واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فقط سراغ یکی...
طاقت نداشت غم بچهها را میان چشمانشان ببیند. برای همین از مولا خواست او را دیگر با این نام نخواند و نام دیگری برای او انتخاب کند. از آن روز، فاطمه دیگر فاطمه نبود، بلکه «امالبنین» یعنی مادر پسرها بود. او بارش پنهانی چشمان مولا را بارها دیده بود. نالههایش را هم زیاد شنیده بود و آه محزونی که با همه بیکلامیاش به اندازه تمام طول تاریخ حرف برای گفتن داشت؛ به ویژه وقتی از فاطمه علیهاالسلام و پدرش یاد میکرد. با اینحال، این گریه حسابی نگرانش کرده بود، این اشکها و بوسهها.او آمده بود تا پسرانی مثل شیر، بیپروا به دنیا بیاورد. آمده بود تا فرزندانی سالم، قوی و جسور به پدرشان تقدیم کند، ولی انگار این نوزاد، نقصی در دستانش دارد که مولا آنقدر آنها را وارسی میکند و اشک میریزد، میبوسد و گریه میکند.او به پسرانش سفارش کرده بود که هیچگاه حسن و حسین علیهماالسلام را برادر صدا نزنند. به آنها گوشزد کرده بود که آنها پسران ِ دختر پیامبر و سرور جوانان اهل بهشتند و اگرچه پدرشان یکی است، ولی از سوی مادر اشتراکی بینشان وجود ندارد تا آنان را برادر صدا بزنند. آنها فقط باید بگویند آقا، سرور، مولا، همین و بس.چقدر این پسر به پدرش شبیه بود؛ با همان ابهت و وقار، با همان بازوان و توان، فقط با قامتی کمی بلندتر. آن روز هم همه خیال کرده بودند مولا است که در طلیعه لشکر، آنچنان میتازد، با همان زره بیپشت بر تنی که هیچگاه به دشمن پشت نکرده است. وقتی به سوی لشگرگاه برمیگردد و نقاب از صورت برمیگیرد، کسی جز پسر نیست که هنوز نوجوان است. حالا اشک شوق در چشمان پدر میجوشد.چقدر این پسر به پدرش شبیه بود؛ با همان ابهت و وقار، با همان بازوان و توان، فقط با قامتی کمی بلندتر. آن روز هم همه خیال کرده بودند مولا است که در طلیعه لشکر، آنچنان میتازد، با همان زره بیپشت بر تنی که هیچگاه به دشمن پشت نکرده است.دیگر کار از کار گذشته بود. همه این را میدانستند. اگر شمشیر زهرآلود نبود، به تنهایی نمیتوانست مولا را از آنها بگیرد. دستان لرزانی با کاسههای شیر پشت در انتظار میکشیدند، ولی مولا فرزندانش را در تنهایی میخواست. مثل همیشه سفارش به پرهیزکارى، پرهیزکارى، پرهیزکارى. مثل همیشه سفارش به یتیمان، یتیمان، یتیمان. مثل همیشه سفارش به نماز، همسایه، خویشاوندان و مثل همیشه سفارش به فرزندان درباره دو ریحانه پیامبر و نگاهی به صورت بزرگ ترین پسر امالبنین و ادامه نگاه بیفروغش به صورت نورانی و نگران پسر فاطمه علیهاالسلام. مولا دیگر رمقی حتی برای نگاه نداشت. پس چشمانش را بست.خیلیها دارند میروند، خیلیها هم ماندهاند. این قانون دنیاست. عدهای باید بروند تا بقیه بمانند، ولی حالا برعکس شده. قرار است آنها که میروند، تا ابد بمانند. مادر نگران است، برای همه. سفارشهایش را هم کرده است، ولی باز دلش آرام نمیگیرد. سالهاست این صحنه را در ذهنش مرور میکند. آخرِ ماجرا را هم میداند. برای همین بیشتر نمیخواهد بماند. او که همیشه فرزندان فاطمه علیهاالسلام را بر فرزندان خود مقدّم داشته، حالا هم بیشتر نگران اوست تا پسرانش. مادر پسرها میرود درحالیکه میداند دیگر مادر پسرها نیست.در این چند ماه، گفتههای مولا مثل تصویری شفاف از جلوی چشمش عبور میکردند. پیش از اینکه کاروان به مدینه برسد و صدای شیون از مردم برخیزد، او خودش را برای همه چیز آماده کرده بود. هر کسی سراغ کسی را میگیرد؛ یکی سراغ پدر؛ دیگرى، برادر؛ دیگرى، شوهر و یکی سراغ همه کسش را میگیرد. او فقط سراغ یکی را میگیرد. هر خبری که میشنود، باز سراغ یکی را میگیرد. برایش از پسرانش خبر آوردهاند. از عباس رشید که تکههای بدنش را در حاشیه علقمه کنار هم چیدهاند و به خاک سپردهاند. برایش از عون خبر آوردهاند، از محمد، از عثمان. او فقط سراغ یکی را میگیرد.مادر پسرهایی که دیگر نیستند، فقط مینالد و میگوید: «از حسین چه خبر؟» نوشته: سید حسین ذاکرزادهگروه دیـن و انـدیـشه - تبیـان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 329]