تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812619939




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کعبه


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطره زيباي از ورود به خانه کعبه کف خانه از سنگ مرمر برنگ کِرِم روشن بود و اطراف آن را با سنگ قهوه اي به صورت سجاده که يک نفر بتواند نماز بخواند در آورده بودند. وقتي که از درب طلا وارد خانه مي شوي دست راستت در گوشه و رکن شامي يک مکعب مستطيل; مانند کانال کولر که يک متر در يک متر ساخته شده و يک درب طلا با قفل و دستگيره اي زيبا دارد که داخل آن يک نردبان قرار داشت که بوسيله آن پشت بام مي روند و پرده بيروني را در ذيحجة الحرام تعويض مي کنند. ... «اِنَّ اَوَّلَ بَيْت وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذي بِبَکَّةَ مُبارَکَاً وَ هُديًّ لِلْعالَمين، فيه آياتٌ بَيِّناتٌ مقامُ اِبراهيمَ وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً و لِلّهِ عَلَي النّاسِ حِجُّ الْبَيِتِ مَنِ اسْتطاعَ اِلَيْهِ سَبيلا وَ مَنْ کَفَرَ فَاِنَّ اللّه غَنِيٌ عَنِ العالَمين»   آل عمران: 97 ـ 96آن شب همانند شبهاي قبل بعد از صرف شام، استحمام و پوشيدن لباس هاي تميز و پاک راهي مسجدالحرام شدم رساله عمليّهُ و يک کيسه پارچه اي سفيد را همراه برداشتم تا اگر کسي سؤالي کرد و جوابش در ذهنم نبود، از رساله استفاده کنم. بعد از 20 دقيقه طيّ مسير به مسجدالحرام رسيدم کفشهايم را داخل کيسه گذاشته، با احترام وارد مسجدالحرام شدم چشمم به کعبه افتاد، چه زيبا و با شکوه جلوه مي کرد! مردم همگي با لباسهاي سفيد دور کعبه طواف مي کردند، مسجدالحرام به وسيله نورافکن هاي متعدّدي روشن و هوا دلپذير بود. مردم مشغول راز و نياز با خالق يکتا. يکي گريه و استغفار از گناهان مي کرد. ديگري نماز مي خواند، سوّمي مشغول خواندن قرآن بود. عده اي از تشنگي به منبع هاي آب خنک يا آب چاه زمزم هجوم مي بردند، عده اي نيز که براي انجام طواف و شرکت در نماز جماعتِ صبح در حرم حضور يافته بودند، در کنار و گوشه اي به خواب رفته بودند. گروهي از زنان ايراني مشغول حرف زدن در باره خريد روزانه بودند، به آنان تذکّر دادم که در مسجد سخن گفتن از دنيا کراهت دارد و... و من مانند عده اي ديگر مقابل حجرالاسود و مستجار نشسته بعد از خواندن دو رکعت نماز تحيت مسجد، مشغول نوشتن نامه اي براي خانواده ام شدم. کنار من يک نفر از برادران مسلمان مصري نشسته بود، لحظاتي بعد آقاي ري شهري نماينده مقام معظّم رهبري که به دنبال جاي مناسب مي گشتند، محلّي در جلوي من انتخاب کرده و نشستند، يکي از دوستانم که از نوجواني با هم آشنا بوديم نيز پشت سر من نشسته بود که خودش را معرفي کرد و با هم سلام عليک کرديم... سرانجام سر سخن را با برادر مصري باز کرديم. راجع به وضع مسلمانان در مصر، زندانهاي مصر، چگونگي قتل سادات و درباره خالد اسلامبولي صحبت کرديم، نظر او اين بود که خالد زنده است و در زندان نگهداري مي شود و مي گفت در زندانهاي مصر زنداني سياسي زياد وجود دارد. درباره سطح زندگي و محيط مصر سخن گفت. درباره ايران، حکومت اسلامي در ايران، وضع اجتماعي ـ اسلامي مردم ايران، سياست نه شرقي و نه غربي، سيستم بانکي، استقلال نظامي و اقتصادي، جنگ ايران و عراق، جنگ خليج فارس و وضع منافقين داخلي و خارجي نيز گفتگو کرديم... . بعد از همه اين حرفها شروع کردم به نوشتن نامه براي خانواده ام. علت اينکه در مسجدالحرام نامه مي نوشتم روشن است; ترسيم کردن وضع مسجدالحرام و طواف کنندگان به دور خانه خدا و نماز گزاران مي توانست حالت عرفاني و معنوي در وجودم ايجاد کند. در نامه به همسرم وعده دادم که يک طواف به نيت او انجام دهم و... . نظري به ساعت انداختم که حدود يک ساعت به اذان صبح مانده بود، بهترين فرصت براي راز و نياز و نماز شب بود... . لحظاتي به اذان مانده بود که با حاج مصطفي مصري باز هم پيرامون اتحاد مسلمانان، کمک به مجاهدان فلسطيني و خيانت بعضي از سران فلسطيني به آرمان فلسطين سخن گفتيم، ديگران هم متوجه بحث ما بودند و سخنان ما را تصديق مي کردند، در حين گفتگو صداي اذان صبح بلند شد، و ما به احترام اذان، سخن را نيمه تمام گذاشته و قطع کرديم البته کساني که در اطراف ما نشسته و به سخنان ما گوش مي کردند، بقيه مطالب را خودشان مي توانستند حدس بزنند. بعد از نماز صبح با حاج مصطفي مصري که مي گفت در مصر شيشه بري دارد خداحافظي کردم البته از من آدرس گرفت و آدرس خودش را نيز به من داد. چند روز بعد، آن دوستم که پشت سر ما نشسته بود به من گفت نيروهاي امنيتي آدرس تو را از او گرفتند آيا از تو هم آدرس او را گرفتند؟ گفتم خير...  بعد از خداحافظي و اقامه نماز صبح فرصت مناسبي بود براي طوافي که وعده اش را در نامه به همسرم داده بودم، امّا خيلي خسته بودم، بطوري که ناي راه رفتن نداشتم به هر صورتي بود طواف را شروع کردم، مطاف بسيار شلوغ بود بطوري که نتوانستم از داخل مطاف طواف کنم ناچار از خارج آنهم به شعاع 30 متري طواف کردم، هنوز دور هفتم تمام نشده بود که يک نفر آخوند درباري که روي منبر نشسته و سخنراني مي کرد، توجّهم را به خود جلب کرد، موضوع صحبتش طاغوت بود، و منظورش ما شيعيان بوديم; زيرا اماکن متبرکه را مي بوسيم و به آنان تبريک مي جوييم! آنان بوسيدن ضريح، قبر و... را شرک مي دانند کسي را که اين اماکن را ببوسد طاغوتي مي شمارند! بايد به آنها گفت که ما سنگ و آهن و چوب را بعنوان تبريک مي بوسيم نه بعنوان عبادت.  حضرت يعقوب پيراهن يوسف را مي بوسد، مي بويد، به چشمش مي مالد و شفا پيدا مي کند.   سيره حضرت رسول ـ ص ـ، امامان و اصحاب اين بود که حجر را مي بوسيدند و... بهرحال طواف را تمام کردم و نماز طواف را هم خواندم، هوا روشن شده بود، هنوز به درب مسجد نرسيده بودم که چشمم به گروهي سرباز نظامي افتاد که دستهايشان را محکم به هم گرفته بودند، با سرعت وارد مسجد شده و خودشان را به مستجار رساندند و طوافِ طواف کنندگان را قطع کردند. من که روبروي آنها بودم، از يک نفر سعودي که شايد امنيتي بود سؤال کردم که چه خبر شده؟ گفت: امروز مي خواهند کعبه را شستشو دهند، پرسيدم مگر امروز چندم ماه است؟ گفت: اوّلِ ماه. گفتم: چه کسي کعبه را مي شويد گفت اميرالحاج مکه. پرسيدم اسم او چيست؟ گفت: الآن خودت او را مي بيني و...  هنوز سخنان ما تمام نشده بود که امير الحاج عربستان به همراه دو نفر ديگر وارد مسجد شدند او عينکي طلايي رنگ به چشم و عبايي مشکي بر دوش داشت. يک چپي سفيد و يک عقار سياه که رسم عرب ها است بر سرش گذاشته بود. من هم که لباس روحاني بر تن داشتم به آنها شبيه بودم عبايم مانند آنها مشکي و پيراهنم عربي بود. تنها فرقمان اين بود که من عمامه بر سر داشتم و آنها چپيه. توکّل بر خدا کردم و به همراه آنان راه افتادم و گفتم تا جايي که مي شود با اينها مي روم شايد توانستم به داخل کعبه راه يابم. با آنان تا جلوي صف نظامي ها که راه طواف کنندگان را سد کرده بودند آمدم. جلوي ما خيلي خلوت شده بود. وقتي که فشار طواف کنندگان زياد شد، سربازها از پشت ما خانه خدا را دور زدند و ما را ميان طواف کنندگان قرار دادند، ما هم از ميان طواف کنندگان وارد حجر اسماعيل ـ ع ـ که زير ناودان طلا واقع است شديم، آنجا را از قبل آماده براي ورود اميرالحاج کرده بودند. من نيز که قيافه جدي بخود گرفته بودم از جلوي صف سربازها به همراه اميرالحاج وارد حجر شدم، بعد از خواندن دو رکعت نماز زير ناودان طلا، به اميرالحاج گفتم: من کارت ورود به داخل کعبه را ندارم، آيا بدون کارت مي شود داخل خانه شد؟ گفت: ممکن است. بيش از حد خوشحال شدم، منتظر حادثه بعدي بودم که اميرالحاج گفت: برويم طواف کنيم. سربازها مطاف را از طواف کنندگان خالي کرده بودند. ابتدا ما چهار نفر طواف کرديم هنگام نيت با اميرالحاج آمدم نزد حجرالاسود و بعد از بوسيدن شروع به طواف کردم، وقتي که به مستجار رسيديم، ضلعي که به حجر مانده آن را لمس کرديم، اما از دور دوّم تا دور هفتم ديگر حجر را نبوسيديم; زيرا چند نفر داخل صف بودند و منتظر استلام و فقط با دست اشاره مي کرديم و سلام مي داديم. در دور هفتم حجر را بوسيديم، بعد از اتمام طواف با اميرالحاج آمديم نزديک درب و دعا خوانديم; زيرا آنجا دعا مستجاب مي شود و آنجا را حطيم مي گويند. حطيم محلّي است که مردم در آنجا ازدحام مي کنند و به يکديگر فشار وارد مي آورند و همديگر را له مي کنند و حطيم يعني له کردن... هر کسي براي خودش دعا کرد ولي بعد از مدتي که خوب به دعاي اميرالحاج گوش کردم ديـدم دعايش براي مسلمين و نصرت اسلام است بعد از دعا با او به پشت مقام حضرت ابراهيم ـ ع ـ رفتيم و نماز طواف خوانديم. بعد از خواندن نماز، شخصي از فرماندهان عالي ارتشي، وارد مسجد شد، اميرالحاج و اطرافيانش به احترام او بپاخاستند و با او سلام و عليک کردند. من هم که نزديک آنها بودم سلام و عليک کردم و با او دست دادم. فرصت خوبي بود براي طواف کردن، يک طواف مستحبي براي رسول خدا ـ ص ـ بجا آوردم و در هر دور حجر را بوسيدم. وقتي که خوب به داخل حجرالاسود نظر کردم ديدم سه نقطه در داخل آن وجود دارد که با رنگ سنگ فرق مي کند. اينجا به ياد خوابم افتادم که قبل از عزيمت به حج ديده بودم که با عدّه اي از حجّاج وارد مسجدالحرام شديم و من حجرالاسود را بوسيدم و ديدم که داخل حجر سه نقطه وجود دارد که با رنگ حجر متفاوت است و يک دوربين نيز زير حوله احرامم گذاشته ام... مسأله دوربين هنوز برايم تعبير نشده بود. در يکي از اين هفت دور بود که يکي از برادران صدا و سيما را ديدم و از او خواهش کردم که عکسي بيادگار از حجرالاسود از من بيندازد او هم قبول کرد و يک عکس از من گرفت و قضيه دوربين در اينجا تعبير شد. بعد از اقامه نماز طواف بود که چند نفر پلکان خانه خدا را که زيرش چرخ داشت و بوسيله موکت زيبايي فرش شده و بالاي آن کولر گازي نصب گرديده بود آوردند. اين کولري بود که خانه را خنک مي کرد. دستور دادند که مهمانان زير ناودان طلا جمع شده، منتظر باشند. شخصي صدا زد ده نفر ده نفر وارد خانه خدا شويد و زيارت کنيد. ده نفر اول که جلوتر از ما بودند به داخل خانه رفتند. شخصي سفارش مي کرد که کارتهاي خود را روي سينه بچسبانيد، در دلم غوغايي بپاشده بود، چرا که کارت ورود نداشتم. امّا اميد به خدا داشتم و قبل از حج از خدا خواسته بودم که وارد خانه اش شوم، مسجد يک پارچه شور و شعف بود. جمعيّت با تکبير و ذکر چشم به داخل خانه دوخته بودند. پرده خانه خدا را همان لحظه اي که با اميرالحاج وارد حجر اسماعيل ـ ع ـ شديم حدود سه متر بالا زدند و يک پرده سفيد کرباسي به اندازه يک متر به آن آويزان نمودند. جلوه خاصي به کعبه داده بود. همين که گفته شد ده نفر دوّم من اوّلين نفر بودم که جلوي پلکان قرار گرفتم، خواستم بالا بروم که چند نفر نظامي مانع شدند و گفتند: کارت، در همين لحظه چشمم به همان فرمانده ارتشي که قبلا با او دست داده و سلام و عليک کرده بودم افتاد. ميان پلکان ايستاده بود، به او اشاره کردم او هم متوجه شد که نظامي ها از من کارت مي خواهند با دو دست اشاره کرد و به آنها گفت بگذاريد بيايد بالا، بسيار خوشحال شدم، با سرعت به طرف بالا رفتم و از آن فرمانده تشکر کردم، اوّل درب کعبه را که از طلا بود بوسيدم. با پاي راست داخل خانه شدم. داخل خانه تاريک بود اما نورانيت زيادي داشت فوراً يک جاي خالي که طرف ضلع پشت درب طلا بود پيدا کردم، در آنجا دو رکعت نماز خواندم; البته در کناب خوانده بود که بايد به گوشه هاي خانه نماز خواند امّا از آنجا که اکثريت با اهل تسنّن بود من ابتدا به طرف هر ضلع نماز خواندم بعد که علماي شيعي آمدند و عدّه شان زياد شد بطرف گوشه ها نماز خواندم. کف خانه از سنگ مرمر برنگ کِرِم روشن بود و اطراف آن را با سنگ قهوه اي به صورت سجاده که يک نفر بتواند نماز بخواند در آورده بودند. وقتي که از درب طلا وارد خانه مي شوي دست راستت در گوشه و رکن شامي يک مکعب مستطيل; مانند کانال کولر که يک متر در يک متر ساخته شده و يک درب طلا با قفل و دستگيره اي زيبا دارد که داخل آن يک نردبان قرار داشت که بوسيله آن پشت بام مي روند و پرده بيروني را روز دهم ذيحجة الحرام تعويض مي کنند. ديوار داخلي با سنگ مرمر به رنگ کِرِم روشن کار شده و يک پرده سبز روشن مانند پرده بيروني، آويزان بود که بشکل عدد 8 بر روي آن نوشته شده بود «لااله الاّالله، محمّد رسول اللّه» و کلماتي مانند «يا حنّان»، «يا منّان». اين پرده از سقف تا حدود دو متر و نيم به کف خانه مانده آويزان بود و زينتي خاص به داخل خانه داده بود، سقف خانه به رنگ سياه ظاهراً از چوب بود که روکش شده بود و سه تيرک داشت که بر روي سه ستون قرار گرفته بود. ستونها از طرف ضلع ناودان به طرف درب امتداد داشت; چون طول ضلعي که درب خانه در آن واقع شد و ضلع پشتي آن حدود نيم متر بيشتر از دو ضلع ديگر است لذا وقتي که داخل مي شوي کعبه بصورت مکعب مستطيل ديده مي شود، به احتمال زياد ستون ها از چوب بودند به رنگ شتري تيره و به قطر بدن انسان که بطرف بالا کم مي شد و پايين آن يک مکعب مربع قرار داشت به اندازه 75 سانتي متر. ستون طرف ناودان تقريباً يک مترو نيم و ستون طرف حجرالاسود نيز يک مترونيم است; يعني اگر انسان نماز بخواند يک نفر براحتي از پشت او مي تواند بگذرد. بين ستون حجرالاسود و ستون وسطي يک سنگ وجود دارد بسيار زيبا که به اندازه 2 متر طول و 75 سانتي متر عرض دارد و يک متر ارتفاع که اطراف آن را با چوب مزيّن کرده اند و آيات قرآن بر روي آن نوشته شده است. روي آن، دو، سنگ 50 در 50 وجود داشت که از فيروزه و به رنگ سبز با کمي رگه است. و روي آن يک شيشه قرار داشت که مي گويند پيامبر خدا در اينجا نماز خوانده است. طول آن در جهت طول خانه است. وقتي که درب داخل ديوار روبرو را نگاه مي کني مي بيني که بر روي آن سه سنگ نوشته وجود دارد; دو تا اندازه هم در کنار و يکي وسط آن دو است که کنار هم به اندازه يک متر در نيم متر و سنگ وسطي به اندازه يک متر در يک متر که از عقيق است و روي آن آياتي از قرآن نوشته شده ولي رنگ دو سنگ ديگر سفيد است که يکي به تاريخ دويست هجري نوشته شده و به سختي خوانده مي شد.   وقت کم بود، شخصي صدا مي زد: «خدا شما را رحمت کند برويد تا ده نفر ديگر داخل شوند» حدود يازده نماز دو رکعتي براي خود، پدر، مادر و همسرم خواندم. براي عزت اسلام و مسلمين و برادران و خواهران ديني دعا کردم. عباي خود را به کف خانه خدا که کمي خاک از سال گذشته داخل نشسته بود ماليدم و سينه خود را به ديوار آن گذاشتم و از خدا خواستم که مرا همانطور که داخل خانه خود کرده، داخل بهشت هم بگرداند... از خانه خارج شدم. آن روز حال ديگري داشتم گويي چشمانم نوراني تر شده بود. حس مي کردم از دنيا بيزار شده ام اثر عجيبي در وجودم گذاشته بود. خدا را سپاس گفتم که دعايم را مستجاب و خواسته ام را بر آورده ساخت. اميدوارم دعاي ديگرم را نيز اجابت کند و به ديدار امام زمان(عج) نائل شوم و مرا از ياران آن حضرت قرار دهد همانگونه که از ياران خميني ـ قدس سرّه ـ قرارم داد. البته قبل از خروج، کنار درب خانه آمدم، در آنجا هم نماز خواندم عربي عبا بردوش به خودش عطر مي زد. از او خواستم که مقداري از عطرش بر روي دستمالم که به ديوار و خاک کعبه متبرک کرده بودم بريزد و او هم اجابت کرد. عطر خوش بويي بود. داخل کيسه پلاستيکي گذاردم و کنار درب آمدم و آن را بوسيدم و با احترام خارج شدم. آمدم پشت مقام و نشستم، در همين لحظه وليعهد عربستان را ديدم که براي شستشوي خانه خدا آمده بود و دو شمشير طلا بر کمر او قرار داشت که داراي علامت پرچم عربستان بود. دو نفر با لباس محلّي که مسلح به کُلت بودند با دو رديف خشاب که بعلامت ضربدر بر بدن خود بسته بودند در دو طرف او ايستاده بودند. چند نفر از خواجگان حرم نيز براي پذيرايي از مهمانان در اطراف مقام ايستاده بودند. بعد از اندکي نشستن پشت مقام، از مسجد خارج شديم. با خوشحالي به طرف هتل آمدم. داستان را براي روحاني و مدير کاروان نقل کردم که روحاني نيز براي حجّاج ديگر تعريف کرده بود و زائرين براي گرفتن تبرّک به سوي من هجوم آوردند. عبايم را به آنان دادم. خاک عبا را به خود مي ماليدند و آن دستمال معطّر را به مقداري قند ماليدم و به زائرين دادم و يک بسته نقل و نبات را هم با آن دستمال متبرک کردم و به زائرين دادم و مقداري از نبات ها را براي اقوام و دوستان به ايران آوردم... و اين خاطره اي بود فراموش نشدني از داخل خانه خدا.محمد تقي پاشائيروحاني کاروان هاي حج  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 408]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن