واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کنجکاوی؟1بار امتحان کن!
برعكس كتابهای الكترونیك، كه گفته ام چندان خواندنشان به صورت "روی مانیتور" آسان نیست، با كتابهای صوتی میشود صفا کرد. این البته شاید به خاطر آن است كه متعلق به نسلی هستم كه قصههای خوبی گوش میكرده! فایل های وحشتناک جالب و جذاب! اگر کنجکاوی اولین بار را مهمانت میکنم ،مطمئن باش لذت فراوان میبری ،1بار را که میشود امتحان کرد،هان؟! وحشتناک این فایل ها جالب و جذاب اند با کیفیت عالی و آهنگین. «آ» بعد هم «ب» کتاب «کودکی نیمهتمام» شرححال و زندگی "کیومرث پوراحمد" است، به قلم خودش، آنچه که در اینجا خواهید شنید، خاطرهای است که او از اولین روز مدرسه، به یاد دارد، و در کتاب «کودکی نیمهتمام» آمده. خاطرهای که شنیدنش گرچه شاید دردآور، ولی بهرحال، و در ضمن، یادآور ایامی است که چه بسا برای خیلی از ما هنوز آشنا و زنده است ، وحشتناک این فایل ها جالب و جذاب اند. «. . . «آ» بعد هم «ب». نقطۀ «ب» را که گذاشتم، ضربۀ چوب آمد توی سرم. یعنی اشتباه نوشته بودم؟ کلمۀ «آب» را؟ نه، اشتباه نبود. با آنهمه شور و شوق آموختن، «آب»، «بابا» و چند کلمۀ دیگر را پیش از مدرسه یاد گرفته بودم. پس چرا چوب میخوردم؟ این راه و رسم مدرسه است که روز اول، کلمۀ اول،بزنند توی سرت؟نمیدانم آنروز، روز چندم مهر بود هر روزی بود، برای من روز اول مدرسه بود. . .» کتاب های صوتی (کودکی نیمه تمام) زندگی کیومرث پوراحمد به قلم خودش « پیروزی بزرگ! »خانم عاطفی، عامل پیوند من شد با رادیو و برنامۀ کودک رادیو و مسابقههای آن. یکبار سوال مسابقۀ برنامۀ کودک در بارۀ حیوانی بود که شاخهای بلند پیچپیچ دارد و در جنگل زندگی میکند. گوینده که سوال را مطرح کرد، فریاد کشیدم «گوزن!». مادر که شاهد شوق و ذوق من بود، تشویق کرد جواب را برای برنامۀ کودک بنویسم. نوشتم و فرستادم. چندی بعد اسمم جزو برندهها درآمد. یک پیروزی بزرگ.مادر با همۀ گرفتاری که داشت واقعا همت کرد، کفش و چادر کرد، من هم بهترین لباسم را پوشیدم و با هم رفتیم به سالن ناباوری! یک پیروزی بزرگ!دیر رسیدیم. وقتی رسیدیم سالن تاریک بود و بچهها بر صحنه نمایشی اجرا میکردند. کورمالکورمال دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و نشستیم. . . « شهرزاد قصهگو »شهرزاد قصهگوی ما، کم دستو دل باز نبود. بهجز داستانهای شب، داستانهای دیگری هم روایت میکرد که هر یک در جای خود دنیای دیگرتری میساخت برای ما. دنیای «جانیدالر» که میتوانستی با رمز و رازهایش همراه شوی، سرنخ تبهکاریها را بگیری و بروی جلو و کشف کنی که واقعا جانیدالر از کجا فهمید. . .؟» « سنتور »اصلا نمیتوانستم تصور کنم توی گونی کنفی که معمولا کلهقندو پیاز و سیبزمینی میریزند، چه چیز ممکن است باشد. آهسته و با احتیاط در گونی را باز کرد؛ جعبهای شکیل و چوبی بیرون آورد. ویلن نبود. ویلن را قبلا دیده بودم. ولی میدانستم یک جور ساز است. سنتور بود. درش را باز کرد. به سیمهایش دست کشید. مضرابها را برداشت و نواخت. معلوم بود تمرین داشته است. . . « عشق ممنوع! »خانوادۀ صباحی که قوم و خویش پدر بودند روز سوم عید از شیراز رسیدند اصفهان و دیدارها تازه شد. آنها تا سیزده فروردین مهمان ما بودند.آقای صبحی با پدر، طوبی خانم ـ همسر صباحی ـ با مادر و دو پسر بزرگ صباحی با برادرها، هر کدام جفت خود را پیدا کرده بودند و سرگرمیهای خود را داشتند. گلچهره دختر آقای صباحی مانده بود بین من و خواهرم. گلچهره ده ساله بود، من یازده ساله، خواهرم نه ساله. گلچهره کلاس چهارم بود. من کلاس پنجم، خواهرم کلاس سوم... تهیه و تنظیم برای تبیان :نرگس امیرسرداری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]