تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن زود خشنود و دير ناراحت مى شود و منافق زود ناراحت و دير خشنود مى گردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829384859




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چشم های آبی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: " چشم های آبی "  
چشم های آبی
پوشیده از عرق بیدار شدم . از زمین پوشیده از آجرهای سرخ که تازه آبپاشی شده بود بخاری سوزان بر می خاست . پروانه ای با بال های خاکستری ، خیره به دور چراغ زرد رنگ می چرخید . از ننو به زیر جستم ، و پابرهنه از اتاق گذشتم و مراقب بودم به روی عقربی که گویا برای هواخوری از خفاگاه خود بیرون آمده بود پانگذارم . به پنجره نزدیک شدم و هوای دشت ،را فرو دادم . صدای تنفس شب ، درشت و زنانه ، به گوش می رسید . به وسط اتاق باز گشتم آب پارچ را در لگن فلزی ریختم و حوله ای را خیس کردم . پارچه ی خیس را به پشت ، سینه و پاهایم کشیدم و اندکی خشک کردم ؛ سپس ، پس از آن که اطمینان یافتم هیچ حیوانی در چین لباس هایم پنهان نشده ، لباس پوشیدم و کفش به پا کردم . از پلکانی که رنگ سبز خورده بود به زیر آمدم . در آستانه ی در به صاحبخانه که مردی یک چشم و اهل تجاهل بود برخوردم ـ این طور کجا می روید ؟ ـ می خواهم گشتی بزنم . به علت گرما .ـ هوم ! حالا همه جا بسته است . این جا ، هیچ جا روشن نیست . باور کنید ، بهتر است بمانید شانه بالا انداختم و زیر لب گفتم « فورا برمی گردم . » و قدم در تاریکی گذاشتم . ابتدا چیزی ندیدم . در کوچه ی سنگفرش شده ، کور کورانه به راه افتادم . سیگاری روشن کردم . ناگهان ماه از میان ابری سیاه بیرون آمد ، دیوار سپیدی را که بعضی قسمتهایش ریخته بود روشن کرد . من که از این همه سپیدی کور شده بودم برجای ایستادم . بادی برخاست که بوی عطر درختان تمر هندی را با خود آورد . شب ، آکنده از برگ و حشره ، می لرزید . جیرجیرک ها در میان علف های بلند خیمه زده بودند . سربلند کردم ستاره ها نیز خیمه گاه خود را آن جا برپا کرده بودند . فکر کردم که جهان ، دستگاه پهناوری از علایم است ، گفت و گویی بین موجودات عظیم است . اعمال من ، ارّه ی جیرجیرک ها ، چشمک ستاره ها ، چیزی جز مکث و سیلاب ، عبارات پراکنده ی این گفت و گو نیست . فکر کردم که جهان ، دستگاه پهناوری از علایم است ، گفت و گویی بین موجودات عظیم است . اعمال من ، ارّه ی جیرجیرک ها ، چشمک ستاره ها ، چیزی جز مکث و سیلاب ، عبارات پراکنده ی این گفت و گو نیست .کلمه ای که من جز سیلابی از آن نبودم چه می توانست باشد ؟ چه کسی آن را می گفت و به چه کسی می گفت ؟ سیگارم را روی پیاده رو ،انداختم . سیگار به هنگام سقوط ، خطی روشن رسم کرد ، چون ستاره ی دنباله دار کوچکی .جرقه هایی مختصر از خود باقی گذاشت آرام ، لحظه ای طولانی قدم برداشتم . در میان لب هایی که در آن دم با سعادتی بسیار نام مرا ادا می کردند ، خود را آزاد و مطمئن احساس کردم . شب ، باغی از چشم بود . هنگامی که از کوچه ای می گذشتم احساس کردم که کسی از دری جدا شد . سر گرداندم ، با این همه نمی خواست ببینم چه کسی است . قدم هایم را تندتر کردم . باز هم چند لحظه ی دیگر ، و صدای خفه ی کفش های چوبی را بر سنگ های سوزان شنیدم .
چشم های آبی
سر بر نگرداندم ، اما احساس کردم که شبح هر بار بیش تر به من نزدیک می شود . خواستم بدوم ، بیهوده بود . او ناگهان مرا به یک ضرب متوقف کرد . پیش از آن که بتوام از خود دفاع کنم نوک کاردی را به پشتم احساس :کردم و صدای ملایم شنیدم ـ آقا ، تکان نخورید و گرنه می میرید .بی آن که سر بر گردانم پرسیدم :ـ چه می خواهی ؟ صدای ملایم و پنداری معذب پاسخ داد :ـ چشم هایتان را .ـ چشم هایم ؟ چشم های من به چه کار تو می آید ؟ بیا ، کمی پول دارم . زیاد نیست ، به هر حال همین است . اگر مرا رها کنی آن را به تو می دهم . تو که نمی خواهی مرا بکشی .ـ نترسید آقا . شما را نخواهم کشت ، فقط چشم هایتان را بر می دارم .دوباره پرسیدم :ـ آخر چرا چشم هایم را می خواهی ؟ ـ هوس نامزدم است . یک دسته چشم آبی می خواهد . و چشم آبی هم این جا کمیاب است .چشم هایم ؟ چشم های من به چه کار تو می آید ؟ بیا ، کمی پول دارم . زیاد نیست ، به هر حال همین است . اگر مرا رها کنی آن را به تو می دهم . تو که نمی خواهی مرا بکشی .ـ چشم های من به درد تو نمی خورد . آن ها آبی نیستند ، بلوطی هستند. ـ آقا ، سعی نکنید مرا فریب بدهید . می دانم که چشم هایتان آبی است. ـ چشم های کسی را این طور نمی گیرند ! چیز دیگری به تو می دهم .او با خشونت گفت :ـ این کارها را نکنید . برگردید. برگشتم ، او کوچک اندام و ظریف بود . کلاهی لبه پهن و حصیری ، نیمی از چهره اش را می پوشاند . قداره ای روستایی به دست راست گرفته بود که تیغه اش در زیر نور ماه می درخشید ـ صورتتان را روشن کنید .
چشم های آبی
کبریتی روشن کردم و شعله را به چشمان ام نزدیک کردم . روشنایی ، چشمان ام را تا نیمه .بست . او بادستی بی لرزه ، پلک هایم را گشود خوب نمی دید و ناگزیر شد روی پنجه بلند شود . او به تندی نگاه ام می کرد . شعله ، انگشت .هایم را می سوزاند ، کبریت را به دور انداختم . او لحظه ای خاموش ماند .ـ دیگر مطمئن شدی . آن ها آبی نیستند .او جواب داد :ـ شما خوب می دانید چه کار کنید . باز هم کمی روشن کنید تا ببینم .کبریتی دیگر روشن کردم . آن را به چشم هایم نزدیک کردم . او که آستین ام را می کشید فرمان داد  :ـ زانو بزنید .زانو زدم و او در موهایم چنگ انداخت و سرم را به عقب برگرداند . کنجکاو و مضطرب به رویم خم شد و در این حال قداره اش به کندی پایین می آمد ، تا جایی که پلک هایم را لمس می کرد . چشم هایم را بستم .او دستور داد :ـ کاملا بازشان کن .چشم هایم را باز کردم . شعله ی کوچک ، مژه هایم را می سوزاند . ولی او ناگهان رهایم کرد. ـ درست است . آبی نیستند ! ببخشید .او ناپدید شد . به دیوار تکیه دادم و سرم را در دست ها گرفتم ، سپس برخاستم . تلو تلو خوران ، به وسط دهکده ی خلوت دویدم . وقتی به محل رسیدم صاحبخانه ام را دیدم که جلوی در .نشسته بود . بی آن که کلمه ای بگویم وارد شدم روز بعد از دهکده گریختم . اوکتاویوپاز    تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 235]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن