واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: " چشم های آبی "
پوشیده از عرق بیدار شدم . از زمین پوشیده از آجرهای سرخ که تازه آبپاشی شده بود بخاری سوزان بر می خاست . پروانه ای با بال های خاکستری ، خیره به دور چراغ زرد رنگ می چرخید . از ننو به زیر جستم ، و پابرهنه از اتاق گذشتم و مراقب بودم به روی عقربی که گویا برای هواخوری از خفاگاه خود بیرون آمده بود پانگذارم . به پنجره نزدیک شدم و هوای دشت ،را فرو دادم . صدای تنفس شب ، درشت و زنانه ، به گوش می رسید . به وسط اتاق باز گشتم آب پارچ را در لگن فلزی ریختم و حوله ای را خیس کردم . پارچه ی خیس را به پشت ، سینه و پاهایم کشیدم و اندکی خشک کردم ؛ سپس ، پس از آن که اطمینان یافتم هیچ حیوانی در چین لباس هایم پنهان نشده ، لباس پوشیدم و کفش به پا کردم . از پلکانی که رنگ سبز خورده بود به زیر آمدم . در آستانه ی در به صاحبخانه که مردی یک چشم و اهل تجاهل بود برخوردم ـ این طور کجا می روید ؟ ـ می خواهم گشتی بزنم . به علت گرما .ـ هوم ! حالا همه جا بسته است . این جا ، هیچ جا روشن نیست . باور کنید ، بهتر است بمانید شانه بالا انداختم و زیر لب گفتم « فورا برمی گردم . » و قدم در تاریکی گذاشتم . ابتدا چیزی ندیدم . در کوچه ی سنگفرش شده ، کور کورانه به راه افتادم . سیگاری روشن کردم . ناگهان ماه از میان ابری سیاه بیرون آمد ، دیوار سپیدی را که بعضی قسمتهایش ریخته بود روشن کرد . من که از این همه سپیدی کور شده بودم برجای ایستادم . بادی برخاست که بوی عطر درختان تمر هندی را با خود آورد . شب ، آکنده از برگ و حشره ، می لرزید . جیرجیرک ها در میان علف های بلند خیمه زده بودند . سربلند کردم ستاره ها نیز خیمه گاه خود را آن جا برپا کرده بودند . فکر کردم که جهان ، دستگاه پهناوری از علایم است ، گفت و گویی بین موجودات عظیم است . اعمال من ، ارّه ی جیرجیرک ها ، چشمک ستاره ها ، چیزی جز مکث و سیلاب ، عبارات پراکنده ی این گفت و گو نیست . فکر کردم که جهان ، دستگاه پهناوری از علایم است ، گفت و گویی بین موجودات عظیم است . اعمال من ، ارّه ی جیرجیرک ها ، چشمک ستاره ها ، چیزی جز مکث و سیلاب ، عبارات پراکنده ی این گفت و گو نیست .کلمه ای که من جز سیلابی از آن نبودم چه می توانست باشد ؟ چه کسی آن را می گفت و به چه کسی می گفت ؟ سیگارم را روی پیاده رو ،انداختم . سیگار به هنگام سقوط ، خطی روشن رسم کرد ، چون ستاره ی دنباله دار کوچکی .جرقه هایی مختصر از خود باقی گذاشت آرام ، لحظه ای طولانی قدم برداشتم . در میان لب هایی که در آن دم با سعادتی بسیار نام مرا ادا می کردند ، خود را آزاد و مطمئن احساس کردم . شب ، باغی از چشم بود . هنگامی که از کوچه ای می گذشتم احساس کردم که کسی از دری جدا شد . سر گرداندم ، با این همه نمی خواست ببینم چه کسی است . قدم هایم را تندتر کردم . باز هم چند لحظه ی دیگر ، و صدای خفه ی کفش های چوبی را بر سنگ های سوزان شنیدم .
سر بر نگرداندم ، اما احساس کردم که شبح هر بار بیش تر به من نزدیک می شود . خواستم بدوم ، بیهوده بود . او ناگهان مرا به یک ضرب متوقف کرد . پیش از آن که بتوام از خود دفاع کنم نوک کاردی را به پشتم احساس :کردم و صدای ملایم شنیدم ـ آقا ، تکان نخورید و گرنه می میرید .بی آن که سر بر گردانم پرسیدم :ـ چه می خواهی ؟ صدای ملایم و پنداری معذب پاسخ داد :ـ چشم هایتان را .ـ چشم هایم ؟ چشم های من به چه کار تو می آید ؟ بیا ، کمی پول دارم . زیاد نیست ، به هر حال همین است . اگر مرا رها کنی آن را به تو می دهم . تو که نمی خواهی مرا بکشی .ـ نترسید آقا . شما را نخواهم کشت ، فقط چشم هایتان را بر می دارم .دوباره پرسیدم :ـ آخر چرا چشم هایم را می خواهی ؟ ـ هوس نامزدم است . یک دسته چشم آبی می خواهد . و چشم آبی هم این جا کمیاب است .چشم هایم ؟ چشم های من به چه کار تو می آید ؟ بیا ، کمی پول دارم . زیاد نیست ، به هر حال همین است . اگر مرا رها کنی آن را به تو می دهم . تو که نمی خواهی مرا بکشی .ـ چشم های من به درد تو نمی خورد . آن ها آبی نیستند ، بلوطی هستند. ـ آقا ، سعی نکنید مرا فریب بدهید . می دانم که چشم هایتان آبی است. ـ چشم های کسی را این طور نمی گیرند ! چیز دیگری به تو می دهم .او با خشونت گفت :ـ این کارها را نکنید . برگردید. برگشتم ، او کوچک اندام و ظریف بود . کلاهی لبه پهن و حصیری ، نیمی از چهره اش را می پوشاند . قداره ای روستایی به دست راست گرفته بود که تیغه اش در زیر نور ماه می درخشید ـ صورتتان را روشن کنید .
کبریتی روشن کردم و شعله را به چشمان ام نزدیک کردم . روشنایی ، چشمان ام را تا نیمه .بست . او بادستی بی لرزه ، پلک هایم را گشود خوب نمی دید و ناگزیر شد روی پنجه بلند شود . او به تندی نگاه ام می کرد . شعله ، انگشت .هایم را می سوزاند ، کبریت را به دور انداختم . او لحظه ای خاموش ماند .ـ دیگر مطمئن شدی . آن ها آبی نیستند .او جواب داد :ـ شما خوب می دانید چه کار کنید . باز هم کمی روشن کنید تا ببینم .کبریتی دیگر روشن کردم . آن را به چشم هایم نزدیک کردم . او که آستین ام را می کشید فرمان داد :ـ زانو بزنید .زانو زدم و او در موهایم چنگ انداخت و سرم را به عقب برگرداند . کنجکاو و مضطرب به رویم خم شد و در این حال قداره اش به کندی پایین می آمد ، تا جایی که پلک هایم را لمس می کرد . چشم هایم را بستم .او دستور داد :ـ کاملا بازشان کن .چشم هایم را باز کردم . شعله ی کوچک ، مژه هایم را می سوزاند . ولی او ناگهان رهایم کرد. ـ درست است . آبی نیستند ! ببخشید .او ناپدید شد . به دیوار تکیه دادم و سرم را در دست ها گرفتم ، سپس برخاستم . تلو تلو خوران ، به وسط دهکده ی خلوت دویدم . وقتی به محل رسیدم صاحبخانه ام را دیدم که جلوی در .نشسته بود . بی آن که کلمه ای بگویم وارد شدم روز بعد از دهکده گریختم . اوکتاویوپاز تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 237]