تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس نيّتش خوب باشد، توفيق ياريش خواهد نمود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820801924




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زندگی نامه خاقانی شَروانی


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زندگی نامه خاقانی شَروانی
زندگی نامه خاقانی شَروانی افضل الدین بدیل ابراهیم بن علی خاقانی حقایقی شَروانی ملقب به حسان العجم یکی از بزرگترین شاعران و از فحول بلغای ایران است . لقب حسّان ُالعَجَم را که بحق در خور اوست ، عموی او کافی الدین عمر به وی داد و خاقانی خود چند بار خویشتن را بدین لقب خوانده و عوفی هم همین لقب را برای وی یاد کرده است ، اما لقب دیگر او افضل الدین عنوان مشهورتر او بوده است و معاصران وی او را به همین لقب می خوانده اند و خود هم خویشتن را بسبب همین لقب گاه افضل یاد می کرده است. اسم او را تذکره نویسان ابراهیم نوشته اند ولی او خود نام خویش را «بدیل » گفته و در بیتی چنین آورده است:بَدَل من آمدم اندر جهان سنائی رابدین دلیل پدر نام من بدیل نهادپدر او نجیب الدین علی مروی درودگر بود و خاقانی بارها در اشعار خود به درود گری او اشارت کرده است و جد او جولاهه و مادرش جاریه ای نسطوری و طباخ از رومیان بوده که اسلام آورده. عمویش کافی الدین عمربن عثمان مردی طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در کنف حمایت و حضانه ٔ تربیت او بود و بارها از حقوق او یاد کرده و آن مرد فیلسوف را به نیکی ستوده و نیز چندی از تربیت پسر عم خود وحیدالدین عثمان برخوردار بوده است و باآنکه در نزد عم و پسر عم انواع علوم ادبی و حکمی رافرا گرفت چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجوی شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به سر می برد، کسب فنون شاعری کرده بود. عنوان شعری او در آغاز امر « حقایقی » بود ولی پس از آنکه ابوالعلاء وی را بخدمت خاقان منوچهر معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد. بعداز ورود بخدمت خاقان اکبر فخرالدین منوچهر بن فریدون شروانشاه خاقانی بدربار شروانشاهان اختصاص یافت و صلتهای گران از آن پادشاه بدو رسید. بعد از چندی از خدمت شروانشاه ملول شد و به امید دیدار استادان خراسان و دربارهای مشرق آرزوی عراق و خراسان در خاطرش خلجان کرد و این میل از اشارات متعدد شاعر مشهود است لیکن شروانشاه او را رها نمی کرد تا بمیل دل رخت از آن سامان بر بندد و این تضییق موجب دلتنگی شاعر بود تا عاقبت روی بعراق نهاد و تا ری رفت لیکن آنجا بیمار شد. در همان حال خبر حمله ٔ غزان بر خراسان و حبس سنجرو قتل امام محمدبن یحیی بدو رسید و او را از ادامه ٔسفر باز داشت و ببازگشت به «حبسگاه شروان» مجبور ساخت اما چیزی از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت که بقصد حج و دیدن امرای عراقین اجازت سفر خواست و در زیارت مکه و مدینه قصائد غرا سرود و در بازگشت با چند تن از رجال بزرگ و از آنجمله با سلطان محمدبن محمود سلجوقی ( 548 554 هَ . ق .) و جمال الدین محمدبن علی اصفهانی وزیر قطب الدین صاحب موصل ملاقات کرد و با معرفی این وزیر بخدمت المقتفی لامراﷲ خلیفه ٔ عباسی رسید و گویا خلیفه تکلیف شغل دبیری به وی کرد ولی او نپذیرفت و در همین اوان که مصادف با حدود سال (551 یا 552 هَ . ق) بوده است سرگرم سرودن تحفةالعراقین خود بود . در دنبال سفر خود به بغداد، خاقانی کاخ مداین را دید و قصیده ٔ غرای خود را درباره ٔ آن کاخ مخروب بساخت و درورود به اصفهان قصیده ٔ خود را در وصف اصفهان و اعتذار از هجوی که مجیرالدین بیلقانی درباره ٔ آن شهر سروده و به خاقانی نسبت داده بود، پرداخت و کدورتی را که رجال آن شهر نسبت به خاقانی یافته بودند، و نموداری از آن را در قصیده ٔ جمال الدین عبدالرزاق می بینیم به صفا مبدل کرد. در بازگشت به شروان باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست . لیکن میان او و شروانشاه به علت نامعلومی ، که شاید سعایت ساعیان بوده است ، کار به نقار و کدورت کشید چنانکه کار بحبس شاعر انجامید وبعد از مدتی قریب به یک سال به شفاعت عزالدوله نجات یافت . حبس خاقانی وسیله ٔ سرودن چند قصیدۀ حبسیۀ زیبای او شده که در دیوانش ثبت است . و او بعد از چندی در حدود سال 569 هَ . ق . به سفر حج رفت و بعد از بازگشت بشروان در سال 571 هَ . ق . فرزندش رشیدالدین راکه نزدیک بیست سال داشت از دست داد و بعد از آن مصیبت دیگر بر او روی نمود چندانکه میل به عزلت کرد و در اواخر عمر در تبریز بسر برد و در همان شهر درگذشت و در مقبرةالشعراء محلۀ سرخاب تبریز مدفون شد. سال وفات او را دولتشاه 582 هَ . ق . نوشته است و آن را به اعداد دیگر نیز نقل کرده اند و از آنجمله در کتاب نتایج الافکار این واقعه بسال 595 هَ . ق . ثبت شده است . (کتاب دانشمندان آذربایجان مرحوم تربیت ص130و این قول اقرب بصواب است (سخن و سخنوران ، چ فروزانفر ص 349) خاقانی با خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسرش خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر که هر دو باستاد توجه و اقبالی تام داشتند و وی را براتبه و صلات جزیل می نواختند، معاصر بود. غیر از شروانشاهان خاقانی با امرای اطراف و حتی سلاطین دوردستی مانند خوارزمشاه نیز رابطه داشت و آنان را مدح می گفت و از این ممدوحانند علاءالدین اتسزبن محمد خوارزمشاه ( 521 551هَ . ق .) که خاقانی او را در اوایل عهد شاعری خود مدح گفته بود و نصرةالدین اسپهبد ابوالمظفرکیالواشیر و غیاث الدین محمدبن محمودبن ملکشاه (548 554) که خاقانی در سفر عراق او را دیدار کرد، و رکن الدین ارسلان بن طغرل(555 – 571 هَ . ق .) و مظفرالدین علاءالدین تکش بن ایل ارسلان خوارزمشاه و چند تن دیگراز شهریاران نواحی مجاور شروان . از شاعران عهد خود خاقانی با چندتن روابطی بدوستی یا دشمنی داشت و از همه ٔ آنان قدیمتر ابوالعلاء گنجوی است که استاد خاقانی در شعر و ادب بود و او را بعد از تربیت دختر داد و بدربار شروانشاه برد. لیکن کارشان بزودی به نقار و هجو کشید و در تحفةالعراقین خاقانی ابیانی در هجو آن استاد هست ، لیکن خاقانی پاداش این بی ادبی را به استاد از شاگرد خود مجیرالدین بیلقانی گرفت و از بدزبانی های او چنانکه باید آزرده شد. از معاصران خاقانی میان او و نظامی رشته های مودت بسبب قرب جوار مستحکم بود و چون خاقانی درگذشت نظامی در رثاء او گفت :همی گفتم که خاقانی دریغا گوی من باشددریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی رشیدالدین وطواط شاعر استاد عهد خاقانی هم چندی با استاد دوستی داشته و آن دو بزرگ یکدیگررا ثنا گفته اند ولی آخر کارشان به جا کشید. فلکی شروانی هم از معاصران و یاران خاقانی بود و اثیر اخسیکتی که طریقه ٔ خاقانی را تتبع می کرده از معارضان وی شمرده می شد. علاوه بر این گروه خاقانی با عده ای دیگر ازشاعران و عالمان زمان روابط نزدیک و مکاتبه داشته وبر روی هم کمتر کسی از شاعران است که هم در عهد خودبه آن درجه اشتهار رسیده باشد که او رسید. از آثار خاقانی علاوه بر دیوان او که متضمن قصاید و مقطعات و ترجیعات و غزلها و رباعیات است مثنوی تحفةالعراقین اوست که بنام جمال الدین ابوجعفر محمدبن علی اصفهانی وزیر صاحب موصل که از رجال معروف قرن ششم بوده است سروده این منظومه را خاقانی در شرح نخستین مسافرت خود به مکه و عراقین ساخته و در ذکر هر شهر از رجال و معاریف آن نیز یاد کرده و در آخر هم ابیاتی در حسب حال خود آورده است . خاقانی از جمله ٔ بزرگترین شاعران قصیده گوی و از ارکان شعر فارسی است . قوت اندیشه و مهارت او در ترکیب الفاظ و خلق معانی و ابتکار مضامین جدید و پیش گرفتن راههای خاص در توصیف و تشبیه مشهور است ، و هیچ قصیده و قطعه و شعر او نیست که از این جهات تازگی نداشته باشد. قدرتی که او در التزام ردیفهای مشکل نشان داده کم نظیر است چنانکه در بسیاری از قصائد خود یک فعل مانند «برافکند» «برنخاست » «نیامده است » «نمی یابم» «بر افروز» «شکستم» و امثال آنها، یا یک فعل و متعلق آن مانند «درکشم هر صبحدم » و «بر نتابد بیش از این » یا اسم و صفت را ردیف قرار داده است .مهارت خاقانی در وصف از غالب شاعران قصیده سرا بیشتر است . اوصاف مختلف او مانند وصف آتش ، بادیه ، صبح ، مجلس بزم ، بهار، خزان ، طلوع آفتاب و امثال آنها در شمار اوصاف رائع زبان فارسی است ترکیبات او که غالباً با خیالات بدیع همراه و باستعارات و کنایات عجیب آمیخته است معانی خاصی را که تا عهد او سابقه نداشته مشتمل است مانند «اکسیر نفس ناطقه » برای «سخن » «دو طفل هندو» برای «دو مردمک چشم »، «سه گنج نفس » یعنی قوای سه گانه : متفکره و مخیله و حافظه ، «مهد چشم » ، «قصر دماغ » و صدها ترکیب نظیر اینها که در هر قصیده و غالباً در هر بیت از ابیات قصیده های او میتوان یافت . خاقانی بر اثر احاطه ٔ بغالب علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود، و قدرت خارق العاده ای که در استفاده از آن اطلاعات در تعاریض کلام داشته ، توانسته است مضامین علمی خاصی در شعر ایجاد کند که غالب آنها پیش از او سابقه نداشته است . برای او استفاده از لغات عرب در شعر فارسی محدود بحدی نیست حتی آنها که برای فارسی زبانان غرابت استعمال دارد. با تمام این احوال چیزی که شعر خاقانی را مشکل نشان میدهد و دشوار مینمایاند این دو علت اخیر یعنی استفاده از افکار و اطلاعات علمی وبکار بردن لغات دشوار نیست ، بلکه این دو عامل وقتی با عوامل مختلفی از قبیل رقت فکر و باریک اندیشی او در ابداع مضامین و اختراع ترکیبات خاص تازه و بکار بردن استعارات و کنایات مختلف و متعدد و امثال آنها جمع شود، فهم بعضی از ابیات او را دشوار می کند و با تمام این احوال اگر کسی با لهجه و سیاق سخن او خوگیرد از وسعت دایره ٔ این اشکالات بسیار کاسته میشود. این شاعر استاد که مانند اکثر استادان عهد خود بروش سنائی در زهد و وعظ نظر داشته ، بسیار کوشیده است که از این حیث با او برابری کند و در غالب قصائد حکمی و غزلهای خود از آن استاد پیروی نماید، و از مفاخرات او یکی آن است که خود را جانشین سنائی میداند در قطعه ای بمطلع ذیل:چون فلک دور سنائی در نوشت آسمان چون من سخن گستربزادو شاید یکی از علل این امر ذوق و علاقه ای باشد که در اواخر حال بتصوف حاصل کرده و بقول خود درسی سال چند چله نشسته بود. خاقانی در عین مداحی مردی ابی الطبع و بلند همت و آزاده بود و با وجود نزدیکی بدربارهای معروف و علاقه ای که از جانب شروانشاه و خلیفه بتعهد امور دیوانی از طرف او شده بود، همواره از اینگونه مشاغل که به انصراف او از عوالم معنوی می انجامید اجتناب داشت بر رویهم این شاعر از باب علم و ادب و مقام و مرتبه ای بلند و استادی و مهارت در فن خود در شمار شاعران کم نظیر و از ارکان فارسی است و شیوه ٔاو که در شمار سبکهای مطبوع شعر است ، پس از وی موردتقلید و پیروی بسیاری از شاعران پارسی زبان قرار گرفت. (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 صص 776 – 784) برای کسب اطلاع بیشتر از خاقانی میتوان بمآخذ زیر که درپاورقی ج 1 آتشکده ٔ آذر چ سادات ناصری آمده است رجوع کرد:آثارالبلاد قزوینی ، بستان السیاحه ص 324، بهارستان جامی ، تاریخ ادبیات دکتر شفق ، تاریخ ایران سایکس ، تاریخ گزیده ص 818، تذکره ٔ خلاصة الافکار، تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی چ لیدن صص 78 83 و صص 70 و 71 و چ هند ص 39، دانشمندان آذربایجان ، ریاض العارفین چ 2 صص 317 تا 326، سخن و سخنوران ، شعر العجم شبلی نعمانی ج 5 صص 6 9، خاقانی شروانی به قلم عبدالرسول خیام پور چ تبریز سال 1327 هَ . ش . شروح خاقانی از عبدالوهاب حسینی و محمدبن داود شادی آبادی ، طرائق الحقایق چ تهران ج 2 ص 280، عرفات العاشقین ، لباب الالباب ، مجالس المؤمنین قاضی نوراﷲ شوشتری مجلس دوازدهم ، مجله ٔ ارمغان سال 5 و 6 شرح حال خاقانی به قلم ناصح ، مجله ٔارمغان سال 23 شماره ٔ اول مقاله ٔ استاد سعید نفیسی راجع به شروان ، مجله ٔ یادگار سال 4 شماره ٔ 9 و 10 حبسیّات خاقانی به قلم نوائی ، مرآت الخیال چ هند ص 29،مقدمه ٔ حدائق السحر رشید وطواط به قلم عباس اقبال آشتیانی ، مقدمه ٔ دیوان خاقانی از مرحوم عبدالرسولی ، مقدمه ٔ دیوان دکتر ضیاءالدین سجادی ، مقدمه و شرح قصیده ای از شیخ آذری در جواهر الاسرار ضمیمه ٔ مسیحیه اشعةاللمعات ، نتایج الافکار، نفحات الانس ص 546 و 547، هدیة الاحباب فی ذکر المعروفین بالکنی و الالقاب و الانساب مرحوم حاج شیخ عباس قمی( ص 129که او را شیعه دانسته است .)خاورشناسانی که درباره ٔ خاقانی تحقیقات کرده اند: خانیکوف (روزنامه ٔ آسیائی ماههای اوت و سپتامبر 1836 و مارس و آوریل 1865 م .)، مینورسکی (قصیده ٔ مسیحیه رساله ای به انگلیسی چاپ سال 1945 م .)، کارل زالمان (رباعیات خاقانی) ، هرمان اته که از خانیکوف استفاده کرده است . ادوارد برون (که تحقیقات خانیکوف را در تاریخ ادبیات خود آورده است ). گ : چایکین و آ: ولدیرف نقل از رساله ٔ مینورسکی . پرفسور یوری مار تحقیقاتی درباره ٔ قصیده ٔ مسیحیه دارد. (نقل از پاورقی آتشکده ٔ آذر ص 150و 151.)ويژگي سخن خاقاني از جمله بزرگترين شاعران قصيده گوي ايران و يكي از بزرگان ادب فارسي است . قصيده هاي او و ساير اشعارش از شيوايي و فصاحت و تعبيرات و كنايه هاي بسيار ظريف و مشكل برخوردار است كه براي فهم آن مانند اشعار انوري به تفسير مشروح نيازمند است . خاقاني به علت اينكه در اغلب علوم و اطلاعات زمان خود احاطه داشته توانسته است مضامين علمي خاصي در شعر ايجاد كند كه قبل از او اين روش در شعر سابقه نداشته و هم چنين او در شعر فارسي از كلمات و لغات عربي بسياري استفاده كرد كه تمام اينها سبب شده كه در ظاهر فهم اشعارش مشكل شود . او شاعري بسيار حساس و زود رنج بوده كه حوادث و وقايع روزگار وي را سخت تحت تاثير قرار مي داد تا آنجا كه در تمام قصايدش از بيوفايي مردم و بد روزگار شكوه مي كند چون او هم رنج زندان و هم ماتم از دست دادن عزيزان خود را ديده و همين امر باعث شده كه او مراثي را بسرايد كه اشعار مراثي او واقعا" ساده و از دل برآمده و نشان دهنده احساسات دروني او مي باشد . معرفي آثار او داراي ديوان اشعاري است كه شامل قصايد و مقطعات و ترجيعات و غزل ها و رباعيات است و يك مثنوي نامه به نام تحفه العراقين دارد كه به نام جمال الدين ابو جعفر محمد بن علي اصفهاني وزير و از رجال معروف قرن ششم بوده سروده است كه اين منظومه را خاقاني در شرح نخستين مسافرت خود به مكه و عراقين (عراق عرب و عراق عجم) سروده و در ذكر هر شهر از رجال و معاريف آن ياد كرده و در آخر هر كدام ابياتي را به مناسبت موضوع آورده است كه اين مثنوي نامه علاوه بر مشخصات ذكر شده داراي مضامين عارفانه نيز است . بنابر توصیۀ کتبی مرحوم دهخدا قصیدۀ مدائن خاقانی تماماً نقل می شود و برای این نقل دیوان خاقانی چاپ سجادی مورد استفادت قرار گرفته است:قصیدۀ مدائن خاقانیهان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان ایوان مدائن را آیینه ٔ عبرت دان یک ره ز لب دجله منزل بمدائن کن وز دیده دوم دجله برخاک مدائن ران خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گوئی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان بینی که لب دجله چون کف بدهان آردگوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان بر دجله گری نونو وزدیده زکاتش ده گر چه لب دریا هست از دجله زکاة استان گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان تا سلسله ٔ ایوان بگسست مدائن رادر سلسله شد دجله ، چون سلسله شدپیچان گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان راتا بو که بگوش دل پاسخ شنوی زایوان دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونوپند سر دندانه بشنو زبن دندان گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سراز دیده گلابی کن درد سرما بنشان آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی جغد است پی بلبل ، نوحه است پی الحان ما بارگه دادیم ، این رفت ستم برمابر قصر ستمکاران گوئی چه رسد خذلان گوئی که نگون کرده است ایوان فلک وش راحکم فلک گردان یا حکم فلک گردان بر دیده ٔ من خندی کاینجا ز چه می گریدگریند برآن دیده کاینجا نشود گریان نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه نی حجره ٔ تنگ این کمتر ز تنور آن دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان این هست همان ایوان کز نقش رخ مردم خاک در او بودی دیوار نگارستان این هست همان درگه کو راز شهان بودی دیلم ملک بابل ، هندو شه ترکستان پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین در سلسله ٔ درگه ، در کوکبه ٔمیدان از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان ای بس شه پیل افکن کافکنده بشه پیلی شطرنجی تقدیرش درماتگه حرمان مست است زمین زیرا خورده است بجای می در کاس سر هرمز خون دل نوشروان بس پند که بود آنگه در تاج سرش پیداصد پند نوشت اکنون در مغز سرش پنهان کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان پرویز به هر یومی زرین تره آوردی کردی ز بساط زر زرین تره را بستان پرویز کنون گم شد زان گم شده کمتر گوی زرین تره کو برخوان ؟ رو کم ترکوا برخوان گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک زیشان شکم خاک است آبستن جاویدان بس دیر همی زاید آبستن خاک ، آری دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزداین زال سپیدابرو وین مام سیه پستان خاقانی از این درگه دریوزه ٔ عبرت کن تا از در تو زآن پس در یوزه کند خاقان امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان گر زاد ره مکه توشه است به هر شهری تو زاد مدائن بر تحفه ز پی شروان هر کس برد از مکه سبحه ز گل حمزه پس تو زمدائن بر تسبیح گل سلمان این بحر بصیرت بین بی شربت از او مگذرکز شطچنین بحری لب تشنه شدن نتوان اخوان که زره آیند آرند ره آوردی این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان بنگر که در این قطعه چه سحر همی راندمهتوه مسیحا دل ، دیوانه ٔ عاقل جاناشعار خاقانی شَروانی(افضل الدین بدیل ابراهیم بن علی خاقانی حقایقی شَروانی ملقب به حسان العجم)*********تعداد ابيات : ٧ اي آتش سوداي تو خون کرده جگرها بر باد شده در سر سوداي تو سرها 1  در گلشن اميد به شاخ شجر منگلها نشکفند و برآمد نه ثمرها 2  اي در سر عشاق ز شور تو شغب‌هاوي در دل زهاد ز سوز تو اثرها   3 آلوده به خونابه‌ي هجر تو روان‌هاپالوده ز انديشه‌ي وصل تو جگرها 4 وي مهره‌ي اميد مرا زخم زمانهدر ششدر عشق تو فرو بسته گذرها 5 کردم خطر و بر سر کوي تو گذشتمبسيار کند عاشق ازين گونه خطرها 6 خاقاني از آنگه که خبر يافت ز عشقتاز بيخبري او به جهان رفت خبرها 7 *********تعداد ابيات : ٧ طبع تو دمساز نيست عاشق دلسوز راخوي تو ياري‌گر است يار بدآموز را 1 دستخوش تو منم دست جفا برگشايبر دل من برگمار تير جگردوز را 2 از پي آن را که شب پرده‌ي راز من استخواهم کز دود دل پرده کنم روز را 3 ليک ز بيم رقيب وز پي نفي گمانراه برون بسته‌ام آه درون سوز را 4 دل چه شناسد که چيست قيمت سوداي توقدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را 5 گر اثر روي تو سوي گلستان رسدباد صبا رد کند تحفه‌ي نوروز را 6 تا دل خاقاني است از تو همي نگذردبو که درآرد به مهر آن دل کين توز را 7 *********تعداد ابيات : ٩ خوش خوش خرامان مي‌روي، اي شاه خوبان تا کجاشمعي و پنهان مي‌روي پروانه جويان تا کجا؟ 1 ز انصاف خو واکرده‌اي، ظلم آشکارا کرده‌ايخونريز دل‌ها کرده‌اي، خون کرده پنهان تا کجا؟ 2 غبغب چو طوق آويخته فرمان ز مشک انگيختهصد شحنه را خون ريخته با طوق و فرمان تا کجا؟ 3 بر دل چو آتش مي‌روي تيز آمدي کش مي‌رويدرجوي جان خوش مي‌روي اي آب حيوان تا کجا؟ 4 طرف کله کژ بر زده گوي گريبان گم شدهبند قبا بازآمده گيسو به دامان تا کجا؟ 5 دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند اي عجبتو شمع پيکر نيم‌شب دل دزدي اينسان تا کجا؟ 6 هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مردافکنينه در دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟ 7 گر ره دهم فرياد را، از دم بسوزم باد راحدي است هر بيداد را اين حد هجران تا کجا؟ 8 خاقاني اينک مرد تو مرغ بلاپرورد تواي گوشه‌ي دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟ 9*********تعداد ابيات : ٨ رفتم به راه صفت ديدم به کوي صفاچشم و چراغ مرا جائي ئشگرف و چه جا 1 جائي که هست فزون از کل کون و مکانجائي که هست برون از وهم ما و شما 2 صحن سراچه‌ي او صحراي عشق شدهجان‌هاي خلق در او رسته به جاي گيا 3 از اشک دلشدگان گوهر نثار زمينوز آه سوختگان عنبر بخار هوا 4 دارندگان جمال از حسن او به حسدبينندگان خيال از نور او به نوا 5 رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقيبآمد رقيب و سبک در ره گرفت مرا 6 گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگوگفتم که هست بلي اما اليک فلا 7 هم خود ز روي کرم برداشت پرده و گفتاي پاسبان تو برو، خاقانيا تو درا 8 *********تعداد ابيات : ٧ ز خاک کوي تو هر خار سوسني است مرابه زير زلف تو هر موي مسکني است مرا 1 براي آنکه ز غير تو چشم بردوزمبه جاي هر مژه بر چشم سوزني است مرا 2 ز بسکه بر سر کوي تو اشک ريخته‌امز لعل در بر هر سنگ دامني است مرا 3 فلک موافقت من کبود درپوشيدچو ديد کز تو بهر لحظه شيوني است مرا 4 از آن زمان که ز تو لاف دوستي زده‌ام بهر کجا که رفيقي است دشمني است مرا 5 هر آنکه آب من از ديده زير کاه تو ديديقين شناخت که بر باد خرمني است مرا 6 به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانياگر نه بام فلک خوش نشيمني است مرا 7*********تعداد ابيات : ٧ به سرا و مجلس خود مطلب نشاني ماچو تو بر نشان کاري چه کني نشان ما را 1 گله‌ي فراق گفتم که نه نيک رفت بابه کرشمه مهر برنه پس از اين زبان ما را 2 به تو درگريخت خاقاني و جان فشاند بر تواگرش مزيد خواهي بپذير جچان ما را 3 به زبان چرب جانا بنواز جان ما رابه سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را 4 ز ميان برآر دستي مگر از ميانجي توبه کران برد زمانه غم بي‌کران ما را 5 به دو چشم آهوي تو که به دولت تو گردونهمه عبده نويسد سگ پاسبان ما را 6 ز پي عماري تو چه روان کنيم مرکبچو رکيب تو روان شد چه محل روان ما را 7 *********تعداد ابيات : ٧ بر سر کرشمه از دل خبري فرست ما رابه بهاي جان از آن لب شکري فرست ما را 1 به غلامي تو ما را به جهان خبر برآمدگرهي ز زلف کم کن، کمري فرست ما را 2 به بهانه‌ي حديثي بگشاي لعل نوشينبه خراج هر دو عالم، گهري فرست ما را 3 به دو چشم تو که از جان اثري نماند با ماز نسيم جانفزايت، اثري فرست ما را 4 ز پي مصاف هجران که کمان کشيد بر ماز وصال مردمي کن، حشري فرست ما را 5 مگذار کز جفايت دل گرم ما بسوزدز وفا مفرحي کن، قدري فرست ما را 6 به تو درگريخت خاقاني و دل فشاند بر تواگرش قبول کردي، خبري فرست ما را 7 *********تعداد ابيات : ٦ گرنه عشق او قضاي آسمانستي مرااز بلاي عشق او روزي امانستي مرا 1 گر مرا روزي ز وصلش بر زمين پاي آمديکي همه شب دست از او بر آسمانستي مرا 2 گرنه زلف پرده سوز او گشادي راز منزير اين پرده که هستم کس چه دانستي مرا 3 بر يقينم کز فراق او به جان ايمن نيموين نبودي گر به وصل او گمانستي مرا 4 آفت جان است و آنگه در ميان جان مقيمگرنه در جان اوستي کي باک جانستي مرا 5 مرقد خاقاني از فرقد نهادي بخت منگر به کوي او محل پاسبانستي مرا 6*********تعداد ابيات : ١٠ اي پار دوست بوده و امسال آشناوي از سزا بريده و بگزيده ناسزا 1 اي سفته در وصل تو الماس ناکسانتا کي کني قبول، خسان را چو کهربا 2 چند آوري چو شمس فلک هر شبانگهيسر بر زمين خدمت ياران بيوفا 3 آن را که خصم ماست شدي يار و همنفسبا آنکه کم ز ماست شدي يار و آشنا 4 الحق سزا گزيدي و حقا که در خور استپيش مسيح مائده و پيش خر گيا 5 بوديم گوهري به تو افتاده رايگاننشناختي تو قيمت ما از سر جفا 6 بي‌ديده کي شناسد خورشيد را هنريا کوزه گر چه داند ياقوت را بها 7 ما را قضاي بد به هواي تو درفکندآري که هم قضاي بلا باد بر قضا 8 اي کاش آتشي ز کنار اندر آمدينه حسن تو گذاشتي و نه هواي ما 9 حکم قضاي بود و گرنه چنين بديخاقاني از کجا و هواي تو از کجا 10 *********تعداد ابيات : ٦ اري في‌النوم ما طالت نواهازمانا طاب عيشي في هواها 1 به جامي کز مي وصلش چشيدمهمي دارد خمارم در بلاها 2 عراني السحر ويحک ما عرانيرعاها الصبر ويلي ما رعاها 3 به بوسه مهر نوش او شکستم شکست اندر دلم نيش جفاها 4 بدت من حبها في القلب نارکان صلي جهتم من لظاها 5 خطا کردم که دادم دل به دستشپشيمان باد عقلم زين خطاها 6 *********تعداد ابيات : ٣٠ زين سپس خال بتان بس حجرالاسود منزمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا 1 خانقه جاي تو و خانه‌ي مي جاي من استپير سجاده تو را داده و زنار مرا 2 باريا دين به بهشتت نبرد وز سر صدقبرهاند همه زنار من از نار مرا 3 نيست در زهد ريائيت به جو سنگ نيازواندرين فسق نياز است به خروار مرا 4 اندران شيوه که هستي تو، تو را يار بسي استو اندرين ره که منم، نيست کسي يار مرا 5 لاله مي خورد که از پوست برون رفت تو نيزلاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا 6 مي خوري به که روي طاعت بي‌درد کنياندکي درد به از طاعت بسيار مرا 7 گل به نيل تو ندارم من و گلگون قدحيمي‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا 8 مي‌خورم مي که مرا دايه بر اين ناف زده استنبرد سرزنش تو ز سر کار مرا 9 چند تهديد سر تيغ دهي کاش بديدست در گردن تيغ تو حلي‌وار مرا 10 از تو منت نپذيرم که ملک‌وار چو شمعتخت زرين نهي اندر صف احرار مرا 11 منتي دارم اگر بر سر نطعم چو چراغبنشاني خوش و آنگه بکشي زار مرا 12 کس به عيار فرستادي و گفتي که به سرخون بريزد به سر خنجر خونخوار مرا 13 وز پي آنکه ز سر تو خبردار شومکس فرستاد به سر اندر عيار مرا 14 تيغ عيار چه بايد ز پي کشتن منهم تو کش کز تو نيايد به دل آزار مرا 15 تو نکوتر کشي ايرا تو سبک دست تريخيز و برهان ز گراندستي اغيار مرا 16 کافر و مست همي خواني خاقاني مراکس مبيناد چو او ممن و هشيار مرا 17 جام مي تا خط بغداد ده اي يار مراباز هم در خط بغداد فکن بار مرا 18 باجگه ديدم و طيار ز آراستگيعيش چون باج شد و کار چو طيار مرا 19 رخت کاول ز در مصطبه برداشتيمهم بدان منزل برداشت فرود آر مرا 20 سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفتسفر کوي مغان است دگر بار مرا 21 پيش من لاف ز شونيزيه شونيز مزندست من گير و به خاتونيه بسپار مرا 22 گوئيم حج تو هفتاد و دو حج بود امسالاين چنين تحفه مکن تعبيه در بار مرا 23 گوئيم کعبه ز بالاي سرت کرد طوافاين چنين بيهده پندار مپندار مرا 24 من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشادچون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا 25 دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفتدرنگيرد چون نبيند دم کردارد مرا 26 شيرمردان در کعبه مرا نپذيرندکه سگان در ديرند خريدار مرا 27 مغکده ديد که من رد شده‌ي کعبه شدمکرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا 28 سوخته بيد منم زنگ زداي مي خامساقي ميکده به داند مقدار مرا 29 حجرالاسود نقد همگان را محک استکم عيارم من از آن کرد محک‌خوار مرا 30 *********تعداد ابيات : ٧ درد زده است جان من ميوه‌ي جان من کجادرد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا 1 دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستماين همه اشک عاريه است اشک روان من کجا 2 او ز من خراب دل کرد چو گنج پي نهانمن که خرابه اندرم گنج نهان من کجا 3 يار ز من گسست و من بهر موافقت کنونبند روان گسسته‌ام انس روان من کجا 4 گه گهي آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شديگرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا 5 روز به روز بر فلک بخشش عافيت بودآن همه را رسيده بخش اي فلک آن من کجا 6 ناله‌ي خاقاني اگر دادستان شد از فلکناله‌ي من نبست غم دادستان من کجا 7 *********تعداد ابيات : ١٣ سر به عدم درنه و ياران طلببوي وفا خواهي ازيشان طلب 1 بر سر عالم شو و هم جنس جويدر تک دريا رو و مرجان طلب 2 مرکز خاکي نبود جاي تومرتبه‌ي گنبد گردان طلب 3 مائده‌ي جان چو نهي در ميانجان به ميانجي نه و مهمان طلب 4 روي زمين خيل شياطين گرفتشمع برافروز و سليمان طلب 5 اي دل خاقاني مجروح خيزاهل به دست آور و درمان طلب 6 زهر سفر نوش کن اول چو خضرپس برو و چشمه‌ي حيوان طلب 7 خطه‌ي شروان نشود خيروانخير برون از خط شروان طلب 8 سنگ به قرابه‌ي خويشان فکنخويش و قرابات دگرسان طلب 9 يوسف ديدي که ز اخوة چه ديدپشت بر اخوة کن و اخوان طلب 10 مشرب شروان ز نهنگان پر استآبخور آسان به خراسان طلب 11 روي به دريا نه و چون بگذريدر طبرستان طربستان طلب 12 مقصد آمال ز آمل شناسيوسف گم کرده به گرگان طلب 13 *********تعداد ابيات : ٧ گر مدعي نه‌اي غم جانان به جان طلبجان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب 1 خون خرد بريز و ديت بر عدم نويسبرگ هوا بساز و نثار از روان طلب 2 دي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده استدل و اشکاف و ياسح او در ميان طلب 3 گر نيست گشتي از خود و با تو توئي نمانداز نيستي در آينه‌ي دل نشان طلب 4 تا از طلب به يافت رسي سالهاست راهبس کن حديث يافت طلب را به جان طلب 5 خاقانيا پياده شو از جان که دل توراستبر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب 6 اقطاع اين سوار وراي خرد شناسميدان اين براق برون از جهان طلب 7 *********تعداد ابيات : ٩ مست تمام آمده است بر در من نيم شبآن بت خورشيد روي و آن مه ياقوت لب 1 کوفت به آواز نرم حلقه‌ي در کاي غلامگفتم کاين وقت کيست بر در ما اي عجب 2 گفت منم آشنا گرچه نخواهي صداعگفت منم ميهمان گرچه نکردي طلب 3 او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز منکانيت شکاري شگرف وينت شبي بوالعجب 4 کردم برجان رقم شکر شب و مدح ميکامدن دوست را بود ز هر دو سبب 5 گرنه شبستي رخش کي شودي بي‌نقابورنه ميستي سرش کي شودي پر شغب 6 گفتم اگرچه مرا توبه درست است ليکدرشکنم طرف شب با تو به شکر طرب 7 گفتم کز بهر خرج هديه پذيرد ز منعارض سيمين تو اين رخ زرين سلب 8 گفت که خاقانيا روي تو زرفام نيستگفتم معذور دار زر ننمايد به شب 9 *********تعداد ابيات : ٩ به يکي نامه‌ي خودم درياببه دو انگشت کاغذم درياب 1 به فراقي که سوزدم کشتيبه پيامي که سازدم درياب 2 درد من بر طبيب عرض مکنتو مسيح مني خودم درياب 3 کارم از دست شد ز دست فراقدست در دامنت زدم درياب 4 من از خيره‌کش فراق هنوزديت وصل نستدم درياب 5 الله الله که از عذاب سفربه علي‌الله درآمدم درياب 6 دردمندم ز نقل خانه‌ي آببه گلاب و طبرزدم درياب 7 من که در يک دو نه سه چار يکيبسته‌ي ششدر آمدم درياب 8 من که خاقانيم به دست عناچون خيال مشعبدم درياب 9 *********تعداد ابيات : ٧ ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسبخاطر آسوده ازين گردش ايام بخسب 1 به ريا خواب چو زاهد نبود بيداريچند جامي بکش از باده‌ي گلفام بخسب 2 در هواي چمن اي مرغ گرفتار منالشب دراز است دمي در قفس و دام بخسب 3 گر به خورشيد رخي گرم شود آغوشيتا دم صبح قيامت ز سر شام بخسب 4 بالش از خم کن و بستر بکن از لاي شراببگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب 5 همچو محمل برو آفات به غفلت بگذاردر جهان بي‌خبر از کف وز اسلام بخسب 6 نغمه‌ي من بشنو باده بکش مست بشوشب ماه است به جانان به لب بام بخسب 7 *********تعداد ابيات : ١٢ رويم ز گريه بين چو گلين کاه زير آباز شرم روي توست رخ ماه زير آب 1 ماهي تني و مي‌کني از اشک من گريزنه ماهيان کنند وطن گاه زير آب 2 ني ني توراست عذر که مشک و ميي بهمني مشک و مي شود آنگاه زير آب 3 تخم وفاست دانه‌ي دل چون به دست توسخواهي به زير خاک بنه خواه زير آب 4 در اشک گرم غرقم و آنگاه سوختهکس ديد غرق سوخته به نگاه زير آب 5 دريا کشم ز چاه غمت گر برآرم آهسوزد نهنگ را طپش آه زير اب 6 همسايگان ز تف دلم برکنند شمعچون شد چراغ روز شبانگاه زير آب 7 گريم چنان که از دم درياي چشم منهر گوش ماهيي شود آگاه زير اب 8 آبم برفت و گر شنود سنگ آه مناز سنگ بشنوند علي‌الله زير آب 9 اي در آبدار جواني ز پيچ و خمدر آب شد ز شرم تو صد راه زير آب 10 حال من و تو از من و تو دور نيست زانکتو آب زير کاهي و من کاه زير آب 11 خاقانيا به چاه فرو گوي راز دلکز دوست رازدارتر آن چاه زير آب 12 *********تعداد ابيات : ٦ کار عشق از وصل و هجران درگذشتدرد ما از دست درمان درگذشت 1 کار، صعب آمد به همت برفزودگوي، تيز آمد ز چوگان درگذشت 2 در زمانه کار کار عشق توستاز سر اين کار نتواند درگذشت 3 کي رسم در تو که رخش وصل تواز زمانه بيست ميدان درگذشت 4 فتنه‌ي عشق تو پردازد جهانخاصه مي‌داند که سلطان درگذشت 5 جوي خون دامان خاقاني گرفتدامنش چه، کز گريبان درگذشت 6 *********تعداد ابيات : ١٠ انصاف در جبلت عالم نيامده استراحت نصيب گوهر آدم نيامده است 1 از مادر زمانه نزاده است هيچکسکوهم ز دهر نامزد غم نيامده است 2 از موج غم نجات کسي راست کو هنوزبر شط کون و فرضه‌ي عالم نيامده است 3 از ساغر زمانه که نوشيد شربتيکان نوش جانگزاي‌تر از سم نيامده است 4 گيتي تو را ز حادثه ايمن کجا کند؟کورا ز حادثات امان هم نيامده است 5 دزدي است چرخ نقب‌زن اندر سراي عمرآري به هرزه قامت او خم نيامده است 6 آسودگي مجوي که کس را به زير چرخاسباب اين مراد فراهم نيامده است 7 با خستگي بساز که ما را ز روزگارزخم آمده است حاصل و مرهم نيامده است 8 در جامه‌ي کبود فلک بنگر و بدانکاين چرخ جز سراچه‌ي ماتم نيامده است 9 خاقانيا فريب جهان را مدار گوشکورا ز ده، دو قاعده محکم نيامده است 10 *********تعداد ابيات : ٨ پاي گريز نيست که گردون کمان‌کش استجاي فزاع نيست که گيتي مشوش است 1 ماويز در فلک که نه بس چرب مشرب استبرخيز از جهان که نه بس خوب مفرش است 2 چون مار ارقم است جهان گاه آزمونکاندر درون کشنده و بيرون منقش است 3 با خويشتن بساز و ز کس مردمي مجويکان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است 4 با هر که انس گيري از او سوخته شويبنگر که انس چيست مصحف ز آتش است 5 عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ايک از آنکگردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است 6 در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم استدر زير ران دهر هم ادهم، هم ابرش است 7 خاقانيا منال که اين ناله‌هاي توبرساز روزگار نه بس زخمه‌ي خوش است 8 *********تعداد ابيات : ١١ تا جهان است از جهان اهل وفائي برنخاستنيک عهدي برنيامد، آشنائي برنخاست 1 گوئي اندر کشور ما بر نمي‌خيزد وفايا خود اندر هفت کشور هيچ جائي برنخاست 2 خون به خون مي‌شوي کز راحت نشاني مانده نيستخود به خود مي ساز کز همدم وفائي برنخاست 3 از مزاج اهل عالم مردمي کم جوي از آنکهرگز از کاشانه‌ي کرکس همائي برنخاست 4 باورم کن کز نخستين تخم آدم تاکنوناز زمين مردمي مردم گيائي برنخاست 5 وحشتي داري برو با وحش صحرا انس گيرکز ميان انس و جان وحشت زدائي برنخاست 6 کوس وحدت زن درين پيروزه گنبد کاندراواز نواي کوس وحدت به نوائي برنخاست 7 درنورد از آه سرد اين تخت نرد سبز راکاندر او تا اوست خصل بي‌دغائي برنخاست 8 ميل در چشم امل کش تا نبيند در جهانکز جهان تاريک‌تر زندان سرائي برنخاست 9 از امل بيمار دل را هيچ نگشايد از آنکهرگز از گوگرد تنها کيميائي برنخاست 10 از کس و ناکس ببر خاقاني آسا کز جهانهيچ صاحب درد را صاحب دوائي برنخاست 11 *********تعداد ابيات : ٦ دل پيشکش تو جان نهاده استعشقت به دل جهان نهاده است 1 جان گر همه با همه دلي داشتبا عشق تو در ميان نهاده است 2 تا نام تو بر زبان بيفتاددل مهر تو بر زبان نهاده است 3 اندک سخني زبانت را عذراز نيستي دهان نهاده است 4 نظاره قندز هلالتموئي به هزار جان نهاده است 5 از ناله‌ي من رقيب در گوشانگشت خداي خوان نهاده است 6 *********تعداد ابيات : ٧ کار گيتي را نوائي مانده نيستروز راحت را بقايي مانده نيست 1 زان بهار عافيت کايام داشتيادگار اکنون گيايي مانده نيست 2 وحشتي دارم تمام از هرکه هستروشنم شد کشنايي مانده نيست 3 دل ازين و آن گريزان مي‌شودزانکه داند با وفايي مانده نيست 4 زنگ انده گوهر عمرم بخوردچون کنم کانده زدايي مانده نيست 5 کوه آهن شد غمم وز بخت مندر جهان آهن ربايي مانده نيست 6 با عنا مي‌ساز خاقاني از آنکخوش دلي امروز جايي مانده نيست 7 *********تعداد ابيات : ٩ اهل بر روي زمين جستيم نيستعشق را يک نازنين جستيم نيست 1 زين سپس بر آسمان جوئيم اهلزان که بر روي زمين جستيم نيست 2 برنشين اي عمر و منشين اي اميدکاشنائي همنشين جستيم نيست 3 خرمگس برخوان گيتي صف زده استيک مگس را انگبين جستيم نيست 4 گفتي از گيتي وفا جويم، مجويکز تو و او ما همين جستيم نيست 5 بر کمين‌گاه فلک بوديم ديرشيرمردي در کمين جستيم نيست 6 هست در گيتي سليماتن صدهزاريک سليمان را نگين جستيم نيست 7 ترک خاقاني بسي گفتيم ليکمثل او سحرآفرين جستيم نيست 8 در خراسان نيست مانندش چنانک در عراقش هم قرين جستيم نيست 9 *********تعداد ابيات : ١٢ آگه نه‌اي که بر دلم از غم چه درد خاستمحنت دواسبه آمد و از سينه گرد خاست 1 بر سينه داغ واقعه نقش‌الحجر بماندوز دل براي نقش حجر لاجورد خاست 2 جان شد سياه چون دل شمع از تف جگرپس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست 3 هم سنگ خويش گريه‌ي خون راندم از فراقتا سنگ را ز گريه‌ي من دل به درد خاست 4 در کار عشق ديده مرا پايمرد بودهر دردسر که ديدم ازين پايمرد خاست 5 دل ياد کرد يار فراموش کي کنددر خون نشستن من ازين ياکرد خاست 6 دل تشنه‌ي مرادم و سير آمده ز عمردل بين کز آتش جگرش آبخورد خاست 7 دردا که بخت من چو زمين کند پاي گشتاين کناپائي از فلک تيزگرد خاست 8 در تخت نرد خاکي اسير مششدرمزين مهره‌ي دو رنگ کز اين تخته‌نرد خاست 9 خصمم که پايمال بلا ديد دست کوفتتا باد سردم از دم گردون نورد خاست 10 گر باد خيزد اي عجب از دست کوفتناز دست کوب خصم مرا باد سرد خاست 11 خاقانيا منال که غم را چو تو بسي استکاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست 12 *********تعداد ابيات : ٦ در اين عهد از وفا بوئي نمانده استبه عالم آشنارويي نمانده است 1 جهان دست جفا بگشاد آوخوفا را زور بازويي نمانده است 2 چه آتش سوخت بستان وفا راکه از خشک و ترش بويي نمانده است 3 فلک جائي به موي آويخت جانمکز آنجا تا اجل مويي نمانده است 4 به که نالم که اندر نسل آدمبديدم آدمي خويي نمانده است 5 نظر بردار خاقاني ز دونانجگر ميخور که دلجويي نمانده است 6 *********تعداد ابيات : ٦ از کف ايام امان کس نيافتوز روش دهر زمان کس نيافت 1 شام و سحر هست رصددار عمرزين دو رصد خط امان کس نيافت 2 رفت زماني که ز راحت در اونام غم از هيچ زبان کس نيافت 3 و آمد عهدي که ز خرم‌دلاندر همه آفاق نشان کس نيافت 4 اهل مينديش که در عهد ماسايه‌ي عنقا به جهان کس نيافت 5 جنس طلب کردي خاقانياکم طلب آن چيز که آن کس نيافت 6*********تعداد ابيات : ٨ زآتش انديشه جانم سوخته استوز تف يارب دهانم سوخته است 1 از فلک در سينه‌ي من آتشي استکز سر دل تا ميانم سوخته است 2 سوز غمها کار من کرده است خامخامي گردون روانم سوخته است 3 شعله‌هاي آه من در پيش خلقپرده‌ي راز نهانم سوخته است 4 دولتي جستم، وبالم آمده استآتشي گفتم، زبانم سوخته است 5 ديده‌اي آتش که چون سوزد پرندبرق محنت همچنانم سوخته است 6 شعر من زان سوزناک آمد که غمخاطر گوهر فشانم سوخته است 7 در سخن من نايب خاقانيمآسمان زين رشک جانم سوخته است 8 *********تعداد ابيات : ٦ زخم زمانه را در مرهم پديد نيستدارو بر آستانه‌ي عالم پديد نيست 1 در زير آبنوس شب و روز هيچ دلشمشادوار تازه و خرم پديد نيست 2 هرک اندرون پنجره‌ي آسمان نشستاز پنجه‌ي زمانه مسلم پديد نيست 3 اي دل به غم نشين که سلامت نهفته ماندوي جم به ماتم آي که خاتم پديد نيست 4 دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنکسرناي گم به بوده‌ي ماتم پديد نيست 5 خاقانيا دمي که وبال حيات توستدر سينه کن به گور که همدم پديد نيست 6 *********تعداد ابيات : ٦ چه آفتي تو که کمتر غم تو هجران استچه گوهري تو که کمتر بهاي تو جان است 1 جهان حسن تو داري به زير خاتم زلفتو راست معجزه و نام تو سليمان است 2 از آن زمان که تو را نام شد به خيره کشيزمانه از همه خونريزها پشيمان است 3 بر آن ديار که باد فراق تو بگذشتبه هر کجا که کني قصد قصر ويران است 4 شکست روزم در شب چه روز اميد استگذشت آب من از سرچه جاي دامان است 5 ز وصل گوئي کم گوي، آن مرا گويندمرا ز درد چه پرواي وصل هجران است 6 *********تعداد ابيات : ١٥ حصن جان ساز در جهان خلوتدو جهان ملک و يک زمان خلوت 1 باک غوغاي حادثات مدارچون تو را شد حصار جان خلوت 2 ساقيت اشک و مطربت نالهشاهدت درد و ميزبان خلوت 3 خلوتي کن نهان ز سايه‌ي خويشتا کند سايه را نهان خلوت 4 همه گم بوده‌ها پديد آيدچون تو را گم کند نشان خلوت 5 سايه را پنبه بر نه احمدوارتا شود ابر سايبان خلوت 6 نقطه‌ي حلقه‌ي زره ديديکه نشسسته‌است بر کران خلوت 7 خلوتي کش تو در ميان باشيکرم پيله کند چنان خلوت 8 حلقه‌ي عشق را شوي نقطهچون برونت آرد از ميان خلوت 9 همچو تيز از ميان ياراي بسباش چون تيغ در ميان خلوت 10 بر در کهف شيرمردان باشکرده چون سگ بر آستان خلوت 11 خلوت امروز کن که خواهد بوددربر خاک جاودان خلوت 12 يک تن آفتاب را گفتندکه همي زيست ساليان خلوت 13 عيسيي بر سرش فرود آمدتا سراسيمه شد در آن خلوت 14 انس هرکس در اين جهان چيزي استانس خاقاني از جهان خلوت 15 *********تعداد ابيات : ٩ بخت بدرنگ من امروز گم استيارب اين رنگ سواد از چه خم است 1 دلدل دل ز سر خندق غمچون جهانم که بس افکنده سم است 2 با من امروز فلک را به جفاآشتي نيست همه اشتلم است 3 شد چو کشتي به کژي کار فلککه عنانش محل پاردم است 4 دولت امروز زن و خادم راستکاين امير ري و آن شاه قم است 5 هر که را نعمت و مال آمد و جاهسفلگي را بعهم کلبهم است 6 تا به درگاه خدا داري رويزر آلوده سگ حلقه دم است 7 باز چون بر در خلق افتد کارزر بر سفله خداي دوم است 8 اين کرم جستن خاقاني چيستکه کرم در همه آفاق گم است 9 *********تعداد ابيات : ٩ طره مفشان که غرامت بر ماستطيره منشين که قيامت برخاست 1 غمزه بر کشتن من تيز مکنکان نه غمزه است که شمشير قضاست 2 بس که از خصم توام بيم سر استبر سر اين همه خشم تو چراست 3 گر عتابي ز سر ناز برفتمرو از جاي که صحبت برجاست 4 گفت بيهوده بر انگشت مپيچ بر کسي کو به تو انگشت نماست 5 هيچ بد در تو نگفتم باللهخود خيال تو بر اين گفته گواست 6 اين قدر گفتم کان روي چو گلبسته‌ي ديده‌ي هر خس نه رواست 7 من همانم تو همان باش به مهرکه همه شهر حديث تو و ماست 8 بنده خاقاني اگر کرد گناهعذر آن کرده به جان خواهد خواست 9 *********تعداد ابيات : ١١ در جهان هيچ سينه بي‌غم نيستغمگساري ز کيميا کم نيست 1 خستگي‌هاي سينه را نونوخاک پر کن که جاي مرهم نيست 2 دم سرد از دهان بر آه جگربازگردان که يار همدم نيست 3 هيچ يک خوشه‌ي وفا امروزدر همه کشتزار آدم نيست 4 کشت‌هاي نياز خشک بماندکابرهاي اميد را نم نيست 5 به نواله هزار محرم هستبه گه ناله نيم محرم نيست 6 گر بنالي به دوستي گويدهان خدا عافيت دهد، غم نيست 7 داني آسوده کيست در عالم؟آنکه مقبول اهل عالم نيست 8 هست سالي دو روز شادي خلقچون نکو بنگري همان هم نيست 9 زانکه يک عيد نيست در علامکه در او صد هزار ماتم نيست 10 خيز خاقانيا ز خوان جهانکه جهان ميزبان خرم نيست 11 *********تعداد ابيات : ١١ مرا دانه‌ي دل بر آتش فتاده استاز آن نعره‌ي من چنين خوش فتاده است 1 به هفت آسمان هشتمين در فزايمز دود دلي کاسمان‌وش فتاده است 2 من آن آب ناديه نخل بلندمکه از جان من در من آتش فتاده است 3 غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو ديدهچو نيلوفرم آب مفرش فتاده است 4 دلم عافيت مي‌شمارد بلا رابنام ايزد اين دل بلاکش فتاده است 5 اميدم به اندازه‌ي دل رسيده استخدنگم به بالاي ترکش فتاده است 6 منم خرم و يک فتاده است نقشمشما غمگن و نقشتان شش فتاده است 7 بر اسب بلا من به منزل رسيدمکجائي تو کز بادت ابرش فتاده است 8 من و گوشه‌اي کمتر از گوش ماهيکه گيتي چو دريا مشوش فتاده است 9 عجب کعبتيني است بي‌نقش گيتيولي تخت نردش منقش فتاده است 10 منه بيش خاقانيا بر جهان دلکه عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است 11 *********تعداد ابيات : ٧ من ندانستم که عشق اين رنگ داشتوز جهان با جان من آهنگ داشت 1 دسته‌ي گل بود کز دورم نمودچون بديدم آتش اندر چنگ داشت 2 عافيترا خانه همچون سيم رفتزآنکه دست عقل زير سنگ داشت 3 صبر بيرون تاخت از ميدان عشقدر سر آمد زانکه ميدان تنگ داشت 4 از جفا تا او چهار انگشت بوداز وفا تا عهد صد فرسنگ داشت 5 دل بماند از کاروان وصل اوزآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت 6 ناله‌ي خاقاني از گردون گذشتکار غنون عشق تيز آهنگ داشت 7 *********تعداد ابيات : ٩ چه نشينم که فتنه بر پاي استرايت عشق پاي برجاي است 1 هرچه بايست داشتم الحقمحنت عشق نيز مي‌بايست 2 صبر با اين بلا ندارد پايبگريزد نه بند بر پاي است 3 راستي به که صبر معذوراستبر سر تيغ چون توان پاي است 4 بيخ اميد من ز بن برکندآنکه شاخ زمانه پيراي است 5 کار من بد شده است و بدتر ازينهم شود، تا فلک بر اين راي است 6 از که نالم بگو ز کارگزاريا از آن کس که کار فرماي است 7 ناله دارد ز زخم، مار سليم مار از آن کس که ما را فساي است 8 خيز خاقاني از نشيمن خاککه نه بس جاي راحت افزاي است 9 *********تعداد ابيات : ٩ آن کز مي خواجگي است سرمستبر وي نزنند عاقلان دست 1 بي‌آنکه کسي فکند او رااز پايه‌ي خود فرو فتد پست 2 مرغي که تواش هماي خوانيجغدي است کز آشيان ما جست 3 از پنجره‌ي صلاح برخاستبر کنگرده‌ي فساد بنشست 4 قلب سخن شکسته نامانبر ما نتوان بدين بپيوست 5 گيرم که دلي درستمان نيستباري نامي درستمان هست 6 تو طعنه زني و ما همه کوهتو سنگ زني و ما همه طست 7 خاقاني را اگر سفيهيهنگام جدل سخن فروبست 8 اي





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1368]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن