برای آموختن نوشتهها و کتابها نمیکند؟ من آرزومندم که هر کسی در روی کره زمین یک Lcd داشته باشد، با این وجود آیا ما در حال خط کشی بین کسانی نیستیم که به این ارتباطات دسترسی دارند و کسانی که از آن محرومند؟ ملتها و تمدنهای بزرگ نابود میشوند برای اینکه آنها نمیفهمند که چه اتفاقی دارد میافتد، مطمئنا فرهنگهای بزرگی وجود دارند که اگر به آنها دقیق شویم میبینیم اگر تا امروز پایدار بودهاند به لطف فرهنگ و اسطورههای شفاهیشان است. لازم است که سهم این فرهنگ را قدر بداریم اما چه بخواهیم، چه نه حتی اگر ما به عصر واقعیتها نرسیده باشیم دیگر در عصر اسطورهها زندگی نمیکنیم. ممکن نیست که بنیانها برای مساوات و احترام به دیگران فراهم بشود مگر هر بچهای بتواند بنویسد. یک بچه میخواهد همیشه به یک مکان امن و بیخطری پناه برد تا جایی که کشمکش را فراموش کند و وقتی که از پنجره به بیرون نگاه میکند احساس خوشبختی به او دست دهد. یکی از ضرورتهایی که ادبیات دارد این است که زبان را میسازد، تمام نامههایی که نوشته میشود، تمام متنها و رمانها، و همیشه همه اینها ثمره فکر نویسنده است،یک نویسنده، یک شاعر و یک رماننویس خالق و آفریننده است، این به این معنی نیست که او زبان را خلق میکند، بلکه به این معنی است که او زبان را به زیباترین شکلش خلق میکند. زبان اختراع فوقالعادهای در تاریخ بشریت است،یکی از چیزهایی که قبل از هر چیز دیگر میآید و چیزی است که غیر ممکن را ممکن میسازد، بدون زبان هیچ علم، تکنولوژی، قانون، هنر و عشقی وجود نمیداشت. نویسندهها در واقع به درجهای از یقین رسیدهاند،آنها نگهبانان زبانند ، زمانی که آنها رمان، شعر یا نمایشنامه مینویسند زبان را زنده نگه میدارند، آنها فقط از لغات آن کشور استفاده نمیکنند، بلکه آنها را جلا میدهند. سالها پیش رمانی منتشر کردم به نام Ritour nelle de la faim ؛ موضوع کتاب درباره این است که هیچ چیز مهمتر از ادبیات نیست و از سوی دیگر به این نکته توجه میکند که اکثر مردم درگیر رفع گرسنگی و نیازهای ضروریشان هستند و هیچ چیز برایشان مهمتر از حقوق آخر ماه نیست.این برای من یک پارادوکس بود من میخواستم برای گرسنهها بنویسم، اما فهمیدم فقط آنهایی که تا خرخره خوردهاند به کارهای من اهمیت میدهند. اکثر نویسندگان بزرگ با این پارادوکس یا مشکلات دیگری نظیر این روبهرو بودهاند، پس چرا مینویسیم؟ مطالب مرتبط:نوشتن، گفتگو با جهان استدر ستایش افسردگی مسکن روحکلاس درس داستان نویسی تبیادفرهنگ عمومی چیست؟ ترجمه بهناز ناصحتهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 397]