تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است, و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فـرزنـد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804531205




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مسافر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مسافر
مسافر (براساس زندگي شهيد غلامحسين افشردي ) زندگي‌نامه صبح بيستم اسفند ماه سال 1334 در راه بود. هنوز سرماي زمستاني مجالي به طراوت هواي بهاري نداده بود. مرد مي‌دانست روز تولد امام حسين (علیه السّلام) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را مي‌دهد. از اتاق بيرون آمد تا زنها به بالين همسرش بروند. ماماي محلي،‌زودتر از همه آمده‌بود. مرد تکيه داده بود به ديوار و آسمان را نگاه مي‌کرد: يا امام حسين، غلام يا کنيز خودت را نجات بده . نگذار اين زن اين همه درد بکشد . با خود مي‌گفت و چشمه اشک‌اش مي‌جوشيد. نمي‌دانست چه وقت است . ناگهان صداي صلوات شنيد. دلش لرزيد. منتظر بود تا خبر خوشي بشنود. انتظارش طولاني نشد. ماماي محلي در کنار چند زن ديگر بيرون آمد. لبخندشان مثل هوايي ابرآلود بود. مرد نمي‌دانست کدام را باور کند. بچه بدنيا آمد. پسر است. غلامحسين افشردي ( حسن باقري ) در روز 25 ماه اسفند سال 1334 شمسي در خانواده‌اي دوستدار اهل‌بيت (علیه السّلام)‌چشم به جهان گشود. دورة دبستان را در مدرسة مترجم‌الدوله در خيابان آيت‌الله سعيدي گذراند. دوران متوسطه در دبيرستان مروي به پايان رساند . از کلاس سوم دبيرستان شروع به فعاليت‌هاي سياسي و اجتماعي کرد در سال 1354 در رشته دامپروري دانشگاه اروميه قبول شد. در اين زمان ،‌در کنار تحقيقات و مطالعات منظمي که در زمينة موضوعات اسلامي داشت، درکلاسها و مسجد دانشکده براي دانشجويان دربارة اصول عقايد اسلامي صحبت کرد اين کار او موجب کينه و بغض مسئولين دانشکده شد و سرانجام او را اخراج کردند. از زمان پيروزي انقلاب تا خرداد 58 به طور پراکنده در کميته‌هاي انقلاب اسلامي و نهادهاي ديگر فعاليت کرد. در سال 58 درکنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضايي دانشگاه تهران قبول شد. اوايل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول بکار شد. با انتشار روزنامه جمهوري اسلامي به طور فعال همکاري خود را با اين روزنامه در زمينه خبرنگاري آغاز کرد. در جويان واقعه طبس جزو اولين خبرنگارهايي بود که خود را به آنجا رساند و گزارش‌هايي از اين واقعه تهيه کرد . با آغاز جنگ تحميلي و احساس تکليف دفاع از اسلام و ميهن اسلام ، در روز 1/7/57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سال‌هاي اول جنگ تصميم به ازدواج گرفت . ثمرة اين ازدواج دختري به نام نرگس خاتون است . درعمليات طريق‌القدوس ، در مقام معاون فمراندهي عمليات نقش بسزايي در پيشبرد عمليات داشت . در عمليات فتح المبين و بيت المقدس نيز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسدارن بود. پس از عمليات رمضان ، به فرماندهي قرارگاه کربلا در منطقة جنوب انتخاب شد. بعد از عمليات محرم ، جانشين فرمانده يگان زميني سپاه شد و تا زمان شهادت يعني روز 9/11/1361 در همين سمت باقي ماند.روز تولد مرد سلام آخر نماز را مي‌دهد و اشک در چشمش حلقه مي‌زند. هواي اتاق سرد است . زن خم مي‌شود و فتيله چراغ والور را بالا مي‌کشد. کتري روي چراغ زوزه آرامي دارد. و مرد سربه عقب برمي‌گرداند : - حالت خوب است؟ زن رنگ به صورت ندارد و زير چشمانش گود اقتاده است. -بد نيستم. حلقه‌هاي اشک د رچشمان مرد و زن برق مي‌زند. نگاهشان را از هم پنهان مي‌کنند. زن آرام از اتاق بيرون مي‌رود . هواي سرد بيرون به اتاق هجوم مي‌اورد . مرد نگاهش را به قبله خيره مي‌کند. قطرة‌اشکي درحدقة‌چشمش بازي مي‌کند و برگونه‌اش غلت مي‌زند . در اتاق با صداي خشکي باز مي‌شود و زن مي‌گردد. مرد ، اشکهاي صورتش را پاک مي‌کنند. -زياد راه نرو ، برايت خوب نيست...... زن نفس زنان در کنجي ا زاتاق مي‌نشيند و سربه ديوار مي‌گذارد. مرد احسا س ‌مي‌کند بايد حرفي بزند . سکوت و سردي هوا ، غم دلش را بيشتر مي‌کند : -من هم نذر کرده‌ام . اصلاً بيا هر دو با هم نذر کنيم . زن سر از ديوار برمي‌دارد و لبخند کمرنگي روي لبش نقش مي‌بندد. -فردا سوم شعبان است؛ روز تولد امام حسين خدايا، به آبروي آقامان حسين حاجتمان را برآورده کن . زن مي‌گويد و شانه‌هايش از گريه اي بي صدا مي‌لرزد . چراغ والور پت پت مي‌کند و بخاري مطبوع ا زلولة کتري بيرون مي‌زند . مرد دست‌هايش را به آسمان بلند مي‌کند: -آمين زن لبش را مي‌گزد و ناله مي‌کشد . با صداي شنيدن در، مرد مهر نمازش را مي‌بوسد و سجاده‌اش زا جمع مي‌کند. بايد از قوم و خويش‌ها باشند. زن پهلو مي‌غلتند و مي خواهد از جا بلند بشود . مرد زودتر مي‌رود تا زن خيالش راحت بشود . دوبارة هواي سرد به اتاق هجوم مي‌آورد . ناله‌هاي زن از پشت دندان‌هاي کليد شده‌اش بيرون مي‌زند: - يا ابولفضل ، خودت به دادم برس دو زن همراه مرد وارد اتاق وارد اتاق مي‌شوند . بي پرس و جو به طرف زن مي‌روند . يکي از آنها سخت نگران است . چادرش را به دور کمر جمع مي‌کنند و دستش را زير سر زن مي‌برد . -سرت را بالابگيري ، بهتر است . اين طوري نفس‌ات تنگ مي‌شود. زن ديگر ، شانه‌هاي او را آرام مي‌مالد: - حالا که زود است . تازه هفت ماه‌ات تمام شده. - زن بي‌انکه حرف بزند ، لبهاي رنگ پريده و خشک‌اش تکان مي‌خورد: - درد... درد..... دارم از درد مي‌ميرم .... مرد سر پايين مي‌اندازد و به فکر فرو مي‌رود . يکي از زن‌ها به او مي‌گويد : کاري بکن ؛ رنت دارد از دست مي‌رود . مرد دستپاچه به هر طرف مي‌رود . نمي‌داند چه کند: -من بايد چه کارم کنم ؟ يکي از زن‌ها از جا بلند مي‌شود و چادرش را به سر مي‌اندازد . زن ديگر با تعجب به او نگاه مي‌کند: -کجا مي‌خواهد بروي؟‌حالا زود است . دو ماه ديگر تا آمدن بچه مانده است . مرد هنوز مستاً صل به آنها نگاه مي‌کند . از دست من چه کاري برمي‌ايد؟ زني که چادر به سر کرده ، به طرف در اتاق مي‌رود . -بايد برويم سراغ قابله ...... بعضي از بچه‌ها هفت ماهه به دنيا مي‌‌آيند . مرد به سرعت شال و کلاه مي‌پوشد و همراه زن به راه مي‌افتد . با رفتن مرد ، ناله‌هاي زن دردناک‌تر از لحظاتي پيش به آسمان مي‌رود . يک ساعت بعد ، ماماي محلي ، عرق ريزان از بالين زن به کنار مي‌آيد : -خدا رحم کند . نمي‌دانم ..... خداکند که سالم به دنيا بيايد . مرد حرف‌هاي ماماي محلي را از پشت در مي‌شنود . با خودش فکر مي‌کند ديگر اميدي نيست. پيش از آن هم شنيده بود که ممکن است بچه مرده يا ضعيف به دنيا بيايد . کنار در زانو مي‌زند و اشک امانش را مي‌برد .ناله‌هاي زن هنوز به گوش مي‌رسد . صبح بيستم اسفند 1334 در راه بود . هنوز سرماي زمستان مجالي به طراوت هواي بهاري نداده بود . مرد مي‌دانست روز تولد امام حسين (علیه السّلام) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را مي‌دهد. مرد از اتاق بيرون آمد ناله زن به بالين همسرش بروند . ماماي محلي ، زودتر ازهمه آمده بود . لگن آب گرم را به اتاق بردند . مرد تکيه داده بود به ديوار و آسمان را نگاه مي‌کرد : -يا امام حسين ، غلام يا کنيز خودت رانجات بده . نگذا راين زن اين همه درد بکشد . با خودت مي‌گفت و چشمة اشک‌اش مي‌جوشيد . نمي‌دانست چه وقت است. ناگهان صداي صلوات شنيد . دلش لرزيد . منتظر بود تا خبر خوشي بشنود . انتظارش طولاني نشد . ماماي محلي کنار چند زن ديگر بيرون آمد. لبخندشان مثل هوايي ابرآلود بود. مرد نمي‌دانست کدام را باور کند . بچه بدنيا آمده . پسر است . مرد سراسيمه خود را به اتاق رساند . قنداق کوچکي را ديد؛ کوچکتر از آنچه تا آن روز ديده بود. چشمهاي طفل روي گردن کوچک صورتش ، دل مرد را سوزاند . نگران نباش . ان شاءالله خوب مي‌شوي زني بي‌حال لبخند زد و نگاهش تا قنداق طفل چرخيد : -خيلي ضعيف است.نه ؟ مرد ، بغض مانده درگلويش را فرو داد و گفت : «غلام حسين است .... خودش دستمان را مي‌گيرد .» زن ومرد براي شنيدن صدايي از طفل حسرت مي‌کشيدند . غلام حسين آن قدر ضعيف بود که حتي نمي‌توانست شير مادر را بمکد . زن آرام اشک مي‌ريخت و فقط امام حسين (علیه السلام)‌طلب شفاعت مي‌کرد . روزها همچنان مي‌‌گذشت . حالا دردي تازه زن و مرد را آزار مي‌داد: اگر شير نخورد ، مي‌ميرد . شير را با قطره چکان در دهان حسين چکاندند. دهان کوچک طفل ، قطرات شير را مزه مزه مي‌کرد.با اين حال ، غالم حسين با چشمانش پاک مي‌کرد . با اين حال ، غلام حسين با چشماني ضعيف و کوچک زنده بود و نفس مي‌کشيد . دوست و آشنا پنهاني با هم حرف مي‌زدند . حرف‌ها گاهي به گوش زن و مرد مي‌رسيد : « اين بچّه زنده نمي‌ماند .» زن مي‌گريست و دعا مي‌کرد. بيست روز گذشته بود . زن دلش پرپر مي‌زد تا طفل از سينة او شير بنوشيد. -اي خدا، يعني من روزي را مي‌بينم که غالم حسين‌ام شيرجانم را بخورد؟ اي امام حسين ، اي آقا جان ، به حق خودت دستمان را بگير . بها رسيده و بوي شکوفه‌هاي ياس از شانة ديوارها به مشام مي‌رسد . زن ، مادرانه غلام‌حسين را در بغل گرفته است . همة آرزويش اين است که کودکش شير بخورد. مرد به ديوار تکيه داده و خود را با افکاري دور و دراز مشغول کرده است . طفل سرش را تکان مي‌دهد. زن ناباورانه به او خيره مي‌شود. فکر مي‌کند که اشتباه مي‌کند که اشتباه ديده است . چند بار پلک مي‌زند . طفل لب‌هاي کوچکش را در جست و جوي سينة ماد رغنچه مي‌کند . زبان زن بند مي‌رود . طفل ،‌آنچه را که مي‌خواهد ، پيدا مي‌کند . گلوي زن از فريادي پر است . بايد فرياد بکشد . مرد سراسيمه از جا بلند مي‌شود . از ميان اشک و فريادهاي خوشحالي ، زن به دنبال چيزي مي‌گردد . اسير غرور مردانه نيست . سجده مي‌کند و اشک مي‌ريزد. همان جا با امام پيمان مي‌بندد که به پابوسش برود. دو سال بعد ، همراه با غلام حسين به ديدار سالار کربلا مي‌روند.مسافر به در آهني مدرسه تکيه مي‌دهد و به ابروهاي سياهي که باد پخش‌شان مي‌کرد ، چشم مي‌دوزد . قلبش فشرده مي‌شود . -يعني مي‌شود باران روي سقف‌هايي ببارد که ترک ندارند ؟ نگاهي به دور و برش مي‌اندازد . آن طرف خيابان ، دستفروشي تند و تند بساطش را جمع مي‌کند . پشت از ديوار مي‌کند و به طرف دستفروش مي‌رود . بي‌حرف به پير مرد کمک مي‌کند . -خدا خيرت بدهد کتاب‌هايش را زير بغلش مي‌زند و به طرف ايستگاه اتوبوس مي‌دود . آسمان از پشت شيشه‌هاي لک و پيس دار اتوبوس غم گرفته‌تر به نظر مي‌رسد . - خدا کند زياد به چراغ قرمز نخوريم . - محمود جلوي درخانه‌شان ايستاده است. - فقط آمده‌ام کتابت را بدهم و برگردم . بايد از اذان به محله‌مان برسم . خداحافظ . صف اتوبوس به درازاي يک طناب کشيده شده است . پشت آخرين نفر مي‌ايستد .ئ -اين طور که معموله ،‌به نماز جماعت نمي‌رسم . دست توي جيب مي‌کند و تمام پولي را که دارد ،‌بيرون مي ‌کشد . با خود فکر مي‌کند : تمام دنيا مال من بود ، آن را براي رسيدن به نماز جماعت مي‌دادم . با ترمز اولين تاکسي ، خود را توي آن مي‌اندازد . توي کوچة ‌مسجد رسيده است که باران با دانه‌هاي درشت شروع به باريدن مي‌کند. صداي مکبر بلند شده است . پا بند مي‌کند. توي حياط مسجد ، مردي چمباتمه زده و لرزان زير بالکن نشسته است . چنان در خود فرو رفته است که متوجه ورود غلامحسين نمي‌شود. - باران کشانده‌اش به اينجا ... بايد غريب باشد. - چرا داخل نمي‌شويد؟ توي مسجد گرم است. - مردنگاهش را از زمين برمي‌دارد و بعد دستهايش را بغل مي‌گيرد. زيرلب چيزي مي‌گويد که توي صداي مکبرگم مي‌شود. با آخرين تکبير،‌بچه‌ها همراه غلامحسين به گوشه‌اي مي‌روند و دوزانو دور مي‌نشينند.غلامحسين سربرمي‌گرداند و توي مسجد چشم مي‌چرخاند. - حتماً رفته.... به بيرون نگاه مي‌کند. باران شلاق‌کش به در و ديوار مي‌کوبد. - نبايد رفته باشد... باران تندتر شده. باصداي يکي از بچه‌ها، به جمع نگاه مي‌کند. بچه‌ها زل زده‌اندبه او . - چرا شروع نمي‌کنيد؟!... گوشم با شماست. روي زانوهايش جابجا مي‌شود. ناراحت مرداست. - نکند واقعاً غريب بوده باشد؟ از جا بلند مي‌شود و زيرنگاه بهت زده بچه‌ها به طرف پنجره مي‌رود. حياط در دسياهي شب گم شده . فقط صداي دانه‌هاي باران است که فرياد کاشي‌ها و صداهاي ناودانها را درآورده است. صداي سرفة خادم مسجد شنيده مي‌شود. غلامحسين پيشاني‌اش را به پنجره مي‌چسباند. شبحي آن طرف حياط به در چسبيده است. خادم مسجد در ميان سرفه‌هايش چيزي مي‌گويد. شبح جم نمي‌خورد. -غلامحسين ، چرا امشب اين طوري مي‌کني؟ - آمدم ... من هم تو راي‌‌گيري هستم. صداي بازشدن در شنيده مي‌شود و صداي نفس‌نفس‌زدنهاي خادم. قطره‌هاي باران از شقيقه‌هايش مي‌چکد. نفس تازه مي‌کند و مي‌گويد: - يک مرد توحياط مسجد نشسته … بايد غريبه باشد …. ظاهرخوبي دارد… مي‌خواهم درهاي مسجد را ببندم… انگار قصد بيرون رفتن ندارد… خجالت مي‌کشم بيرونش کنم. مرد، چمباتمه زده جلوي در نشسته است وغرق در فکر ريشش را مي‌خاراند. باديدن بچه‌ها که دوره‌اش کرده‌اند، هول کرده‌از جا کنده مي‌شود. سرما قوزش را بالاآورده است. چهرة خسته و درمانده‌اش به کبودي مي‌زند. لبش ريزريز مي‌لرزد. - من …. يک امشب را اينجا مي‌مانم… صبح، بعد از نماز مي‌روم. غلامحسين يک قدم جلوتر مي‌رود و به صورت مرد زل مي‌زند. - غريبي؟ - آره … مسافرم… ساک و وسايلم را گم کرده‌ام. دل آسمان منفجر مي‌شود و رعدي آن را به دونيم مي‌کند. چند تا از بچه‌ها مي‌دوند داخل مسجد. مرد سرجايش پابه پا مي‌شود. غلامحسين دست روي شانة مرد مي‌گذارد. - مي‌روم خانة ما… گرم‌تر از اينجاست. مرد لب باز مي‌کند که چيزي بگويد. غلامحسين ، مچ دست استخواني‌مرد را مي‌گيرد و به دنبال خود مي‌کشد. صداي جيرجير لولاهاي خشک در اتاق مي‌پيچيد. غلامحسين ، کش و قوسي به هيکل استخواني‌اش مي‌دهد. مرد مسافر جلوي در ايستاده است. پدر و مادر غلامحسين از تو اتاق به مرد که يکي از پيراهن‌هاي غلامحسين را به تن دارد، نگاه مي‌کنند. - بايد بروم … از شام و جاي گرم ممنون … ان‌شاء الله بتوانم جبران کنم. خداحافظ . مادر، نگاهي به غلامحسين و بعد به پيراهني که به تن مرداست، مي‌اندازد. مرد توکوچه به راه مي‌افتد . غلامجسين خود را به مادرش نزديک مي‌کند. دستش را مي‌گيرد و پيشاني‌اش را مي‌بوسد. بعد زير لب مي‌گويد: - خدا از ما قبول کند!اخراجاز پيچ‌جاده که گذشتند، غلامحسين پنجره را بست. اتوبوس سرعت‌اش را کم کرد و جلو قهوه‌خانه‌اي ايستاد. ظهر بود. بوي آبگوشت بزباش و زغال گل انداخته به مشام مي‌رسيد. غلامحسين ، روي تخت جلو قهوه‌خانه نشت و به برگهاي پاييزي درختان محوطة‌قهوه‌خانه چشم دوخت. اولين بار بود که به اروميه مي‌رفت. - آهاي جوان، مگر ناهار نمي‌خوري؟! غلامحسين برگشت و به پيرمردي که در راه کنارش نشسته بود، نگاه کرد. - ناهار ؟ پيرمرد، لقمه‌اي را که دستش گرفته بود، به طرف غلامحسين گرفت. -آره ، ناهار… مگر گرسنه نيستي؟ غلامحسين که تازه يادش افتاد صبحانه هم نخوره ، از جا بلند شد. پيرمرد ، لقمه را بين دستهاي غلامحسين جا داد و لبخند زد: - يک لقمه گوشت کوبيده است! غلامحسين تعارف کرد؛ اما وقتي صورت مهربان پيرمرد را ديد، لقمه را گرفت. هردو مشغول خوردن شدند. پيرمرد رفت و با يک پارچ آب برگشت. - پس گفتي قرار است تو اروميه درس بخواني؟ غلامحسين لقمه‌اش را قورت داد و با تکان سر گفت: - بله ، قراراست درس بخوانم، شما مي‌دانيد دانشکدة اروميه کجاست؟ پيرمرد، چشمانش را ريزکرد و به فکر فرورفت. - نه، من از اين چيزها سردرنمي‌آورم. غلامحسين لبخند زد و گفت: - تورشتة دامپروري قبول شده‌ام. خيلي به دامپروري علاقمندم . پيرمرد ، چپق‌اش را از توتون پرکرد و ابرو بالاانداخت. - نه، من از اين چيزها سر درنمي‌آورم. غلامحسين لبخند زد و گفت: - تو رشتة دامپروري قبول شده‌ام. خيلي به دامپروري علاقمندم. پيرمرد، چپق‌اش را ازتوتون پرکرد و ابرو بالا انداخت. - من که سردرنمي‌آوردم! مگر بچه‌هاي شهر هم از دامپروري و از اين جور چيزها خوششان مي‌آيد؟ غلامحسين صبر کرد تا پيرمرد چپق‌اش را روشن کند. وقتي بوي توتون در فضا پيچيد، به سرفه افتاد. سرفه‌هايش خشک و پي‌پي بود. شاگرد قهوه‌چي دو استکان چاي جلوآنها گذاشت و به ترکي چيزي گفت. غلامحسين دست به جيب‌اش فروکرد. پيرمرد با دست قوي و محکم‌اش دست او را گرفت: - تو که چيزي نخوردي که بخواهي پول بدهي! وقتي اصرار غلامحسين کارسازنشد، ديگر حرفي نزد. شاگرد اتوبوس از جلو در قهوه‌‌خانه گفت: - مسافران اروميه، سواربشوند. اتوبوس راه افتاد. بعدازظهر به اروميه رسيد. پيرمرد، نشاني خانه‌اش را به غلامحسين داد و قول گرفت که حتماً به او سربزند. دانشکدة دامپروري ، حال و هواي ديگري داشت. غلامحسين ، از همان لحظه با خودش عهد کرد که درسهايش را فقط براي يادگرفتن و خدمت به جامعه بخواند. همان روزهاي اول با يکي دو نفرآشنا شد؛ اما درد و دلهاي کريم از همه بيشتر بود. - مجبور بودم، آخر به جز رشتة دامپروري در هيچ رشته‌اي قبول نشدم . غلامحسين بي‌آنکه حرفي بزند، گذاشت تا کريم يک دل سيرحرف بزند. - بايد براي رشته‌اي وقت بگذاريم که آخر و عاقبت‌اش معلوم باشد. فردا که درس‌مان تمام شود، بايد بشويم رييس مرغ و خروس‌ها. غلامحسين از جا بلند شد و آستين‌هايش را بالازد . در حالي که به طرف مسجد دانشکده مي‌رفت. گفت: - من تو چند رشتة ديگر هم قبول شدم. به اجبار به اين رشته نيامدم. غلامحسين دور مي‌شود. کريم به فکر فرومي‌رود. مسجد دانشکده خلوت است. بعداز نماز، آرزويي در دل غلامحسين جا باز مي‌کند. کاش يک روز اين مسجد پر از آدمهاي نمازخوان بشود. قرآن را باز مي‌کند و با صدايي دل نشين تلاوت مي‌کند. ناگهان دستي را روي شانه‌اش احساس مي‌کند: - چه صداي خوبي داري! غلامحسين برمي‌گردد و کريم و عليرضا را مي‌بيند. قرآن جيبي‌اش را مي‌بوسد و رو به آنها لبخند مي‌زند . - شما هم اگر مي‌خواهيد بخوانيد ، بسم الله. کريم، آستين‌هايش را پايين مي‌کشد و مهر نماز را روبه‌رويش مي‌گذارد . عليرضا لحظه‌ايي فکر مي‌کند و مي‌گويد: - با اين صداي خوب،‌خيلي کارها مي‌شود کرد: غلامحسين دوباره لبخند مي‌زند: مثلاً چه کاري؟ کريم در حالي که هنوز آب از صورتش مي‌چکد، سرتکان مي‌دهد و مي‌گويد: - مثلاً مي‌توانيم کلاس قرآن تشکيل بدهيم. اين جوري،‌بچه‌هايي که پراکنده براي خواندن نماز مي‌آيند، کنار هم جمع مي‌شوند. اولين روز قرائت قرآن خلوت بود. غلامحسين نمي‌خواست نااميد بشود. چند روز بعد، وقتي کلاس حس و حالي گرفت، سروکلة رئيس دانشکده هم پيدا شد. چنان شق و رق و غصبناک نگاه کرد که همه فهميدند راضي به برگزاري اين جلسات نيست. کريم گفت:‌ - بالاخره حالمان را مي‌گيرد. عليرضا که دل و جرات بيشتري داشت، شانه بالا انداخت و خندان گفت: - هرکاري که دوست دارد، بکند. ما مسلمانيم و قرآن هم کتاب خداست. ما حق داريم که از اين جلسات داشته باشيم. کريم که انگار راضي شده بود، زيرلب گفت:‌ درست است؛ اما… غلامحسين ، دست او را گرفت و در حالي که سعي مي‌کرد دل و جرات او را بيشتر کند، گفت: - اما ندارد. نگران نباش. خدا خودش کمک مي‌کند. عليرضا پريد وسط حرف غلامحسين و با خوشحالي به او نگاه کرد: - تازه قرار است براي بچه مدرسه‌اي هاي اروميه هم کلاس بگذاريم. کريم با تعجب پرسيد: - مگر مي‌شود؟ عليرضا خنديد و گفت: - فردا جمعه شروع مي‌کنيم. غلامحسين به برف که آرام برزمين دانشکده مي‌نشست ، نگاه کرد. خوشحال بود که زحمات يکساله‌اش در دانشکده نتيجه داده است. حالا ديگر به آرزوي دلش رسيده بود. هم باعث برپايي نماز جماعت در دانشکده شده بود ،‌هم کلاس‌هاي قرائت قرآن روز به روز بهتر مي‌شد . ازسخت‌گيري و تهديدهاي رئيس دانشکده هم ترسي به دل نداشت . آن روز ، بعد از کلاس درس، رئيس دانشکده به او گفت به دفترش برود. غلامحسين مي‌دانست که او چه مي‌خواهد بگويد: رئيس دانشکده با صورت سرخ شده از خشم به غلامحسين نگاه کرد: - آقاي افشردي ، شما اينجا چه کار مي‌کنيد ؟ آمده‌ايد درس بخوانيد يا منبر برويد؟ اين کارها عاقبت خوشي ندارد. سرتان را بيندازيد پايين تا درستان تمام بشود. بعد از آن همه تذکر،‌اين ديگر دفعة آخر است که به شما مي‌گويم. در غيراين صورت ، پاي سازمان امنيت به ميان کشيده مي‌شود. غلامحسين در نيم ساعتي که پيش رئيس دانشکده بود، فقط نگاه کرد. تصميم نداشت يک قدم هم عقب نشيني کند. دو روز بعد، دم دماي غروب بود که کريم سراسيمه خود را به خوابگاه رسانيد. غلامحسين وضوگرفته بود و آماده مي‌شد تا به مسجد برود: - آمده‌اند همه جا را محاصره کرده‌اند. غلامحسين به آرامي به او نزديک شد و گفت: «چي شده؟» کريم با دست به بيرون دانشکده اشاره کرد و گفت: - پليس ريخته تو دانشکده . بچه‌ها جلوي مسجد جمع شده‌اند و دارند اعتراض مي‌کنند. غلامحسين خيلي زود خود را به محوطة دانشکده و جلو مسجد رسانيد . رئيس دانشکده مدام پشت بلندگو حرف مي‌زد: دانشجويان عزيز. توجه کنند… ماموران پليس براي ايجاد نظم و انضباط به اينجا آمده‌اند. در بين شما عده‌اي خرابکاري به اسم دانشجو رخنه کرده‌اند. وظيفه من و ماموران اين است که اين خرابکاران ضد وطن را شناسايي و از دانشکده اخراج کنيم. هيچ کس باور نمي‌کرد ساعتي بعد غلامحسين مشعول جمع کردن اسباب و اثاثيه خود باشد. بعد از رفتن ماموران پليس، رئيس دانشکده نامه‌ايي رسمي به غلامحسين داد، حکم اخراج از دانشکده . عليرضا در حالي که نمي‌توان جلو اشکش را بگيرد، گفت: - بعد از يک سال و نيم زحمت! لعنت به ستمکاران غلامحسين لبخند زد و در حالي که با دستانش بازی مي‌کرد، گفت: « من وظيفه‌ام را انجام دادم. خدااين را مي‌داند. »يک روز و يک عهد گروهبان ،‌عرق پيشاني‌اش را پاک مي‌کند. سينه‌اش را جلو مي‌دهد و با اخم گره شده در پيشاني‌، چند قدم به جلو برمي دارد. هواي تابستاني گرم و نفس‌گير است. سربازها در چند رديف پشت سرهم ايستاده و به گروهبان خيره ‌شده‌اند. لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب مي‌کند و بعد فرياد مي‌کشد: -گروهان آزاد… سربازها در حالي که پا به زمين مي‌کوبند، با فرمان گروهبان به خود تکاني مي‌دهند. غلامحسين به لب و دهن گندة‌گروهبان نگاه مي کند. سلاحش را دوش فنگ مي‌کند و به طرف اسلحه‌خانه راه مي‌افتد. عليرضا چند قدم به دنبالش مي‌دود و صدايش مي‌کند: - افشردي! غلامحسين سربر مي‌گرداند. عليرضا با تعجب به لبهاي غلامحسين چشم مي‌دوزد. - پسر، تو چقدر کله شقي! يعني تو با اين وضع که دو ساعت يکبند ديديم، تشنه نيستي؟! غلامحسين سرش را پايين مي‌اندازد . عليرضا دست غلامحسين را مي‌گيرد و به طرف خود مي‌کشد. - بيا برويم. اول آب مي‌خوريم ، بعد سلاحمان را تحويل مي‌دهيم. غلامحسين، خيره به چشمان عليرضا نگاه مي‌کند و سرجايش محکم مي‌ايستد. - چرا ايستادي؟! در حالي که هردو دست او را در دست دارد، لب و لوچه‌اش را جمع مي‌کند: - بابا ، تو ديگرکي هستي؟ يعني مي‌خواهي بگويي که بي‌خيال آب؟ غلامحسين،‌نگاهش را به سمت اسلحه‌خانه مي‌دوزد. عليرضا دستش را شل مي‌کند: - هرطور راحتي. من به عمرم آدمي مثل تو نديده‌ام. غلامحسين براي آنکه عليرضا را نرجانيده باشد، دست رها شده‌اش را به طرف او درازمي‌کند و لبخند مي‌زند: - اين همه ناراحتي براي آب خوردن من است؟ باشد… فردا جلو چشم تو يک گالن آب مي‌خورم . راضي شدي عليرضا خان؟ عليرضا که از رفتار غلامحسين راضي به نظر مي‌رسد، ابروبالا مي‌اندازد و مي‌گويد: - چرا فردا؟ غلامحسين،‌دست او را مي‌فشارد و به آرامي مي‌گويد: - يک موضوع خصوصي است. نداني ، بهتراست. از همديگر خداحافظي مي‌کنند. عليرضا هنوز به حرفهاي غلامحسين فکر مي‌کند. غلامحسين، سلاحش را به اسلحه خانه تحويل مي‌دعد و آرام به طرف آسايشگاه راه مي‌افتد . جلوي شيرآب، غوغايي به پا است. سربازها که از خشم گروهبان خلاص شده‌اند، حالا با خيال آسوده از سر و کول هم بالامي‌روند . تشنه زير شير مي‌روند و آب از صورت تاگردنشان را خيس مي‌کند. غلامحسين ، آب نداشتة دهانش را قورت مي‌دهد. به ياد سه روز پيش مي‌افتد. از خود خجالت مي‌کشد. اين حالت، رنج تشنگي را برايش دلپذير مي‌کند. چند قدم به طرف آسايشگاه برمي‌دارد . با ديدم لبهاي خيس، از رنجي که براي تشنگي مي‌کشد، بيشتر لذت مي‌برد ، صداي شرشرآب را مي‌شنود. کمي دورتر به ديوار تکيه مي‌دهد و به آب خيره مي‌شود. غلامحسين دوباره به ياد قولي که به خودش داده بود، مي‌افتد. با اين فکر،‌پشت از ديوار برمي‌دارد و خود را به شيرآب نزديک مي‌کند . چند نفري که کنار شيرآب حلقه زده‌اند، آب را به سرو صورت هم مي‌پاشند. معلوم است که پيشتر سيراب شده‌اند. گلوي غلامحسين از تشنگي به سوزش مي‌افتد . با امروز، سه روز است که قطره‌اي آب از گلويش پايين نرفته است . دو روز پشت سرهم نماز ظهرش قضا شده بود. چاره‌اي - پس چرا نشسته و زل زده‌اي به آب ؟! غلامحسين بي‌آنکه نگاه کند، صاحب صدا را مي‌شناسد.سرش را بي‌حال و بي‌رمق بالامي‌برد و چشمان گشاد شدة عليرضا لبخند مي‌زند. - حالا چي شده تو زاغ سياه مرا چوب مي‌زني؟ عليرضا کنار غلامحسين مي‌نشيند و با صدايي خفه مي‌گويد: - من زاغ سياه تو را چوب نمي‌زنم. الان دو- سه روز است که مي‌بينم يک قطره آب نمي‌خوري. بعد از ناهار نمي‌خوري. بعد از شام نمي‌خوري. پسر،‌تو فکر کرده‌اي من به په‌په‌ام؟ غلامحسين دوباره لبخند مي‌زند و کف دستش را روي لبش مي‌گدازد. مثل خاک کوير داغ است و منتظر قطره‌اي آب. عليرضا دستش را دراز مي کند تا شير آب را ببندد. غلامحسين ناگهان دست او را مي‌گيرد. - نبدنش . دلم مي‌خواهد آب را ببينم. عليرضا مي‌زند زيرخنده. آنقدر مي‌خندد که اشک از چشمهايش سرايز مي‌شود. - فکر مي‌کنم خل شده اي افشردي؟ غلامحسين سرش را بين دو دستش پنهان مي‌کند. شانه‌هايش را هق هق گريه به لرزه مي‌افتد. عليرضا،‌مات مات نگاهش مي‌کند. وقتي غلامحسين سرش را بلند مي‌کند. چشمهايش مثل کاسه‌اي پر از خون قرمز است. عليرضا که نمي‌داند چه کار کند به نقطه‌اي خيره مي‌شود. ديدن لبهاي ترک خوردة غلامحسين، دلش را ريش ريش مي‌کند. دستش را روي شانه او مي‌گذاردو آرام مي‌گويد: - آخر … يک چيزي بگو… چرا تو اين گرماي کشنده خودت را زجر مي‌دهي؟ روي لبهاي خشک و پوست پوست شدة غلامحسين دوباره خنده مي‌نشيند . در حالي که به قطرات آب خيره شده، زيرلب مي‌گويد: - با خود عهد کرده بودم: اگر نمازم قضا بشود، نخوابم. سه شب است که نمي‌خوابم. با خودم عهد کرده بودم هر وقت نمازم قضا بشود، آب نخورم … سه روز است که آب نمي‌خورم … فقط به اميد بخشش از طرف خداي بزرگ. عليرضا با چشمان از حدقه بيرون زده فقط نگاه مي‌کند . وقتي از شدت گريه شانه هايش مثل کشتي‌بي‌لنگري بالا و پايين مي‌رود، غلامحسين آهسته مي‌گويد: - نگران نباش. امروز، روز آخر است.روز پيروزي - آهااااي‌ي‌ي … سرباز! نعرة سروگرهبان، غلامحسين را از فکر بيرون مي‌آورد. غلامحسين از جا کنده مي‌شود و به او نگاه مي‌کند. يکي از سربازها را زير مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار مي‌کشد. هيچ کس جرات جلو رفتن ندارد. سرگروهبان يکريز فحش مي‌دهد . غلامحسين جلو مي‌دود و مچ دست گروهبان را توي هوا مي‌قاپد. کاسة چشمان گروهبان از خون پر مي‌شود. زل مي‌زند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچ دستش را از لاي انگشتان او بيرون مي‌کشد. بعد لب و دهانش را مچاله مي‌کندو تقي به زمين مي‌اندازد. سرباز، ناله کنان پا به فرار مي‌گذارد. سرگروهبان ، کاغذي را با خشم جلو چشمان غلامحسين پاره پاره مي‌کند. - زنده زنده چالت مي‌کنم… - اون اعلاميه را من بهش دادم. حساب تو را هم مي‌رسم… تو همين روزها… - چه کار مي‌کنيد؟… من امشب فرار مي‌کنم… مي‌آييد يا نه؟ - شوخي بردار نيست اين کار، فکر بعدش را کرده‌اي؟ مجازاتش ، يا حبس است يا اعدام. تازه ايلام يک شهر کوچکه، زودگير مي‌افتيم. اين را جواد مي‌گويد و به محمود وحميد که به تفنگهايشان خيره شده‌اند، نگاه مي‌کند. غلامحسين ، کلاهش را به کف دستش مي‌کوبدو با صدايي خفه مي‌گويد: - فرمان امام خميني است …. بعد نگاه مي‌کند به سيم خاردارهاي بالاي ديوار. - خود دانيد… اجبار نيست. صداي ايست دژبان جلو در شنيده مي‌شود. محمود، دست روي شانة غلامحسين مي‌گذارد و مي‌گويد:‌ - سروگرهبان است…خدا رحم کند… بهتر است برويم داخل آسايشگاه . ابرها که مثل گليم کهنه نخ نخ شده‌اند، توي هم مي‌پيچيند. ماه، کدرتر از شبهاي گذشته است. غلامحسين ، نگاهي به ساعتش مي‌کند و خود را به پشت درختها مي‌رساند.باد، صداي شاخ و برگ درختها را در مي‌آورد. - کاش رگباري بزند. کسي از بيرون فرياد مي‌کشد. صداي باز و بسته شدن در پادگان شنيده مي‌شود. غلامحسين ، دندانهايش را به هم فشار مي‌دهد و با يک خيز به ميله‌بالاهاي ديوارچنگک مي‌اندازد. همهمه‌اي از پايين خيابان شنيده مي‌شود. يک دسته مرد سفيد پوش در حال دويدن هستند. - بايد خودم را به آنها برسانم. دوگلوله توي دل آسمان شليک مي‌شود . مردهاي سفيدپوش به همديگر مي‌چسبد . غلامحسين خود را به پشت آنها مي‌رساند. کسي دست گذاشته روي زنگ و برنمي‌دارد. غلامحسين ،‌بهت زده به پدر و برادرش محمد نگاه مي‌کند. - يکي مي‌تواند باشد؟! مادر از جا بلند مي‌شود و چادر به سرمي‌کشد. - من مي‌روم دم در؛ شما اون تفنگها را قايم کنيد. غلامحسين از جا کنده مي‌شود و دست مي‌اندازد به دستگيره در اتاق. - خودم مي‌روم… حتماً با من کار دارند. - تو نبايد بروي. شايد ماموري کسي باشد. اين را پدر مي‌گويد و غلامحسين را کنار مي‌زند. مادر، دست غلامحسين را مي‌گيرد و آرام مي‌گويد: - اصلاً در را باز نکنيد. هر کسي باشد، مي‌رود . غلامحسين ، سلاحي را که در دست دارد، پشتش مي‌گيرد و مي‌گويد: نه، شايد اتفاقي افتاده باشد… بعد جلوتر از پدر به طرف در مي‌رود. با بازشدن در، جواد هيکل استخواني‌اش را تو مي‌اندازد. چته؟ چرا اين طور مي‌کني؟! - گاردي ها دارند همافرما را قتل عام مي‌کنند. جواد اين را مي‌گويد و ليوان آبي را که مادر غلامحسين به دستش داده،‌سرمي‌کشد. غلامحسين، نگاهي به تفنگ‌اش مي‌اندازد و رو به پدر مي‌گويد: - با اين تفنگ‌هايي که از پادگان عشرت آباد آورده‌ايم، مي‌توانيم به همافرما کمک کنيم. محمود با چشمان گشاده شده به در تکيه مي‌دهد و مي‌گويد: - يعني تو به اين راحتي مي‌خواهي تفنگت را از دست بدهي؟! غلامحسين با لبخند مي‌گويد: - اين تفنگ مال من نيست… مال بيت المال است. خيابان هاي نزديک پادگان نيروي هوايي از آدم موج مي‌زند. گاردي‌ها سرتا پا مسلح، تک تک يا دسته دسته روي ديوار، جلوي در پادگان و ميان جمعيت ديده مي‌شوند. چشمانشان قرمز است و صورت‌هاي از ته تراشيده‌شان از خشم گنده شده. هرچند دقيقه يک بار تيري شليک مي‌کنند و به طرف مردم هجوم مي‌برند. از همه جا بوي باروت به مشام مي‌رسد. فرياد همافرها که داخل پادگان زنداني شده‌اند، شنيده‌مي‌شود. مردم به خشم آمده‌اند. - مي‌کشم… مي‌کشم… آن که برادرم کشت… غلامحسين از لابه‌لاي مردم مي‌گذارد و خود را به رديف جلو مي‌رساند. سرتاپايش خيس عرق است. بايد خودم را به داخل پادگان برسانم. اين را زير لب مي‌گويد و به طرف در پادگان مي‌دود. در پادگان براثر هجوم مردم و گاردي‌ها باز و بسته مي‌شود. غلامحسين ، همافري را مي‌بيند که ميان چندگاردي محاصره شده است. خون به صورتش هجوم مي‌آورد. فرياد مي‌کشد: - مرگ که به خشم آمده‌اند، يکهو به طرف در پادگان هجوم مي‌برند. غلامحسين از فرصت استفاده مي‌کند و خود را داخل پادگان مي‌اندازد چشم مي‌چرخاند تا همافري را که در محاصره گاردي‌ها بود، ببيند. مي‌بيندش. آهسته آهسته به پشت درختها مي‌رود. سلاحش را بالا مي‌‌گيرد و به همافر جوان نشان مي‌دهد. فرياد مردم ،بلندتر از پيش به گوش مي‌رسد. خيلي‌ها داخل پادگان شده‌اند. گاردي‌ها، وحشت زده به مردم نگاه مي‌کنند. غلامحسين ،‌همافر را صدا مي‌زند: - برادر ارتشي … برادر ارتشي… همافرسربرمي‌گرداندبه طرف غلامحسين . غلامحسين دوباره سلاحش را بالا مي‌گيرد . سپس آن را به طرف او پرت مي‌کند. همافر ، تفنگ را در هوا مي‌قاپد. گاردي ‌ها با چشمان گشاد شده عقب مي‌کشند. غلامحسين از خوشحالي پاهايش بند نيست.ميهمان ناخوانده جيپ پرگاز ميرفت سبک بود و تلوتلو ميخورد . من و اصغر يک دستمال را به هم داده و با دست ديگرمان به لبههاي آهني جيپ چسبيده بوديم. رسول هم جلو نشسته و در دستي دستگيرة جل داشبورد را گرفته بود. رانندةجيپ، بيخيال پايش را گذاشته بود روي پدال گاز تا از نخلستان سوخته رد شود.نگاهم به سينة نخلستان دوختم و کندههاي سوخته را ديدم . خدا خدا ميکردم که راننده کمي عاقلانهتر براند و بيخودي به کشتن مان ندهد: -اين … جا … يک …. چاله چاله …… راننده چيزي ميگويد که نميشنويم . حرفهايش با تلق و تلوق جيپ که توي دست اندازها بالا و پايين ميپرد ،يکي شده . با اين حال ، خودمان را جمع و جور ميکنيم . به اطراف نگاه ميکنيم . صداي سوت به گوشمان ميرسد . فوري کف جيپ ميخوابيم . دو خمپاره با فاصلهاي نه چندان دور ، زمين را شخم ميزنند . گرد و خاک جلومان را ميگيرد . راننده حاضر نيست يک لحظه هم پايش را از روي گاز بردارد . از جا بلند ميشوم و به جلو نگاه ميکنم . کندههاي يک وجبي نخلهاي سوخته ،مثل نقل ونبات همه جا پخشاند . رسول که هميشه دهانش پر از حرف است ، حالا مثل کنه به دستگيره چسبيده و بالا و پايين ميپرد . رانندة جيپ ، عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند و به عقب برميگردد. وقتي ميبيند سفت و سمج سرجايمان نشستهايم ، ميخنددد . جيپ تو دستاندازها بالا و پايين ميرود ميرسيم که دل و رودهمان حسابي پشت و رو شده . -خدا را شکر رسيديم … اصغر ميخندد و با کف دست به پشت رسول ميکوبد . رسول ، نفس نفس ميزند و حال استفراغ دارد . راننده،جيپ را تو دنده خاموش ميکند و از ماشين ميگريزد . رسول ، آب قممقهاش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان ميآيد . رسول که از خنکي آب قممهاش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان ميآيد . رسول که از خنکي آب قمقمه حالش جا آمده، دست از شکمش برميدارد به آنها خيره ميشود. -چرا اينها اين ريختي شدهاند ؟ با حرف رسول به سه همراه راننده نگاه ميکنم . سر و وضع آشفتهاي دارند و خستگي از سر و صورتشان ميبلرد . راننده تا ميرسد ،پشت رل ميمشيند و استارت ميزند . اصغر خودش را به او ميرساند: -شام يادت نرود . رفيق ما زخم معده داردها. راننده، دنده عقب جبيپ را جا مياندازد و عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند : -حواستان جمع باشد . اينجا فرمانده خودتان هستند ؛ ولي از من ميشنويد ، زياد سرو صدا نکنيد . اگر عراقيها بفهمند از اين طرف آب زاغ سياهشان را چوب ميزنيد ، تا صبح برايتان جشن خمپاره ميگيرند. هر سه نفرمان ميدانيم براي چه آمدهايم . يکي از ما بايد برود بالاي دکل که بيشتر شبيه يک خانة درختي است ، يکي بايد پشت تيربار بنشيند و سومي هم بايد کمک حال باشد . من که از همان اوّل گفتهام نه ؛يعني نميخواهم نفر سومي باشم . امّا رسول با سليقه به جانم ميافتد و بيخ گوشم وزوز ميکند که قرار است فرمانده دستهها را از بين بچههاي کار کشته انتخاب کنند. نميدانم …. شايد به خاطر اينکه ف رمانده دسته بشوم ، خود را به آب و آتش ميزدم . اصغر چند قدم دنبال جيپ مدود و با صداي بلند فرياد ميکشد: -سور و سات ما يادت نرود رسول ، کوله پشتياش را يکوري روي دوش مياندازد و راه ميافتد . بايد ده روز اينجا بمانيم و آبراه را زير نظر بگيريم . ميدانم وقتي برميگرديم ، سرو وضعمان قشنگتر از آن سه نفري که رفته بودند ، نخواهد بود . -اهل بالا ، خودش فروز بپرد بالا…. اصغر هيچي نشده ،خود را از رفتن به بالاي دکل کعاف ميکند . رسول ، کوله پشتياش را يه ديوار سنگر تنگ و ترش تکيه ميدهد و دستش را روي شکمش ميگذارد . ديگر معلوم است که چه کسي بايد بالاي دکل درختي برود . با خودم دودو تا چهار تا ميکنم و بي حرف به طرف دکل راه ميافتم . اصغر تند ميدود و سينهام ميايستد : -بايد ، شوخي کردم …مگر من مردهام که تو بروي ؟ نميدانم بروم يا برگردم ؟ شوخي و جدي اصغر معلوم نيست . وقتي ميبينم شيطنت آميز نگاهم ميکند ، برميگردم به طرف رسول . اصغر به جادةباريکي که تهاش يک خاکريز کوچک است ، چشم ميدوزد . تيربار ، رو به آبراه است و بين گونيهاي پر از خاک و خل استتاره شده . پشيماني را ميتوانم در نگاه اصغر ببينم : -بالاخره مايک جوري بايد با هم کنار بياييم …. درسته يه نه ؟ سرم را به تاُييد حرفهايش تکان ميدهم . رسول ، خرت و پرت کوله کولهپشتياش را با خيال راحت بيرون ميآورد و روي زمين ميچيند . اصغر شايد در اين فکر است که بالا بهتر است يا پايين . رسول، فانسقه را از کمرش شل ميکند و ميگويد: - من يک چرتي ميزنم ،شايد حالم بهتر شد. شماهم بهتر است با هم کنار بياييد. اصغر ،ابروبالا مياندازد و به طرف رسول ميرود: - توهم براي خودت دکان بازکردهايها !؟ ميمانم چه کارکنم.دلم نميخواهد عاطل و باطل باشم. کم کم از اين وضع حوصلهام سرميرود . دستم را روي شانه اصغر ميگذارم و حرف دلم را ميگويم: -بالاخره که چي؟ ميروي روي پشت تيربار يا بالاي دکل؟ اصغر به رسول نگاه ميکندو از بيخيالي او کفري ميشود: اصلاً پست اول را من ميخوابم ، شما نگهباني بدهيد… بعدش هم خدا کريم است. رسول روي زانو بلئد ميشود و به نخلستان سوخته نگاه ميکند؛ جايي که يک ساعت پيش با جان کندن از آنجا دور شده بوديم. -يکنفر دارد ميآيد. اصغر چند قدم جلو. ميرود و دستهايش را با خوشحالي به هم ميمالد. - فکر کنم کمکي باشد خدا کند مثل ما ريقو بازي در نياورد. . از حرف اصغر دلخور ميشوم. رسول با تعجب ميگويد: - اين ديگر از کجا پيدايش شد؟ - کسي که به طرفمان ميآيد، باريک و کم سال به نظر ميرسد . جوري راه ميآيد که انگار گلولههاي دشکن برايش باد هواست . تا ميرسد، لبخند ميزند ودستش را براي دست دادن دراز ميکند. اصغر، سراپايش را نگاه ميکند و شانه بالامياندازد: - آمدهاي کمک ؟! ميهمان ناخوانده با دقت به اطراف نگاه ميکند . وقتي دستي به ريش تنکاش ميکشد ، رسول ميخنددد. انگار دل دردش خوب شده که ميخواهد سربه سر ميهمان ناخوانده بگذارد. -مگر کمک هم ميخواهيد؟ از حاضر جوابي ميهمان ناخوانده اوقاتمان تلخ ميشود. اصغر به خانه درختي نگاه ميکند ورو به ميهمان ناخوانده ميگويد: - بلدي بشمار سه بپري بالا؟ ميهمان ناخوانده ميخندد و دندانهاي سفيدش معلوم ميشود. - چرا بلند نباشم، ولي مگر شما براي همين کار اينجا نيستيد؟ رسول بالگد به ديوار سنگر ميکوبد و عصباني ميگويد: - جناب عالي چکارهايي که امريه صادر ميفرماييد؟ ميهمان ناخوانده با تعجب او را نگاه ميکند. هنوز نيمچه لبخندي روي لبش هست. ناگهان به طرف سطل قراضهايي که دمر به زمين افتاده ، ميروداصغر، دستش را روي گيجگاهش ميگذارد و آهسته ميخندد: - اين بابا از کحا پيدايش شد؟ ميهمان ناخوانده ، چند دقيقهايي در خاک وخل پرسه ميزند. وقتي برميگردد، پيشانياش پرازدانههاي درشت عرق است: - ميبيند چقدر فشنگ اينجا ريخته؟ خداوکيلي حيف است اينها روي زمين بماند. بايد عليه صاحبش به کار برود، اصغر که از کارهاي ميهمان ناخوانده گيج شده ، اخم ميکند و ميگويد: - به جاي اين کارها برو پشت تيربار و تا صبح فتيله به چشمات بگذار . بعد ببينم باز هم شعار ميدهي يا نه؟ - ميهمان ناخوانده در حالي که هنوز نگاهش خاک و خل را جست و جو ميکند،لبخند ميزند: - فکر کنم خسته باشيد. به نظرمن اگر کارها را تقسيم کنيد، به هيچ کس فشار نميآيد. رسول سينهاش را جلو ميدهد و ميگويد: - بروپي کارت بابا! نيامده، داري رل فرمانده لشکر را بازي ميکني؟ نگاه خيرة ميهمان ناگهان دلم را ميلرزاند . آهسته آهستة سطل پر از فشنگ را ميفشرد و بارديگر لبخندي روي لبهايش مينشاند: - ميدانم خستهايد؛ اما يادمان باشد براي چي به جبهه آمدهايم. ده روز بعد، وقتي جايمان را به سه نفر ديگر ميداديم،خوشحال بوديم رسول گفت: - تو اين چند وقتي که جبهه بودم، هيچ جا سخت تر از نخلستان سوخته نبود. اصغر، موهاي چرک و خاکآلودش را شانه کشيد و بغل دست راننده نشست. چهار روز بعد ، فرمانده گردان،نيروهايي را که از ماموريت نخلستان سوخته بازگشته بودند، به صف کرد وگفت : فرمانده لشکرميخواهد با تک تک شما آشنا بشود . هرسوالي پرسيد،با دقت جواب بدهيد. برادر باقري خيلي سختگير است. از اينکه فرمانده، لشکر ميخواست با ما حرف بزند، خوش خوشانمان بود. نيم ساعت بعد، در حالي که قيافهاي جدي به خود گرفته بوديم، فرمانده لشکر پيدايش شد. ناخودآگاه به هم نگاه کرديم. رسول که رنگ به صورت نداشت. فرمانده لشکر ، همان مهمان ناخوانده بود. اصغر، چشمانش را با يک دست پوشاند. وقتي دست بيحالم در دست فرمانده لشکر فشرده شد، اشکم درآمد. رسول، مثل بادکنکي که از هواي خالي شده باشد، مچاله شده بود و چشم از زمين برنميداشت. يک لحظه سرم را بلند کردم. نگاه خيره و لبخند مهربان فرمانده لشکر،همان نگاه و لبخندي بود که از نخلستان سوخته ديده بودم. وقتي به سنگر برگشتيم، هرکدام گوشهاي نشستيم و به فکر فرورفتيم. رسول در حالي که اسباب و اثاثيش را جمع ميکرد، آهسته گفت: - برويم بند دل ننهمان بنشينيم. اصغر، دو دستش را روي صورت گذاشت و صداي هق هقاش بلند شد. تا صبح ، صدبار مردم و زنده شديم . بعد از نماز جماعت صبح ،صداي فرمانده گردان را شنيديم: - آهاي سه قلوها، با شما هستم.... با صداي او، همه به طرفمان گردن کشيدند. صورتمان مثل لبو سرخ شده بود. - با فرمانده گروهانتان هماهنگ کنيد... از همين امروز. بروبچههاي دستهتان را تحويل بگيريد. يکهو همه چيز عوض شد. نميدانستيم بخنديم يا گريه کنيم. فرمانده گردان، آخرين تير را در ترکش گذاشت . نميدانست که از خجالت جرات خوشحالي نداريم. - برادر باقري خيلي از شما تعريف ميکرد. ديگر نتوانستم جلو اشکهايم را بگيريم؛ رسول و اصغر هم بدتر از من .حسن آقا! - نه! حسن خودکارش را آهسته روي ميز نقشه گذاشت و درحالي که درفکر فرورفته بود، از جا بلند شد. علي يک قدم به عقب برداشت. فکر نمي‌کرد حرفش حسن را تا اين حد تو فکر ببرد. - حالا ما يک چيزي گفتيم برادر باقري ، باور کنيد خداي ناخواسته قصه بدگويي کسي را نداشتم. حسن نزديک آمد و روبروي علي ايستاد. علي، عمق ناراحتي را در چشمان فرمانده قرارگاه به خوبي مي‌ديد. - به من خوب نگاه کن علي آقا. اين گزارشي که من خواندم. درست است يا نه؟ يک کلام بگو: آره يا نه، فقط يک کلام . تکرار مي‌کنم... تدارکات ، جيرة بچه ها را روي حساب و کتاب داده يا نه؟ علي سربه زير انداخت . لحظه‌اي فکرکرد که کاش گزارش را به باقري نداده بود. - چي مي‌گويي؟ آره يا نه گفتن که فکر کردن ندارد. علي ، چنگ درموهايش انداخت و زيرلب گفت: «نه... نه، برادر باقري. » حسن ، تفنگ قنداق تاشويش را برداشت و روي شانه انداخت. علي جلوتر دويد و روبه‌روي حسن ايستاد. - چه کار مي‌خواهي بکني برادر باقري؟ حسن لبخندي زد و گفت:«فکر کردي فيلم و سترن بازي مي‌کنم و مي‌خواهم دخل آدم بدجنس فيلم را بياورم؟ واله از تو بعيد نيست علي آقا...» علي که خيالش راحت شده بود، نفس راحتي کشيد: «حقيقتاً برادر باقري از شما هيچي بعيد نيست. وقتي اسم بچه ها و حق‌کشي آنها پيش مي‌آيد، روپابند نمي‌شويد.» حسن لبخند زد و با دست به بيرون اشاره کرد: - حالا اجازه هست برويم از نزديک حال و اوضاع بچه‌ها را ببينيم؟ علي از سرراه کنار رفت و با دست به پيشاني‌اش کوبيد . - برادر باقري، من خودم درستش مي‌کنم. برويم خط به چي؟ حالا يک اشتباهي شده، شما گذشت کنيد... هنوز حرفها در دهان علي لق مي‌خورد که دوباره حسن تو فکر رفت. گره توي ابرو انداخت و آهسته گفت: «بابا، عزيزمن ، جان من، اين بچه ها دارندخون مي‌دهند... يعني انتظار داري من و تو دست روي دست بگذاريم که هم خونشان را بدهند، هم گرسنگي و فلاکت بکشند؟ چرا؟ مگر خدا را خوش مي‌آيد؟!» علي دستهايش را به حالت تسليم بالاگرفت و پرسيد:«با موتور برويم يا با ماشين؟» حسن حرف او رانشينده گرفت و پريد روي موتور. - اجازه بدهيد من برانم برادر باقري... شما يک کمي خسته هستي... حسن کف دستش را به طرف او گرفت و گفت: ماسمامک را بده به من . » علي سوئيچ موتور را کف دست حسن گذاشت. موتور با يک هندل روشن شد. - بپربالا علي آقا که وقت تنگ است. تابه خط مقدم برسند، يک ساعتي طول کشيده بود. حسن اول به سراغ بچه‌هاي مستقر در کانال رفت. چند خمپاره زوزه کشان زمين را شخم زدند و گرد و خاک را به آسمان بلند کردند. علي زيرلب صلوات فرستاد تا بلايي سرفرمانده قرارگاه نيايد. حسن وارد کانال شد. هيچ کس از آمدنش خبرنداشت. بعضي از نيروها هم هنوز او را نمي‌شناختند . حسن از اين موضوع خوشحال بود. - برادر قرباني، سرتان را بگيريد پايين … تک تيراندازشان بدجوري مي‌زند… �





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 668]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن