تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسيار عزيزى كه، نادانى اش او را خوار ساخت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798600398




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پیرزن لجباز


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیرزن لجباز
پیرزن لجباز
روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می‏کردند. پیرمرد مرد خوبی بود. اما پیرزن مرتب دردسر درست می‏کرد. چون همیشه با همه مخالف بود. مثلا هر وقت ماهی فروش می‏گفت: «امروز شاه ماهی آورده‏ام». پیرزن می‏گفت: «نه! ماهی دیگری می‏خواهم.» هر وقت قصاب می‏گفت: «امروز گوشت بره دارم». پیرزن می‏گفت: «نه، من گوشت گاو می‏خواهم»هر وقت کسی پنجره‏ای را باز می‏کرد. پیرزن پنجره را می‏بست. یا اگر کسی پنجره‏ای را می‏بست، آن را باز می‏کرد. حتی شرط می‏بست که مرغ‏ها، اردک‏ها و گربه‏ها، سگند. باران که می‏بارید، پیرزن می‏گفت برف باریده است.شوهر بیچاره پیرزن، از دست او زندگی پردردسری داشت. چون آنها همیشه با هم بودند و کارهای کشاورزی را با هم انجام می‏دادند. پیرمرد از دست کارهای زنش خیلی خسته شده بود.
پیرزن لجباز
یک روز صبح پیرمرد و پیرزن از پل رد می‏شدند تا نگاهی به مزرعه ذرتشان بیندازند. مرد گفت:- ذرت‏ها تا روز سه شنبه آماده می‏شوند.آن گفت: - تا دوشنبه!مرد گفت:- بسیار خوب، تا دوشنبه. باید از «جان» و «اریک» برای برداشت مرزعه کمک بگیرم.زن گفت:- نه خیر، باید از «جیمز» و «رابرت» کمک بگیری.مرد گفت: - باشد از جیمز و رابرت کمک می‏گیرم. ساعت هفت کارمان را شروع می‏کنیم.زن گفت:- ساعت شش!مرد موافقت کرد:- ساعت شش. آن موقع هوا هم خوب است.زن گفت:- هوا بد است. باران می‏بارد.مرد که حوصله‏اش سر رفته بود، گفت:- چه باران ببارد و چه آفتاب باشد. چه جان به کمکمان بیاید. چه جیمز، چه روز دوشنبه ساعت هفت کار کنیم، شش، در هر دو صورت باید ذرت‏ها را با داس بچینیم.زن گفت: - با قیچی!مرد با تعجب گفت:- با قیچی؟ ذرت را با قیچی بچینیم؟ چه می‏گویی؟ ذرت را با داس می‏چینیم! چون برای بریدن با قیچی باید خم شد و ذرّه ذرّه ذرت‏ها را چید. اما به وسیله داس که به شکل نیم دایره است. می‏توان با یک حرکت سریع، ذرت زیادی را برید.
پیرزن لجباز
ذرت را با داس می‏چینیم!زن گفت:- قیچی!هر دو هنوز روی پل بودند و با هم جرّ و بحث می‏کردند. مرد گفت:- داس!زن جواب داد:- قیچی!زن‏که از جسارت پیرمرد عصبانی شده بود. جلوی پایش را نگاه نکرد و ناگهان از روی پل داخل آب افتاد. وقتی سرش از آب بیرون آمد، به جای اینکه کمک بخواهد، فریاد زد:- قیچی!مرد هم درست قبل از ناپدید شدن سر زن؛ داد زد؛ - داس!زن دوباره بالا آمد و فریاد زد:- قیچی!مرد در جوابش داد زد:- داس!زن دوباره ناپدید شد. یک بار دیگر از آب بیرون آمد. اما  این دفعه دهانش آن‏قدر پر از آب شده بود که نمی‏توانست جرّ و بحث کند. امّا وقتی سرش توی آب بود، زن دستانش را از آب بیرون آورد و انگشتانش را بالای آب به شکل تیغه‏های قیچی بالا و پایین برد. آن وقت کاملاً ناپدید شد مرد پاهایش را به پل کوبید و گفت:- پیرزن لجباز و خودسر! پیرمرد به روستا برگشت تا از دوستانش کمک بگیرد. همه خودشان را به پل رساندند و در رودخانه به دنبال پیرزن گشتند. اما پیرزن آنجا نبود. یکی از آنها گفت: - اگر آب او را با خود برده باشد. باید پایین رود باشد. چون رودخانه به آن طرف می‏رود و هر آنچه که در آب باشد. با رودخانه حرکت می‏کند.همه خودشان را به پایین رود رساندند و دنبال پیرزن  گشتند. اما اثری از پیرزن نبود. ناگهان پیرمرد فریاد زد:- من چقدر نادانم! درست است که هر چه در آب باشد با رودخانه حرکت می‏کند، اما زن من نه. مطمئنم او بر خلاف جریان آب حرکت کرده است. شرط می‏بندم آن طرف رودخانه است! بنابراین همه خودشان را به بالای رودخانه رساندند. همان طور که مرد گفته بود. پیرزن آنجا بر خلاف جریان آب در حال حرکت بود. تازه جالب اینجاست که اصرار داشت از آبشار هم بالا برود!نویسنده: لیلا برکمترجم: هما لزکیدوست کودکانتنظیم:بخش کودک و نوجوان
پیرزن لجباز
مطالب مرتبطآقا گلی و لاله سوسمار مهربان سالار و گیاهان دارویی مهربانی و دوستیهزار مایل دور از زمین نامه ای برای خدا سیاره عجیب غریب سرد و تاریک ?بچه گوزن اخمو خرگوشی که می‏خواست عجیب باشد موش می خوری یا آبگوشت؟!





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 318]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن