واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بابایت چه کاره است؟!

آقای معلم: هوشنگی! بابایت چه کاره است؟!هوشنگی: آقا اجازه؟ تابستانها بلال میفروشد و زمستانها باقالی و لبو و از اینجور چیزها.آقای معلم: بابای تو چه کاره است قاسمی؟!قاسمی: آقا اجازه؟ پزشک هستند.آقای معلم: جدی؟! سلام برسانید خدمتشان.بفرمایید بنشینید پسر نازنینم.اگر هوشنگی شیشه کلاس را بشکند...آقای معلم: بچه! مگر تو صاحب نداری؟ معلوم است که نداری! خانوادههایتان یک تیم فوتبال بچه شوت میکنند توی اجتماع، یکی از یکی بیترییتتر و بینزاکتتر. یکی نیست بگوید این بچه درس میخواهد چه کار؟! بزن پس گردنش با خودت ببرش باقالی فروشی تا دو ریال پول در بیاورد. این بچه به درد مدرسه رفتن میخورد؟! حیف نیمکت محترم این مدرسه نیست که ایشان رویش بنشیند؟! اصلاً این بچه تحصیل میخواهد چه کار؟! میخواهد بیاید مدرسه با اعصاب کادر محترم آموزشی بازی کند؟! حیف که زمان شاه ویزویزک نیست و گرنه خود شخص من این بچه را میبردم و تحویل ماموران حکومتی میدادم تا ایشان را لای جرز بگذازند و خیال یک جامعه را راحت کنند. گم شو برو بیرون تا بعد حسابت را برسم.اگر قاسمی شیشه کلاس را بشکند...آقای معلم: قاسمی جان! کلاغها درست خبر آوردهاند؟! آیا شما نازنیم دست به این کار اشتباه و بد زدهاید؟! بچهها! من که فکر میکنم کلاغها اشتباه خبر آورهاند و شیشه پنجره کلاس همینطوری خود به خودی شکسته است. شاید یک مساله فیزیکی اتفاق افتاده و انبساط و انقباض ناگهانی شیشه باعث ایجاد شوک حرارتی شده است و شیشه پنجره کلاس شکسته است. همانطور که میدانید در مبحث انبساط و انقباض فصل چهارم کتاب علوم داریم که انبساط مواد، باعث میشود که مولکولها تندتر اینور و آن ور بروند و به طرز وحشیانهای حرکت کنند.خلاصه از آقای قاسمی با چنان خانواده فرهیخته و محترم و با کلاس و عزیزی بعید است که دست به چنین کارهایی بزنند و بنده مطمئنم که اشتباه شده است.وقتی هوشنگی درس نمیخواند...آقای معلم: عزیز من! شما برای چی میآی مدرسه؟! پدر و مادرت شما را برای چی مدرسه ثبت نام کردهاند؟ معلوم است برای چی... معلوم است... میخواهند خودشان از دست شما راحت باشند و بشوید بلای جان ما. شما هم برو بغل دست پدرت باقالی بفروش، شرّ یک نان خور اضافی را هم از سر خانوادهات کم کن. درس میخواهی چه کار؟ من در حیرتم که شما برای چی مدرسه میآیی!! این خانوادهها که تفریح خاصی ندارند، بچههایشان میآیند مدرسه که سرگرم بشوند! اینها که اهل درس خواندن نیستند. من دیگر کاری به تو ندارم... خود دانی...وقتی قاسمی درس نمیخواند...آقای معلم: عزیزم! شما دیگر چرا با آن خانواده گرامی و گلبارانتان؟! من مطمئنم که قاسمی جان یک مشکلی داشتهاند که درسشان را نخواندهاند. شاید داشتهاند درس میخواندهاند، یکهو خوابشان گرفته است و گرفتهاند خوابیدهاند! بعد هم آمدهاند سر کلاس. یا اینکه مشکل دیگری دارید؟! جایتان خوب است؟! بغل دستیتان اذیتتان میکند و نمیگذارد به درس گوش فرا بدهید؟ نکند تابلوی درس را خوب نمیبینید؟ میخواهید الان تعطیلتان کنم که بروید یکی از همکاران پدر عزیزتان چشمتان را معاینه کنند؟! شاید من خوب توضیح نمیدهم و درس را متوجه نمیشوید! نور پنجره اذیتتان میکند؟ میخواهید به مش جعفر بگویم یک کاناپه بیاورد و گوشه کلاس بگذارد تا شما روی آن لم بدهید و به درس گوش بدهید؟ جان دلم! هر مشکلی شما را اذیت میکند، در خدمت هستم. اصلاً فکر نکنی من به شما کاری ندارم ها! اصلاً فکر نکنی برای من مهم نیستید ها! اگر دوست داشتید بعد از کلاس تشریف بیاورید تا خصوص صحبت کنیم. موفق باشید عزیز دلم.اگر مدرسه دعوتنامه بدهد و بابای هوشنگی نیاید...آقای معلم: هشت نمره از انضباط هوشنگی کم میشود تا پدرش یاد بگیرد که به مدرسه بیاید! اهمیت که قائل نیستند برای بچههایشان. اصلاً بمیرند، زنده باشند، صفر بگیرند، منفی صد بگیرند، هر بلایی که سرشان بیاید برای خانوادههای اینجور دانش آموزان مهم نیست. اینقدر بچه دارند که این یکی برایشان هیچ اهمیتی ندارد. من به آقای مدیر هم گفتم که شما برو از پدر این بچه بپرس اسم بچهات چی هست، بلد نیست. در عوض هر چی دلت میخواهد راجع به باقالی و لبو از ایشان سوال بپرس! من با تمام وجود متاسفم و با تمام وجود هم دلم برای این دسته از دانشآموزان میسوزد ولی چه کنیم که جنبه و تربیت هم ندارند. چه کار میشود کرد؟ فرزندشان اصلاًبرایشان مهم نیست. کادر آموزشی محترم مدرسه هم که نمیتواند به زور چوب و چماق به مدرسه دعوتشان کند که! واقعاً جگر سنگ کباب میشود این بچهها را ببیند! بچههایی که هیچ اهمیتی برای والدینشان ندارند.اگر مدرسه دعوتنامه بدهد و بابای قاسمی نیاید... آقای معلم: بنده جناب دکتر را با تمام وجودم درک میکنم. ایشان آن قدر مشغله کاری و گرفتاری دارند و آنقدر به امر مقدس خدمترسانی مشغول هستند که کمتر فرصت رسیدگی به این امور را پیدا میکنند و البته مدرسه هم قصد ندارد مزاحم اوقات محترم و خوب ایشان بشود. من به آقای مدیر گفتم که از خانوادههای صمیمی و با ادب و بسیار خوبی مثل خانواده آقای قاسمی نباید زیاد انتظار داشته باشیم چون این خانوادهها بسیار گرفتار و پر مشغله هستند و من مطمئنم که این عزیزان برای فرزندان خود اهمیت بسیار زیادی قائلند و اصلاً و ابداً و تحت هیچ شرایطی نباید در این موضوع شک و تردید نمود از جانب کادر آموزشی محترم مدرسه از جناب دکتر تشکر کنید و بگویید اگر وقت دارند، بنده خودم شخصاً خدمتشان برسم و سرفصل موضوعات مطروحه در جلسه انجمن اولیا و مربیان را خیلی خلاصه تقدیمشان کنم. پسرم! شما باید قدر خانواده محترمتان را بدانید و از شدت افتخار سر به آسمان هفتم بسایید.وقتی هوشنگی حرفهای بد بد بزند...آقای معلم: مرده شور آن هیکل بیتربیتت را ببرد. همین شماها هستید که گند زدهاید به نیکنامی این مدرسه محترم. مگر اینجا چالهمیدان است؟ خجالت نمیکشید؟! البته شما که تقصیری ندارید! بچهای که چشم باز میکند و میبیند خانواده بالای سرش نیست و از صبح تا شب توی کوچه و خیابان به حال خود رها شده است، از این بهتر نمیشود. اگر پدر شما اینقدر که در فکر باقالی و لبو است به فکر تربیت شما بود که وضع جامعه این نمیشد آقا مگر مجبوری سه تا نیم فوتیال بچه داشته باشی که نتوانی تربیتشان کنی؟ اینها بچههای اضافه خانوادههایشان هستند و گرنه وضع تربیتشان به این شکل نبود.وقتی قاسمی حرفهای بد بد بزند...آقای معلم: عزیز من! شما هیچ فکر کردهای ما چه طور جواب پدرتان را بدهیم؟! این حرفهای بد بد را از چه کسی یاد گرفتهاید؟! وای خدا! دیدی چه خاکی به سرمان شد؟! بگو این حرفهای ناروا را از کدام دانشآموز یاد گرفتهای تا تنبیهش کنیم؟! از هوشنگی؟! از مرادی؟! از کی ؟! این اصلاً درشأن خانواده شما نیست که من پدرتان را به خاطر حرفهای بد بدتان به مدرسه احضار کنم. عزیزم! شاید شما معنی این حرفهای بد را نمیدانی که گفتهای. خر همان الاغ است! دیگر نبینم بگویید خرها! ما چه طور جواب خانوادههای این عزیزان را بدهیم؟! خیر ندیدهها، برای چی میآیید توی مدرسه حرف بد بد میزنید که ما شرمنده خانواده محترم این عزیزان بشویم؟! حالا من چهطور جواب پدر آقای قاسمی را بدهم؟ هوشنگی ذلیل مرده خودت باید جواب جناب دکتر را بدهی. من نیستمها!وقتی هوشنگی یواشکی سرکلاس خوراکی بخورد...آقای معلم: تربیت خانوادگی که ندارد بهش یاد ندادهاند غذا خوردن وقت و زمان خاص خودش را دارد. بهش یاد ندادهاند، تقصیری هم ندارد. بهش یاد ندادهاند. من دیگر چقدر با این تیپ دانش آموزان بیادب سر و کله بزنم؟! به جان خودشان زبانم مو در آورده است و حالم به هم میخورد با این وضع زبانم غذا بخورم. آخر یک معلم چقدر باید تربیت یاد این نوع دانشآموزان بدهد؟! بنده که دیگر در قبال ادب شما مسئول نیستم. یک حقوق ناچیز و وقت کمی به ما دادهاند که درس بدهیم. دیگر نمیتوانیم بیاییم این چیزها را هم به شما یاد بدهیم که! اصلاً یکی در بیاید بگوید گناه بنده چه بوده است که داش آموزانم باید از این خانوادههای بینزاکت برخاسته باشند؟ نه! گناه من چه بوده است؟! من معلم که دیگر نمیتوانم بیایم اعصاب و روح و روانم را صرف یک عده بیتربیت مثل این دانش آموزان کنم. آخر خانواده شما به شما یاد ندادهاند چه وقت باید غذا خورد، چه وقت نباید غذا خورد؟ معلوم است که نه! بلال و باقالی وقت گفتن این نکتههای تربیتی را برای آدم نمیگذارد که!وقتی قاسمی یواشکی سرکلاس خوراکی بخورد...آقای معلم: قاسمی جان، فشارت افتاده است؟ این روزها زیاد سر کلاس غذا میخوری ها! من یک نامه به پدر بزرگوار شما مینویسم که از نظر پزشکی وضعیت سلامتی شما را بررسی کنند. نکند خدای ناکرده کمخون هستی؟! سرگیجه هم داری؟ چشمانت سیاهی میرود یا سفیدی؟ مطمئنی حالت خوب است؟ من نگرانت شدهام و با آقای مدیر هم در مورد شما صحبت کردهام. گفتهام تحمل اینکه زنگ استراحت بشود و غذایت را میل کنی نداری. آقای مدیر هم به شدت نگران سلامتی شما شدهاند. خلاصه ما در قبال سلامتی شما مسئول هستیم. اگر خدای ناکرده زبانم لال اتفاقی برای شما افتاد ما چه جوابی بدهیم؟ عزیزم! اگر حالت خوب نیست و نمیتوانی سر کلاس بنشینی، برو بیرون از کلاس استراحت کن تا بعد من وضعیت سلامتی شما را پیگیری کنم.نتیجه: هوشنگی و قاسمی تنها یک تفاوت با هم دارند؛ هوشنگی آقای معلم را دوست ندارد ولی قاسمی آقای معلم را دوست دارد.مریم شکرانیتنظیم:بخش کودک و نوجوان

**************************************** مطالب مرتبطرمز موفقیت در زندگی فشار روانی در نوجوانان حق والدین چگونه با شخصیت باشیم دوست یابی در نوجوانان وقتی از مدرسه خوشت نمی آد! مایه دار با شخصیت بیایید با شخصیت شویم تونل زندگی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]